.
در رؤیایی صادقه٬ دید که فلج شده است. دید که دم صبح٬ شتران و مسافران به راه افتادهاند و او کنج خیمهاش با پاهای بیجان درازکش افتاده و هرچه ضجه میزند٬ گویی که صدایش از گلویش خارج نمیشود. در خواب به درون تن خود رفت. و در رگهای خود حرکت کرد و عصبهایش را دید که مانند رشتهپارههای نخ٬ جدا از هم و بیاتصال٬ به بیشکلترین حالتی در میانهٔ گوشت رها شده بودند. پس یقین کرد که حرکت ناممکن است.
هنگامی که بیدار شد٬ دیگر از جا برنخاست. کسانی به بالینش میآمدند. و او به تفصیل برایشان توضیح میداد که اعماق جسم را دیده است و میگفت که جسم چنان آشوبناک و بیقاعده است که هیچ حرکتی جز به معجزه ممکن نیست. کسانی به عیادت به اتاقش میآمدند و از اتاقش میرفتند و پیش چشمش راه میرفتند و به یادش میآوردند که هفتهٔ پیش و ماه پیش و سال پیش دویده بوده است. و گاه به ضرورت از جای خود بر میخاست و چند قدمی راه میرفت و باز٬ هنگامی که آن خواب دوباره پیش چشمش مجسم میشد٬ دوباره از پا میافتاد. میگفتند تو راه رفتهای٬ و تو راه میروی. اما او به وضوح دیده بود که هیچ حرکتی ممکن نیست.