کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۲/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۲/۲۵
    .
  • ۰۳/۰۲/۱۳
    .
  • ۰۳/۰۱/۲۱
    .
  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

من حس می‌کنم که آدم کم‌هوشی هستم. طبعاً معیار مشخصی برای سنجش مقدار هوشم در دست ندارم و اگر داشتم هم هیچ‌وقت تن به این کار نمی‌دادم و فکرش هم خجالت‌آور است. از متوسطِ عموم (عمومِ جامعه‌ی خودم، یعنی افرادی که باهاشان سر و کار دارم) می‌دانم که خنگ‌ترم. حالا بگذریم. این مسئله بسیار موجب شرمندگی است. یعنی واقعاً شرمنده‌‌ام و حس حقارت می‌کنم. تازه علاوه بر این ضعف‌های دیگری هم دارم که هر روز بیشتر از پا می‌اندازندم. رذایل اخلاقی و کژی‌های روحی یک نفر را می‌شود به فرضاً به فلان حسنش بخشید. اما من نه چیزی سرم می‌شود و نه خیلی آدم خوبی هستم. مصداقِ زشتِ بی‌ادبم و نمی‌دانم با خودم چه کار کنم.

یک وقتی خیال می‌کردم که این کم‌فهمی‌ام ژستی است که در دفاع از خودم در برابرِ غیرِ خودم می‌گیرم. بعد دیدم که نه راستی راستی ظاهر و باطن همینم و پیشِ خودم هم همین‌قدر زبان‌بسته و کم‌هوشم که پیشِ بقیه.

حالا این‌ها مهم نیست. و چیزِ تازه‌ای هم نیست. من هر روز با یک چنین حقارتی درگیرم. در هر زمینه‌ای حسِ کمبود و کوچکی می‌کنم، الّا نوشتن.

البته این حرف من به این معنی نیست که من نویسنده‌ی خوبی هستم. نه، و اگر این بحث پیش بیاید مسجل است که نویسنده‌ی خوبی هم نیستم. پس سعی می‌کنم این بحث پیش نیاید. اما کاربرد نوشتن برای من این است که واقعاً وقتی چیزی می‌نویسم یکی دو روزی آسوده‌ام و از حقارت خودم رنج نمی‌کشم. نه به این خاطر که خوب می‌نویسم. به این خاطر که نوشته‌های خودم را سخت می‌فهمم و احتمالاً بقیه هم چیزِ بیشتری دستگیرشان نمی‌شود. موقع نوشتن حس می‌کنم که یک آدم دیگری شده‌ام. نه که شده‌ام. حس می‌کنم که یک نفر شبیه من آمده، از جهنم. و چیزهایی درست می‌کند و می‌رود. و من به خاطر شباهت ظاهری‌ و جسمانی‌ام به او می‌توانم خودم را به جای او جا بزنم. نوشته‌هایم را چند بار می‌خوانم و هی فکر می‌کنم که منِ به این خنگی چه‌طور فکرم به یک چنین جاهایی قد داره. و بعد نهایتاً یکی دو روز که می‌گذرد دوباره با این واقعیت تنها می‌شوم که من آدم مختصر و کوتاه‌قدی‌ام که هی کفشِ گشاد پایم می‌کنم. آن‌قدر شرمنده می‌شوم که خجالت می‌کشم غذا بخورم. دلم می‌خواهد خودم را مقتول کنم.

۴ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۱۰
عرفان پاپری دیانت

فساد مدام خودش را بسط می‌دهد. ولی پاکی باید مدام از خودش مراقبت کند و معمولاً چیزها نمی‌توانند پاک بمانند. 

این حرف را حدود سه یا چهار سال پیش، متوجه شدم. تابستان بود، تهران، خانه‌ی امین، یادداشت‌های آندره‌ی تارکوفسکی را ورق می‌زدم و این حرف را خواندم و از آن وقت به بعد، در این سال‌هایی که زندگی کرده‌ام مدام جلوه‌های مختلف این عقیده را در زندگی‌ام مشاهده کرده‌ام. هرشکلی از مرض بسط می‌یابد. ناامیدی ناگهان ضرب در هزار می‌شود. فساد همیشه در دو سمتِ خود دو آینه دارد که کثیرش می‌کنند.

