کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

۱۷۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است


و بعد، اتاق ذره‌ذره از نور می‌افتد، تا تو دهن باز کنیّ و بتابی.

عزیزِ من من از بدن‌ات بی‌زارم. اول که کدرّ است و از این ورش که نگاه می‌کنی آن‌ورش پیدا نیست. و بعد این که دست راست‌ مرا همیشه به خود می‌کشد و دست چپ‌ام را همیشه پس می‌زند. یک‌بار یک‌دست‌و‌پا می‌آیم آخر یک‌سره راست می‌آیم سراغ تو یک‌بار آخر سیاهِ سراپا می‌شوم، می‌بلعم‌ات.


نزدیک من نیا. با من نزدیکی نکن که کورم می‌کنی، زمرّدِ پیدا. بگذار از حینِ تو من حین بگیرم، عبور کنم رد شوم به خزخزه بازی. بخواب و خواب‌ام ببین، درخت بلوط‌ام ببین میانه‌ی مارستان.

(استفاده از فعل‌های امر در این گیرودار واقعا ناراحت کننده است و اگر کسی چند باری مرا -که مأمن این متن‌ام- از نزدیک مطالعه کرده باشد حتما می‌داند که این فعل‌های سیاه و جنگلی هیچ‌جوره جفت‌شان جور چشم‌های من نیست.)


دورم نپیچ که مرا یاد کسی می‌اندازی. بگذار یک لحظه. تا قاب عکس را بردارم و آن‌وقت، ای وقت، ببین که دو پستان‌ات چه‌گونه به موج می‌افتند. و باز می‌شوند، تا من از آن میانه عبور کنم به سلامت. بیا مرا یک لحظه فقط ببین. که احمقانه خودم را موسی خیال می‌کنم میانه‌ی پستان‌هات. فقط قول بده که نخندی. گوش‌ات را جلوترک بیار: من حس کرده‌ام که هربار که عصا می‌زنم‌ات به آن قاب عکس کذایی شبیه‌تر می‌شوی. بلا به دور و دور به بلا. به لا. به لاله. بلا به دور و رود به لابه.

وقت ذکر من رسیده شب شده آخر. یک لمحه چشم ببند تا بگویم‌اش و بعد، باز بیفتم روت.


«باز شو شهابه‌ی شب. باز شو شهابه‌ی شب»


و بعد دستی می‌آید و تو را مثل هر هزار دفعه در آسمان مسخ می‌کند. ای ناهِ ناهید. باز آسمان می‌دزددت از من مثل هر هزار دفعه مثل عطری از هم می‌پریم.

ناه‌ناهید.

حالا آن که گذار است و گذرگاه من ام.

و بعد لحظه‌ی تکرار می‌رسد و بعد باز، لمحه‌ی تفرید.

و بعد باز، من به شور می‌افتم و منشور می‌شوم.

و بعد، در شکستِ کُسِ تو نام من به رعشه می‌افتد.


فروردین ۹۸


۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۱۰
عرفان پاپری دیانت

حالا که روبه‌روی هم‌ایم و 

خوابی دیده‌ایم هردو

که ابطالِ عقدِ ماست.


تو مرا صفحه‌های سیاه می‌بینی و

من تو را سیاهِ صفحه‌به‌صفحه


اما بگو هنوزِ من، هنوزِ شب و روز

این سنگ -که شاهدِ طلاقِ تو و من بود-

وقتی که نامِ من متلاشی شد

وَ تو به قعرِ خودت رفتی؛

ما را چه‌گونه دید؟

۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۵۰
عرفان پاپری دیانت


وُ دران دقیقه‌ی درْ آغاز

چشمِ تو در چشم میُفتادُ

بطنِ تو از بطن؛

و هفت دهلیزِ آسمان با هم

دهلیزِ هشتم را مخفی می‌کردند.


در خطّ‌ِ صورتِ تو

الفبا دو نیم شدُ

هر نیمه را

یک سوٓی چشمِ تو بلعید.


و بعد

پیکرِ معلقِ حوّا را، مادرم را

که نوشتی

با خود ولی خطاب به من

گفتی:


بر قرصِ ناتمام -خاکِ ملال‌آلود-

خیره

بمان تا ابد

به نونِ نامِ من

ای محکوم!

۱ نظر ۲۶ آذر ۹۷ ، ۲۰:۴۳
عرفان پاپری دیانت

«و ناگهان در حینِ بیابان
 هزار آغوشِ بسته
به صف»

و بعد صفحه تاریک می‌شود
و در تاریکی
گره را چنان به تعویق می‌اندازی
که برود تا بعد، و تا بعدتر
که باز کسی کنجِ خیابان
تو را با خودت اشتباه بگیرد. 
~
«راه را باز کنید
 زنِ بی‌دست می‌آید
 در هیئتِ سپیداری بی‌شاخه»

و بعد
اتاق از تو عکسی می‌گیرد و به دیوارِ خود می‌زند
و فراموش‌ات می‌کند

نگاه کن چه خوب
افتاده‌ای
از آن خنده‌های نشان‌دار
یکی گذاشته کنجِ لب‌ات
برای‌ات ریشِ بلندی -که هیچ‌گاه درنیاوردی- کشیده
روبه‌روی‌ات روی میز
دفتری بازکرده برای‌ات
و در دستِ راست‌ات -که هیچ‌گاه با آن ننوشتی-
شاخه‌ی خشکِ سپیداری‌ست.
~
«تکه‌ی جزامیِ آسمان
 خمیازه‌ی تندی کشید
 و از دهلیزِ دهن‌اش
 چند حرفِ یک واژه زدند بیرون و
 واژه‌ی ناقص
آمد و راست نشست توی سینه تو

 آن وقتِ سال
 چرا بیدار بودی؟»

حالا دیگر منتظر بمان
همین‌جا کنجِ گره‌گاه
منتظر بمان
تا اتوبوس تمامِ اعضای تنِ کسی را که کشته‌ای ببرد
و بعد که آخرین مسافرش را برد،
نفسِ عمیقی بکش
-باید تا آخرِ عمرت نفس ذخیره کنی-
و بعد
آن‌قدر ریز شو
تا آسمان دیگر پیدای‌ات نکند.
۱ نظر ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۱:۱۹
عرفان پاپری دیانت
دوستان
عیبِ منِ بی‌دلِ حیران نکنید
~

بینِ دو نیمه‌ی شب بود که نوری از بیرون اتاق را تا نیمه از تاریکی بیرون کشید و من نیمه‌بیدار و درازکش افتاده بودم.
چیزی در آینه برق خورد و من صورتِ خودم را دیدم، برای اولین بار. من در زیباترین شکلِ خودم بودم و تمامِ اجزای صورت‌ام انگار با خود چیزی از ابدیت داشتند. و در قرصِ صورت‌ام کشاکشِ دایره‌ها به آخر رسیده بود.
آیینه مشغولِ مصرف صورتِ من بود و پس‌مانده‌ی صورت‌ام را که پس‌‌ام می‌داد، حافظه‌ی من بُعد می‌گرفت. و چنان شرور خندیدم که تصویرم در آینه جهانِ در ایجاز بود و جهان در شرارتِ من نفس می‌کشید.
من در سرحداتِ زیباییِ خودم سِیر می‌کردم. و دیگر هیچ‌کس مرا در آن دقیقه نمی‌بیند. دیگر هیچ‌کس مرا نمی‌بیند. و اگر هم تا به حال کسی دیده‌باشدم من توی آینه از هر نگاهی که به پوست‌ام خورده غسل کردم. و هنوز خیس‌ام از رطوبتِ تصویر. و هنوز چشمِ هیچ‌کس به من نیفتاده. و دیگر کسی نمی‌بیندم. اما تصویرِ من در حافظه‌ی آینه می‌ماند‌. و آینه نشانیِ من خواهد بود. و آینه تا ابد سندی‌ست که زیباییِ مرا اثبات می‌کند. هرکس در آینه به خود نگاه کند به من هم نگاه کرده چراکه تصویرِ تمامِ من دیگر از آنِ خودم نیست و از آنِ آینه است. 
دیگر کسی نمی‌بیندم. من برای همیشه انگار نامرئی شده‌ام. و هرکسی به من نگاه کند به خودش نگاه کرده و من را فقط کسی می‌بیند از این پس که خودش را دیده باشد.

من در ذهنِ آینه گیر کرده‌ام و تا همیشه منتظر خواهم ماند. تا کسی مرئی‌ام کند دوباره. و مرا ببیند. و تنها شرورترین و زیباترینِ شما مرا می‌بیند.
پس نشانِ من را از آینه بپرس. آن‌‌قدر در خودت به آینه نگاه کن که غریب شوی و آینه تاریخِ خودش را در شکل و در شمایلِ تو به یاد بیاورد. و بعد، ملکوتِ صورت‌ات که فرارسید، جایی در ذهنِ آینه مرا ملاقات خواهی کرد، زیبای تمام.


۵ نظر ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۲۳
عرفان پاپری دیانت
۴ نظر ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۴
عرفان پاپری دیانت


داد می‌زنی که: «گرگ،گرگ!» می‌آیند. نمی‌بینند و می‌روند. 

باز داد می‌زنی که: «گرگ آمد. آن‌جاست. دارد می‌آید. رسید.» باز می‌آیند و گرگ‌ات را نمی‌بینند و تنها ول‌ات می‌کنند با گرگِ در کمین. 

و باز داد می‌زنی که: «گرگ!» و دیگر نمی‌آیند. دیگر کسی حوصله‌ی معماهای تو را ندارد. گرگِ سرراست می‌خواهند و گرگِ تو استعاره‌ای از گرگ است. هربار که می‌آمدند، به امیدِ شکار می‌آمدند نه کشف‌ و این‌بار دیگر نمی‌آیند. دیگر کسی نمی‌آید. و گرگِ تو کالا رسیده‌ست. از مهِ مجاز آمده بیرون بس که حل نشد حالا جواب است که می‌آید، با دندان‌های تیز و پنجه‌های کشیده. 


به وقت می‌آید. سحرِ روزِ سوم. و آن‌وقت تو و تمامِ کاغذهای سفیدت در تاریکیِ گرگ فرومی‌روید‌.

آن‌قدر ننوشتی‌‌اش که نوشت‌ات. آن‌قدر که کسی نخواست که خودِ عشق آمد و بلعیدت. بس که چله‌ به چله انتظار کشیدی آخر آمد. شعرِ آخرِ تو. شعرِ سیاهِ تو. 

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۷ ، ۰۵:۱۶
عرفان پاپری دیانت

بیا این سؤال‌ را دور کنیم از خود

آن‌قدر تا جواب شود

~

تمامِ آن‌ اسم‌ها

سایه‌های گلی غول‌پیکر بودند

-چه بی‌هوده می‌شمردم‌شان-


صورت‌ام از بوسه‌های تو سوراخ است

و اسم‌ات 

از چل‌تکه‌ی چشم‌ام که افتاد

دایره تا خرتناق کدر شد

~

در خواب

لباسِ سبزِ تو را

سرخ می‌بینم

یعنی که مرده‌ای و

گلِ غول‌پیکر

در سایه‌ی خود دفن‌ات می‌کند.

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۷ ، ۰۸:۵۰
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ تیر ۹۷ ، ۰۲:۴۱
عرفان پاپری دیانت

به جست‌و‌جوی آینه 

هرز رفتیم

آن‌قدر که حالا 

نقابِ من چهره‌ی توست


پس به نقابِ من 

آن‌قدر خیره شو تا شسته شود

زیرا که اسمِ آینه

در اصطکاکِ صورتِ ما مخفی‌ست.

~

در این خرابه‌ی بی‌لمس

من دو دست‌ِ خود را از یاد می‌برم

و دستِ سومی را خیال می‌کنم

و بر تن‌‌ام می‌کشم.

~

گفتند که تو را سه بار خواهیم کشت

هر ثلثِ تو را یک‌بار

~

پس تا سپیده وقت داری 

اسمِ خود را به یاد بیاوری

ای مجهول


و وقتی که اسمِ تو پیدا شود

باد

خرابه‌ها را به هم می‌دوزد.

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۴۲
عرفان پاپری دیانت

امروز بیست سال‌ام تمام شد. می‌خواستم چیزی بنویسم. اما چند سطر از یک قطعه شعر مدام خود-اش را پیش می‌کشید و من را پس می‌زد. «ذهن‌ام از امراضِ کویری فرسوده‌ است» «سلامِ عقده هنوز بی‌پاسخ است». گفتم چه کاری‌ست دیگر. خودِ قطعه را این‌‌جا می‌گذارم. و امروز در روزِ تولدِ بیست‌سالگی‌ام، برای تمامِ کسانی که دوست‌ام دارند و دوست‌ِ‌شان دارم، آرزویِ هولناک‌ترینِ بلاها را می‌کنم. 


در آینه تنها
نیمی از خودم را می­ بینم.

جُستم هر جا   خندخندان
عبورِ گاریِ بی­ بار بود و
میلِ ما به مکافات...

از آخرین آدمی
که مرا سطل دیده بود
فقط یک جداییِ ناچار
فاصله دارم
و چشمانمان تداخلِ دیگرهاست
که میانِ این همه میز
می گدازند

ذهنم از امراضِ کویری فرسوده است.

از مشتم چگونه گریخت؟
باز به آسمان می­ نگرم
چیزی نمی­ پرسم ـ
اندازِ دوریِ فردا
همه از عشقِ من است
امّا تو باور نداری و
پاییز تنِ یک کودک می ­شود.

که آب
چاله هایِ قدیمی را
پربار می کند
یعنی میانِ هجمه ­یِ فردا
امروز.

و آتش چون همیشه می­ سوزد
و کلمات حدوداً همان معانی را می­ دهند
و سلامِ عُقده هنوز بی­ پاسخ است.

دستی که دراز کردی
به عالمی دیگر شد
ادامه دادی و بازگشتی
تا از تو هیچ نپرسیدند   چرا نرفتی
زیرا که دانشی بیهوده است.

اتّفاق یکباره نبود
خبرگزاری از پیش منتشر کرده بود
که پاییز است.
و نَفَس اگر تنگ می ­شد
پمپِ گاز جبران می ­کرد
و قلب اگر می ­خوابید
ناکوک بود.

پس جسمی در پنجره پیدا شد
که به آینده هیچ­ گونه شباهت نداشت
دانستم که دیگر نخواهی آمد
و گل­ های رنگِ آبی
یک­ یک تکرار می­ شدند

غروب

تمایلی به رنگِ چشمانت نداشت

و من به خودم آمدم.

(محمدرضا ضیغمی)

۱ نظر ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۰
عرفان پاپری دیانت

آن‌جا

 روی پشتِ بامِ آن خانه

دانه‌ی کوچکی‌ست

که پرنده‌های لاغر را

به خود می‌کشد و

از آن‌ها می‌خورد

تا کوچک‌تر شود. 

~~~

_ ای عزیز چه می‌بافی؟

_ چیزی را به چیزی. 

_ یک سمتِ صورتِ تو حصار است. یک سمتِ دیگر-اش...

_ در سمتِ دیگر-اش لباس‌های تو را می‌بافم. 

_ پس بباف‌‌اش. تا من سمتِ دیگرِ صورت‌ات را بپوشم و

  در خیابان یک‌بار هم را اتفاقی ببینیم‌ و به جا نیاوریم.

~~~

در ردِ پایِ من

معرفتی هست

که دیگر از آنِ من نیست

دنبالِ من اگر می‌آیی پس

چیزی از من برای من بیار.


زیباییِ سیاهِ تو- ای مجهول

قرقِ روشناییِ من را می‌شکند.


