شب که چشم میبندم، همیشه خیال میکنم که تیغهی بسیار ظریفی از آسمان میآید و مرا به دقت میبُرد.
شب که چشم میبندم، همیشه خیال میکنم که تیغهی بسیار ظریفی از آسمان میآید و مرا به دقت میبُرد.
بچه که بودم، راهِ خیابان را تا خانه به دو میرفتم و با صدای بلند (به گوشِ خودم بلند حداقل) اصوات بیمعنی درمیآوردم و نگاهم را به زمین میدوختم که جن و جادوگر در آن تاریکی خودشان را نشانم ندهند. حتی یادم هست دقیق، که نمیترسیدم که شکارم کنند، فقط دلم نمیخواست جن و پری ببینم.
امروز، که بیست و دو سالم تمام شد، میبینم که هیچ فرق نکردهام. هنوز همانم. در کوچههای روشنتری میدوم. زیرلب اصوات معنیدارتری میخوانم، و با صدای آهستهتر. اما از موجوداتی به همان اندازه نامرئی وحشت دارم.
یکجا که طوفان مفصل باشد یک چیزی مُر شده توی خودش. اگر نزدیک برود آدم و مفصلش کند معلوم میشود که آدم است یا آدم اند (به واقع آخرین چیزی که اینجا اهمیت دارد شمار این افراد است. زیرا که در این طوفان فرقی نمیکند که تو یک نفر باشی یا چند نفر باشی) و یک خیمهی سیاهی زدهاند، به وسعتِ خودشان و چنگ زدهاند به تیرک خیمه و توی هم پیچیدهاند و هر از گاهی باز باد چند قدمی میبردشان و به طوفان را ببر این شیوه برگزار میکنند تا فروکش کند. و بعد خیمه به دوش میگیرند و میدوند. چنان تند و سبک میدوند که انگار هیچوقت طوفانی نبوده. اما درست به این دلیل که طوفانی خواهد بود. وقت این افراد وقت ناچیزیست. پس به تفصیل میدوند تا باز وقت طوفان برسد و در هم خیمهی سیاه بزنند.
__
«غم رسید.»
این را همیشه من به ارباب میگویم. و سریع میگویم و جیم میزنم که نخواهد شرمندهی من بشود. ولی همیشه از حفرهی مشرف به زیرزمین دزدکی نگاهش میکنم. هرچه را که توی دستش هست میگذارد روی میز. تا ده نشمردهام همیشه که صورتش نو میشود. دقیق حفظمش. یک آن رخِ تازه میگیرد و صدای مرا نو میشنود لابد توی سرش که ها! غم رسید!
و لباسهایش را در میآورد. و دقیق همهجای خودش را نگاه میکند که مطمئن شود راست گفتهام. بعد دست میکند توی صندوق لباس سیاه بلندش را درمیآورد میکند تن که تنش را دیگر نبیند تا وقت نور. و انگشتری ماه را از انگشتش (که حالا کشیدهتر از قبل است) درمیآورد و میگذارد یک کنجی تا وقت سور که برسد یا نرسد.
و میرود مقیم سیاهخانه میشود. من هم میروم. که نبیندم. ولی از دور همیشه به سیاهنشینیاش نگاه میکنم. مشق سیاهی میکنم از دور. تا روزی که خودم ارباب شدم، بفهمم که در این وقتها باید چه کار کنم چه کار نکنم.
امشب با محسن بحثِ مفصل کردیم. در خلال حرف، من یادم به یک خاطره افتاد از سالهای بسیار دور. و به گمانم یادآوریاش در این ایام ضرورت دارد.
-
من کلاس اول ابتدایی بودم. یا شاید دوم. هفت یا هشت سالم بوده پس.
زمستان بود. و هوا هم سرد بود. و من یک جفت دستکش نو خریده بودم. یک روز توی مدرسه دستکشها را گم کردم. تصمیم گرفتم خودکشی کنم. یک برگه از دفترچهی یادداشتم کندم و رویش نوشتم «چون دستکشش را گم کرد خودکشی کرد.» یا یک چنین چیزی. ولی دقیق یادم هست که فعل را در سوم شخصِ غایب صرف کرده بودم. تازه خط یاد گرفته بودیم و بعید نیست خود را هم خد نوشته بوده باشم. برگه را نوشتم و گذاشتم توی کیفم.