امسال آخرین سال دانشجویی من است. چهار سال دانشجویی من مصادف بود با چندین و چند التهاب اجتماعیِ پیدا. ترم دوم بودم. انتخابات. خیابان از حالتِ همیشگی‌اش درآمد. پوستر. سر و صدا. دسته‌های چهل پنجاه نفری گرم بحث. شعار. یادم هست یک شب ساعت نه و ده شب بود. از تئاتر شهر داشتم برمی‌گشتم سمتِ میدان انقلاب. دیدم یک عده با موتور دارند روی مردم رد می‌شوند و باتوم‌هایشان را (این باتوم‌ها را من به آلت تناسلی تأویل می‌کنم. از آلت و از باتوم به خاطر شباهتی که به هم دارند متنفرم) توی هوا تکان می‌دادند و اسم حضرت امیرالمومنین را با صدای بلندی تکرار می‌کردند. برایم سؤال بود. که واقعاً این چی بود که من دیدم؟ چرا این‌ها مردم را کتک می‌زدند؟ مگر قرار نبود پس‌فردای آن روز همین‌ها بروند رای بدهند که ایران سربلند شود و چه و چه؟ پس فردا که شد صبح علی‌الطلوع رفتم اولین رای خودم را دادم. به یکسال نرسید که باز همان‌جا، ساعت نه و ده شب. باز باتوم و اسم امیرالمومنین. خبر رسید که ن را گرفته‌اند. من واقعاً بغضم گرفته. و حس می‌کنم بی‌آبرو شده‌ام و بهم توهین شده است. محو یادم است. دو سال، کمتر. باتوم‌ها بی‌تعارف اسلحه شدند و تعداد زیادی آدم کشته شد. خبر رسید که د را گرفته اند.  بله. درهای بسته‌ی دانشگاه همیشه به این معنی اند که یک جا این ور و آن ور یک نفر دارد به خاک سیاه می‌نشیند. یا درست‌تر، یعنی که نوبتِ به خاک سیاه نشستن یک نفر رسیده است. گذشت. تعدادی آدم کشته شدند و من اسم دوسه‌تایشان را به زحمت اگر بدانم. گذشت. ما نصف شب توئیتر را زیر و رو می‌کردیم که ببینیم جنگ می‌شود یا نه. بعد نزدیک شصت نفر یا بیشتر زیر دست و پا خفه شدند. غم این‌ها هنوز نیامده سرد شد. این دیگر نوبرش بود. جنازه‌ی بی‌صاحب. بعد یک تعدادی آدم وسط هوا کشته شدند. این‌ها صاحب داشتند و دود بلند شد. خبر رسید که الف را گرفته‌اند. یک عده آدم نشسته بودند گریه می‌کردند. من سال آخر دانشگاهم بود. باز در دانشگاه را بستند. و من که کارت نداشتم گوشی‌ام را هر سری نشان می‌دادم. و داشتم برمی‌گشتم خانه. جلوی جیحون. باز یک دسته سوار موتور آمدند و باتوم‌هایشان را شق کردند و اسم امیرالمومنین را گفتند. من داشتم از پل رد می‌شدم. سرم را دزدیدم که تیر نخورم. خنده‌ام گرفته بود. چون ممکن بود تیر بخورم. آن وقت دیگر خیلی خنده‌دار می‌شد. تا نزدیک‌بِرِسِ خانه آدم بود که داشت فرار می‌کرد. توی چشم هم دود سیگار فوت می‌کردند. و کرکره‌ی مغازه‌ها پایین بود. و خودم را رساندم خانه و پیش بابا نشستم. 

حالا این‌ها هیچ کدام گفتن نداشت. کسی هم نبوده که نداند. همه‌ی این‌ها گذشت و من در این سال‌ها همه‌ی این‌ها را دیدم و هرشکلی از این ماجرا را مصداق آلودگی فرض کردم برای خودم. چندین بار از خودم پرسیدم که من این‌جا چه کاره‌ام؟ و به این داستان چه ربطی دارم؟ و اصولاً به منِ هیچ کاره چه؟ به جد خودم را از هیجان‌های سیاسی دور کردم و می‌کنم. چون معتقدم که منِ کوتاه‌عقل را این قضیه کوتاه‌عقل‌تر می‌کند. یادم هست آن وقتی که اینترنت قطع بود، اینستاگرامم روی یک کلمه قفل شده بود. sabro. من هم کوشیدم ساکت و امیدوار باشم و هستم هم. ولی مدام روشن‌تر به چشمم می‌آید که فساد مدام خودش را بسط می‌دهد. و به زندگی من رسوخ می‌کند. مدام به ما یاد آوردی می‌شود که در چند قدمی منجلاب زندگی می‌کنیم و هر آن تمام ما را می‌بلعد. انسانِ فرهیخته در نظامِ سیاسی و اداریِ کشورِ ایران یک عنصرِ بیگانه و مزاحم تلقی می‌شود. انسانِ نجیب و فهمیده انسانی است که باتوم به دست ندارد. پس آلتش خوابیده است و از رجولیت ساقط است. و نظامِ تاخرخره مردسالار او را اخته می‌داند و تمسخرش می‌کند و تسخیرش می‌کند. یک نقاشیِ خوبی از بهمن محصص هست که به گمانِ من به دقیق‌ترین وجهی این مسئله را توضیح داده است. می‌گذارمش پایین. من نیز کوشیدم تا با زبان الکنم مسئله را در «رُواتِ فرزندانِ دیهان» بگویم.