۱ نظر ۰۵ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۸
عرفان پاپری دیانت

نانپاره ز من بستان جانپاره نخواهد شد

آوارهی عشقِ ما آواره نخواهد شد

آن را که منام خرقه عریان نشود هرگز

وآن را که منام چاره بیچاره نخواهد شد

آن را که منام منصب معزول کجا گردد

آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد

آن قبلهی مشتاقان ویران نشود هرگز

وآن مصحفِ خاموشان سیپاره نخواهد شد

از اشک شود ساقی این دیدهی من لیکن

بی نرگسِ مخمور-اش خماره نخواهد شد

بیمار شود عاشق اما بنمیمیرد

ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد

خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر

آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۴۴
عرفان پاپری دیانت

‏اسمِ تو آینده است. زیرِ اسمِ تو اسمِ دیگری هست که می‌آید. حق نه با من است نه با تو. حق با واژه‌ای‌ست که زیرِ اسمِ تو مخفی‌ست.

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۵۳
عرفان پاپری دیانت


آن‌قدر بال زد که

مجاب شد


و حالا می‌تواند

خطِ ممتدِ صوت را تحمل کند

آخر آن‌قدر تکید

که گُر گرفت


دیگر به چفتِ دو قوس

چیزی نمانده -شاید دو شب فقط-

و در انتهایِ روزِ چهل‌ام

پروانه خطوطِ گردشِ خود را گم خواهد کرد

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۵۱
عرفان پاپری دیانت

هزار رنگ جدا شد زِ نامِ بی‌رنگ‌اش

هزار نغمه از آن رفتنِ بی‌آهنگ‌اش


گلی که نیست چنان جلوه کرد در بستان

که سرو خم شد و گشتند بلبلان دنگ‌اش


ز خاکِ خویش گذر کن به رازخانه‌ی سنگ

که بذرِ واقعه کِشته‌ست در دلِ سنگ‌اش


کشاندِ-مان سویِ خود در هزارتویِ نگاه

شدیم کشته‌ی آن رنگ و بویِ نیرنگ‌اش

__

نخست عاشقِ تو راهِ خویش می‌پیمود

گرفت نقطه‌ی خالِ تو باز در چنگ‌اش


ز بعدِ فاجعه‌ی اسمِ تو نمی‌گنجد

مساحتِ همه آفاق در دلِ تنگ‌اش


مسافرِ تو چنان غرقِ حیرت است از راه

که ناامیدیِ عالم نمی‌کند لنگ‌اش

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۵۷
عرفان پاپری دیانت

یک واژه باز به بلعیدن

کرده‌ست باز درزِ حروف‌اش را

نامِ کسی‌ست یا نه

نامِ تمامِ کسان است

___

خود را به ذهنِ تو می‌مالم

من گیج و ویج و منگِ معما

خود را به اسمِ تو می‌مالم

من پشتِ آن درِ بسته

-بی‌کاغذ و مداد دیگر-

هشیارِ نور

نشسته‌ام

سرمستِ بوکشیدنِ اسمِ تو

اما در این مغاک

در این ورطه

- این را به که به جز تو بگویم عزیزِ من-

اسمِ تو سخت گرسنه‌ست.


در پیشِ چشمِ کبودِ من

حالا

ای شکلِ درهمِ بی‌لهجه

ای راز

از گیسویِ تو سدِ سیاهی تنیده است

من بسته چون زبانِ مدام‌ام

من چون زبان بسته مدام‌ام

در سین‌ات ای سپیده‌یِ تکرار

۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۳۲
عرفان پاپری دیانت

سروده‌یِ شارل‌بودلر

گردانده‌یِ عرفانِ پاپری‌دیانت

_____

مستِ مدام باشید. این است و جز این نیست: آن سؤالِ یگانه.

تا وزنِ هولناکِ زمان نشکند کمرهاتان را، مستِ مدام باشید. 


و مستِ چه اما؟ مستِ شراب و شعر و پرهیز و مستِ هرچه. مست باشید فقط اما.


و یک‌بار بر راه‌پله‌یِ کاخی، بر علف‌هایِ سبزِ علفزاری و در بی‌کسیِ غم‌بارِ اتاقِ‌تان، از خواب اگر پریدید و مستی پریده‌بود؛ از موج و از ستاره و ساعت، از باد و از پرنده بپرسید. از هرچه می‌گریزد و می‌نالد. از هرچه می‌گردد و می‌خواند، از هرکه سخن‌گوست بپرسید که: هین وقتِ چی‌ست این؟

و باد و موج و ستاره، و پرنده و ساعت جواب می‌گویند:

که باز وقتِ مستی‌ست این.


تا بردگانِ شهیدِ زمان نباشید، مست باشید، مستِ مدام.

مستِ شراب و شعر و پرهیز و

مستِ هرچه.

_____

[Enivrez-vous]


Il faut être toujours ivre. Tout est là: c’est l’unique question.

Pour ne pas sentir l’horrible fardeau du Temps qui brise vos épaules et vous penche vers la terre, il faut vous enivrer sans trêve.


Mais de quoi? De vin, de poésie, ou de vertu, à votre guise. Mais enivrez-vous.


Et si quelquefois, sur les marches d’un palais, sur l’herbe verte d’un fossé, dans la solitude morne de votre chambre, vous vous réveillez, l’ivresse déjà diminuée ou disparue,


demandez au vent, à la vague, à l’étoile, à l’oiseau, à l’horloge, à tout ce qui fuit, à tout ce qui gémit, à tout ce qui roule, à tout ce qui chante, à tout ce qui parle, demandez quelle heure il est;


et le vent, la vague, l’étoile, l’oiseau, l’horloge, vous répondront: “Il est l’heure de s’enivrer!


Pour n’être pas les esclaves martyrisés du Temps, enivrez-vous; enivrez-vous sans cesse! De vin, de poésie ou de vertu, à votre guise.

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۴۰
عرفان پاپری دیانت

شعر یا زیباست یا شاهدِ زیباست. یا خودِ صورت است یا چشمی‌ست باز به صورتی. 

در حالتِ اول کاراش روشنی و بیان است و در حالتِ دوم کتمان و اشاره به گنگی. در حالتِ اول باید آشکار «شود». در حالتِ دوم باید پنهان «کند».

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۵۳
عرفان پاپری دیانت

برایِ مرحوم الف.الف


چشمِ سیاه

باز شد و 

چارضلعِ مربع ریخت

باز؛ چار دستِ به دعا


هیکلِ نور

دورِ خوداش و ما

می‌چرخد

از تماشایِ تو

زاویه باز می‌شود

و در معراجِ مربع

نگاه پاک می‌شود از هاشور

-

زبان را چیزی سرخ

گره به خود زده

باز اش کن از گره

ای خطّ‌الخطوطِ مدور

ای نقطه.

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۰۴:۳۶
عرفان پاپری دیانت

پ: سفیدِ متلاشی


نیم‌جان

لمیده قطعه

کشیده نفس می‌کشد

دستی که لمس‌اش کرد کو؟ که

سوراخِ صاعقه   بریده‌یِ برق

گل از تأویل می‌لرزد.


سین: تیغِ ممتدِ آسوده-تمیز-سویِ‌سرمه

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۵
عرفان پاپری دیانت

«تنهاییِ هزار دست»

این ترکیب وصفی است یا اضافی؟

معلوم نیست. فقط می‌گذارم‌اش این‌جا باشد. مثلِ میخی که فقط به قصدِ ماندنِ جای‌اش در جایی می‌کوبند.

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۴
عرفان پاپری دیانت

مرحوم بهار در بیتی نوشته که:

«برقِ جفا به باغِ حقیقت گلی نهشت/کرم ستم به شاخِ فضیلت بری نماند»


این که «شعر» را گاهی شبیه به مثلاً نخ یا در خوانده‌اند، شاید از این روست که گاهی چنین رفتاری بروز می‌دهد از خود. 

بیتِ بهار آشکارا در دو دنیا اتفاق می‌افتد. دو جرقه‌یِ زبانی که در به‌هم‌رسیدنِ‌شان شعر شعله می‌کشد.  


پرده‌‌یِ اول: جفا حقیقت را نابود می‌کند و ستم فضیلت را. 

پرده‌یِ دوم: برق تمام گل‌هایِ باغ را می‌سوزاند و کرم همه‌یِ میوه‌هایِ رویِ شاخه را می‌خورد. 


پرده‌یِ اول در انتزاع رخ [نشان] می‌دهد. پس کلّی و زبر و خشن و مجرد است و البته از آنجا که ذاتِ انتزاع است، بی‌لمس. 

پرده‌یِ دوم در جهانی صیقل‌خورده می‌گذرد. جهانی مهربان و جزئی. با واژه‌هایی که چه خودِشان چه مصداقِ‌شان را آن‌قدر لمس کرده‌ایم که دیگر آرام گرفته‌اند و در ذهن می‌گنجند. 


می‌بینیم که این دو طرف چه‌قدر ناهم‌جنس‌اند. و هرچه‌قدر هم که ناهم‌جنس‌تر باشند، آتشِ پیوندِشان سخت‌سوزتر و خطرناک‌تر خواهد بود. (جمله‌یِ آخر را ممکن است برخی قبول نداشته‌باشند.)


رفتارِ شاعر در این بیت شاید شبیهِ تکنیکی‌ست که در سینما به آن تدوینِ موازی می‌گویند. دو دنیایِ در رفت‌و‌آمد. شاعر که می‌رود و می‌آید، می‌برد و می‌آورد. شاعر که دری‌ست میانِ این دو دنیا؛ بازبسته.

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۲
عرفان پاپری دیانت


در شهرِ مجعد، قطارهایِ آویزان.

و بر خیابانِ سیال، زیبا می‌گذرد. و پاهایِ سرخِ پولکی‌اش راهی باز می‌کنند در حجمِ دود. 

درِ سطلِ زباله را کنار می‌زند یواش، آدم از دو چشم‌اش یکی را برایِ خود نگه می‌دارد و یکی را راهیِ راهِ باریکِ باز می‌کند. 

از باریکه به پهنا. و چشمِ دوده گرفته می‌رسد آخر به ردِ پایِ پولکیِ سرخ. 

یک لحظه وقت دارد. پس تصویر برمی‌دارد از زیبایِ درعبور. 

سنگینِ تصویر پس برمی‌گردد به چشم‌خانه، چشمی که سرخ و پولکی است دیگر. 

در سطلِ زباله، آدمِ یک چشم.



(این قطعه اقتباسی بود از حکایتی در منطق‌الطیرِ عطار با مطلعِ «پادشاهی بود بس صاحب‌جمال»

منطق‌الطیر، چاپِ شفیعی ‌کدکنی، بیتِ ۱۱۰۰ تا ۱۱۳۰)

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۵۳
عرفان پاپری دیانت

برای س

مثلِ یک ساقه‌یِ تُرد

در سخن‌گفتنِ من می‌شکنی


دست‌ام از پیری

می‌لرزد

و از روی‌ِ نیاز

با چراغِ کلمات

رویِ این اسمِ کبود

نور می‌تابانم


دستِ من می‌لرزد

نورِ من آشفته‌ست

و تو در دورترین منزلِ این اسم

در آن واجِ نهان

می‌گریزی از نور


و از سکوت‌ات پیداست

که مشوش شده‌ای.

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۰۳
عرفان پاپری دیانت

در من هزار آینه

پس

با هزار چهره می‌آیی


و اتفاقِ صورتِ تو

تا می‌افتد

استعاره به برقی می‌شود

و آینه را منسوخ می‌کند.

#

ببینید اش

دستی‌ست صریح

و بر آسمان

بریده می‌گذرد

رسولِ سنگ است

خبرِ لمس را 

بر توده‌هایِ هوا می‌کشد

و در ابرها

استخوان می‌رویاند.

#

بر تن

جدارِ مساحت و

در رگ

ردّ‌ِ غیب

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۵۲
عرفان پاپری دیانت

زمین

دم‌ است یا بازدم؟


باد 

بی‌اشاره می‌گذرد 

و در جوارِ مربعِ ریخته

پرسشِ بی‌‌جوابِ تو

دیگر نیایشی‌ست.

۰ نظر ۰۳ دی ۹۶ ، ۱۲:۱۶
عرفان پاپری دیانت

بی-تاب

ماهِ مات

کنجِ آسمانِ شطرنجی

به صراحت روز است.


_ «برخیزید

  که در این قیامتِ

  حالا

   همه چیز ضروری‌ست.»


این حرف

از گلویِ بی‌انتهایِ تو برمی‌خیزد.


و پرندگانِ سنگی

ضرورت می‌گیرند

و هراسان می‌گریزند

سویِ جزءِ خود

سویِ جز خود.

۱ نظر ۰۱ دی ۹۶ ، ۱۰:۴۴
عرفان پاپری دیانت

زیبایی نه با اشاره به زشتی، که با اشاره به هنجار، زیباست. پس زیبا همیشه چیزی را پنهان می‌کند و از این رو دل‌بسته‌یِ او هستیم که مزاحمِ چشم‌هایِ‌ماست.

زیبایی در فاصله با دو امرِ مطلق است: به وضوح دیدنِ آن چیز و یک‌سره ندیدن‌اش. همگون و ناهمگون‌اند که ما را سرگرم می‌کنند.

رابطه‌یِ ابر و خورشید. اختلالی که در ریتمِ یک‌نواختِ ضرب رخ می‌دهد. لکه‌ای که رویِ زبان پیدا می‌شود.

پس چون زبان بی‌نهایت است، کتمان‌اش -یعنی زیبایی- هم بی‌نهایت است. و بی‌نهایت به این خاطرند که هیچ‌کدام نمی‌گذارند دیگری به اتمام برسد. 

اما در این تعقیب و گریز، اگر زیبایی زبان را ببلعد چه؟

____________


[خالی که رویِ صورتِ توست

 از صورتِ تو تغذیه می‌کند

 بر صورتِ تو محاط می‌شود.]

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۶ ، ۱۳:۰۴
عرفان پاپری دیانت

زِ بویِ گل چه شنیدند تا رمید بهار

چه گفت باد که باغ از هراس شد بی‌بار


مگر به ردّ هوا چهره‌یِ تو را دیدند

که تیره گشت جهان از هجومِ حجمِ غبار


در آینه نفسی رمزِ صبح می‌گفتند

که شب نهیب زد: آیینه مرد در زنگار


دُری‌ست گم‌شده در خاکِ ترد و تیره‌یِ تن

دَری‌ست بسته که ره بسته بر درش دیوار


در این مجال به‌جز ردّ پا و شیهه‌یِ اسب

نمانده هیچ نشانی زِ خویش یکه‌سوار


در این مجال که ماییم بند، بی‌بندی‌ست

چنین که سخت رهاییم در میانِ حصار


جهان سراسر اگرچه شراب آبادست

من‌ام که در پیِ دردی شدم مقیمِ خمار

۲ نظر ۱۴ آذر ۹۶ ، ۱۷:۱۸
عرفان پاپری دیانت
الهاکمُ التکاثُر
(خداوند)

خبر:
یکی راه افتاده در زمین
چیزها را قرینه‌یِ هم می‌چیند
و در خالیِ انطباقِ دو خط
عذاب می‌کشد
که دست‌اش به ابرها نمی‌رسد
که اگر می‌رسید
هم‌شکل می‌بریدِ‌شان

_آری
   و در آن روزِ ناقص هم
   کسی نفس‌هایِ مرا می‌شمرد
۱ نظر ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۶:۴۵
عرفان پاپری دیانت


بی خاطره

به خاطرِ چیزی

همیشه سپرده می‌شد

پس

در ضمنِ چیزها

بود و مدام

آن چشمِ سرخِ تنیده

بسط می‌یابد.


مرکزِ دایره

به ما که در دَوَران‌ایم

-آن لحظه که گم شد-

چه داشت که بگوید؟

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۶ ، ۰۴:۳۷
عرفان پاپری دیانت

روز کش آمد و

دوایرِ درهم

هم


تمامِ باغ، مقبوض

در نقطه‌یِ دلِ سروی

و آینه

گیجِ رفتارِ عقربه‌ها بود

که آن لکه‌یِ روشن 

در سمتِ صورت‌اش دهان باز کرد

و راهِ عقربه‌ها باز شد


پس بر متنِ آینه امضا شدند

و بی‌وقت

به هم رسیدند

در نقطه‌ای_رازی که سینه‌یِ سرو است:

آویزان

دستی در هوا

۰ نظر ۱۲ آبان ۹۶ ، ۰۰:۴۶
عرفان پاپری دیانت

این شعر را چند وقت پیش شروع کردم کم به کم نوشتن. از سرِ نفس تنگی و حالا بی وقت تمام اش کرده ام.
یک ضرب المثلِ معروفی هست که الان به یادم آمده. اینکه "موش داخل سوراخ نمی رفت. جارو به دم اش بست."
من خودم کم بودم و این چند صفحه را هم بستم به خودم.


گرهِ سنگ [شعرِ بلند]

۱ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۰۰:۱۴
عرفان پاپری دیانت

آواز آمد که هین بی‌آواز شوید

تا تشنه‌جگر زِ بهرِ آن راز شوید

سررشته‌یِ پیوندِ جهان پاره کنید

اندر سرِ کار اش همه سر باز شوید

۱ نظر ۰۵ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۲
عرفان پاپری دیانت


بر سطحِ دریا

قلبی که شناور است

حرارت‌اش را به آب می‌دهد

نرم نرم

و دو پرنده تا جزیره می‌برند اش


حالا

که سینه‌ام سبک است.

۱ نظر ۰۴ مهر ۹۶ ، ۲۳:۰۹
عرفان پاپری دیانت

۱

بر کوله بارِ خویش نظر کرد

رهرویی

خاموش گشت ناگه

از التهابِ راه

با خویش گفت -رسته ز انکار- :

جز دود نیست با من و این راه

سرتاسر اش سلامِ مدام است.


۲

قالیچه‌ی صدرنگ

-صد رنگِ مشتعل-

به طعنه نگاه‌ام می‌کند

از آسمان


۳

از قعر بدن‌ات

لهجه‌ای می‌پیچد

عمیق

مثلِ گردباد

و سرِ لج دارد

با واژه شدن


۴

در کارِ جهان مدام سرگردان باش

چون گرسنه‌ی نشسته بر هر خوان باش

هش دار که وصل دام اهل نظر است

بگذر ز وصال و همه‌تن هجران باش

۱ نظر ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۵:۲۷
عرفان پاپری دیانت

از ربط و از مرابطه خسته

برمنتهایِ خویش نشسته

از هرچه جز زِ خویش گسسته

دل بسته بر سر زوالِ دوباره


-«ای ربط ای هجومِ تباهی

ای رنگ ای کلیدِ سیاهی

بر من تنیده تلخِ نگاهی»

با خویشتن مدام به انکار


-«زخم‌ام همه زِ تیغِ سلامی‌ست

از صبح و از طلوعِ مدامی‌ست

زان حادثه هنوز پیامی‌ست

سویِ دل‌ام که بسته‌ی مایی


چون نورِ روز، روشن و پنهان

آید مدام سویِ تن و جان

از شیوه‌هاش، شیوه پریشان

مجموع می‌نماید اگرچه»


وین حرف‌هاش تا به سحر بود


تا دمدمایِ صبح

می‌کرد شکوه‌ها

یک چشم سویِ خاطره‌هایِ گذشته و

یک چشمِ دیگر اش سویِ در بود.


خواب‌اش گرفته‌بود کم‌کم و

آن درد

آن دردِ دورِ یک‌سره شادی

اِستاده‌بود پشتِ پنجره

خیره.


خواب‌اش که برد

از لایِ پنجره

چونان مِهی رقیق

آمد تویِ اتاق

آن درد

دردی چو رویِ آینه بی‌رنگ

دردی که تار اش از اندوه

پود اش زِ رقص و نغمه و آهنگ.


آمد کنارِ عاشق

اِستاد

سوی‌اش به خنده کرد نگاهی

و بعد

بوسید صورت‌اش را

گم شد درونِ جسمِ نزار اش.

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۴۳
عرفان پاپری دیانت


۱

تولدِ یک نقطه

در عبورِ مورچه

و مرگِ نقطه 

در تولدِ خط.


ای کاش

چشم‌ام وارونه می‌دید.


۲

چشمانِ مجسمه

اشاره به تخته سنگ می‌کنند.


۳

آسمان

آبی‌اش را می‌دهد به پنجره‌یِ بسته

تا دیگر ندانیم

آسمان چه رنگی‌ست


۴

هر نفسی که می‌کشم

این باغِ پیشِ رو

کوچک‌تر می‌شود

و هر درخت

هزار درخت

۵

چه دیده ‌ام در خواب؟

یاد ام نیست

یک واژه مانده فقط:

خیابانِ برّاق


۶

امشب، خسته‌یِ دعا و چکش‌کاری، بر رختِ خواب افتادی. آینه را وقتی جلویِ مجسمه گذاشتی، فکری گذشت از سر ات -دور- و آن‌قدر دور که چراغ را خاموش کردی و خوابیدی. و دیگر خوابی ندیدی چرا که امشب، او خوابِ تو را می‌بیند.

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۰۱
عرفان پاپری دیانت


تن ات از تکرارِ سلام
حالا
شکلِ کلیدی شده است
که می سوزد.

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۲۱
عرفان پاپری دیانت

برایِ آلخاندرو خودروفسکی و باقیِ پیرمردها


صبح به راه

افتاد

-ما چه می دانیم-

پس بمانیم

سرافکنده

تا صبح و راه

برسند

#

"های های

بردارید از دوش ام

این همه نور را"

می رقصی که بیایید

"های های

نکند نور بپرّد

کسی نگیرد اش دیگر"

می خندی و معلوم نیست

به کی

#

راهی که کور و کوره بود را

فرشی می بینم

-عطر و سنگ و خون-

دیگر به آینه کاری نداری

تمامِ آینه هایت را فرشِ راه کرده ای

ما چه می دانیم

#

یک جایِ زمین ایستاده

حالا

در قلبِ فلزی اش

رنگ می تپد

چشم اش دارد

به شیپورِ دوچرخه ای دست می کشد که:

"بیایید

از شانه های ترد ام

این همه نور را بردارید."

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۰۵
عرفان پاپری دیانت


«شعر منثور»

میگفت: «در آینه بسیار دیدهای مرا.»

یکروز ظهر، سرِ کوچه دیدماش. در صورتاش جذام جا گرفتهبود و میخندید. چشمهایِ خشکیدهاش مهربان بودند اما هیچ پلک نمیزد. تکیه داده بود به دیواری و تناش نمیلرزید.

سر به زیر گذشتم و گم شدم.

 

«رباعی»

عشقِ تو قرار از دلِ زار ام بربود

تا دید تو را چشمام یکدم نغنود

آن زلفِ دوتا گره به کارم افکند

وآن ابرویِ چون هلال دردم بفزود

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۴۴
عرفان پاپری دیانت

۱

از آن شبِ هلهله

برایم خدایی مانده به یادگار

که ذره ذره دارد اسم می‌پذیرد.


۲

دری که به رویِ آن گلِ سرخ بستی

گلی شده‌است

زیبا اما بی‌عطر


۳

این گلِ سرخ

اگر پایی داشت شاید

دنبالِ عطرِ خود اش می‌دوید.

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۰۴:۴۲
عرفان پاپری دیانت

کلمه به کلمه

وسیع می‌شدی اما

خاموش

بر چشم‌بندِ تو چیزی نوشته

لجوج با معما

و تاریکی آن‌قدر به خود پیچید

که خنده‌اش گرفت


می‌دانم

سحرگاهِ یک‌روز

آخر

دریا چشم باز می‌کند. 

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۴۴
عرفان پاپری دیانت

در ردّ‌ِ پایِ آهو

هواست که می‌سوزد

تا پدرانِ سنگی‌اش را که دید

از راهی مذاب برگردد.

۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۰۵
عرفان پاپری دیانت

زخمیّ‌ِ ردِ پا

دور به آهو می‌رود

آهو به دور 

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۳۲
عرفان پاپری دیانت

۱

پُرِ روز رفتی و

روز پر گرفت

در روزِ صورتِ تو

هر برگ

 برگِ دیگر را انکار می‌کرد

و درخت از ورق ‌خوردن

شب می‌شد

شبیه می‌شد.


۲

دهانِ تو باز

بسته می‌شود

نوزادِ قطعه

              قطعه

چشم‌اش همیشه باز

به دهانِ بازبسته‌یِ توست.

نوزادِ قطعه قطعه

پرهیز نمی‌داند

چشم بستن نمی‌داند. 

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۳۹
عرفان پاپری دیانت
سحر شد باز نیومد خواب به چشم‌ام
نیومد خواب به چشم‌ام
نیومد خواب به چشم‌ام
____
نمی‌ره از سر ام فکرِ نگار ام
همون یاری که من دوست اش می‌دارم
همون یاری که وقتی بِ‌م می‌خنده
آتیش می‌گیره این قلبِ نزار ام
دیگه طاقت ندارم
آی خدا طاقت ندارم
____
خدا امشب دل‌ام تنگه
دلِ یار ام مثِ سنگه
خدا من شکوه دارم
ول‌ام کرده نگار ام
دیگه طاقت ندارم
دیگه طاقت ندارم 
(۲)
____
آی خدا
اون با بزرگون می‌پره
از این و اون دل می‌بره
از حالِ من اون بی‌وفا
خبر نداره جانم خبر نداره
____
الان شیش ساله تو عشق‌اش اسیرم
نمی‌تونم دیگه آروم بگیرم
دل‌ام خونه رخ‌ام زرده
خوراک‌ام آهه و درده
نمی‌دونم که یار من
دل‌اش پیشِ کی گیر کرده

امان کار این دنیا
فغان از کار این دنیا
(۲)
____
خود ات رحمی بکن بر من خدایا
یه کاری کن یه کاری کن خدایا
برس به داد این قلبِ کباب‌ام
یه کاری کن بیاد یار ام به خواب‌ام
۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۳۷
عرفان پاپری دیانت


۱

از گفتن و بوسیدن

که رها شود

لب-

ریز می‌شود.



۲

از هزار پرنده فقط یکی

برگشت و نشست

در قفس

وقتی که مرده‌ باشم

از این همه شعر

کدام‌یک 

به تن‌ام بازخواهد گشت؟


۳

دست از هرچه برداری

لب‌ریز می‌شود

از لب

۱ نظر ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۱۱
عرفان پاپری دیانت


یک روز بی‌گمان

بسته‌بندی‌شده و پیچیده در دستمال

اسمی را برای تو خواهند فرستاد

می‌دانند که بسته را باز می‌کنی

و اسم را از دو چشم خود سپیدتر می‌یابی


آن‌ گاه تو را برای ابد

با اندوهِ آلودن‌اش تنها خواهند گذاشت.

۳ نظر ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۵
عرفان پاپری دیانت


۱.

حادثه خط بود و

آینه انحنا و

آینه را در حادثه دیدن.



۲.

دارد شکلِ شطح می‌گیرد

به خود این گل.


از این‌جا که می‌گذشتم هربار

از خاکِ لالِ باغچه صدای خنده می‌آمد.

حالا معلوم‌ام شد پس

که در خاک به چه می‌خندیده‌اند.



۳.

سحر سخت

بر ماهِ هاشورخورده‌یِ بی‌وقت

دمیده

شب پریده

یک‌سره از سر-اش


-قبرِ سوار کجاست؟

-نمی‌دانم.

-می‌دانی.

-پیشِ چشم‌ام فقط

منظره‌ی سنگلاخی می‌بینم

غرقِ نور.


۴.

باغ از میانِ خود آن روز صدایی می‌شنید غریب، غریب. به درخت‌ها چیزی نگفت اما و صدا سربه‌مهر ماند میانِ باغ و حنجره‌اش-چاه- و صدا هی می‌آمد و هی آشناتر می‌شد با باغ و باغ با درخت‌هاش هی غریبه‌تر می‌شد و آن‌قدر غریبه شد که درخت‌ها همه خشکیدند. چون باغ غیرِ درخت نیست -حسابِ این را نکرده‌بود- و آخر که تن خشکید و صدا خاموش شد، حنجره ماند فقط چاه ماند و لبِ چاه.

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۶
عرفان پاپری دیانت

۱

به نقطه‌ی چشمِ تو

افتاد


نگاه‌اش

می‌خواست نقطه شود

دایره 

اما تنی علیل داشت


حالا که هنوز

نفس می‌کشی پس

از او بپرس

جهاد دایره با چی‌ست؟


۲

آن قدر بر زمین نشستی که

شکل بال شده‌ای

چشمی داری

از حادثه تلخ تر و

این‌گونه

لجوج به حفره‌ی خورشید.

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۷
عرفان پاپری دیانت

۱

دست‌ات به خود

آن‌قدر می‌پیچد و

شبیهِ طناب می‌شم

دو دستِ تو دو طناب

بی‌دست‌ و

با بوسه بالا می‌روم

تا دهانِ تو

پرتگاهِ گفتنِ چیزی


۲

پشت‌ِ نقاب

زیباییِ تو آن‌قدر تکثیر می‌شود

تا تمام شود.


۳

آن‌قدر که انتظار-اش را کشیدند

بی‌کلمه آمد و

مثل عطری گذشت

و حالا عبور

 بر همه چیز هاشور می‌زند.


۴

-در معرض شهاب نشسته

چه می‌کند؟

-با بوسه

هر سنگ را رازی می‌کند

تا در امان بماند.


۵

خنجر

از نشاط آخر

می‌شکند. 



۶

برایِ دیدن آینه بود که افتاده‌بود به راه. و راه از کفِ کفش‌اش صیقل می‌یافت. و ذره‌ذره که می‌رفت، چهره‌اش خواستنی‌تر می‌شد برایِ اشیاء و عبورش می‌دادند. جلوه‌ی راه شده‌بود. هوا برای‌اش آینه‌ای بود. قدم برای‌اش آینه‌ای بود. راه برای‌اش آینه‌ای بود. و در هرکجا خود-اش را می‌دید. و این همه مکرِ آینه بود. 


۷

لحظه‌ی آخر. 

همه‌چیز مرده و مرگ می‌آمد برای میراندنِ اسم. مرگ و اسم، چشم‌در‌چشم. مرگ آماده‌ی کشتن بود اما. با اسمِ «مرگ» چه می‌کرد؟ با اسم که نمی‌شود اسم را کشت؟ پس مرگ لخت شد. از اسمِ خود بیرون پرید و بی‌«مرگ» شد و دیگر نبود. و اسم بلند خندید. و با شیپور خنده‌اش همه برخاستند. 

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۰۹:۰۵
عرفان پاپری دیانت

سنگ پیر

سرش گیج می‌رود

پیشِ چشمش

باغ و رنگ و هزارتو.

و ذهنِ دست‌پاچه‌اش را

شاخه‌گلی سرمه‌ای

به آتش‌ کشیده‌.


لحظه‌ی آخر است و

اتاق دم‌کرده

از بخارِ سنگ.

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۶ ، ۰۶:۳۵
عرفان پاپری دیانت

۱

ای مثلث

آن‌قدر می‌بوسمت

تا دایره‌ای شوی.


۲

برای الهیِ شاعر

مارهای اتاقت را

چه رام کرده‌ای

شب نیش می‌زنند و روز

می‌بوسندت.


گنگ و بی‌آینه

شاید رازِ زبان این است

اما

اگر پنجره را بسته بودی

از مارهای رامِ اتاقت

تو راچگونه

باز می‌شناختم.

۲ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۱۷:۴۳
عرفان پاپری دیانت


نقاب سنگی‌اش

ترک خورده

-بوی خون و سپیدار-


به جست‌وجوی آینه

سر می‌کشد به آسمان

از هزار ستاره

چشم‌اش یکی را می‌پذیرد.

ستاره دری می‌شود باز

به دریا:

-«آفتاب

در های گشوده را می‌بندد

پس تا سپیده وقت داری

زیر آب

دنبال نقاب شیشه‌ای‌ات بگردی.»

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۰۵:۲۱
عرفان پاپری دیانت

چشمش به دور اشیاء

پرده‌ای مات می‌تند

پنجره را

آفتاب سحرگاه باز نگه داشته


حالا در دلش

از همه چیزِ اتاق

تصویر دست‌‌و‌پاشکسته‌ای

خیره به قاب عکس زن

نگاهش گرم؛

منتظر است

اجازه‌اش دهند

تا به خواب برود.

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۱
عرفان پاپری دیانت


هزار هزار نشسته‌اند

هریک شبیه دیگری

بر آن تپه که نامش را فراموش کرده‌اند.


حرف از صلیب و سپیده نیست

پرده‌ی نقاشیِ کهنه رنگ می‌گیرد

و بیرون می‌زند از قاب

حرفی نیست اما

روز اگر‌چه پر از ستاره شده

ستاره‌ها هم را به جا نمی آورند.


شبیهِ آن هزار هزارِ دیگر

با موهای سیاه مجعدت

تشنه

نشسته‌ای بر آن تپه

که نامش را فراموش کرده‌ایم.

۱ نظر ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۰۷
عرفان پاپری دیانت

۱

چشم گشودم

ناگهان:

مردی را

آسمان می‌بلعید

زمین می‌بوسید.


۲

از برکه فقط

دو پلکِ پریده.


کی بود که بیدار شد؟

تصویر ماه کجا خشکید؟


۳

چشم بستی و

در چشم جهان گیر کرده‌ای


چشم اگر باز کنی

تاب نمی‌آورد آفتاب

می‌سوزاندت.

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۳۰
عرفان پاپری دیانت

۱

بی‌پرده

به پرده‌پرده‌ی متن

به شبِ آفتاب‌گرفته ریخته‌ای

اتاق

گرمِ گسستن.

بیرونِ پنجره

در گرمایِ نیم‌روز

رنگ‌ها به خود می‌شکنند.


۲

چهار دیوار

ضلع به ضلع ِ هم

میان‌شان

صدا و گلی

که نمی‌روید.


۳ 

[رباعی]

خورشید میانِ آسمان می‌خندد

ازخنده‌ی آسمان جهان می‌خندد

خیره به جهان و آسمان، من دیدم

در چهره‌ی تو راز نهان می‌خندد


۴

[رباعی]

از دود غم این جهان سیه‌گون شده است

آواز عزای ما به گردون شده است

بشکافته‌اند فرقِ خورشید و فلک

 از آهِ امیر مومنان خون شده است

۱ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۴
عرفان پاپری دیانت

نقاش از خود شمایلی کشید و بر گردنِ خود انداخت. لباس‌هایش را درآورد و بر تنِ خود پوشاند. بعد، خود را بیرون فرستاد و خود در خانه ماند. برهنه به خواب رفت.

در شهرمی‌گشت، با شمایلی که برگردنش بود. سرگردان می‌رفت. گم شده‌بود در خیابان‌ها. به شمایلِ خود نگاه می‌کرد و خود را نمی‌شناخت. اما در خانه، در خواب چهره‌ی زنی را می‌دید. 

۱ نظر ۲۳ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۵
عرفان پاپری دیانت

به دریدنِ پرده‌ها

خو کرده‌بودند

دست‌هایِ من

امّا تو

بی‌پرده آمده‌بودی.

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۴
عرفان پاپری دیانت


آشفته

سروی

ریشه‌‌اش از رنگ


به منشور درخت

نور هفت تکه

چه دارد که بگوید؟


عاشق که می‌شود

آفتاب لال:

-در این نیم‌روز پریشان

می‌بینمت که می‌آیی.


-چشم ببند.

۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۳۱
عرفان پاپری دیانت

۱

آویخته بر چوب لباسی

این پیرهن

کجای سفر مانده؟


۲

یک چشمش به کوه

یک چشمش به دریا

رودخانه امّا

به دریا می ریخت


۳

نگاه ام افتاد

به سایه ام

در دست چپش

عصایی بود


۴

دیگر این آینه

دریا نیست

دیواری ست فقط

که صیقلش داده اند


۵

نشسته بودند بر نیمکتی

هردو غرق سکوت

امّا

سایه هایشان به هم

چه می گفتند؟


۶

می کوشید 

چهره اش را دوباره

کدر کند

آینه

ناگهان شکست


۷

مسافر چشم بست

تا جاده را نبیند

در سرش

هزار کوره راه

لب گشودند


۸

نگاه تو 

ای شعر

در پیچ و تاب خود

فرورفته


بیرون از تو ام

یا ته چاه؟

که نگاه ام نمی کنی.


۹

این شعر

به هزار شکل

می توانست نوشته شود

اما

جز این شکلی نداشت


۱۰

یکسو تو ایستاده بودی

یکسو آینه

به هم رسیدید و

شکل راه شدید

راهی که پیش نمی رفت


۱۱

در خیابان 

ورطه ی چشم عابری


هر آن چه نیست

دورتر می ایستد

برای یک لحظه فقط


۱۲

چشم و لب فروبسته

چهره می تابانی

که بگویندت.


شاعران می گذرند

دست هایشان

از راز صورت تو تهی.

۳ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۱۳
عرفان پاپری دیانت


ز ترکان پریچهره یکی را دوست تر دارم

که از بیداد گیسویش دل خون چشم تر دارم


اگرچه کوه بودم من کنون در بوته ی هجران

ز پیچ و تاب موی او دلی زیر و زبر دارم


ز دوری جان به جان آمد دل و جان در فغان آمد

کنون تا از در آید جان نگه دائم به در دارم


خیالی نو مرا در دل ز عشق آن پری آمد

غم کهنه ز جان شستم که سودای دگر دارم


به صحراهای عشق خود مرا می خواند آن لیلی

چو مجنون رخش گشتم همه پا در سفر دارم


مرا تا پیر میخانه مدامم می دهد جامی

چه باک از حیله ی شیطان و طعن بی بصر دارم


مرا گفت آینه بشکن که تا از خود رها گردی

چه گویی کاندر آیینه رخ او در نظر دارم


ز پیله ی تنگ این عالم برون جستم چو پروانه

مرا بالی ست بر شانه که سودایی به سر دارم


مرا در قعر این دریا بجویید این غرقان من

لب از گفتار می بندم که در سینه گهر دارم

۱ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۳۲
عرفان پاپری دیانت

درخت خشک

در آرزوی بهار بود

امّا درختان سبز

در آرزوی چه بودند؟

۲ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۵
عرفان پاپری دیانت


و رسیدند به آن دشت جادو. و چوپان گله را از در دشت گذرداد. در گستره ی دشت، گوسفندان یکی یکی از زمین جدا شدند. معلق در هوا-چون کلمات- پرواز می کردند و در آسمان گرم جست و خیز بودند.

چوپان بر زمین ایستاده بود. گریه کنان به گلایه گفت «امّا من این ها را از کوره راه ها گذر دادم و تا این جا آوردم شان» و صدایش در صدای بع بع گوسفندان گم شد.

۳ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۱۸
عرفان پاپری دیانت

مشق ستاره بودن می کند

هرشب

آب دریاچه

را که سوگند داده بود؟

به چه؟

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۰
عرفان پاپری دیانت

۱

از چراغ روشن

چهره ای_

لجوج می تابید

در اتاق


خاموش اش کردم.


۲

دری باز شد

به خواب تو آن شب

سراسیمه

دنبال صورت مردی

می گشتم

که فرومی ریخت

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۰۸
عرفان پاپری دیانت
شعر از روسل ادسون
ترجمه عرفان پاپری دیانت


یکبار بچه ای دو برگ کوچک پیدا کرد. برگ ها را به خودش چسباند و آمد داخل خانه. به پدر و مادرش گفت: «من درخت شده ام.»
آن ها گفتند: «هی برو داخل حیاط. این جا در اتاق پذیرایی رشد نکن. ریشه هایت فرش را سوراخ می کنند.»
بچه گفت: «داشتم شوخی می کردم.  درخت نیستم.» و برگ هایش را زمین انداخت.
پدر و مادرش به هم گفتند: «هی ببین پاییز شده ست.»
۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۲۰
عرفان پاپری دیانت

آن شب صدای هلهله و بوی شراب از خواب چند ساله بیدارش کرد. یک آن به خود لرزید و خاک را پس زد. چهره اش از پس سال ها دوباره هویدا شد: دو چشم اش از غضب می درخشید.

آهی کشید و برخاست و به راه افتاد. نه، زنده نشد. فقط خاک را کنار زد و برخاست و به راه افتاد.

او راز جهان بود و آن شب تاب نیاورد. از دهان خاک بیرون جست و

ای دریغا که نابه هنگام.

*

گورش زیر درخت انجیر بود. دور از شهر-و شاید به عمد دور از شهر خاک اش کرده بودند- و امّا آن شب هیاهوی جشن و بوی تعفن چندان بلند شد که بیدار کردش از خواب.

در آن تاریکی او برخاست و راه شهر را پیش گرفت. 

تن اش از غضب می لرزید.

*

اهل شهر- و حتی پیرمردان- در میدانچه گرد هم آمده بودند.

از سازها آن نغمه ی پلشتی به راه بود. و دیوار خانه ها به هزار رنگ آراسته.

بوی کباب و ادویه می آمد. بوی شراب می آمد. و صدای جنگ جنگ خلخال زنان.

در آن غلغله او پا گذاشت به میدانچه. خنده ها خاموش شدند و اهل شهر سربرگرداندند و دیدندش. هنوز خاک آلود بود. چهره اش فروریخته و موهایش آشفته - درست شکل لحظه ی مرگ اش- و از زخم پهلویش هنوز خون می ریخت.

جز تنی چند از پیرمردان چهره اش را کسی به یاد نداشت - و آن پیرمردان خوب می شناختندش.

اینک او دوباره آمده بود و میان مردمان راه می رفت.

*

همه تن نگاه شده بود و نگاه می کرد فقط. چشم اش کوره ای بود که همه چیز را در خود می کشید و می گداخت. و به همه چیز نگاه می کرد. به چهره ی اهل شهر. به خمره های شراب. به زنان برهنه و دیوارهای رنگ آلود. مردمان مست و منگ، نگاه اش می کردند. چهره هایشان سرخ از شراب بود و چهره ی او سرخ از خشم.

آن شب او عاشق تر از همیشه بود.

نه او چیزی می گفت و نه کس چیزی به او که کسی نمی شناخت اش دیگر.

*

هنوز شب به آخر نرسیده بود که او میان جنازه ها در میدانچه بر زمین افتاد. که تمام تن اش را نگاه کرده بود. چشم اش آسمان بود و نگاه اش سنگ بود که می بارید. نگاه اش چون نیش مار در گوشت شهر فرورفت.

رنگ از دیوارها رفته بود و اهل شهر خشکیده به خاک افتاده بودند، چهره هایشان چون سنگ های ترک خورده. و او نیز میان شان افتاده بود.

و سپیده ذره ذره سر زد. آفتاب بر آن ویرانه می تابید. و با سحرگاه می وزید و بوی تعفن را با خود می برد.


۲ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۵۵
عرفان پاپری دیانت

۱

بر کاغذم

سنگ می روید.


نشسته ام

نگاه می کنم.


۲

سایه

مگر نه از سیاهی بریدی که

من از نور

بگذرانم ات

آن شب چه دیدی که باز

دل ات یاد سیاهی کرد؟


۳

آسمان آینه ای ست.

نگاه کن

عکس خودت را ببین-

تکه ابری ست.


۴

به نیم روز

بریده بریده دیدم ات_

مگر به تیغ شعر.

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۳۷
عرفان پاپری دیانت

زنده و مرده ی سنگ را
از هم
کسی باز نمی شناسد

۱ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۲۶
عرفان پاپری دیانت

که همه چیز به سنگ تبدیل می شود. سنگ هایی شفاف و یا کدر.

امروز یک نسخه از گزیده شعرهایم را چاپ کردم. نشسته بودم جایی در باغ جهان نما ورق می زدم. حس عجیبی بود. من دیگر از آن شعرها رها شده بودم. تنها شده بودم. خودم و خودم بودم فقط. شکل سنگی شفاف شده بودم. تمام آن چه در این دو سال در دل ام جریان داشت و حرکت می کرد و سیّال بود، حالا به شکل دفتری شده بود. می توانستم به آن دست بزنم.


صورتگر بت سازم هر لحظه بتی سازم

وآن گه همه بت ها را...

۲ نظر ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۵۷
عرفان پاپری دیانت

امروز کارهای سال نود و پنج ام را دوباره خواندم. از میان شعرها چندتایی را برگزیدم و بعضی هاشان را هم بازنویسی کردم. حاصل اش شد دفتری که اسم اش را به ناچار گذاشتم "سرو خشک" می توانید این جا بخوانیدش.


دانلود مجموعه شعر سرو خشک

۱ نظر ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۰۶
عرفان پاپری دیانت

می پنداشت که دیگر شنا آموخته. می خواست به دریا برود تا در عمق آب، جنازه های خودش را بازیابد. که او پیش تر بارها غرق شده بود.

چشمان اش را بست و در آب پرید. نفس اش بند آمد. دست و پا زد و در آب فرورفت و غرق شد. و جنازه ای اضاف شد به جسدهای ته آب.


۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۳۶
عرفان پاپری دیانت

۱

وقتی آن شعر را در خاک

پنهان می کردم

آیا کسی ندید؟


۲

حرف کوچکی با خودم دارم

می روم که فریادش کنم امّا

سنگریزه ها گوش شنیدن ندارند

و تو شنیده ای ش از پیش


۳

دسته ی زنبورها

ناگهان از روی گل برخاستند

گریختند

تا به باقی زنبورها بگویند


۴

شعر مثل مسافری غریب می آید

یک شب

در خانه ات را می زند

نه آب

نه نان 

نه جای خواب

جان ات را طلب می کند

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۵۸
عرفان پاپری دیانت

سال ۹۵ برای من بایک کار بلند و نفس گیر تمام شد. عمیدالدین. نوشتن این قصه برای من درگیری و تغییر بود. سفر. عمیدالدین سفرنامه ی من است (یا دست کم دوست دارم که این طور فکر کنم) از ایده ی اولیه اش تا پایان بازنویسی (حدودا یکسال) همه چیز در زندگی من عوض شد.

به هر حال، هنوز مطمئن نیستم. متن راضی ام نمی کند و آن قدر هم بد نیست که بیزارم کند از خود. این دودلی درباره ی یک متن بلای بدی ست. اگر حوصله کردید و عمیدالدین را خواندید حتما بگویید که مواجهه تان با متن چه طور بود.

و بهارتان هم مبارک.


دانلود داستان عمیدالدین


و همچنین

بشنوید

۱ نظر ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۵۲
عرفان پاپری دیانت

۱

درخت خشک من

یک روز به راه افتاد و

رفت

رفت از پیش ام

تا تماشاگر درختان سبز باشد

تا مسافر بهار باشد.


۲

- نه دست نکش

بر تن تندیس

از سنگ نیست که

از رویاست.

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۱۹
عرفان پاپری دیانت

روزهنگام رسیدم به مترسکی میان مزرعه. مترسک اشاره کرد به سویی، به مترسکی دیگر. رفتم و رسیدم به آن دیگری. صورت اش غمناک بود و انگشت اش به سمت مترسکی دیگر دراز.

تا غروب در مزرعه گشتم و مترسک های بسیاری را دیدم. دیدم که همه ی آن ها به یکدیگر اشاره می کنند و دانستم که چرا چهره هایشان غمناک است.

۱ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۵۹
عرفان پاپری دیانت


قلب من

همه چیز را می بلعد و خرد خرد

کلمه می کند

اما در قعر دلم

دهان کوچکی نیز هست

برای بلعیدن کلمات

۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۵۵
عرفان پاپری دیانت
تو نیز پیر می شوی
این را فراموش کرده بودم
۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۵۴
عرفان پاپری دیانت


خیره به صفحه ی ساعتش

پرنده ها را از یاد برد

عقربه ها

پرواز می کردند-

آواز می خواندند

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۰۴
عرفان پاپری دیانت

شعر از Arthur Rimbaud

به فارسی عرفان پاپری دیانت


درّه ای سبز و کوچک

نسیمی بی شتاب می وزد و

برگ های بلند نقره ای بر علف های روشن

پرتوهای خورشید

از بالای کوه سرازیر می شوند

و دره پر می کنند از روشنا


سرباز جوان خوابیده -دهان اش باز است-

زیر سر اش بالشی از سرخس

صورتش رنگ پریده ست

خوابیده زیر حجم علف ها

در بستر گرم و سبز و نمناک اش


خوابیده، پاهای اش میان علف ها

چون کودکی زیبا و بی گناه لبخند بر لب اش است


آه طبیعت

گرم اش بدار

مبادا که سرما بخورد

ای مگس ها با وزوزتان

خواب اش را نیاشوبید.

او زیر آفتاب

آرام به خواب رفته

یک دستش را روی سینه اش گذاشته

و بر پهلویش دو حفره ی سرخ پیداست.


Le dormeur du val

C’est un trou de verdure, où chante une rivière
Accrochant follement aux herbes des haillons
D’argent; où le soleil, de la montagne fière,
Luit: c’est un petit val qui mousse de rayons.

Un soldat jeune, bouche ouverte, tête nue,
Et la nuque baignant dans le frais cresson bleu,
Dort; il est étendu dans l’herbe, sous la nue,
Pâle dans son lit vert où la lumière pleut.

Les pieds dans les glaïeuls, il dort. Souriant comme
Sourirait un enfant malade, il fait un somme:
Nature, berce-le chaudement: il a froid.

Les parfums ne font pas frissonner sa narine;
Il dort dans le soleil, la main sur sa poitrine,
Tranquille. Il a deux trous rouges au côté droit.
Arthur Rimbaur
۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۵۸
عرفان پاپری دیانت

شعر از Christian Bobin

به فارسی عرفان پاپری دیانت


در کشاکش تنهایی ام

تو چون سپیده دمیدی

چون آتش زبانه کشیدی


به گستره ی روح من

می آیی و می روی تو مدام

-چون موج که به ساحل-

و سیلاب خنده هایت

در سراسر سرزمین من جاری ست.

#

چون به ژرفای دل ام می نگرم

درون ام را تهی می یابم:

آن جا که همه چیز غرق تاریکی بود

خورشیدی بزرگ می درخشید

آن جا که همه چیز مرده بود

بهار کوچکی می رقصید


آه! دختر کوچکی تمام حجم مرا پر کرد.

باورم نمی شد.

#

تنها دانش راستین عشق است

عشق، آن معمای ناگشودنی

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۵۲
عرفان پاپری دیانت

شعر از Friedrich Wilhelm Nietzsche 

 به فارسی عرفان پاپری دیانت

پنج گوش - و نه صدایی که بشنوند

باری جهان گنگ است


با گوش حرص ام شنیدم:

پنج مرتبه تور انداختم آن سوی خویش

پنج مرتبه تور ام تهی ماند

پرسیدم

-پاسخی صید ام نشد-


با گوش عشق ام شنیدم.

۱ نظر ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۳:۵۴
عرفان پاپری دیانت
شعر از Christiana Rossetti
به فارسی عرفان پاپری دیانت

گهواره ای بی کودک
برگ های خشک پاییز می ریزند
بر گور کودکی

جان شیرین به خانه  برگشت -به بهشت-
تن این جا نشسته به انتظار
۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۵۸
عرفان پاپری دیانت


کوهی هست. کوه پرندگان سنگی. با آوازهای شگفت شان.

مرد مسافر ، بی کوله بار و بی توشه، زخمی اما سرزنده می رود به سوی کوه. به جست و جوی پرنده ای.

می رود و می رسد. روزها و شب های بسیار در دره ها و شکاف کوه ها می نشیند به انتظار. جز آفتاب و ماه با کسی سخن نمی گوید. جز آفتاب و ماه کسی با او نیست.


شبی صدای پرنده بیدار اش می کند. از چرت نرم شبانه بیرون اش می کشد و مرد می رود به سوی صدا. آهسته می رود. می داند که صدای پاهایش نباید به گوش برسد.

می رود و برشاخه ی درختی شعله ور، پرنده ی کوچک سنگی اش را می یابد.

شگفت است. چنین پرنده ای که دیده؟ تراشیده از سنگی سیاه و درخشان. پرنده ی کوچک رازی بزرگ به منقار دارد. پر می گشاید و بر شانه ی مسافر می نشیند و آوازهایش را در گوش او می خواند. چه عشق بکری ست در صدای پرنده. خوشا به حال داماد. و چه نوری تابیده بر حجله گاه.


صبح سر می زند. مسافر مست رازهای شبانه. پایین می آید از کوه و راه رفته را باز می گردد. اهل قبیله بی گمان از دیدن پرنده شاد خواهند شد. و مسافر پیشاپیش از شادی آنان شاد است. 


زنان و کودکان و پیرمردان ایستاده اند گرد مسافر و پرنده اش. غرق اند در جذبه ی جادو. چه پر و بالی. چه سنگ درخشانی.

 اما تنها مسافر می داند که پرنده خاموش است. تنها او می داند که پرنده آواز می خواند و دیگر نمی خواند.

عروس، بی تاب و شرمگین. خاموش می ماند با اهل قبیله. او عاشق مسافر شده بود و آواز اش را جز در خلوت حجله گاه و جز برای مسافر نمی خواند. و حالا برهنه نشسته پیش چشم هایی گرسنه. گرسنه و معصوم.


اهل قبیله دست های مسافر را می بوسند. و می گویند: از این قبیله مردان بسیاری به کوه پرندگان سنگی رفتند. اما هیچ کدام بازنگشتند. تنها مسافر برگشت. تنها او بود که پرنده را یافت. خستگی از پاهایش به دور باد.

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۰۳:۱۹
عرفان پاپری دیانت

۱.

آن سوی دشت های دور و دراز

آن جا که علف های تازه رسته اند

مرد نشسته

دلش را گذاشته

در کوله پشتی کوچک اش

و چشم بی رمق اش

آسوده به ماه خیره است


۲.

هزار برگ بهاری

روییده بر درخت

بر یکی از شاخه هاش اما

از پاییز

برگ زردی مانده هنوز

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۴۰
عرفان پاپری دیانت
برای ز

میان باد و درخت
دیگر رازی نیست
تا در این سپیده
به هم بگویند
اما گنجشک مسافر هنوز
بر شاخه اش نشسته
-هیچ کس نمی بیند اش-

در قلب کوچک تو
چه بود
که مرا انکار می کرد؟
۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۰۶:۵۶
عرفان پاپری دیانت

۱.

سه گربه راه می روند

گرد سپیدار

آسمان بی قرار است و زمین

نیست


تو را این گونه دیده ام.


۲.

از خوف روز

تن کلمات دوباره

می لرزد


در این سحرگاه

تو باز آمده ای

و چشم تو

دهانی باز است

به بلعیدن

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۳۴
عرفان پاپری دیانت

شعر از : Stephen Crane

ترجمه: عرفان پاپری دیانت

۱

زمانی ترانه ای به خاطر داشتم

ترانه ای که سرتاسر پرنده بود

_راست می گویم. باورم کن_


پرندگان را در قفسی کرده بودم.

وآن گاه که در قفس را گشودم

آه. تمام پرندگان به آسمان گریختند.


فریاد کشیدم:

"ای خیال های کوچک من بازگردید"

اما پرندگان تنها خندیدند

و پرواز کنان دور شدند از نظرم

آن قدر دور

که چون دانه های ریگی شدند

معلّق

میان من و آسمان



۲

روحی گریخت

به گستره ی شب

و چون می گریخت، می گفت:

"خدایا... خدایا... "


به دره های سیاه مرگ و لجن رفت

و تنها می گفت:

"خدایا... خدایا..."


گودال و غار

به تمسخر اش

پژواک سر دادند:

"خدایا... خدایا..."


و در آخر

پر از خشم و انکار

فریاد کشید:

"خدایی نیست"


دستی

_شمشیر آسمان گویی_

به تندی بر او کوفت


و او

مرده بود.



۳


مردمان بسیار

در آن صفوف پرهیاهو

گرد آمده بودند

هیچ یک نمی دانستند که کجایند

اما در آن چه رخ می داد

همه برابر بود

چه پیروزی بود و چه شکست


یکی بود امّا

که قدم به راهی دیگر گذاشت

تنها به بیشه های هول و هراس رفت

و در آخر

به تنهایی مرد.


امّا مردمان گفتند:

"چه مایه دلیر بود او"



۴


پیش گویی را دیدم

که کتاب خرد را در دست داشت


گفتمش:

"آقا بگذار کتاب ات را بخوانم"


گفت:

"بچه..."


گفتم:

"کودکم مپندار. 

چرا که بسی بیش از آن چه تو در دست داری را

من پیش از این دانسته ام

آری... بسی بیشتر"


پیش گو خندید

سپس کتاب اش را گشود و

در برابر من گذاشت

و عجبا که به ناگاه کور شده بودم.



۵


سرزمینی بود که در آن

هیچ بنفشه ای نمی رویید.


مسافری ناگهان پرسید: 

"چرا؟"


مردمان به پاسخ اش گفتند:

" یک روز بنفشه های این سرزمین

به ما گفتند

تا روزی که

زنی به اختیار

عاشق اش را به دیگری وانهد

ما در عذابی خونین خواهیم بود."


و مردمان

غمزده گفتند:

" در این جا هیچ بنفشه ای نیست."

۱ نظر ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۲۷
عرفان پاپری دیانت

۱

فتانه چو او به هر دو عالم کس نیست

با بار غمش چگونه می باید زیست

جانان همه سوختند زعشقش وآخر

معلوم نشد که میل آن ماه به کیست


۲

بگذشت و مرا در غم خود زار گذاشت

داغی به دل خسته ی بیمار گذاشت

خورشید نجات غم فزون شد بشتاب

کان ماه بشد. شب مرا تار گذاشت

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۱۴
عرفان پاپری دیانت


ای کاش

جست و جوی تو باشم.

چشم می گردانی به

سرخی زخم

-آواز درخت و

 تیزی دشنه-

آهوی بیابان

خسته ی کنکاو

به دنبال جست و جوی تو

می گشت

چشم می گرداندی و

چشم تو رد پا بود بر خاک

بوی عبور تو نبود مگر

که زخمی اش کرد؟

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۱
عرفان پاپری دیانت

زاهد پشیمان را ذوق باده

خواهد کشت

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۰۱
عرفان پاپری دیانت


برفت دلبر و دل سوخت ز آتش دوری

منم که خو بگرفتم به ضعف و رنجوری


فغان که عشوه ی آن ماه شوخ شهرآشوب

به قلبمان شرری زد به جانمان شوری


بدیدمش سر بازار و سر به زیر فکند

نهان نمود رخ از ما و کرد مستوری


عتاب و جور و جفا و فراق رویش را

علاج نیست مگر با شراب انگوری


بیا به باغ و جفاهای گل به چشم ببین

به گوش بشنو ز بلبل حدیث مهجوری:


پیاله زد دو سه و مست گشت و سرخوش رفت

منم کنون و غم عشق و درد مخموری

۱ نظر ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۰۴:۵۸
عرفان پاپری دیانت


زخمی زدی و زخم تو تکثیر می شود

عاشق ز زخم های تو کی سیر می شود؟


دور از تو ای عزیزترین یادگار عمر

شب های من ببین که چه دلگیر می شود


از بس که کاری است غم عشقت ای عزیز

جان جوان به ثانیه ای پیر می شود


افیون خنده ی تو تنم را تباه کرد

روحم به یاد چشم تو تخدیر می شود


با بوسه ای عزیز به درمان زخم من

حالا بیا وگرنه بسی دیر می شود

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۳۷
عرفان پاپری دیانت

آن چه اندوخته بودم همه بر باد برفت

در پی غمزه ی آن یار پریزاد برفت


آن جفاجو که ز می چهره برافروخته داشت

آتشی زد به دماغ من و چون باد برفت


زان تظلم که روا داشت به ما مشتاقان

خانه ویران شد و بس ناله و بیداد برفت


دیدی آخر که مرا زار و پریشان بگذاشت

دیدی آخر که چه سان خرم و دلشاد برفت


زان لب لعل شکربار که شیرین را بود

نیک بنگر که چه ها بر سر فرهاد برفت

۱ نظر ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۹:۳۱
عرفان پاپری دیانت
مثل زبان
که نیمه ی تو را می گوید و
چشمش به نیمه های بیشمار تو
بسته است

از آن پرتوی پریشان
تنم هنوز می سوزد
و در دل تو
جز اتفاق هیچ نیست
۰ نظر ۱۸ دی ۹۵ ، ۰۲:۰۳
عرفان پاپری دیانت

او خودکار و کاغذی در دست گرفته و روبروی دری نشسته است. دری که آن سویش بهشت خداست. او مثل یک گزارشگر آن چه را که مشاهده می کند، می نویسد. آن چه می بیند تنها دری بسته است. با همه ی خشونت و صراحتش. و آن چه می شنود صداهایی ست از بهشت. آواز بهشتیان. او گاهی از این در بسته می نویسد و گاهی از آن صداهای بهشتی.

اما گاهی از زیر این در، یا از کنار آن، یا از سوراخ کلید شاید عطری به مشامش برسد. تنها ارتباط او با جسمانیت بهشت همین عطر است. آن وقت چه می کند؟ شاید تنها آن وقت است که نمی نویسد.

او تا آن جا که توانسته به بهشت نزدیک شده است.

اما شاید کلید گشودن در، نوشتن از آن عطر باشد؟ هیچ کس نمی داند.

