کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۲/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۲/۲۵
    .
  • ۰۳/۰۲/۱۳
    .
  • ۰۳/۰۱/۲۱
    .
  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

در اشیاء

خودم را میبینم

در آیینه

تو را


دی ماه94

۱ نظر ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۵
عرفان پاپری دیانت

باد آورده را باد می برد


بشنوید

۲ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۵:۳۴
عرفان پاپری دیانت


این یک حقیقت است که هیچ نویسنده‌ای در نهایت نمی‌خواهد به نوشتن برسد. هیچ نویسنده‌ی راستینی نمی‌خواهد در نهایت نویسنده باشد. نوشتن، تنها تلاش است. از تو در نهایت تنها تصویر تلاش‌هایت می‌ماند. برای چیزی فراتر از متن است که می‌نویسی. یک متن خوب به این معنی نیست که نویسنده به هدفش رسیده. متن خوب تنها نشان می‌دهد که خوب دویده ای.

۲ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۱
عرفان پاپری دیانت
چون مثل باد آمده بودی
مثل باد
برو
تا ندانم که رفته ای
۳ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۹
عرفان پاپری دیانت


آدمی که ادعای خودآگاهی و تسلط بر خود را دارد؛ حقیقتاً در برابر زندگی (نه خودش) ناتوان و مطیع است. پس این همه قدرت ذهن صرف چه می‌شود اگر که صرف زندگی و جلوبردنش نمی‌شود؟ نگاه. تنها نگاه کردن. تن دادن به زندگی و با همه‌ی وجود به آن نگاه کردن. هیچ نکردن و با تمام توان نگاه کردن به آن چه نمی‌کنی. تمام نیروی ما صرف نگاه کردن می‌شود. مثل این که آدمی قوی و پرزور را بسته اند به صندلی. دست و پایش را نمی‌تواند تکان دهد. پس به ناگزیر، همه ی نیرویش به چشم‌ها و گوش‌ها و کمی از آن به زبان منتقل می‌شود. نه از سر استیصال که از سر دست بستگی. بسیار نگاه کردن و گاه‌گاه چیزی گفتن.

۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۱
عرفان پاپری دیانت

نیاموخته ام که

خطابت کنم

و کلمات ناتوانم هنوز

از شنیدنت تهی اند


دریچه ای اما بر خود باز می گذارم

تا از آن نگاهم کنی




َSunpect
by Roberto Ferri
(oil on canvas)

۱ نظر ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۱
عرفان پاپری دیانت

تصویری از بیابان

و چند واژه ی سرخ فقط

از آن بکارت غمبار


۳ نظر ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۲
عرفان پاپری دیانت
جمعه را با این گذراندم. روایتی از سبکی و سنگینی. و درهم آمیزی اندوهبارشان. که عشق است.

دانلود

I was five and he was six
We rode on horses made of sticks


He wore black and I wore white
He would always win the fight

Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down.

Seasons came and changed the time
When I grew up, I called him mine
He would always laugh and say
Remember when we used to play?

Bang bang, I shot you down
Bang bang, you hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, I used to shoot you down.

Music played, and people sang
Just for me, the church bells rang.
Now he's gone, I don't know why
And till this day, sometimes I cry
He didn't even say goodbye
He didn't take the time to lie.

Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down

من پنج ساله بودم و او شش ساله

تکه چوبی را اسب خود می‌کردیم

او سیاه می‌پوشید و من سفید

و همیشه او در مبارزه پیروز می‌شد

 

بنگ بنگ، او به من شلیک می‌کرد

بنگ بنگ، من روی زمین می‌افتادم

بنگ بنگ، چه صدای وحشتناکی!

بنگ بنگ، دلبرک‌ام به من شلیک کرد

 

فصل‌ها از پیِ هم آمدند و زمان گذشت

بزرگ که شدم او را از آنِ خود می‌دانستم

او همیشه می‌خندید و می‌گفت:

بازی­مان را یادت هست؟

بنگ بنگ، من به تو شلیک می‌کردم

 

بنگ بنگ، تو روی زمین می‌افتادی

بنگ بنگ، آن صدای ترسناک

بنگ بنگ، من تو را از پا در می‌آوردم

 

به افتخار من مردم می‌زدند و می‌خواندند

و زنگ کلیسا را به صدا در می‌آوردند

 

حالا دیگر او نیست و من نمی‌دانم چرا

هنوز هم گهگاه برایش گریه می‌کنم

او حتی از من خداحافظی هم نکرد

حتی حوصله نکرد تا به دروغ هم شده چیزی بگوید

 

بنگ بنگ، او به من شلیک کرد

بنگ بنگ، من  روی زمین  افتادم

بنگ بنگ، چه صدای وحشتناکی!

بنگ بنگ، عزیزم مرا از پا در آورد


۴ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۵
عرفان پاپری دیانت

غلغله است. زن های زیادی ایستاده و یا در رفت و آمدند. همه چادرهای سیاه به سر دارند. کودک در میان آن شلوغی به سمت زنی می رود. گوشه ی چادرش را می گیرد. زن سر برمی گرداند. مادرش نیست. چهره ای گنگ، خشن و ناآشنا. کودک اشتباه گرفته است. چادر زن را رها می کند و می رود.

۱ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۴
عرفان پاپری دیانت

دیشب "ابد و یک روز" را دیدم. از خودم می پرسم آیا فیلم را دوست داشتم؟ پاسخ می دهم: نمی توانم دوست نداشته باشم.

