کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۲/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۲/۲۵
    .
  • ۰۳/۰۲/۱۳
    .
  • ۰۳/۰۱/۲۱
    .
  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۶ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

مانی باز گفت: من این امید را با هنری بسیار و فرجام‌اندیشی به قانون تبدیل کردم و آن را در دلم نگاه داشتم. هیچ‌کس در نمی‌نگریست که آن کیست، چه چیزی نزد من است. دوقلو را تا زمانی دراز بر کسی پدیدار نمی‌ساختم. بر هیچ‌کس چیزی از آن آشکار نکردم، از آنچه شده بود، آنچه خواهد شد، نیز نه، آنچه هست، آنچه من شناخته‌ام، یا آنچه هست، آنچه من دریافتم.
 

(از دستنوشتهٔ مانوی کلن)

۰ نظر ۲۹ آذر ۰۰ ، ۰۱:۲۷
عرفان پاپری دیانت

-

سال‌ها پیش، قصه‌ای نوشته بودم، دربارهٔ گلدانی که نمی‌دانم حالا چه بر سرش آمده است. اگر درست خاطرم باشد، آدمیزاد آن قصه گلدانی را از مادرش به میراث گرفته بود، خانهٔ کودکی‌اش را آتش زده بود و در شهر پی آدمی می‌گشت که گلدانش را از او بگیرد. آن‌چه در آن قصه بود به طرز جنون‌آمیز و مضحکی دربارهٔ آن گلدان بود. آدمیزاد قصه مانند حیوانی بود که سر از ناکجا درآورده و صحنه‌های مکالمه‌اش با دیگران، چیزی شبیه حمله‌کردن حیوانات گرسنه به عابران و مسافران بود. شکست تمام عیار. 

بعد از آن قصه من مثلاً خواسته بودم که شهرنشین شوم و چنان رام‌ شدم که مایهٔ وحشتم (گیرم که همه کس محض همین تحسینم کنند). فهمیدم که «کلام» مثل صاعقه‌ است و دیگر بر خانهٔ هیچ‌کس آن‌طور فرود نیامدم، یعنی که در یک خاموشی بی‌ سر و ته فرو رفتم. و در عوض، تا می‌شد با این و آن مکالمه کردم، بی‌آنکه به واقع کلامی گفته باشم. با مراقبت تمام خودم را و گلدان مادرم را از کوچه پس‌کوچه می‌گذراندم. چنان مراقبت کردم که حافظه‌ام به کلی پاک شد. و الان، یعنی وقت نوشتن این جملات، می‌بینم که به طرز ناگزیر و محنت‌باری، هیچ‌چیز و مطلقاً هیچ‌چیز دربارهٔ گلدان موروثی من نیست. چنان مراقب بودم که یکسره مصرف شدم. چنان در خفا رفتم که ناپدید شدم. این آخرین جرقهٔ امید من است که دارد خاموش می‌شود. در این زندگی‌ای که کردم، هیچ‌چیز برای من نبود. هیچ‌کس نگفت این که دارد توی دست تو جان می‌دهد اسمش چیست و مال کدام خاک است؟

۰ نظر ۲۵ آذر ۰۰ ، ۰۳:۲۱
عرفان پاپری دیانت

-

Layla, you've got me on my knees
Layla, I'm begging, darling please
Layla, darling won't you ease my worried mind

۱ نظر ۲۴ آذر ۰۰ ، ۰۲:۰۰
عرفان پاپری دیانت

-

گفت «هر دارو که ایشان کرده‌اند

آن عمارت نیست ویران کرده‌اند

شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر»

-

خوشتر آن باشد که سر دلبران

گفته آید در حدیث دیگران

کز برای حق صحبت سال‌ها

بازگو حالی از آن خوش حال‌ها

تا زمین و آسمان خندان شود

عقل و روح و دیده صد چندان شود

۰ نظر ۱۶ آذر ۰۰ ، ۰۰:۳۶
عرفان پاپری دیانت

تابستان امسال دو زخم همیشگی وسط قلبم کاشت. هر دو عزیزم بودند و هر دو دست به انتحار زدند. هر دو را جنونشان از من گرفت. هر دو سبک رفتند و گرد رفتنشان تا همیشه نفسم را سنگین می‌کند. هر دو جوان رفتند. هر دو زیبا بودند، و چه زیبا بودند در نظرم. این یکی همبازی کودکی‌ام بود و آن یکی کودکی‌ام را زنده نگه می‌داشت. این یکی را وقت کردم که قبل رفتن سیر ببینم. تن عزیزش را قبل خاک دیدم که چه سبز بود. دستش را وقت شد که بگیرم. و بخت آن‌قدر یارم بود که در مصیبتش با یکی لااقل شریک باشم. اما آن یکی که رفت، مرا در عزای خود تنها گذاشت. و مرا با راز خشکیدنش تنها گذاشت.

روزی اگر بیاید که استخوان‌هایمان دوباره گوشت بگیرند، روزی که هر سه تایمان از قبرهایمان بیرون بیاییم، پیدایتان می‌کنم. پیدایتان می‌کنم تا بگویم که تابستان آن سال، بعد مرگ شما چه گذشت.

۰ نظر ۱۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۰
عرفان پاپری دیانت

من تا خرخره خشمم. بسیار عصبانی‌ام. همیشه عصبانی بوده‌ام و همیشه آن کسی بوده‌ام که خشمش را فرومی‌خورد تا خانه خاکستر نشود. «یک نفر باید عاقلی کند» و آن منم. «یکی بالاخره باید جمعش کند» و آن منم. من بسیار خشمگینم. کاش از طاقت و تحمل شما اندک اطمینانی داشتم تا این خشم توی سینه‌‌ام این همه سال چرک نمی‌کرد. کاش شما که دور منید مثل علف ترد و نازک نبودید. من در خفا سالهاست که با جوالدوزم خودم را تکه‌پاره کرده‌ام، کاش یکیتان طاقت یک سوزن داشت.

بچه که بودم، با بابا کشتی می‌گرفتیم. همیشه من دل سیری می‌زدمش. من خوشحال بودم از اینکه پیروز بازی‌ ام. او هم لابد می‌دانست که با من شش‌ساله نباید کشتی واقعی بگیرد. ماحصل، آنکه بیست و چند سالم شد و هیچ‌گاه با آن‌ها که دوستشان دارم کشتی واقعی نگرفتم. کاش یکیتان طاقتش را داشت. که زیر سمم لهش کنم و زنده بماند، و دوست بماند. 

۱ نظر ۰۹ آذر ۰۰ ، ۰۳:۲۱
عرفان پاپری دیانت