و

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان

بگشود نافه ای و در آرزو ببست


۱ نظر ۱۳ دی ۹۵ ، ۱۷:۰۲
عرفان پاپری دیانت

بگفت عاشق شوریده بی سر و دستار

که سرّ عشق نشاید نمود با هشیار


که راز عشق چو آب است و نیست شرط خرد

که آب جوی گشایند بر بن بی بار


فغان ز شیوه ی این عاشقان بازاری

که آب عشق ببردند بر سر بازار


ملول گشتم از این های و هوی و نعره ی دیو

کجاست هاتف رحمت که گویدم اسرار؟


نشسته بر لب دریا در انتظار توام

بیار گوهر معنی که پر کنم دستار


ز قول مدعیانت سری گران دارم

سر گران ببرم سوی خانه ی خمّار


که نقد عمر و قرار دل و سلامت تن

فدای غمزه ی جادو و عشوه ی دلدار

۰ نظر ۱۲ دی ۹۵ ، ۱۷:۳۱
عرفان پاپری دیانت

به لبخند سیاه تو

خو کرده ام دیگر

پنجره ها را

یکی یکی می گشایم و

یکی یکی

به ظهر تو باز می شوند


آن کبوتر بی قرار

حالا

نه مرده نه

زنده است

و از لبخند تو

خون می چکد هنوز

۰ نظر ۰۷ دی ۹۵ ، ۰۳:۲۸
عرفان پاپری دیانت
آسمان و زمین
چگونه به هم نگاه می کنند؟

بر زمین راه می رویم و
بر آسمان گریه می کنیم
از زمین گلی در دست داریم
و از آسمان باد می وزد

آسمان و زمین
چگونه به ما نگاه می کنند؟
۱ نظر ۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۳:۰۱
عرفان پاپری دیانت

در سرخوشی شب فردا

جایی میان آسمان

پنهان شده ای

تاریک تر از همیشه

۱ نظر ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۳:۰۲
عرفان پاپری دیانت

هیچ گاه

بی سبب گریه نکرده ام

هیچ گاه

نلرزیده ام ناگهان


هیچ گاه

تو را ندیده ام 

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۳۶
عرفان پاپری دیانت


خاطره ی آن کوچ

آن کوچ ناگهان

نه حرفی نه صدای لرزشی

_تو بیدار بودی و ما بیهوش_


صف مردان بود

چهره ی های ترکیده به نجوا 

با تو چیزی می گفتند

شقایقی در دل هرکدام کاشتی

_من در میانشان بودم_

و صدای روییدنش به گوش می رسد هنوز

حالا که صف به صف دوباره بی هوش اند و

تو بیدار


از آن کوچ به یکباره

صدای رویین گلی مانده

فقط

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۰
عرفان پاپری دیانت

شب است و

نور چراغ

بر تن زخمی ات


_ در آرزوی چه ای؟

_ آن سرو

_ مگر نسوخت؟

_ ندیدم. خاموش بود چراغ

_ حالا روشن است و

بر زخم تو می تابد


شب است

و ستاره ها می لرزند

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۶:۵۵
عرفان پاپری دیانت

بعد از مدت ها فرصتی شد کارهای سال ۹۴ را دوباره بخوانم. حالا بیشتر از آن چه هستند قدیمی به نظر می رسند. شعرها را بازخوانی و گاهی بازنویسی کردم و از میان انبوه شعرهای بی در و پیکر چند تایی را برگزیدم. ملاکم در این انتخاب نه خوب یا بد بودن شعرها، که نزدیکی شان به امروزم بود. به هر حال، حاصلش شد دفتر کوچکی به نام "دوباره نامیدن اشیاء" که میتوانید از این جا دانلود کنید.


دوباره نامیدن اشیاء _ مجموعه شعر

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۰۳:۳۹
عرفان پاپری دیانت

گلی 

که نبوییدی را

گرفته ام در دست

بویش جهان را پر کرده و

خارهایش

دستم را می آزارند

۱ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۰
عرفان پاپری دیانت

چهره ی مخدوش تو و

زخم سروها

که ثمری شده اند

و نمی بینی

از صدای خود 

تو بی بهره مانده ای و

صدایت زخم سروهاست


چه بوی آتشی می آید

چه بوی آتش دوری

دوری

دوری

دور

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۱۸:۳۰
عرفان پاپری دیانت

ما طایفه ی رندان مست نفس یاریم

ما بار نهادستیم چون باد سبکباریم


از خانه گریزانیم وز خلق بپرهیزیم

از هر دو جهان رسته در خانه ی خماریم


سودای تو آتش زد بر خرمن دل هامان

سودایی آن آتش وآن نرگس بیماریم


هر لحظه جنونی نو زاید ز خیال تو

آشفته تر از دیروز ویرانه تر از پاریم


مستیم و پریشان گو زان رو خمشی خوش تر

ورنه ز لب لعلت صدمایه سخن داریم

آذر۹۵

۲ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۸:۲۳
عرفان پاپری دیانت

روزی مردی

بود

که به عابران نگاه می کرد

و چشمانش می خندید

دلش در انتظار

و لبش هم


حالا هنوز

از خیابان می گذرد

سر به می گذرد

و نگاه نمی کند به عابران

چرا که می داند دیگر

تو در میانشان نیستی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۲۲
عرفان پاپری دیانت

چشمش به ساحلی نیفتاد

هیچ

شناگر خسته

ماهی شد

و تا همیشه در آب ماند

۱ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۰
عرفان پاپری دیانت

ستاره سر زده ست و

هیاهو

برافروخته سیمای زنی

و کبوتران بی قرار

بر بام خانه


آن سوتر

سایه ای می گرید

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۱
عرفان پاپری دیانت

شعر

میوه ای ست که به دستم می دهی

آن را می نویسم

و هسته ی سختش را

در دلم می گذارم


۱ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۰۴:۴۰
عرفان پاپری دیانت

شعر از : ماتئی ویسنیک

شهری هست

که هیچ کس آن را نساخته


خیابان هایی هستند

که هیچ گاه عابری در آن ها گام نگذاشته

درهایی هستند

که هیچ کس آن ها را نگشوده

و پنجره هایی

که هیچ کس را یارای آن نیست

که از آن ها به بیرون بنگرد


در امتداد سد دریایی

هزاران صندلی به ردیف گذاشته اند

بی آن که کسی بر آن ها بنشیند


هیچ چاقویی هوا را نمی شکافد


تلفن های عمومی هنوز زنگ نخورده اند


هیچ صدایی به گوش نرسیده هنوز

و هیچ سنگی از کوه به پایین نغلتیده


شناگر هر بار به ساحل نزدیک می شود

و آن گاه

وحشت زده به دریای بی کران باز می گردد



 

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۰
عرفان پاپری دیانت

عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد

از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد


از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور

تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد


ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی

ای زاهد فردایی فردات مبارک باد


کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد

حلوا شده کلی حلوات مبارک باد


در خانقه سینه غوغاست فقیران را

ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد


این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد

دریاش همی‌گوید دریات مبارک باد


ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد

ای طالب بالایی بالات مبارک باد


ای جان پسندیده جوییده و کوشیده

پرهات بروییده پرهات مبارک باد


خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی

کالای عجب بردی کالات مبارک باد


مولوی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۳:۰۶
عرفان پاپری دیانت

چه خوب بود

اگر مداد من

مثل یک ساز بود

و من آن را می نواختم

۲ نظر ۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۳
عرفان پاپری دیانت

چراغ های بیهوده

خاموش می شوند و

پنجره باز

به گرگ و میش


حرفی را از یاد برده ام

گویی

و نسیم باز می آوردش

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۰۴:۳۰
عرفان پاپری دیانت

از تو که نمی گویم

تو نیستی یا

من


نمی دانم

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۵ ، ۲۲:۵۶
عرفان پاپری دیانت

اینگونه صریح

در ته هر مرداب

به دور از روشنا

چه مشتاقی تو به من


در مسیر خشک و راه دم کرده ام

اما

مغرور و پرملال

پاهای زخمی ام را نمی بینی


ای صبح

ای تراوش لرزان

خورشید نیستی تو

مگر؟

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۳
عرفان پاپری دیانت

روزهایم طی می شوند اینگونه

بی خورشید و دل

بسته ام 

به ابری که می رود

ابری که تویی


روزی که ترکم کنی

خورشید را دوباره خواهم دید؟

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۷:۲۶
عرفان پاپری دیانت
۱
آن که چون صخره
سخت است
شاعر است
شعر اگر بود
به شکل دختری گلفروش بود
یا نسیمی محزون

۲
سکوت ما
انکار است
انکار آن چه در چشمهای من هست
و هر دو می دانیم

۳
آب دریا شور است
چشمه ی زلال
این را می داند
و حسرت دریا شدن دارد
هنوز

۴
کلمات را آن سوتر
حفره ی نوری اسیر خود کرده

بیهوده
به انتظار نشسته ام

۵
وقتی که می خندم
کسی دیگر
در جایی دور
با چشمان من می گرید
به او نگاه می کنم
و شرمسار می شوم

۶
به درخت نگاه می کنم
برگ هایش در نور می رقصند
من اما می دانم
که ریشه هایش چگونه
آشوب خاک را
تحمل می کنند

۷
بر دلم زخمی زده ای
وبا خون من
گیاه سبزی را آب می دهی
و می دانم که
هیچ گاه آن را
نشانم نخواهی داد

۸
قطره قطره
با من سخن می گویی
نگاهم
به دریا می افتد
و قطره ها ناپدید می شوند
۱ نظر ۱۴ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۷
عرفان پاپری دیانت


حال ما در غمت ای دوست ندانی چون شد

من همینقدر بگویم که سراسر خون شد

بس که از هجر تو بگریسته ام من شب و روز

چهره ام ساحل و چشمم چو شط جیحون شد

یک دمی کاش به خود آید و پرسد لیلی

که که بود آنکه ز سودای رخم مجنون شد

ای پسر مرهمی از بوسه بنه بر دل ریش

که ز اندازه گرانی غمت بیرون شد

قامتم از غم آن سرو روان شد چو کمان

دلم از خنده ی همچون شکرش افسون شد

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۲۵
عرفان پاپری دیانت

می میریم

از روی کاغذ

پاک می شویم

و برمی گردیم

به سینه ی شاعر

۱ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۲
عرفان پاپری دیانت

شاعر بود. می شناختمش.

از او پرسیدم: چرا دیگر شعرهایت را نمی نویسی؟

او گفت: غروب یک روز، روحم را به تمامی فروختم.

۱ نظر ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۰:۰۴
عرفان پاپری دیانت

به اتفاق دگر دل به کس نباید داد

ز خستگی که درین نوبت اتفاق افتاد

چو ماه دولت بوبکر سعد افل شد

طلوع اختر سعدش هنوز جان می‌داد

امید امن و سلامت به گوش دل می‌گفت

بقای سعد ابوبکر سعد زنگی باد

هنوز داغ نخستین درست ناشده بود

که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد

نه آن دریغ که هرگز به در رود از دل

نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد

عروس ملک نکوروی دختریست ولیک

وفا نمی‌کند این سست مهر با داماد

نه خود سریر سلیمان به باد رفتی و بس

که هرکجا که سریریست می‌رود بر باد

وجود خلق بدل می‌شود وگرنه زمین

همان ولایت کیخسروست و تور و قباد

شنیده‌ایم که با جمله دوستی پیوست

نگفته‌اند که با هیچکس به عهد استاد

چو طفل با همه بازید و بی‌وفایی کرد

عجبتر آنکه نگشتند هیچ یک استاد

بدین خلاف ندانم که ملک شیرینست

ولی چه سود که در سنگ می‌کشد فرهاد

ز مادر آمده بی‌گنج و ملک و خیل و حشم

همی روند چنانک آمدند مادرزاد

روان پاک ابوبکر سعد زنگی را

خدای پاک به فضل و کرم بیامرزاد

همه عمارت آرامگاه عقبی کرد

که اعتماد بقا را نشاید این بنیاد

اگر کسی به سپندارمذ نپاشد تخم

گدای خرمن دیگر کسان بود مرداد

امید هست که روشن بود بر او شب گور

که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد

به روز عرض قیامت خدای عزوجل

جزای خیر دهادش که داد خیر بداد

بکرد و با تن خود کرد هر چه از انصاف

همین قیاس بکن گر کسی کند بیداد

کسان حکومت باطل کنند و پندارند

که حکم را همه وقتی ملازمست نفاذ

هزار دولت سلطانی و خداوندی

غلام بندگی و گردن از گنه آزاد

گر آب دیدهٔ شیرازیان بپیوندد

به یکدگر برود همچو دجله در بغداد

ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر

نکرده‌اند شناسندگان ز حق فریاد

اگر ز باد خزان گلبنی شکفته بریخت

بقای سرو روان باد و سایهٔ شمشاد

هنوز روی سلامت به کشورست وعید

هنوز پشت سعادت به مسندست سعاد

کلاه دولت و صولت به زور بازو نیست

به هفت ساله دهد بخت و دولت از هفتاد

به خدمتش سر طاعت نهند خرد و بزرگ

دران قبیله که خردی بود بزرگ نهاد

قمر فرو شد و صبح دوم جهان بگرفت

حیات او به سر آمد دوام عمر تو باد

گشایشت بود ار پند بنده گوش کنی

که هر که کار نبست این سخن جهان نگشاد

همان نصیحت جدت که گفته‌ام بشنو

که من نمانم و گفت منت بماند یاد

دلی خراب مکن بی‌گنه اگر خواهی

که سالها بودت خاندان و ملک آباد

______________________________

هیچ مرثیه ای، آخرین مرثیه نیست. منتظرم همیشه. دلم منتظر زخم است من به انتظار گفتن از آن. هیچ چیز عوض نمی شود.



۱ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۴
عرفان پاپری دیانت
نه آرامم می کند نه
شعله ور
هر شعر تنها
حفره ی دلم را
عمیق تر می کند
۱ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۷
عرفان پاپری دیانت

1

کیستی که می آیی

ناگاه

بند از دستانم باز می کنی

و پارچه ای می بندی

بر چشم هام


لحظه ی تاریک

لحظه ی دم کرده


و بعد می روی

دستانم را می بندی

و چشم هایم را باز می کنی

به نور



2

روبرگردانده

به پشت سر

نگاهش فرو به

حفره ی نور:


ساحل دریای سرِ حال

چند صخره و

درختان از یاد رفته

مادیان شیهه می کشد

نخستین بوسه

بر لبی گنگ


اینک

گلمات گریخته بازمی گردند



3

خنکای سنگی

در بهار:

هرآن چه از او مانده



4

دربرابرم کاغذی هست

در عمق کاغذ، آینه ای

در پشت آینه دریاست

_سرد و ساکن_

و زیر آب

تو صدایم می کنی



۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۲
عرفان پاپری دیانت

لحظه ی خواب بود یا

بیداری

نمی دانم.

تو و من چشم گشوده بودیم

هردو

من در تاریکی کوچه

بر نیمکتی نشسته بودم

تو نگاه می کردی

دوچرخه ای گذشت

و صدای آشنای نفس هات

خودکاری بود در جیب پیرهنم

تو نگاهم می کردی

بر کف دستم می نوشتم

و با هم نفس می کشیدیم

هر سکوت

و هر بازدم

کلمه ای می شد بر کف دستم

چراغ های کوچه روشن بود


آخرین کلمه را که نوشتم

تو چشم فروبستی

عابری گذشت

گرمی بوسه ای بر صورتم

۱ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۴:۴۷
عرفان پاپری دیانت

در راه می رفت. در کنار جاده غول های عظیم الجثه ایستاده بودند. به هر کدام که می رسید، ساعاتی بسیار در کنارش می ایستاد. غول ها با او حرف می زند. او نمی شنید. تنها نگاهشان می کرد. آن گاه از هرکدام تندیسی کوچک می ساخت و در کوله بار خود می گذاشت. و بعد غول را ترک می گفت.

تنها این گونه بود که می توانست به مسیرش ادامه دهد.

۲ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۷
عرفان پاپری دیانت

آن شهر دروازه های ورودی بسیار داشت. و تنها یک دروازه ی خروجی؛ که هیچ کس از آن خارج نمی شد.

