علاج نیست [شعر]
شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۵۸ ق.ظ
برفت دلبر و دل سوخت ز آتش دوری
منم که خو بگرفتم به ضعف و رنجوری
فغان که عشوه ی آن ماه شوخ شهرآشوب
به قلبمان شرری زد به جانمان شوری
بدیدمش سر بازار و سر به زیر فکند
نهان نمود رخ از ما و کرد مستوری
عتاب و جور و جفا و فراق رویش را
علاج نیست مگر با شراب انگوری
بیا به باغ و جفاهای گل به چشم ببین
به گوش بشنو ز بلبل حدیث مهجوری:
پیاله زد دو سه و مست گشت و سرخوش رفت
منم کنون و غم عشق و درد مخموری
مزن تیر خطا ارام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت