.
در دهنش دو زبان داشت که با یکی با برادرانش حرف میزد و با آن دیگری با پدرش و با باقی مردم زمین. یک زبان سومی هم توی جیبش داشت که گاهی آن را از جیبش بیرون میآورد و با آن زنانش را میلیسید. بر هیچ یک از آن سه زبان علامت یا نشانهای نبود که بشود از هم تشخیصشان داد. او تنها با ترتیبی که در ذهن داشت، آن سه را طبق نوبت مخصوصی به کار میبرد. به همین خاطر، یک وقت، زنی که از او بیزار بود، در خواب به سراغش آمد و جای آن سه زبان را با همدیگر عوض کرد. هنگامی که بیدار شد، به قاعدهای که در سر داشت نزد برادرانش رفت و با آنها با زبانی که به پدرش و به باقی مردم زمین تعلق داشت سخن گفت. به همین خاطر برادرانش او را طرد کردند. سپس با زبان برادرانش به سراغ زنانش رفت و زنانش را ملول و بیحوصله کرد. و چون آن زبان سومی از تکلم عاجز بود، دیگر با پدرش و با باقی مردم زمین سخن نگفت.
این چه معرکه بود.