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۳
عرفان پاپری دیانت

1

برهنه نشسته

تکیه اش به درختی

تاس می ریزد:

جفت یک


گاوی از دور ماغ می کشد

او برخاسته

لباس های سرخ اش را به تن کرده

به راه افتاده است



2

در عمق آینه

تصویری ست


کودک به آینه نگاه می کند

سال به سال

بزرگتر می شود

و به آن که در آینه هست

شبیه تر



۱ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۷
عرفان پاپری دیانت

1

در دلم سه دره ی تاریک

در یکی تکه های مجسمه ای

_چهره اش آشناست_

در یکی گلی روییده

_با عطر تلخش_

در یکی تنها صدایی می شنوم

_کلماتی آشکار_


2

دورتر از تو تو را

می جویم

پنهان نه تنها

گریزان

دورتر از من ایستاده ای


3

آن چه را باید نوشت

که از صافی آب بگذرد

و آنچه از صافی آب گذشته باشد

نوشته نمی شود


4

آن جا که نور نمی تابد

نام تو

تنها نام تو کافی ست

و صدایی که نامت را بگوید

و گوش های من

تا نه نام تو

که آن صدا را بشنوند


5

دره ی مه آلود:

مدفن ستارگان و

مامن سروهای کهنسال


بر کف دره مردانی می بینم

چشمانی درخشان دارند و

تنی سبز

از انگشت هایشان خون جاری ست

و از لبانشان

کلماتی بریده

پر می گیرند

به سوی ما

که بالای دره _در روشنا_

ایستاده ایم

و نگاهشان می کنیم


6

نگاه می کنم به اطراف:

جوانه ای شعری نیست

شعری صدا می کند

_نه مرا_

پژواکی الکن


نگاه می کنم به اطراف:

نه صدایی نه جوانه ای

تنها دو چشم گرسنه


7

از انبوه اینان

که پیاده می شوند از قطار

یکی شاید

ستاره ای دارد در دلش


نمی بینیم

۱ نظر ۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۱:۰۱
عرفان پاپری دیانت

شعر از

Ingeborg Bachmann

از پس این سیل

میخواهم کبوتر را ببینم

هیچ.

 تنها نجات کبوتر را می خواهم

 

آه

اگر که دوباره پرواز نکند کبوتر

اگر که باز لحظه ی آخر

با برگ بهار باز نگردد

 می خواهم در این سیلاب غرقه شوم


ترجمه شهریور 95

۲ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۴
عرفان پاپری دیانت

شعر از Umberto Saba



ای دوستان

شما می دانید و

من هم:

شعر ها حباب های صابون اند

یکی پرواز می کند

و باقی شان

می ترکند


ترجمه مرداد 95

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۱
عرفان پاپری دیانت

شعر از Stephen Crane


 

دانایی به نزدم آمد:

" من راه را می دانم. با من بیا "

 

شادمان شدم

و ما در راه قدم گذاشتیم

و به تندی رفتیم

بسیار سریع

تا آن جا که چشمانم دیگر ندیدند و

پاهایم نرفتند

پس دست دوستم را گرفتم.

 

در آخر او فریاد کشید :

" گم شده ام. "


ترجمه شهریور 95

۱ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۰
عرفان پاپری دیانت

در آغاز

می رفتم تا

به تو برسم

حالا می روم که

از تو دور شده باشم

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۰۴
عرفان پاپری دیانت
بعد از مدت ها مجالی دست داد، کارهای چند ماه گذشته ام را بازنویسی و ویرایش کردم. مقدمه ای نیز به آن اضافه شد. حاصلش مجموعه ایست به نام "سلوک"
میتوانید از اینجا دانلود کنید.

داستان ها  و فیلنامه ها را هر کدام در دفتری جداگانه جمع کردم :
روایتی از یک مرگ (مجموعه داستان)

خواب ممتد (مجموعه فیلمنامه)



طرح جلد کار دوست و استادم محمدحسین توفیق زاده عزیز است.
۱۲ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۴۹
عرفان پاپری دیانت


بلی هرچه خواهد رسیدن به مردم
بدان دل دهد هر زمانی گوایی
"فرخی سیستانی"
_________________________

به این تصویر نگاه کن فقط. به سکوتِ اشیاء روی میز. به آن چه این دو چند دقیقه بعد به هم خواهند گفت گوش کن. فقط نگاه کن به این تصویر. من به اندازه ی این تصویر ساکت شده ام تا بتوانم سکوتش را تاب بیاورم. بی تاب نیستم. دور نمی اندازم. می بوسم و کنار می گذارم. و تا همیشه به تو نگاه می کنم. تنها نگاه کن. به این تصویر نگاه کن.

پ.ن:تصویر، سکانس پایانی فیلم Y Tu Mamá También ساخته‌ی Alfonso Cuarón است.

۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۱۱
عرفان پاپری دیانت

 

-         فرشتگان برایم چنین روایت کرده‌اند که آنان...

پدرم جلوی خیمه، بر کرسی چوبی نشسته بود. برادر کوچکم، محمد، خواب‌آلود بود. سر روی پای من گذاشته بود و هردو گوش می‌دادیم به پدر. شبِ کویر، وسیع و مسلّط. از دور، صدای زنگ شترها به گوش می‌رسید.

-         آنان سه تندیس بودند، تراشیده از سنگ سپید. هریک سوار بر شتری سیاه، در بیابان می‌رفتند. نه کند و نه تند می‌شدند. بر یک نواخت می‌رفتند. بیابانی غریب بود. روز سیاه و شبش سرخ. نه گرم بود و نه سرد و نه باد می‌وزید. آنان بی‌ هیچ درنگی می‌ رفتند. شترهاشان نه تشنه می‌شدند و نه خسته. از کنار برکه‌ها می‌گذشتند و آب نمی‌نوشیدند. در طول راه، هیچ‌یک با دیگری سخن نمی‌گفت.

محمد خمیازه‌ای کشید و در خواب فرورفت. پدرم پیشانی‌اش را بوسید و گفت که او را داخل خیمه ببرم. او را بر حصیری خواباندم و نزد پدرم بازگشتم.

-         از هفت برهوت گذشتند. و رسیدند به ساحلِ هفت‌دریا. هفت‌دریای موهوم که در هیچ کجای جهان نیست. آن‌جا، کنار ساحل، زیر نخل خشکیده‌ای گور من بود. گوری بی نام و بی نشان که در آن خفته بودم. شتران در کنار گور من ایستادند. مردان به زیر آمدند. گور مرا گشودند. جنازه‌ام را بیرون آوردند و در برابر خویش نشاندند. در من نگریستند. و سپس دیر زمانی به انتظار نشستند، با اورادی سیاه بر لبانشان. هفت شب و روز بر آنان سپر شد. سپیده‌ی روز هشتم، شتران صدایی از سر شوق سر دادند. مردان برخاستند. دریا به موج افتاد. موجی بلند به ساحل خورد و با آن، شتری سیاه به ساحل آمد، با سنگی سپید بر گرده‌اش. مردان افسار شتر را گرفتند و به خشکی آوردند. سنگ سپید را بوسه‌ای دادند و به زیرش آوردند. سنگ را روبه‌روی جنازه‌ی من گذاشتند.

صدای زنگ شتران دیگر به گوش نمی‌رسید. کاروان دور شده بود. ماه کامل، در میانه‌ی آسمان کویر می‌درخشید.

-         با قلم و چکش، مشغول تراش دادن سنگ سپید شدند. و تندیسی ساختند که درست شکل من بود. همزادِ سنگیِ من. تندیس من جان گرفت و برخاست. سپس هر چهار تندیس گور مرا از خاک پر کردند. نزد جنازه‌ی من بازگشتند. چهار دست و پای جنازه‌ام را گرفتند و به دریایش افکندند. آن‌گاه سوار بر شتران سیاه شدند و از آن‌جا رفتند. موج‌ها جنازه‌ی مرا از ساحل دور کردند. اندکی بعد، دریا آرام گرفت. جنازه‌ام شناکنان مسیر دریا را می‌پیمود. از هفت‌دریا گذشت. تا چهل روز در میان آب‌ها سرگردان بود. ظهر روز چهل‌ و یکم، ساحل دریای فارس از دور پدیدار شد. جنازه‌ام خودش را به ساحل رساند و پا در خشکی گذاشت.

پدرم مکثی کرد و سپس گفت:

-         فرشتگان می‌گویند که آن‌گاه، سروش مقدس به ساحل دریای فارس آمد. از آب‌های ناپیدا قطره‌ای در دهان جنازه چکاند و ناپدید شد. آن‌گاه من چشم گشودم. برخاستم. و به میان مردمان آمدم.

8شهریور 95

 

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۵
عرفان پاپری دیانت

در اشیاء

خودم را میبینم

در آیینه

تو را


دی ماه94

۱ نظر ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۵
عرفان پاپری دیانت

باد آورده را باد می برد


بشنوید

۲ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۵:۳۴
عرفان پاپری دیانت
چون مثل باد آمده بودی
مثل باد
برو
تا ندانم که رفته ای
۳ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۹
عرفان پاپری دیانت

نیاموخته ام که

خطابت کنم

و کلمات ناتوانم هنوز

از شنیدنت تهی اند


دریچه ای اما بر خود باز می گذارم

تا از آن نگاهم کنی




َSunpect
by Roberto Ferri
(oil on canvas)

۱ نظر ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۱
عرفان پاپری دیانت

تصویری از بیابان

و چند واژه ی سرخ فقط

از آن بکارت غمبار


۳ نظر ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۲
عرفان پاپری دیانت

بویی می شنوم

بوی شعریست

امروز

فردا

و یا شاید سالها بعد


من اما

بوی تندش را می شنوم

۱ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۷
عرفان پاپری دیانت


دانلود فایل PDF


1.چراگاه-بیرونی-روز

علفزاری سرسبز را می‌بینیم. چوپان به تخته سنگی تکیه داده و اطرافش گله ی خرگوش ها مشغول بازی و جست‌و‌خیز و علف‌خوردن اند. چوپان مرد میانسالی است. نشسته است و نی‌لبکی که در دست گرفته را بالا‌و‌پایین می‌اندازد و خرگوش‌ها نگاهش می‌کنند. کیسه ی کوچکی کنار دستش است.

بعد از مدتی یکی از خرگوش‌ها از گله جدا می‌شود و پابه فرار می‌گذارد. چوپان یکه می‌خورد. بر‌می‌خیزد. نی‌لبک و کیسه اش را بر‌می‌دارد و به دنبال او می‌دود. خرگوش سریع می دود و چوپان به دنبال او می‌رود. بقیه‌ی ‌خرگوش‌ها به دنبال چوپان می دوند. چوپان سر‌برمی‌گرداند و به آن‌ها نگاه می‌کند. سپس به خرگوش فراری نگاه می‌کند که هر لحظه دورتر می‌شود.  درِ کیسه را باز می‌کند. نارنجکی از داخل کیسه بیرون می‌آورد. ضامنش را می‌کشد و سمت گله ‌ی خرگوش‌ها می‌اندازد و سپس دوباره به دنبال خرگوش فراری می‌دود. سر بر‌می‌گرداند. تعدادی از خرگوش‌ها از بین رفته‌اند و جنازه‌شان بر زمین افتاده ولی بقیه‌ی خرگوش‌ها که زنده مانده‌اند، دنبال چوپان می‌آیند. چوپان نارنجک دیگری به سمت آن‌ها می‌اندازد و دوباره می‌دود. خرگوش فرار خیلی از او فاصله گرفته. چوپان آشفته و پریشان است. به سمت خرگوش می‌دود. کمی بعد سر‌بر‌می‌گرداند  و می‌بیند که تعداد کمی از خرگوش‌ها به دنبال او می‌آیند. نارنجک دیگری به سمت آن‌ها می‌اندازد. پس به دنبال خرگوش فراری ‌می‌رود. اما هرچقدر ‌نگاه می‌کند او‌ را نمی‌یابد. به علفزار نگاه می‌کند. جنازه ی خرگوش‌ها در جای‌جای علفزار افتاده اند. و اثری از خرگوش فراری نیست.

 

2. درونی-معبد مخروبه-روز

تصویری از یک معبد مخروبه می‌بینیم. سقف معبد فروریخته اما ستون‌هایش کمابیش سالم‌اند. دیوارهایش از سنگ سفید ساخته شده‌اند. بخشی از دیوار ریخته و بخشی دیگر هنوز پابرجاست. کف زمین پوشیده است از تکه های کوچک کاغذ. پیرمردی را می‌بینیم که کف زمین نشسته است و روی قطعه های کاغذ چیزهایی می‌نویسد. کاغذ‌ها را با جاروی دسته‌دار جابه‌جا می‌کند و به هم می‌ریزد. می‌رود و بین کاغذ‌ها می‌گردد و کاغذ‌هایی که هنوز سفید مانده‌اند را جدا می‌کند و روی آن‌ها چیزی می‌نویسد و سپس کاغذ‌ها را دوباره به هم می‌ریزد. سپس سعی می‌کند کاغذ ها را با ترتیب خاصی کنار هم بچیند. انگار می‌خواهد با این کار متنی درست کند. روی چند کاغذ دیگر چیزی می‌نویسد و دوباره به هم می‌ریزد و کاغذ‌ها را جا‌به‌جا می‌کند. مدتی پیرمرد را مشغول این کار می‌بینیم. پیرمرد لباس سفید بلندی پوشیده و موها و ریشش بلند و کاملا سفیدند.

 

3. بیرونی-میان درختان-غروب

چوپان به درختی تکیه داده و نی می‌نوازد. خسته و فرسوده به نظر می‌رسد. مدت زیادی به دنبال خرگوش گشته و او را نیافته است. مدتی چوپان را می‌بینیم که به درخت تکیه داده و قطعه‌ی اندوهباری می‌نوازد.

مدتی بعد، خرگوش فراری از پشت درخت‌ها وارد کادر می‌شود. چوپان ناگهان خرگوش را می‌بیند و با دیدن خرگوش حالش کاملا دگرگون می‌شود. سرخوش می‌شود. خرگوش را در آغوش می‌گیرد و نوازش می‌کند. کمی بعد، شروع به نواختن می‌کند. خرگوش کنار او می‌نشیند. انگار دارد به صدای نی گوش می‌دهد.

 

4. درونی-معبد-روز

پیرمرد بالای یکی از دیوار‌ها ایستاده. گونی بزرگی در دست دارد. گونی را وارو می‌گیرد. گونی پر از تکه‌های کاغذ است. تکه کاغذ‌ها کف زمین، میان باقی کاغذ‌ها می‌ریزند. پیرمرد پایین می‌آید و کاغذها را به هم می‌زند و پخش می‌کند. سپس میان انبوه کاغذ‌ها می‌گردد و روی کاغذ‌هایی که سفید مانده اند، چیزی می‌نویسد و دوباره کاغذ‌ها را پخش می‌کند. سپس کاغذ‌ها را می‌چیند و شروع می‌کند روی آن‌ها نوشتن.

