کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۲/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۲/۲۵
    .
  • ۰۳/۰۲/۱۳
    .
  • ۰۳/۰۱/۲۱
    .
  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۸ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است


در ایامی که در زیرزمین خانهٔ پدری‌ محبوس بودم، یک شب، وقت نعوظ آسمان، دیدم که ذهنم ترک برداشته و به حال تهوع افتاده‌ام. غلامم را صدا کردم و از او خواستم یک تشت آب بیاورد و یک قاشق عسل. با آن هیبت نفرت‌انگیزش توی چهارچوب در پیدا شد، با یک ظرف عسل در دست راستش و یک کارد و یک رشته نخ توی دست چپش. پوزخندی زد و گفت «آقا، باران به تازگی بند آمده و  مع‌الأسف هیچ آبی در بساط ما نیست.» من وحشت کردم و جیغ کشیدم و گفتم که «برو توی صحرا بایست تا من بیایم و اعدامت کنم.» و رفت و توی صحرا ایستاد. بهار بود و هوا خنک بود. به درخت سپیدار بستمش و اعدامش کردم. دیدم که از دست راستش عسل می‌چکد. انگشت‌هایش را مکیدم و بر زمین افتادم و خوابم برد. بیدار که شدم پاییز بود و من بالاپوشم را در محبسم جا گذاشته بودم. چشم باز کردم و دیدم که غلامم نیست. لاجرم به دنبال او گشتم. و هنوز عقبش می‌گردم. گوشه‌گوشهٔ صحرا را گشته‌ام و سر و ریشم سفید شده و پیدایش نکرده‌ام. و خیال می‌کنم که به واقع عمر خودم را در این عمل بیهوده تباه کرده‌ام.

 

During the time that I was imprisoned in the basement of my paternal mansion, once the sky was fully erected, I figured out that my mind had been cracked, and felt nauseous. So, I called my slave, asking for a laver of water and a spoonful of honey. With his nasty appearance, he showed up in the door frame. In his right hand, he had a jar of honey, and a dagger and a string of yarn in his left. He grinned and said, "My lord, the rain has just stopped and I'm afraid there is no water left." I was terrified, screaming "Go and wait for me on the plain. So that I will come and execute you." Thus, he went off and took a position somewhere on the plain. It was spring and the weather was cool. I tied him to a poplar tree and executed him. Then I saw honey dripping from his right hand. I approached his hanging body and licked his fingers. All of a sudden, I tumbled on the ground and fell into a deep sleep. When I woke up, it was autumn and I had left my coat in my prison. I opened my eyes and realized that my slave was not there. Inevitably, I started searching the plain to find him and I'm still searching. I have explored every single side of the plain. My hair and beard are turned white and I have not found him yet. And I think that I have indeed wasted my lifetime in this vain pilgrimage.

۰ نظر ۳۱ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۵۵
عرفان پاپری دیانت

به مضحک‌ترین وجهی افتاده‌ای گوشهٔ اتاق. تنها، و همیشه تنها بوده‌ای. یک رد نور از چراغی که یادت رفته خاموش کنی روی صورت خشکیده‌ات افتاده. باریکهٔ خون از سوراخ دماغت تا روی لبت نشسته است و چشم‌هایت در حدقه هوا گرفته‌اند؛ چراکه بعد وفاتت کسی نبوده که پلک‌هایت را روی هم بگذارد. و معلوم نیست وقتی عاقبت بدن رنجیده‌ات را پیدا می‌کنند به چه شکلی درآمده‌ای.

سه گام عقب برو و به خودت نگاه کن که حالا هلاک شده‌ای و لابد به جهنم رفته‌ای. نگاه کن. در جنازه‌ات هیچ چیز زیبا نیست و به یادت بیاید که مرگ خود را همیشه زیبا می‌خواستی. اما حرمت مرگ را نگه نداشتی و آن را به مضحکه گرفتی. و وصیتی را که به من کرده بودی به خاطر بیار. گفته بودی که یک ترانه‌ای را در مراسم خاکسپاری‌ات پخش کنم. من وصیت تو را اجرا می‌کنم، البته اگر که خاک بدن آلوده‌ات را بپذیرد.

۰ نظر ۳۰ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۳۲
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۰۱
عرفان پاپری دیانت

.

انگار که هیچ تسلی‌ای برای من نیست. و هیچ یادم نیست، از وقتی که خودم را شناختم، از هفده هجده سالگی به این‌طرف، از آن ظهر جهنمی به بعد، این‌قدر دستپاچه و محتاج بوده باشم.

یک قصه‌ای هست که از سال‌های دور بچگی توی خاطر من مانده، قصهٔ شوالیه‌ای با زره زنگ‌زده. که این طرف یک زرهی دور خودش کشیده بود که آخر با اشک زنگ زد و فروریخت. من بی‌دفاع شده‌ام. چند ماه مستمر، هفته به هفته، کار من این بود که بند به بند دفاع خودم را بشکنم. حالا مثل یک حلزون که از لاک خودش جدا افتاده باشد، در معرض هلاکم. این کاش آن‌قدر که توی زندگی‌ام مونس غم دیگران بوده‌ام، زندگی به من مونسی می‌داد، و تسلی‌ای می‌داد.

من تو را دست به عصا می‌بردم، حالا دارم از پا می‌افتم، دارم از هر آنچه که بودم ساقط می‌شوم، و کاش دلت به هلاک من رضا ندهد. مگر شکستهٔ مرا نمی‌خواستی؟ بیا. این شکستهٔ من.

۰ نظر ۲۵ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۳۳
عرفان پاپری دیانت

.

وای اگر یک روز بفهمد برای چه دوستش داشتم. این تنها چیزی است که هیچ‌وقت، تا ابد به او، به هیچ‌کس نخواهم گفت.

