کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۲/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۲/۲۵
    .
  • ۰۳/۰۲/۱۳
    .
  • ۰۳/۰۱/۲۱
    .
  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۶ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

.

یک آدم بسیار عزیزی بود که به من می‌گفت که شبیه دیگران نیست. و برخی گمان می‌کنند که شبیه دیگران نیستند و این البته حرف صحیحی است٬ چراکه هیچ‌کس شبیه دیگری نیست. اما این عجیب است که دیگران از من بخواهند که آن‌ها را به هم شبیه نبینم٬ وقتی که مو به مو٬ حتی جزئی‌ترین کلماتشان از یک نقطه به بعد به هم شبیه می‌شود. بله٬ هیچ کس شبیه دیگری نیست و مردمی که من می‌بینم٬ یعنی کسانی که با من برخورد می‌کنند٬ هرکدام از یک جایی آمده اند و اساساً ربطی میانشان نیست. اما من جلوی همه یک معما می‌گذارم. و از همه یک سؤال می‌پرسم. و همهٔ آدم‌های هزار رنگ و هزار شکل٬ آن لحظه‌ای که می‌گویند «نمی‌دانم» به هم شبیه می‌شوند. بله هیچ کسی شبیه دیگری نیست. اما همه با من نهایتاً یک طور رفتار می‌کنند و هیچ دلیلی ندارد که من آن چه را که چشمم به وضوح می‌بیند٬ یعنی آن که در رابطه با من نهایتاً همه به یک قاعده‌اند٬ نبینم و یا انکار کنم. ممکن است بگویند که این خود تویی که همه را به هم شبیه می‌کنی و همه را با رنگ‌های پرشمارشان به یک طلق می‌بینی. گویا این فلاکت اسم هم دارد و بهش اثر پوگمالیون می‌گویند٬ محض آن تندیس‌تراش فلک‌زده. این هم لابد حرف غلطی نیست. بله من همه را به هم شبیه می‌کنم و همین چند سطر قبل به اعتراف نوشتم که بله٬ من جلوی همه یک معما می‌گذارم. بله من همه را به هم شبیه می‌کنم و معمایی که هست همین است. و همه نهایتاً به یک شکل به این سؤال پاسخ غلط می‌دهند٬ یعنی که واقعاً به هم شبیه می‌شوند. بله من همه را به هم شبیه می‌کنم. اما چرا یکی این طلسم را نمی‌شکند؟‌ چرا یکی نیست که بگوید شبیه دیگران نیستم و شبیه دیگران هم نشود؟‌

 

«که ای مسافر این ره یتیم باش یتیم!»

۰ نظر ۲۸ بهمن ۰۲ ، ۰۷:۵۳
عرفان پاپری دیانت

من روحم از آهن است، مثل این که. و البته بسیار زنگ زده و زننده و مستهلک. اما گاهی از زیبایی و سرسختی‌ای که درم هست به وجد می‌آیم. چه چیزها که بر سر من آمده و مرا نشکسته. من مثل یک میلهٔ نیمه جان فلزی در جایی که گذرگاه هیچ عابری نیست پرچمی را که پرچم هیچ جایی نیست در زیر باد و باران نگه داشته‌ام. دست کم اگر به چیزی ایمانی داشتم یا ارزش مشخصی در زندگی‌ام بود کمتر از خودم تعجب می‌کردم. اما هیچ چیزی در زندگی من نیست که به آن ایمان داشته باشم، یا کسی نیست که به او دلخوش باشم، یا چیزی در آینده که به آن امید داشته باشم، و اخیراً حتی سرخوشی‌ای که در روزمرگی داشتم را هم دیگر احساس نمی‌کنم. من در چنین بی‌کسی و چنین بی‌هودگی‌ای چنین مصائبی را تاب آورده‌ام. گاهی از دور به زندگی‌‌ای که می‌کنم خیره می‌شوم و گاهی بسیار رقت‌آور و حتی هولناک به نظر می‌رسد. من چرا باید این‌طور عمر بگذرانم؟ به واقع هیچ دلیل بخصوصی در زنده ماندن من نیست. و روز به روز کم‌نورتر و دلشکسته‌تر از قبلم. اما هرچه‌قدر که این جذام صورتم را بیشتر می‌خورد، در آینه و در خیال خودم زیباتر می‌شوم. هر بار که بلایی نو بر دلم می‌زند و نمی‌شکنم، روحم از شوق به لرزه می‌افتد. دلم می‌خواهد فریاد بزنم که چشم باز کنید و دهن باز کنید و صورت زنگ‌زدهٔ مرا بلیسید و ببینید که یکسره آهن و زنگم و چیزی از گوشت و خون در تنم باقی نمانده است.

۰ نظر ۲۵ بهمن ۰۲ ، ۰۹:۴۹
عرفان پاپری دیانت

.

غیرت حق بود و با حق چاره نیست

کو دلی کز قهر حق صد پاره نیست 

۰ نظر ۲۳ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۴۴
عرفان پاپری دیانت

.

I hope I always remember the message that these scars carry. 

