هین بیایید ای رفیقان سوی من
من روحم از آهن است، مثل این که. و البته بسیار زنگ زده و زننده و مستهلک. اما گاهی از زیبایی و سرسختیای که درم هست به وجد میآیم. چه چیزها که بر سر من آمده و مرا نشکسته. من مثل یک میلهٔ نیمه جان فلزی در جایی که گذرگاه هیچ عابری نیست پرچمی را که پرچم هیچ جایی نیست در زیر باد و باران نگه داشتهام. دست کم اگر به چیزی ایمانی داشتم یا ارزش مشخصی در زندگیام بود کمتر از خودم تعجب میکردم. اما هیچ چیزی در زندگی من نیست که به آن ایمان داشته باشم، یا کسی نیست که به او دلخوش باشم، یا چیزی در آینده که به آن امید داشته باشم، و اخیراً حتی سرخوشیای که در روزمرگی داشتم را هم دیگر احساس نمیکنم. من در چنین بیکسی و چنین بیهودگیای چنین مصائبی را تاب آوردهام. گاهی از دور به زندگیای که میکنم خیره میشوم و گاهی بسیار رقتآور و حتی هولناک به نظر میرسد. من چرا باید اینطور عمر بگذرانم؟ به واقع هیچ دلیل بخصوصی در زنده ماندن من نیست. و روز به روز کمنورتر و دلشکستهتر از قبلم. اما هرچهقدر که این جذام صورتم را بیشتر میخورد، در آینه و در خیال خودم زیباتر میشوم. هر بار که بلایی نو بر دلم میزند و نمیشکنم، روحم از شوق به لرزه میافتد. دلم میخواهد فریاد بزنم که چشم باز کنید و دهن باز کنید و صورت زنگزدهٔ مرا بلیسید و ببینید که یکسره آهن و زنگم و چیزی از گوشت و خون در تنم باقی نمانده است.