خواب هزارتو
یکی پشت تلفن بهم گفت که میتونی شنبه صبح ایران باشی؟ من قاعدتاً نپرسیدم چرا و صحنهٔ بعد توی یه آژانس مسافرتی بودم جایی شبیه خیابون زند. یک زنی پشت باجه نشسته بود که صورتش انگار ترکیب چند تا زن آشنا بود و هر لحظه به یکیشون شبیه میشد و نمیتونستم تشخیص بدم کدومه و محض همین داشتم فکر میکردم چهطوری باید صداش کنم و نهایتاً اسم یکی از اون چند زن رو که در اون لحظه بهش شبیهتر میاومد صدا کردم. وقتی متوجه من شد کارشو متوقف کرد و صندلیشو کشید سمت من. اون موقع قدری بیشتر دقت کردم و دیدم که مامانه. بعد اومد و سرشو اورد نزدیک گوشم و همون موقع ته دلم لرزید چون فهمیدم که یه طوری شده. خیلی یه کاره و بدون مقدمه گفت که ص مرده و من نمیتونستم به عمهات بگم و گفتم تو بیای بهشون خبر بدی. توی خواب هم همینقدر رعبآور بود و خصوصاً با اون لحن سرد و مستقیم که «ص مرده». منتها انگار که نمیتونستم باور کنم. ته دلم یه امید خیلی کمی داشتم که زنده باشه. هرچی بیشتر میپرسیدم اینطور بودکه دقیق نمیدونم چی شده. بعد از اون آژانس رفتیم بیرون و وارد خیابون شدیم و حین صحبت کمکم امیدوارتر میشدم چون متوجه شدم که او هم دقیق نمیدونه و در واقع اینطوریه که مدتیه از ص خبری نیومده صرفاً. هم ته دلم خوشحال بودم چون به نظرم میرسید که ممکنه زنده باشه و هم قدری پریشون بودم که اگه این خبر درست نباشه من چرا این همه راه برگشتهام. یک جایی سر چهارراه زند ایستاده بودیم که انگار پله برقی بزرگی اونور خیابون پیدا شد و دیدم که ص داره ازش میآد پایین. انگار همهٔ دنیا رو بهم داده بودن. یه کت بلندی تنش و چمدونشو هم گرفته بود دستش و مثل همیشه که از دور پیدا میشد داشت از پله برقی میاومد پایین و از دور دست تکون میداد. تا رسید به زمین دویدم سمتش و بغلش کردم. گفت که توی تورنتو گیر افتاده بوده و چند روز ارتباطش قطع شده بوده و ناراحته که نگران شدهایم. اونجا به این فکر میکردم که با این که من الان همینطوری بدون حساب و کتاب برگشتهام ایران و عملاً زندگیای رو که داشتم برای همیشه از بین بردهام ولی همون موقع بسیار خوشحال بودم که ص برگشته و هنوز باهاش حرف میزنم.
ـــــــ
آخر شب بود و توی همین آپارتمانی بودم که در چند ماه توش زندگی میکنم. یهو متوجه یه دری شدم که توی این چند ماه هیچوقت ندیده بودمش. در باز بود و اونورش یه اتاقی بود. اول قدری هیجان زده شدم که عه اینجا یه اتاق دیگه هم داشت و من نمیدونستم. بعد کمکم رفتم داخل و دیدم که اتاق خالی هم نیست و کلی وسیله به شکل خیلی شلختهای درش پخشن. گفتم شاید مال مستأجر قبلی باشن که با خودش نبرده ولی اتاق یه طوری بود که انگار هنوز کسی توش زندگی میکنه. شروع کردم اتاق رو زیر و رو کردن. قدری مضطرب بودم ولی فکر میکردم اگر صاحب اتاق هم پیدا بشه این اتاق عملاً داخل آپارتمان منه و محض همین او باید توضیح بده نه من. شروع کردم به گشتن اتاق و موقعی که داشتم قفسهٔ کتابها رو نگاه میکردم دیدم که همهٔ کتابها فارسیان و یعنی طرف احتمالاً ایرانیه. اینجا انگار از اون اتاق در اومدم و یه در دیگهای پیدا شد که وسط آپارتمان یکی دیگه باز میشد. و باز چند تا