۰ نظر ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۱۵
عرفان پاپری دیانت

 

این که شخص یا اشخاص ثالثی متولی روابط میان  ازواج بشر  باشند علی‌القاعده چیز مضحکی است. اما به هر حال، از حیث مدنی (و مراد از این نفی جنبهٔ فقهی ماجرا نیست) معمول است که جماعت معاملاتشان را در حضور دیگرانی، به عنوان شاهد، به ثبت برسانند که خوب معقول است و ثبت معامله طبعاً به این قصد اتفاق می‌افتد که معامله ضمانت اجرایی داشته باشد، یعنی آن کسی که شاهد است، بعدتر حَکَم باشد، خصوصاً موقعی که آن معامله قرار است فسخ شود. و این هم بدیهی است. این چند وقته، این‌ور و آن‌ور، دربارهٔ احکام ازدواج و طلاق و امور این‌طوری، جماعت یک حرف‌های غریبی می‌زدند. من به نظرم می‌رسد که آدم‌ها عموماً با خودشان قدری در این مسائل تعارف دارند. و نه در این مسائل فقط، در بسیاری از بحث‌های عمومی، این خیال از سر من می‌گذرد که این جامعه‌ای که به آن تعلق دارم، شبیه یک مهمانی اشرافی است که با غرایز جنگلی اداره می‌شود. چه تعارف‌هایی که ندارند. 

اگر از درنده‌خویی دیگر خوشتان نمی‌آید، خوب دندان‌های نیشتان را بکشید. والا با این دندان‌های تیز و سوهان‌کشیده و خون‌آلود، علف‌خوردنِ زاهدانه کار مضحکی است. 

در بحث‌های مربوط به نکاح و تزویج و این چیزها هم من به نظرم می‌رسد که یک چنین تعارفی هست. و به همین خاطر آن حکم طنزآمیز عیسای ناصری دربارهٔ نکاح روز به روز در نظرم جالب‌تر می‌شود: ‏«و به شما می‌گویم هر که زن خود را بغیر علّت زنا طلاق دهد و دیگری را نکاح کند، زانی است و هر که زن مطلقّه‌ای را نکاح کند، زنا کند.» ‏شاگردانش بدو گفتند: «اگر حکم شوهر با زن چنین باشد، نکاح نکردن بهتر است.» واقعاً فوق‌العاده است. سزای آدمیزاد این است که همین‌طور به سخره بگیرندش.

به هر حال، من این چندوقت گاهی به این مسئله فکر می‌کردم و به نظرم این‌طور رسید: میان دو آدم همیشه یک سبعیتی هست. و این سبعیت ظاهراً مهار نمی‌شود. تمدن ضد وحشیگری است و در شهر آدم‌ها قرار است سبعیت خود را کنترل کنند یا قرار است در اصطکاکشان با هم، کمتر از آنچه واقعاً هستند وحشی باشند. پس وقتی که دو موجود درنده احمقی به خرج می‌دهند و بساط مجادله‌شان را به نهادهای مدنی می‌کشانند، آن نهاد مدنی علی‌القاعده باید کارش این باشد که سبعیت فی‌مابین را کنترل کند. (این که می‌گویند ازدواج قاتل عشق است لابد محض همین است) وقتی که آن دو نفر به جهت ثبت معامله‌شان به شهر می‌روند، هر دو زنده‌اند اما قبل از آن وارد مجادله‌ای شده‌اند که یک چیزی شبیه معرکه‌های گلادیاتوری است. کار شهردار این است نگذارد بازی با «مرگ» تمام شود و نهایتاً تعادل را طوری برقرار کند که هیچ پیروزی نهایی‌ای در کار نباشد. به این خاطر که تعادل را اساساً باید تحمیل کرد. شهردار کارش این است که ضامن حیات باشد.

_
این مهمل را محض دفع وقت نوشتم وطبیعتاً موقتاً اینجاست. اما به نظرم رسید که خوب است یکی وقتی اگر سر کیف بودم قصهٔ خلیفه و اعرابی مثنوی را با این ایده یک مرتبه برای خودم بازنویسی کنم. شگفتی قصه‌های مثنوی بعضاً در این است که مثلاً در یک چنین موردی اساساً بازنویسی نمی‌خواهد. کافی است تفسیرها و حاشیه‌هایش را آدم ندیده بگیرد. قصه به همان صورتی که هست با آن چیزی که من از آن می‌خواهم هم خود به خود جور است.

۱ نظر ۱۹ فروردين ۰۱ ، ۰۳:۱۷
عرفان پاپری دیانت

.

من اعتراف می‌کنم، که در اندام اسب اگر ظرافتی هست، فقط وقت پریدن از مانع هست.

من حدس می‌زنم، که در آخرین دور مجادله، اسب با سمش مانع را در هم می‌شکند و با ساق زخمی می‌گذرد، و از زیبایی ساقط می‌شود.

۰ نظر ۱۶ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۴۰
عرفان پاپری دیانت

یک خواب غریبی می‌دیدم که بیداری می‌توانست وقفه‌ای در آن باشد. هی بیدار می‌شدم و هی خوابم می‌برد و بیدار که می‌شدم گیج بودم که آنچه که دیده‌ام به بیداری‌ام پیوسته بوده است یا نه. و فهمیدن این مسئله، یعنی معلوم بودن مرز خواب و بیداری، در آن وقت ضرورت داشت. و این خوابیدن و بیدار شدن و گیجی بینشان سه چهار مرتبه تکرار شد. خواب خواهرم را می‌دیدم، وقتی که خواب می‌رفتم، و وقتی که بیدار می‌شدم، هی پیش خواهرم بودم.

۰ نظر ۱۲ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۱۳
عرفان پاپری دیانت