آیا این برای یک اثر هنری اتفاق خوبیست که نشود دوستش نداشت؟

سوال خوبیست چون هنوز پاسخی برایش ندارم.


چند خط دیگر :

این که ناگزیر باشی یک اثر هنری را دوست داشته باشی دو حالت دارد. یکی اینکه آن اثر فراتر از سلیقه ها حرکت می کند و در واقع سلیقه ی پیشین مخاطب را از بین می برد. یعنی مخاطب از سر میل آن را دوست دارد. مثالش در ادبیات حافظ و در سینما شاید استنلی کوبریک باشد. اما یک حالت دیگر هست که اثر هنری از تغییر سلیقه ی مخاطب عاجز است اما قوی و بی نقص است و تو ناگزیری که دوستش داشته باشی. مثل "ابد و یک روز"


البته این حالت دوم را نباید با وقتی که اثرهنری به ذهن مخاطب تجاوز می کند اشتباه گرفت. چون تو به هر حال آن را دوست داشته ای.

۱ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۶
عرفان پاپری دیانت

مرا زخم به گشت و

برخاست بیم


"بوستان، باب چهارم، حکایت زاهد و بربط زن"

۱ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۵
عرفان پاپری دیانت

 

آن روز صبح، پیش از طلوع آفتاب، مردان سلاح برگرفتند. جنگی در پیش بود، با قبیله ی همسایه. مردان همگی بر اسب ها نشستند و رفتند. جز او، عاشق دختر رییس قبیله.

غروب ، مردان مست از پیروزی بر همسایه، بازمی گشتند. خورجین هاشان از غنائم پر بود.

ناگهان اسب ها ایستادند و چشمان جنگجویان به تعجب باز شد. جلوتر رفتند. ودیدند که تمام خیمه ها سوخته است. از آتش مقدس، تنها خاکستر سردی به جاست. جسد سوخته ی زنان، کودکان و پیرسالان، بر زمین افتاده.

یکی از مردان فریاد زد :« آنجا را ببینید.» و به تک درختی اشاره کرد. بر یکی از شاخه های درخت، او خودش را حلق آویز کرده بود.


 مرداد 95

اثر vincent castiglia

۲ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۲
عرفان پاپری دیانت

بویی می شنوم

بوی شعریست

امروز

فردا

و یا شاید سالها بعد


من اما

بوی تندش را می شنوم

۱ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۷
عرفان پاپری دیانت
پرسیدی: زیباترین کلمه ای که شنیده ای چه بوده؟
جواب دادم: "عاشق" خصوصاً اگر الفش را کوتاه تلفظ کنند. و زیباتر از آن واژه ی "مرد" زیباتر از "مرد" هیچ نیست.
۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۵۳
عرفان پاپری دیانت

هوش، به طرز عجیبی جاریست. در همه جا دیده می شود. ذهن، بلندیِ ذهن. و حتی مهم نیست در کجا. آن چه مهم است، نبوغ است فقط. چون هیچ نبوغی نادرست نیست. هیچ چشمی اشتباه نمی بیند (حتی اگر چیزِ اشتباهی را ببیند). چشمان تیزبین را باید ستود. هرجا را که ببینند. مهم دیدن است فقط.

۱ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۹
عرفان پاپری دیانت

کوتاه بیا  وتنها باش. به قدر خودت، اگر قرار باشد، خواهی درخشید. کم بخواه. پنجره را رها کن. نور، به قدر چشمانت، از روزنه های اتاق سراغت خواهد آمد.

۴ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۵
عرفان پاپری دیانت

شوریدگی، دومین کار بلند و احتمالاً جدیِ من است. فیلمنامه ایست برای یک فیلم بلند. شروعش ناگهانی بود اما فرسوده ام کرد تا تمام شد. برق‌آسا شروع شد و همان  چنان گرمم کرد که نوشتن یک کار جدی دیگر را برایش رها کردم. گمان می‌کردم سه یا چهار روز وقت می‌برد اما چهار‌ماه می‌برد. از فروردین تا تیر95 مرا به خود مشغول کرد. به هر‌حال، حالا تمام شده است. نه آن‌قدر دوستش دارم که دلم به دوباره خواندن و نوشتنش رضا دهد و آن‌قدر هنوز بیزارم از آن که برای همیشه رهایش کنم. ذهنم را تهی کرد. هر حرفی که تا به حال یاد‌گرفته بودم را در این متن زدم. تمام ایده‌هایم را خرجش کردم. اول قرار بود روایت خودم باشد. بعد دیگران نیز به متن اضاف شدند. آدم‌ای دیگری که کمتر می‌شناختمشان اما با آن‌ها درگیر بوده‌ام. این متن، برایم روایت هیجان و ناکامی است. به هر‌حال، نوشتنِ این کار احتمالاً برایم به معنی پایان یک دوره است. دوست دارم که با این متن به هیجان زدگی‌ام پایان داده باشم. در این متن هرچه دلم خواست داد زدم. هرچه خواستم نشان دادم و هرچه را خواستم عینی کردم. حالا دلم می‌خواهد از این عینیت فاصله بگیرم. یادم می‌آید یکبار به تو گفته بودم که : «عینی کردن همه چیز، کمی ابلهانه و بسیار هیجان انگیز است » به هرحال، دلم می‌خواهد آرام‌تر و شمرده‌تر حرف بزنم من‌بعد. درباره‌ی متن چیز بیشتری نمی‌گویم. یعنی چیز دیگری ندارم که بگویم احتمالاً.
۳ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۰۶:۰۸
عرفان پاپری دیانت