پاسخ:
۱. نمیدونم.
۱.۱. مهم نیست که کسی میخونه یا نه. من که خودم میدونم یاوه میگم.
۲. نه اصلاً به اون مربوط نیست. تازه ترس من از مولویِ رویِ آبه. دیگه حتی نمیتونم به شمس فکر کنم. نه تنها مولوی، بلاییه که نوابغ سر ما میآرن.
۳. حس میکنم که توی ادبیات لااقل. هر حرفی بشر میتونسته بزنه زده شده. نه که من بعد نمیشه هیچ چیزی نوشت. اما دیگه حالت سرگرمی داره فقط. شاید توی سینما هنوز اینطور نباشه.
۳.۱. منطقاً جهان خودش حس نمیکنه که اشباع شده. به عکس داریم توی عصری زندگی میکنیم که شهوت مصرف همه جا رُ گرفته. اما دقیقاً مثل کسی که سیره و باز میخوره. مصرفی هم اگر هست از سر بیماریه. خیلی عادی و دمدستی: یه نفر میره کتابفروشی. مثنوی توی قفسه گذاشته. کلیله و دمنه هست. ائوریپیدوس و سوفوکلس هستن. صائب و بیدل هستن. این که کتاب یکی مثل من اونجا باشه و یکی اونُ بخره چه معنیای بجز میانمایگی و بیماریِ ذهنی داره؟
۴. من دلیل دیگه ای نمیبینم واقعاً. توی عصری که همه جا مملو از بهترین غذاهاست. توی عصری همه چیز به بهترین کیفیت پیدا میشه، این که یه نفر خودش توی خونه مثلاً سبزی بکاره و گوسفند بکشه، معنیش دلیل اش صرفاً تفنن شخصی میتونه باشه.
۴.۱. شاید بعضی نوشته ها درمان کنن. اما نه واقعا نمیشه گفت که نوشتن درمانه.
۴.۱.۱. مطلقا نه. شاید چند بار خیلی محدود اون هم موقتا.
۴.۲. قطعا که هست.
. این حرف ها از سر بدبینی و سردرگمیه. گم شدهام.