خواب ورق
این خواب رو امشب ۱۱ نوامبر ۲۰۲۵ دیدم.
در همین حد یادمه که توی یک بازار خیلی قدیمی و نسبتاً متروکه بودم و همینطور که راه میرفتم داشت یادم میاومد که قبلاً اینجا بودم. وسط بازار یه عابربانک بود یا شاید هم مقداری گاوصندوق که کنار همدیگه چیده شده بودن. یادم اومد که من اینجا یه وقتی یه چیزی داشتم. سالها پیش یه پولی رو گذاشته بودم اونجا. انگار که یک جایی یک چیز نسبتاً زیادی برنده شده بودم و نمیدونم چرا گذاشته بودمش اونجا توی اون چیزی که شبیه بانک بود و رفته بودم. انگار توی این سالها اصلاً یادم رفته بود و موقعی که داشتم از اون بازار رد میشدم یهو یادم اومد که من اونجا یک گنجی داشتم که جاش گذاشته بودم. رفتم تو و دو تا سرباز توی یک اتاق کوچیکی که بانک بود نشسته بودن. گفتم که من فلان سال اینجا یه چیزی گذاشتم. همینطوری اطلاعاتمو توی لپتاپ وارد میکردن و به یک حالت بازجوییمانندی سوال میپرسیدن. یکیشون که یه یونیفرم سبزی تنش بود و ریش کوتاه داشت (شبیه اینها که تو گیت فرودگاه میشینن) خیلی سوالپیچم کرد ولی خیلی نگران نبودم چون اصلاً امیدی نداشتم دستم به اون پول یا هرچی که بود برسه بعد اون همه سال (هیچ اطلاعات بانک یا رمزم یادم نبود) و صرفاً انگار به قصد بازی میخواستم ببینم میتونم پسش بگیرم یا نه. بعد که مقداری سوال پرسید لحنش عوض شد و مقداری نرمتر و دوستانهتر گفت فقط میخواستم مطمئن شم که تقلب نمیکنی. و بعد رفت توی یه اتاق دیگه و با یه کیف سفید برگشت. توی کیف فکر کنم پول نبود. مقداری کارت بازی بود. منتها تا دیدمشون یادم اومد که اینها چیان. مقداری کارت بازی که روشون نقاشیها یا عکسهای خیلی غریب کشیده شده بود. چیزی شبیه تاروت ولی خیلی متنوعتر. یادم اومد که اینها رو کجا برده بودم. قبلاً با یه گروهی میگشتم که کارشون بازی بود و معاملهٔ این ورقها. به یک شکل مرموزی و با یک قیمتهای خیلی بالایی خرید و فروش میشدن. یک گروهی بودن که یک حالت کالتمانندی داشتن و من هم جزوشون بودم هرچند عضو تازهکار و افتخاری فکر کنم. اون ورقها عملاً پول بودن فقط باید میرفتم و اون آدمها رو پیدا میکردم و به بازار مخفیشون وصل میشدم. رفتم جایی که باید میرفتم. اونجا هم متروکه بود. انگار یه کافهای بود که سوت و کور بود و همونجا میگشتم تا یه نشونهای از اون آدمها پیدا کنم. بالاخره یه چهرهٔ آشنا دیدم و بدون این که چیزی بگم با حالت نگاهم علامت دادم و اون هم بدون این که چیزی بگه علامت داد که باهاش برم و رفتیم توی یک زیرزمینی، انگار یه جایی توی بازار وکیل یا یه بازارچه قدیمی دیگه. اونجا دیدم که کارشون بیرونقه و چندتایی همونجا وقت میگذروندن و بقیه هم انگار پراکنده و مخفی بودن. یه نفرو دیدم که از همه بزرگتر بود و انگار که سردسته ما بود. یه مرد میانسالی بود، قیافه و خلق و خوی عیاری. و بسیار دوستداشتنی بود. در کیف رو باز کردم و کارتها رو دراوردم و نشونش دادم. دقیقاً یادمه که چشماش برق میزدن و با یه شوق خییلی زیادی میخواست ورقها رو ببینه هرچند طمأنینهای که داشت نمیذاشت خیلی ذوقش رو نشون بده ولی چشماش داشتن خیس میشدن و لبخند میزد. ما پنج شش نفر بودیم که کف زمین خاک آلود نشسته بودیم توی یک زیرزمینی و بازی میکردیم. هم من ورقها رو ریختم بیرون و هم بقیه ورقهایی رو که داشتن اوردن. اونجا اولین بار بود که توی خواب چشمم به ورقها افتاد. خیلی خیلی خیلی قشنگ بودن. یه حال کاملاً جادویی و مسحورکنندهای داشتن. فقط با یه نگاه تا ته مغز آدم مینشستن. به هر کدوم از نقاشیها که نگاه میکردم یه آن تمام معنیش رو میفهمیدم و تا ته مغزم گر میگرفت. ما شروع کردیم به بازی کردن. بازیمون اینطوری بود که هر کی یه کارت میانداخت روی زمین و نفر جلویی باید با یه کارت دیگه، یعنی با یک نقاشی دیگه، جوابشو میداد. و اینطوری، یعنی با زبون رمزی و با اون ورقها، با هم حرف میزدیم. و بعد نمیدونم چهطور میشد که آدم یه ورقی رو میبرد و اضافه میکرد به دستش. همه خوشحال بودن که من پیششونم. انگار که مدتها مرده و بی دل و دماغ بودن و این که من برگشته بودم و یه کیف پر ورق قدیمی با خودم اورده بودم باعث شده بود بعد مدتها حوصلهٔ بازی کردن پیدا کنن. من مدام میبردم منتها حس میکنم اصلاً بازیای در کار نبود. همه به طرز خیلی خوشایندی به من محبت داشتن و مدام انگار که میذاشتن ببرم.
از این جا به بعد دیگه روایت مستقیمی یادم نیست. فقط تصاویر درهم و با ضرباهنگ تند. ما از اون کنج رفتیم بیرون و رفتیم انگار سراغ بقیهٔ آدمها. همه چیز باید مخفی برگزار میشد. رفتیم توی شهر و بین آدمها و بدون این که کسی متوجه کارمون بشه باید بقیه رو پیدا میکردیم. توی شهر با حرکت پاها و دستامون به هم علامت میدادیم. توی یه تونل رد میشدیم که از قبل آینهکاری شده بود. با نور توی اون آینهها به هم علامت میدادیم. یه نقاشیهایی روی دیوارها کشیده شده بود که منعکسکننده اون حالتی بود که در واقعیت در اون لحظه جلوی اون دیوار داشتیم. انگار که اون نقاشی یه لحظه تبدیل به آینه میشد. وقتی که عیناً با اون نقاشی روی دیوار منطبق میشدیم، دیوار باز میشد و توی دهلیزی که پشتش بود به راهمون ادامه میدادیم. یه جا توی راسته بازار انگار رژه میرفتیم. یه چیزی بود شبیه مثلاً عزاداری محرم یا رقص زورخونهای یا همچین چیزی، اما کاملاً مخفی. مردم توی بازار مشغول کار خودشون بودن و ما بینشون پخش بودیم و اصلاً محسوس نبودیم ولی خودمون که خودمون رو میدیدیم، خودمون رو از غلغلهای که دورمون بود انتزاع میکردیم. فرق ظریف حرکات اون آدمها رو میشد با بقیه تشخیص داد. انگار که میرقصیدن و با یک حالت آیینیای. اون طور انگار توی اون بازار این ورقها رو معامله میکردیم. هیچ یادم نیست. جاهایی فرار میکردیم. من یه نفرو کشتم. وضعیتم هر لحظه انگار خطرناکتر میشد. اون ورقها رو همه فروختم و تبدیل کردم به پول نقد. بردم گذاشتمشون توی بانک و آماده بودم که از اون شهر و کشور برم. یه جا پسرعمهام رو دیدم. پلیسها همه این مدت رصدمون میکردن. دو تا پلیس توی یه اتاق نیمهکاره توی یه ساختمونی که رها شده بود نشسته بودن و رو پرونده من کار میکردن و من میدیدم که سیر فکرشون به چه سمتی میره. یه جا فکر کنم تقصیر خودم هم بود که بیاحتیاطی کرده بودم و از طریق پسرعمهام ردم رو زدن. میخواستم سریع کارو تموم کنم و همون روز از شهر خارج شم. آخر شب رفته بودم شام بگیرم. رفتم یه جایی و غذا سفارش دادم و موقعی که خواستم حساب کنم دیدم کارت بانکیم کار نمیکنه. گفتم عه بذار یه کارت دیگه بدم. اونو هم زد و کار نکرد. بعد گفت یه لحظه صبر کن. چند تا عدد چند جا وارد کرد و گفت ببین ظاهراً اطلاعات هویتیت رو مسدود کردهان.