مغلوب [داستانک]
سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۲ ب.ظ
آن روز صبح، پیش از طلوع آفتاب، مردان سلاح برگرفتند. جنگی در پیش بود، با قبیله ی همسایه. مردان همگی بر اسب ها نشستند و رفتند. جز او، عاشق دختر رییس قبیله.
غروب ، مردان مست از پیروزی بر همسایه، بازمی گشتند. خورجین هاشان از غنائم پر بود.
ناگهان اسب ها ایستادند و چشمان جنگجویان به تعجب باز شد. جلوتر رفتند. ودیدند که تمام خیمه ها سوخته است. از آتش مقدس، تنها خاکستر سردی به جاست. جسد سوخته ی زنان، کودکان و پیرسالان، بر زمین افتاده.
یکی از مردان فریاد زد :« آنجا را ببینید.» و به تک درختی اشاره کرد. بر یکی از شاخه های درخت، او خودش را حلق آویز کرده بود.
مرداد 95
اثر vincent castiglia