۰ نظر ۲۳ بهمن ۰۲ ، ۰۷:۴۹
عرفان پاپری دیانت

.

خواب دیدم که جلوی آینه وایساده‌ام و موهام سفید بودن و تک و توک تار سیاه بینشون پیدا بود، و ریش کوتاه و پریشون و کج و معوجم نصف بیشترش سفید بود. یه زیر پیرهن سیاه تنم بود و با همچون قیافه‌ای، گیج و ویج و ترکیده وایساده بودم جلوی آینه. اما صورتم به همین شکل الانم بود، و چین و چروک پیری روش ننشسته بود. محض همین یه هیئت ترسناک و بی‌قاعده‌ای داشتم. یعنی به تناسب پیر نشده بودم انگار و فقط سر و صورتم سفید شده بود، انگار که عارضهٔ مرض باشه نه پیری سر وقت.

۳ نظر ۱۵ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۴۹
عرفان پاپری دیانت

.

یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق

گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش

ـ

من آدم متعصبی هستم. احتمالاً مرکزی‌ترین ویژگی من همین تعصبی است که در جزء جزء من رخنه کرده است. و این لابد این‌قدرها هم واضح نیست و در عمل بسیار منعطف‌تر از آن چیزی هستم که واقعاً هستم. من عموماً بسیار هم منعطفم و با همه چیزی و همه کسی راه می‌آیم٬ به یک دلیل شرم‌آور٬ و آن این که به چیزی اهمیت نمی‌دهم. جهان برای من یک خارج بسیار بزرگ است٬ اطراف یک اتاق بسیار کوچک که خانه است. هر آن چیزی که بیرون است نامربوط است. ملک دیگران است و به قانون دیگران. من خارج از خانه احتمالاً موجود توسری‌خوری به نظر برسم. به این خاطر که اساساً متوجهم که بی‌قانونی خارج از خانه اسباب دردسر و خستگی است و عموماً هیچ زمینی خارج از خانه آن‌قدر برایم ارزش ندارد که بخواهم پرچمم را بر آن بالا ببرم. محض همین هم خیلی بیرون نمی‌روم. در عوض٬ چهارچوب خانه و مرز وطن و حدود قبیله٬ هرچه‌قدر هم که محقر و مختصر باشند مال من اند. آن‌جا من به قانون خودم‌ام. و از تمام جهان٬ تمام آدم‌ها که آن بیرون‌اند٬ فقط و فقط یک انتظار دارم و آن این است که در اتاق من به آیین من باشند٬ همان‌طور که من خارج از اتاقم با آیین غریبه‌ها دست به گریبان نمی‌شوم٬ هرچه‌قدر هم که مهمل و عذاب‌آور باشد. محض همین٬ از این که در دروازهٔ خانه‌ام خون بریزم هیچ ابایی ندارم. من آن‌قدر در جهان مراعات می‌کنم و آن‌قدر جلوی این و آن سر خم می‌کنم و آن‌قدر حرمت خیابان را نگه داشته‌ام که در حفظ حرمت خانه‌ام هر جنایتی برایم مجاز باشد. من با کسی هم‌خانه نیستم و نمی‌شوم. هر که هست مهمان است و به مهمانی می‌آید. و قاعده قاعدهٔ مسجد مهمان‌کش است. چه کسی می‌تواند یک شب را دوام بیاورم؟‌ تا من هر چه دارم را به پایش بریزم و به او هم‌خون و هم‌خانه بگویم.

من عمیقاً رنج می‌کشم. دلم خون می‌شود وقتی که خون تازه کف حیاطم می‌ریزد. به جاپای غریبه‌هایی که رفته‌اند و ترکم کرده‌اند هر روز نگاه می‌کنم و هر بار می‌شکنم. یاد همهٔ آن آدم‌های عزیزی که مرا تنها گذاشته‌اند همیشه در دلم حاضر است. خیلی هایشان جرمشان فقط این بود که مثلاً گفته بودند یک لیوان چایی نمی‌دی؟ یا مثلاً٬ آن گلدان را ببری زیر آن پنجره بگذاری قشنگ‌تر نیست؟‌ من به همین جرم معصومانه خونشان را ریخته‌ام. گاهی فکر می‌کنم فقط اگر یک گلدان را جابه‌جا کرده‌ بودم٬ یک زخم روی دلم کم‌تر بود٬ یا بار این تنهایی هولناک کمی می‌شد که سبک‌تر باشد. ولی چه کار کنم؟‌ من نمی‌توانم در خانه‌ای که بی‌حرمت شده عمر بگذرانم. حاصل این است که در این محنت‌کده بسیار تنها شده‌ام٬ با هزار خاطره در قلبم و لکه‌های خون روی در و دیوار. 

کیست که عاقبت یک شب٬ فقط یک شب را این‌جا سر کند؟‌

ـ

بشنو اکنون قصهٔ آن بانگ سخت

که نرفت از جا بدان آن نیکبخت

گفت چون ترسم چو هست این طبل عید

تا دهل ترسد که زخم او را رسید

۰ نظر ۰۷ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۴۴
عرفان پاپری دیانت