 

۴ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۲
عرفان پاپری دیانت
پیر منم جوان منم
۱ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۰
عرفان پاپری دیانت

صبحِ موهوم

نویدِ شعری می دهدم


امروز

تو را نخواهم دید

تیر95

۴ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۳
عرفان پاپری دیانت

1

بر شب

هجوم تماشا

پلک های باز

_گویی که هیچگاه بسته نخواهند شد_


ماه

ناپدید می شود


2

چراغ ها را خاموش می کنی

و می روی

وقتی که همه خوابیم


بیدار می شویم

در ظلمات

و نمی بینیم که نیستی


3

شکلی در تو هست

شبیه مثلث

که بوسه

می فرسایدش


تیر95

۱ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۳:۰۶
عرفان پاپری دیانت

1

پاسخ من

به سکوت تو

همیشه شعر بوده است

پاسخ تو

به شعر های من

همیشه سکوت


2

بر تنت

آفتابِ به هنگام


برای که ای

جز روز؟


3

کلمه را می خواستم

تا به تو بگویمش

حالا که تو نیستی

به روی آسمان

در می بندم


4

می وزد باد و

سکوت تو را آشفته می کند

باد

آیا حرفِ تو نیست؟


تیر95

۴ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۲:۵۷
عرفان پاپری دیانت

برای ز

1

تنهایی ات

آمیزه ای از نسیم و

سیاهی ست

بی تاب

بی کران

و روشن

از تشعشع رنج


2

همه چیز

ساکت و سرخوش

تو ناگاه می وزی

بر همه چیز

مثل طوفان

و آشفته می کنی


پس آرام می گیری

آن چه که مانده را

برمی داری

و در قلب کوچکت می گذاری

۲ نظر ۱۸ تیر ۹۵ ، ۰۴:۵۱
عرفان پاپری دیانت

اثر : آرسنی تارکوفسکی

مرد کور

نشسته بر صندلی سرد قطار

از شهر دور، به خانه برمی گشت


کنارش، فرشته ی سرنوشت نشسته

با او به نجوا چنین می گفت:

" اندوهت از چیست؟

غمت از کجاست؟"


غمش از درد کوری بود و

رنج جنگ زدگی


"اما بدان که اگر نابینا نبودی

بی گمان زنده نمی ماندی

آنان تو را نکشتند

چرا که تو کور بودی و بی چیز

و پنداشتند که هیچ نیستی

حالا

بگذار تا این کوله بار تهی را، این کوله بار پاره را

از دوشت بردارم

و چشمانت را بگشایم به نور"


مرد

همراه با سرنوشت خویش

به خانه برمی گشت

و شاد بود

ازین که نابیناست

و زیرلب شکر می گفت

ترجمه: خرداد 95



۰ نظر ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۹
عرفان پاپری دیانت
با لغتی
بی تاب بر لبت

می آمدی

_نه به سوی من_

بر سر راهت

گل ها پریشان می شدند

و گستره ی آسمان

پرنور تر

۲ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۰:۰۰
عرفان پاپری دیانت



1.
ناگهان
و به هنگام
چون شعری بی قرار

2.
بهشت تو
شکل جاده ایست
حالا
بی کوله بار در آن راه برو

3.
شاعر تر از نسیم تو بودی
او می وزید
تو می وزاندی

4.
عاشق
مثل شاخه ای که بلرزد در باد
عاشق
مثل کوهی

5.
جاده ای ساختی
رفتی
رفتی
و محو شدی

به دنبالت خوهم آمد

6.
نسیم را می بینم
کوهی را باخود می برد
به هر کجا

7.
حالا
درخیابان ها
در خرابه ها
در مدرسه
در جاده
در میان درختان
پرسه می زنی
دستانت خالیست
و چشمانت پرتر از همیشه
نه مداد به دست گرفته ای نه دوربین
رها شده ای حالا

8.
به جهان نگاه کردی
-صریح و سوزان بود-
پس سایه بانی شدی
برای چشمان ما

9.
به آن چه از تو مانده
نگاه می کنم
تو نیستی

10.
تو باد را صدا کردی
تپه ها را صدا کردی
آفتاب را صدا کردی
حالا
باد و تپه و آفتاب صدایت می کنند
پاسخ نمی دهی

11.
سپیده ی فردا
بر گور تو
چه کسی خاک خواهد ریخت؟

12.
کوهی بلند
درونش
دشتهای وسیع

13.
دهکده
در سپیدی صبح
ناپدید شد
_آجر کلبه هایش از رویا بود_



از فیلم "طعم گیلاس"

۲ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۷
عرفان پاپری دیانت


اثر: اومبرتو سابا

 

خوابم نمی برد

جاده ای را می بینم

و دشتی پر از درخت

آنچه میبینم

چون وحشتی

دلم را پریشان می کند

در آنجا

در آن دشت

من و او تنها بودیم

من و آن پسربچه.

به یاد میآورم

روز عیدِپاک بود

ما در برابرِ آیینی کهن بودیم

 

اما اگر او _آن پسربچه_

دیگر نمی‌آمد

و فردا دوباره به خوابم برنمی‌گشت...؟

 

فردا شد

او به خوابم برنگشت

و این اندوهی بزرگ بود

اندوهی به سوی سرخیِ غروب

 

آن‌چه بین من و او بود

نه دوستی

که عشق بود

آری

عشق بود

این را بعدها فهمیدم.

در آغاز

چه شاد بودم

در میان دریا و تپه های تریست

اما

نمی دانم

نمی دانم چرا امشب خوابم نمی برد

و به آن رویایِ پانزده سال پیش فکر می کنم.


پ.ن: تریست، زادگاه شاعر است.

۱ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۳
عرفان پاپری دیانت

1

لحظه ها می آیند

و من از آن چیزها که می بینم

می سرایم

و از دیده پنهانشان می کنم

اما

روزی خواهد آمد

که از آن چه نمی بینم

بسرایم

و در برابر چشم خود پدیدارش کنم؟


2

وسوسه ی سرودنِ تو

در دلم افتاده است

اگرچه می دانم که

شعر، ناپدیدت می کند

تیر95

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۷
عرفان پاپری دیانت


اثر: جوزپ په اونگارت تی

از این خانه ها هیچ نمانده حالا

مگر آوار چند خاطره

و از آنانی که با من سخن می گفتند

حتی یک تن

باقی نیست

 

اما در دل من

صلیبِ مزارِ هیچ کدامشان فراموش نمی شود

دل من

رنج کشیده ترینِ سرزمین هاست

 

پ.ن: San Martino del Carso نام منطقه ای ست در شمال ایتالیا که در نبرد با اتریش ویران شد. اونگارت تی در این جنگ شرکت داشته است.

ترجمه: 10 تیر95


 

 

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۲:۵۰
عرفان پاپری دیانت


اثر: جوزپ په اونگارت تی

چونان سنگی

بر دیوار کلیسای سن میشل

همان‌گونه سرد

همان‌گونه سخت

همان‌گونه خشک

 

همان‌گونه سرسخت و مقاوم

همان‌گونه بی روح

 

اشک هایم

مثل همین سنگ اند

که هر صبح و شب

زائران از کنارش می گذرند

و نمی بینندش

 

زنده ام

و مرگی خفیف در من است

                                                        ترجمه:  تیر95



۴ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۹
عرفان پاپری دیانت


این ها را برای تو می نویسم. این ها را برای تو روایت می کنم تا این وحشت و این نور سوزان که در دلم افتاده سراپا شعله ام نکند. برای تو که او را ندیده ای و از چشم های روشن اش هیچ نمی دانی. -آیا تو او را ندیده ای؟ نمی دانم. نمی دانم. وهمین شعله ور ترم می کند.- برایت از او می گویم. انگشت هایش بلند وباریک بودند. ریشی کوتاه داشت. تنش نحیف و سپید بود و لب هایش همیشه می لرزید. و از خنده اش، که آرام و مهربان بود و بوی جنون می داد. اولین باری که او را دیدم؛ در دامنه ی کوهی بودیم. من از دور می دیدمش و او مرا نمی دید. روز بود. و او داشت از کوه برمی گشت. آفتاب، تند بر صورتش می تابید. چهره اش تلخ و ابروهایش گره خورده در هم. کیسه ای سنگین را بر دوش حمل می کرد. -و بعد فهمیدم که پر از سنگ بود.- سربرگرداند و مرا دید و سمتم آمد. دیدم که یک آن گره ابروهایش باز شد و تلخی چهره اش رفت و چشم های عسلی اش درخشیدند. و آن لبخند... وآن لبخند سوزان را اولین بار آن لحظه دیدم. بار سنگ را بر زمین گذاشت و سلامم کرد. گفت اگرکه مسافرم سری به او بزنم و به خانه ای در پایین کوه اشاره کرد. ومن مسافر بودم. و من همیشه مسافر بودم. هنگام غروب، از کوه که برمی گشتم. دیدمش که جلوی کلبه نشسته بود، گویی به انتظار من. جلویش آتش افروخته بود. کنارش نشتم. با من سخت گفت. عجیب و مهربان سخن می گفت. اگر می توانستم حرف هایش را برای تو بازگو می کردم. اما نمی توانم. مطمئنم که نمی توانم

۲ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
عرفان پاپری دیانت

نه سرد و نه گرم

تنها ملال

ملال.

و بر صفحه ی کاغذت

کلمه ام

تکیده و لاغر

با حروفی از حجم آفتاب

بخوان مرا و

خطم بزن

تا در چشم تو تنها

ملال باشم


۰ نظر ۰۶ تیر ۹۵ ، ۲۰:۲۳
عرفان پاپری دیانت
The tree has entered my hands
The sap has ascended my arms
The tree has grown in my breast
Downward
The branches grow out of me, like arms

Tree you are
Moss you are
You are violets with wind above them
A child - so high - you are
And all this is folly to the world

by :  Ezra Pound
۳ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۲
عرفان پاپری دیانت

برای دیگری


از بوسه های تو

تا اوج

از بوسه های تو

تا قعر

از قعر و اوج

به سوی تو

از بینهایتِ لبخند

و تو

که که نهایت و لبخندی

و خنده ات

انتهای کلمه است

بر لبهام

تو مثل فواره که ناپیدا

زیبا

_با شتاب و

فروتن_

در لذت لرزانِ بالاش

و گریه و بوسه

بی تردید.

در من

سلامتِ تردیدی

سبزم از سیاهی تو

اینگونه که بوسه هایت

در لبهایم ریشه دوانده

زیبا

زیباتر

مثل نور

که بر دریای تاریک بتابد.

هجوم آسمان

یک آن

با شتاب و به هنگام

هجوم می آوریم

برهم

و زیباتر از لمس می شویم

و زیبا تر

از لمس.


The kiss by Auguste Rodin

۴ نظر ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۵
عرفان پاپری دیانت


شعر از : ایلیا ابوماضی

ترجمه: عرفان پاپری دیانت

هان ای مرد بی درد

که لابه آغاز کرده ای

اگر که در رنج و بیماری افتی چگونه خواهی گریست؟

 

آن که زندگی را بر دوش خود، باری سنگین می پندارد

خود باریست سنگین، بر دوش زندگی

 

و آن که زیبا نیست

بر هرآنچه که زیباست چشم می بندد

 

پس ای مرد تاریک

دهان باز کن و از سپیده دم بچش

اینک که سپیده هست و تو هستی

و سحرگاه را _اگرچه که خواهد مرد_

تا آن زمان که نمرده است، زنده بینگار

 

به پرندگان نگاه کن

که چه سرخوش و سبکبار

برتپه ها و چمنزاران می خرامند

اگرچه که شاهین در آسمان

و صیاد در راه

به کمینشان نشسته اند

 

اما پرندگان

آن روشنا را که در کنه جهان نهفته است

دیده اند

پس ای مرد تاریک

ننگ بر تو باد اگرکه در سیاهی خویش

اینگونه غوطه ور باقی بمانی

چشمت را به نور بگشا

و زیبا شو

تا زیبا را ببینی

8خرداد95



از فیلم ½۸ اثر فدریکو فلینی

۱ نظر ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۹
عرفان پاپری دیانت

برای د

زمین بی علف دشت

دهان تشنه اش را به خشکیدگی گشوده بود

و مرد

بر لب دشت ایستاده

یک چشم برتن چاک چاک زمین دوخته بود

و چشم دیگر

به بی سخاوتی آسمان

 

شب بود

مرد

دشنه ی خویش را

از نیام بیرون کشید

بوسه ای بر تیغ نهاد

 وآن گاه

نام خود را

آهسته در گوش دشت گفت

و دشنه را

در تن خویش فروکرد

رگ گشوده ی مرد

بر لب دشت جاری شد

و زمین تشنه

تمام مرد را نوشید

صبح گاهان

دشت، پوشیده از گندم بود

و در میان گندم زار

مترسکی بود، بی نام

که جای زخم بر تن داشت

19/5/94
۵ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۴
عرفان پاپری دیانت

در دوزخ کلمات تو

تنهایم

با من سخن بگو

اگرچه تنم را می سوزانی

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۱
عرفان پاپری دیانت

1

بی قرار تو نیستم

اما

با قرار تو تنهایم

حالا

که شبهایم را داده ام

به تو

و از تو

بی روزم و

بی روزی

که تو را دیدم

از روزنه ی کوچکی

که در شب بزرگم

برای روز باز کرده بودم

اگرچه روز نبودی


۳ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۷
عرفان پاپری دیانت

دست های ما

حالا از آب رودخانه

خالی اند

و از گندمزار پریشان نیز.

بر دست من

سه خراش بی انتها

و بر دست های تو

_که وسعت زمین

بوده و هستند_

اینک خشکیِ بی پایان.

به یاد بیاور

به یاد بیاور

که دست های ما

از جنس دود بودند

_مرطوب و غمناک_

و با بوسه های ناپیدا

به هم بافته بودیمشان



دانلود دکلمه

 

۷ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۷
عرفان پاپری دیانت

این متن را من ننوشته ام. دیگری نوشته و هرکه هست عجیب ذهن مرا فهمیده و در من نفوذ کرده. زیبا و دوست داشتنی و خطرناک است

:

غلظت تاریکی روی پوست می ماسید. بوی نم، نا، درخت، خاک. من زلف هایم را شانه می زدم. زیر لب نغمه ای می خواندم. برگ ها اما جیغ می کشیدند و می لولیدند.

هولناک بود. من برای نرگسم لالایی می خواندم اما. که نخوابد، که باد بوزد، که عطرش میان موهایم برقصد.

تنه ی مشکی درختان موازی هم جاذبه ای بود برای شکستن، میان سبزینگی چرکی که نبود. و گیاهانی که در دامنه ی کوه روییده بودند انگار موهای زن بارداری بودند که آبستن دیو باشد.

در آسمان، ناگاه انگار که زنی میانش زایید، کسی جیغ کشید. بی وقفه. و من ناخن هایم را در بازویم فشردم.

بهتی با جامه ی سفید، کشیده، لاغر اندام، عربده می کشید، به دامنه ی کوه می رسید. مرد دیوانه وار، نعره زنان تنش را می درید و آشفته به آسمان نعره می زد.

من، محکم تر موهایم را می کشیدم و تنم می لرزید.

ماه، کامل، پرنور، با صدای مقطع کلاغ ها هراسم را دو چندان می کرد.

مرد می رسید. انگار که مهتاب پوست تنش را می سوزاند. نرگسم پژمرد. باد آرام شده بود. کلاغ ها به لبهای مرد نوک می زدند. مرد نعره می کشید و منع می شد از کلمه.

مرد رسید. با دهانی پر از خون، تمام حرف هایش را گفت درحالی که خونِ دهانش روی آستین پیراهن حریر من می ریخت. مرد آرام گرفته بود، بی دفاع، مسکوت.

دراز که کشید، پیر شده بود. پیر با صورتی چروک. برایش لالایی خواندم.و سبک، سمت درختان موازی تیره رنگ حرکت کردم

پایان

.

.

.

شعری برای او :



بر بالای کوه بلند

تنها ایستاده بودم

و حرف های خروشان ام را

در گوش جهان نعره می کشیدم

اما

آن روز

از قله به پایین نگاه کردم

و تو را دیدم

_خاموش بودی و زیبا_

 

پایین آمدم

بر دامنه ی کوه، کنار تو، نشستم

و حرف هایم را

به آرامی

برای تو زمزمه کردم



۶ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۵۷
عرفان پاپری دیانت

-چرا شاعرا همه آدمایین که شکست عشقی خوردن؟

- شاعر هیچوقت شکست نمی خوره. میشکنه...

 

اولین بار که دیدمش. یک لحظه، تا عمق ذهنم تزریق شد. مرد شاعر... وسیع و نرم و مسلط.

این دو شعر را خیلی وقت پیش برای او نوشتم. هر دو تا را دوست دارم و فکر کنم برخلاف اکثر کارهایم همیشه دوستشان خواهم داشت:

۴ نظر ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۱
عرفان پاپری دیانت

1

به ساحل بروم

دریا را ببوسم

سپس

نزد تو باز گردم

با لبی

از جنس آب


 

۲ نظر ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۸
عرفان پاپری دیانت