این نقاشی را هم می‌گذارم این‌جا.

 

 

 

۲ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۱۲
عرفان پاپری دیانت

دو تکه از دو فیلم توی ذهن من ثبت است. یکی اولِ اودیسه‌ی فضایی، میمون‌هایی که به حرکت اشتغال دارند، درست در لحظه‌ی قبل از ایجادِ مشغله‌های ابدی. و دیگر، اسبِ تورین، آن‌جا که دختر درِ خانه را باز می‌کند که به قدم زدن اشتغال بورزد به سمتِ چاه، و نور و باد او را احاطه می‌کنند. 

هروقت به هیچ کدام از آرزوهایم نمی‌رسم، سعی می‌کنم تا به این دو تصویر شباهت بورزم؛ تا نجات پیدا کنم.

این روز من بسیار ناامیدم. و انگیزه‌ای ندارم. آدم‌هایی که دوستشان دارم به من بسیار آسیب می‌زنند. آن‌ها با زیباییشان مرا می‌سوزانند و به راهشان ادامه می‌دهند. 

۲ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۱۱
عرفان پاپری دیانت

یک‌جا که طوفان مفصل باشد یک چیزی مُر شده توی خودش. اگر نزدیک برود آدم و مفصلش کند معلوم می‌شود که آدم است یا آدم اند (به واقع آخرین چیزی که این‌جا اهمیت دارد شمار این افراد است. زیرا که در این طوفان فرقی نمی‌کند که تو یک نفر باشی یا چند نفر باشی) و یک خیمه‌ی سیاهی زده‌اند، به وسعتِ خودشان و چنگ زده‌اند به تیرک خیمه و توی هم پیچیده‌اند و هر از گاهی  باز باد چند قدمی می‌بردشان و به طوفان را ببر این شیوه برگزار می‌کنند تا فروکش کند. و بعد خیمه به دوش می‌گیرند و می‌دوند. چنان تند و سبک می‌دوند که انگار هیچ‌وقت طوفانی نبوده. اما درست به این دلیل که طوفانی خواهد بود. وقت این افراد وقت ناچیزی‌ست. پس به تفصیل می‌دوند تا باز وقت طوفان برسد و در هم خیمه‌ی سیاه بزنند.

__

«غم رسید.»

این را همیشه من به ارباب می‌گویم. و سریع می‌گویم و جیم می‌زنم که نخواهد شرمنده‌ی من بشود. ولی همیشه از حفره‌ی مشرف به زیرزمین دزدکی نگاهش می‌کنم. هرچه را که توی دستش هست می‌گذارد روی میز. تا ده نشمرده‌ام همیشه که صورتش نو می‌شود. دقیق حفظمش. یک آن رخِ تازه می‌گیرد و صدای مرا نو می‌شنود لابد توی سرش که ها! غم رسید!

و لباس‌هایش را در می‌آورد. و دقیق همه‌جای خودش را نگاه می‌کند که مطمئن شود راست گفته‌ام. بعد دست می‌کند توی صندوق لباس سیاه بلندش را درمی‌آورد می‌کند تن که تنش را دیگر نبیند تا وقت نور. و انگشتری ماه را از انگشتش (که حالا کشیده‌تر از قبل است) درمی‌آورد و می‌گذارد یک کنجی تا وقت سور که برسد یا نرسد.

و می‌رود مقیم سیاه‌خانه می‌شود. من هم می‌روم. که نبیندم. ولی از دور همیشه به سیاه‌نشینی‌اش نگاه می‌کنم. مشق سیاهی می‌کنم از دور. تا روزی که خودم ارباب شدم، بفهمم که در این وقت‌ها باید چه‌ کار کنم چه کار نکنم.

۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۰۱
عرفان پاپری دیانت