راهروی دیگه و خیلی تعجب کرده بودم که این ساختمون این جاها رو هم داشته و تا الان مخفی بودهان. چیزی شبیه هزارتو بود و هی وارد یه فضای دیگه میشدم. همون ساختمون کوچیکی بود که توش زندگی میکنم ولی انگار تا بینهایت ادامه داشت. یه جا کنار یک راهپلهای دیدم که یه سالن رقص خیلی قدیمیه که درش بسته بود ولی از پشت شیشهها میشد داخلش رو دید. و باز تعجب کردم که ما توی این یه ساختمون سالن رقص داشتیم و من نمیدونستم. همینطور توی ساختمون میگشتم تا برگشتم سر جای اولم، یعنی همون اتاق که توی آپارتمان خودم بود. باز جلوی کتابخونه بودم و کتابهای فارسی رو نگاه میکردم. همهٔ کتابها نو بودن و از هر کدوم چند جلد مثل هم کنار هم چیده شده بودن انگار که قفسهٔ کتابفروشی باشه نه کتابخونهٔ شخصی. کتابها هم همه رمان بودن و مشخصاً از این رمانهای عاشقانهای که یه وقتی خیلی پرفروش بودن. یادمه که چند جلد از مودبپور مثلاً توی اون قفسهها بود. بسیار تعجب کرده بودم که بعد چند ماه متوجه شدهام که یه اتاق دیگه توی آپارتمان من بوده همهٔ این مدت و یه نفر ایرانی توش زندگی میکرده یا میکنه. همونجا متوجه شدم که یه گوشی موبایل توی قفسهٔ کتابخونه گذاشته. همون لحظه صفحهٔ گوشی روشن شد یه نوتیفیکیشن یه پیام از تلگرام اومد و کسی که پیام رو فرستاده بود آشنای من بود. نه تنها میشناختمش بلکه اصلاً یکی از آدمهای خیلی نزدیک زندگیم بود. وحشت کرده بودم که این طرف که داره تو خونهٔ من زندگی میکنه نه تنها ایرانیه بلکه احتمالاً آشنا هم هست. گوشیو ورداشتم و همینطوری با استرس سعی کردم بیشتر بفهمم. یا رمز نداشت یا رمزشو باز کردم. بعد گوشیو با خودم بردم توی اتاق و اینجا خواب و بیدار بودم و داشتم توی گوشی میگشتم و چتهاش رو میدیدم. رسیدم به یه کانال توی تلگرام که کسی توش نبود و انگار آرشیو بود. توی اون کانال مقدار زیادی عکس و ویدئومسیج بود، همه از من. عکسها و ویدئوهای خیلی خیلی شخصی و خصوصی من با آدمهای دیگه. ویدئوهایی که خودم هم نداشتم. اینجا دیگه کاملاً خوف برم داشته بود. طرف هر کی بود خیلی جدی از زندگی من خبر داشت و از خصوصیترین چیزهای من آرشیو درست کرده بود. توی تلگرامش مقداری متن دیدم که با یک لحن خیلی تند و عصبانی و پرنفرتی راجع به من نوشته بود. خیلی از آدمهایی که میشناختم یه اثری ازشون اونجا بود. همهٔ اینها رو با استرس زیر و رو میکردم ولی نمیدونم چرا اون پیام اول، یعنی پیام همون آشنای نزدیک رو باز نکردم و نخوندم و نفهمیدم داستانش چی بود. مطمئن بودم که این آدم خطرناکه و نباید ببینمش. حس میکردم که هر لحظه ممکنه سر و کلهاش پیدا بشه. که پیدا شد. آخرین چیزی که یادمه اینه که داشتم توی راهرو فرار میکردم و پشت سرم میدوید. قد کوتاهی داشت و موهای تیز و صاف داشت و به نظر سنش از من کمتر بود. اینو به وضوح یادمه که هیچ شبیه من نبود. هیچ با هم حرف نزدیم. فقط نعره میزد و دنبالم میدوید و یه چوب توی دستش گرفته بود و مشخصاً به این قصد که منو بکشه دنبالم میدوید و همینطور دویدم تا دم در ورودی ساختمون و چند قدم مونده بود بهم برسه که درو پشت سرم بستم.
-
این خواب رو امشب، ۲۱ نوامبر ۲۰۲۵ دیدم.