کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۴/۰۵/۰۲
    .
  • ۰۴/۰۵/۰۲
    .
  • ۰۴/۰۴/۲۱
    .
  • ۰۴/۰۴/۱۱
    .
  • ۰۴/۰۳/۱۷
    .

آخرین نظرات

مغلوب [داستانک]

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۲ ق.ظ

 

آن روز صبح، پیش از طلوع آفتاب، مردان سلاح برگرفتند. جنگی در پیش بود، با قبیله ی همسایه. مردان همگی بر اسب ها نشستند و رفتند. جز او، عاشق دختر رییس قبیله.

غروب ، مردان مست از پیروزی بر همسایه، بازمی گشتند. خورجین هاشان از غنائم پر بود.

ناگهان اسب ها ایستادند و چشمان جنگجویان به تعجب باز شد. جلوتر رفتند. ودیدند که تمام خیمه ها سوخته است. از آتش مقدس، تنها خاکستر سردی به جاست. جسد سوخته ی زنان، کودکان و پیرسالان، بر زمین افتاده.

یکی از مردان فریاد زد :« آنجا را ببینید.» و به تک درختی اشاره کرد. بر یکی از شاخه های درخت، او خودش را حلق آویز کرده بود.


 مرداد 95

اثر vincent castiglia

۹۵/۰۵/۱۲

نظرات  (۲)

۱۲ مرداد ۹۵ ، ۰۴:۳۰ زهرا کریمی
آتش مقدس؟؟

پاسخ:
آتشیه که برای مردم یک قبیله مقدسه. و هیچوقت نمیذارن که خاموش بشه.
۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۲ ف. ابراهیمی
اوووف
پاسخ:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی