عقر
یکجا که طوفان مفصل باشد یک چیزی مُر شده توی خودش. اگر نزدیک برود آدم و مفصلش کند معلوم میشود که آدم است یا آدم اند (به واقع آخرین چیزی که اینجا اهمیت دارد شمار این افراد است. زیرا که در این طوفان فرقی نمیکند که تو یک نفر باشی یا چند نفر باشی) و یک خیمهی سیاهی زدهاند، به وسعتِ خودشان و چنگ زدهاند به تیرک خیمه و توی هم پیچیدهاند و هر از گاهی باز باد چند قدمی میبردشان و به طوفان را ببر این شیوه برگزار میکنند تا فروکش کند. و بعد خیمه به دوش میگیرند و میدوند. چنان تند و سبک میدوند که انگار هیچوقت طوفانی نبوده. اما درست به این دلیل که طوفانی خواهد بود. وقت این افراد وقت ناچیزیست. پس به تفصیل میدوند تا باز وقت طوفان برسد و در هم خیمهی سیاه بزنند.
__
«غم رسید.»
این را همیشه من به ارباب میگویم. و سریع میگویم و جیم میزنم که نخواهد شرمندهی من بشود. ولی همیشه از حفرهی مشرف به زیرزمین دزدکی نگاهش میکنم. هرچه را که توی دستش هست میگذارد روی میز. تا ده نشمردهام همیشه که صورتش نو میشود. دقیق حفظمش. یک آن رخِ تازه میگیرد و صدای مرا نو میشنود لابد توی سرش که ها! غم رسید!
و لباسهایش را در میآورد. و دقیق همهجای خودش را نگاه میکند که مطمئن شود راست گفتهام. بعد دست میکند توی صندوق لباس سیاه بلندش را درمیآورد میکند تن که تنش را دیگر نبیند تا وقت نور. و انگشتری ماه را از انگشتش (که حالا کشیدهتر از قبل است) درمیآورد و میگذارد یک کنجی تا وقت سور که برسد یا نرسد.
و میرود مقیم سیاهخانه میشود. من هم میروم. که نبیندم. ولی از دور همیشه به سیاهنشینیاش نگاه میکنم. مشق سیاهی میکنم از دور. تا روزی که خودم ارباب شدم، بفهمم که در این وقتها باید چه کار کنم چه کار نکنم.