زنگ که خورد، یک جا قایم شدم و منتظر شدم که همه بروند و خلوت شود. خلوت که شد رفتم سمت سکوی صبحگاه. چهار پنج متر فاصله داشت با زمین و لابد آن وقت فکر میکردم که برای کشتن من همین قدر فاصله با زمین کافیست.
بچهها همه رفته بودند. من رفته بودم لبهی سکو و داشتم به زمین نگاه میکردم که رانندهی سرویسمان (فولادی بود اسمش و هیچ اعصاب بچهمچه نداشت) با عجله آمد توی حیاط و قدری اینور و آنور را نگاه کرد و مرا که دید شروع کرد داد و بیداد که کلی معطلمان کردهای و... . من هم ترسیدم و کیفم را برداشتم و سریع رفتم نشستم توی ماشین.
توی خانه مامان داشت کیفم را مرتب میکرد که برگهی یادداشت را دید. تشری صدایم زد و رفتم پیشش و دیدم که اخم کرده و برگه هم توی دستش بود. و گفت این چه پرت و پلاییست؟ و خلاصه حرف زد و گفت که دیگر از این چیزها ننویس (هنوز هم همین را میگوید) و خلاصه توضیح داد که معمول نیست که برای دستکش کسی خودکشی کند. گذشت. من هم خیالم راحت شد که گم شدن دستکشم آنقدرها هم اهمیت نداشته.
-
چند چیز را سعی میکنم که مرور کنم:
اگر من آن یادداشت را نمینوشتم و اگر به آن فکر و خیال نمیافتادم چه میشد؟
میرفتم خانه و میگفتم دستکشم گم شده. دو حالت داشت: یا دعوایم میکردند یا میگفتند فدای سرت و دستکش چیز مهمی نیست.
پس خودکشینکردن و گفتنِ واقعیت یک ریسک بود. و طبعاً برای من در آن سن اینکه دعوایم کنند بلایی بدتر از مردن بود. پس منطقی بود که من چنین ریسکی نکنم و صاف و ساده واقعیت را نگویم.
بهترین اتفاقی که ممکن بود بیفتد چه بود؟ این بود که من بفهمم دستکش اهمیتی ندارد. ولی این آگاهی بدون خطر به دست نمیآمد و برای فهم این مسئله لازم بود که من ریسک بکنم. ریسک اول را در بند قبل گفتم که چرا. و گفتم که چرا آن ریسک را نکردم. من تصمیم گرفتم که خودم را بکشم. اگر رانندهی مان دیرتر آمده بود شاید مثلاً خودم را میانداختم پایین (هرچند که بعید بود) و هرچیزیم هم که میشد بهایی بود که برای فهمیدن این نکته میپرداختم که دستکش چیز مهمی نیست.
اما اتفاقی که در نهایت افتاد بهترین اتفاق ممکن بود. کسی من را خیلی دعوا نکرد. خودکشیام هم خوشبختانه یا کجبختانه به جایی نرسید. اما چیزی که مرا نجات داد همان صفحهی یادداشت بود. یک نفر (مامان) یادداشت مرا دید و آمد به من گفت که دستکش چیز مهمی نیست و نگران نباش.
پس ضرورت داشت که من آن یادداشت را بنویسم. هرچند تضمینی نبود که نوشتن آن یادداشت منجر به کشف بیاهمیتبودن دستکش شود.
-
حالا هم به گمانم اتفاق همان است. من کماکان بچهام و مسئله همانقدر برایم بغرنج است. بهترین اتفاقی که میتواند برایم بیفتد این است که یک نفر یادداشت مرا ببیند و بگوید که اتفاق تو آنقدرها هم بغرنج نیست. ولی واقعیت این است که من به این خاطر در هفت سالگی این شانس را آوردم و همه چیز به آن خوبی پیش رفت، که جرئت کردم و خواستم خودم را بکشم. یعنی یک سرِ این ریسک نجات بود و یک سرش مرگ. ولی در بیست و یک سالگی من دیگر یک چنین دل و جرئتی ندارم. و مثل آنوقت جسور و بیفکر نیستم. درنتیجه آسوده هم نخواهم شد.
یک عده دارند مرا تهدید میکنند. تهدیدهای سفت و سخت. من خوب نمیشناسمشان. فقط یک چیزهایی توانستهام ازشان بفهمم. از دور به نظر لباسهای سیاه کردهاند تنشان و از نزدیک قرمز، و شاید هم برعکس. نمیتوانم از خودم محافظت کنم. و نمیتوانم هم به کسی چیزی بگویم و از کسی کمک بخواهم. زیرا چیزی که آنها میخواهند دقیقاً همین است که دیگران را از وجودشان مطلع کنم. بسیار اذیتم میکنند و تهدیدم میکنند که هر وقت مشغول کار باشم به سراغم میآیند و تهدید میکنند که زشتم میکنند، آنقدر که دوستان نزدیک و خانوادهام از من بدشان بیاید.
من بیکس افتادهام و نمیدانم که چهطوری باید خودم را زنده نگهدارم.
تعدادشان سه یا چهار نفر است.
من فکر میکردم که قرار است طور دیگری باشد. وگرنه اگر بنا بر خرابیست، من که خوب بلدم.
Ye tari mo çul aimom o ye tari pešk mixarom mo ke bio sei ko.
به این فکر میکردم که آدم زنده باشد و بدنش شروع کند به تجزیه شدن. نمیدانم بعد از مرگ چه اتفاقی برای بدن میافتد. میگندد و کرم میزند و چه و چه. فکر میکردم که آدم زنده باشد و عین به عین یک همچین چیزی را ببیند. هر روز و هر ساعت، شاهدِ روندِ تلاشی تنش باشد. هر روز زشتتر شود. و ببیند که زشتتر میشود.
چیزِ غریبی نیست البته. در قصهها آمده که با ایّوب یک چنین معاملهای شد. و تازه ایّوب کارِ خطایی هم نکرده بود.
اگر شما این نوشته را میخوانید، برای من دعا کنید که بلاها از سرم بگذرند و آدم بهتری بشوم.
بعدِ چهارپنج روز تلگرامم چند دقیقه وصل شد. پیامها را میخواندم. دوستی نوشته بود: رنجهای ما برای تاریخ تکراریاند.
یکی این. دیگر این سخنِ یوحنا که کلماتش آن روز مثل سنگ که ببارد، ناگهان بر سرم ریختند.
“در محبّت ترس نیست؛ بلکه محبّتِ کامل ترس را بیرون میراند. زیرا ترس از مکافات سرچشمه میگیرد. و کسی که میترسد در محبّت به کمال نرسیده است.”
و دیگر این مصرعِ عجیبغریبِ عطار که
درد بر من ریز و درمانم مکن
ای خداوند
مرا به کار وادار و به کار من برکت بده، در آغاز و در میانه و در پایان. زیرا اگر تو مرا به کار نخوانی، من کار نمیکنم. تویی که رخصتِ کار میدهی. تو میتوانی با بیماری و با اندوه مرا زمینگیر کنی. مرا زمینگیر نکن. و به کارِ من برکت بده. زیرا اگر برکتِ تو نباشد، شورِ کار به سردیِ بیماری تبدیل میشود.
ای خداوند
مرگِ مرا به سوی من بفرست. مرگِ مرا که مانند اسبِ سیاهیست، به سوی من بفرست؛ چرا که پیادهام. و به پاهای بلندش قوت ببخش. اما صدای قدمهایش را به گوش من نرسان، چرا که اگر مرگ را بشنوم، تو را نخواهم شنید. مرگِ سیاهِ مرا از یادِ من ببر، و ناگهان بر من هویدایش کن. تا مرا بر پشتِ خود بنشاند و به سوی تو ببرد.
ای خداوند
پدر و مادرِ مرا زنده نگهدار. زیرا اگر پدرم بمیرد، تو را فراموش خواهم کرد. و اگر مادرم بمیرد، مانند درختی خواهم بود که در فصلِ شکوفه بخشکد.
بگذار تا میوههای من برسند.
ای خداوند
مرا زیبا کن. و زنی را زیباتر از من به خوابِ من بیار. آنقدر زیبا، که از بدنِ من بیزار باشد.
ای خداوند
تو بدترین دشمنِ مرا همسایهی من کردهای. و پاهای او را با زنجیری بسیار محکم به پاهای من بستهای. اگر او خسته شود، من نیز از پا میافتم. اگر خواب به چشمِ او بیاید، من نیز به خواب خواهم رفت. و اگر او بیمار شود، من نیز بیمار خواهم شد. او را زنده نگهدار، اگرچه از او بیزارم. و یک روز کسی را بفرست تا با سوهانِ بسیار قدرتمندش زنجیرِ همسایگیِ ما را پاره کند.
هیچْ وقت نیست. باید شتاب کرد. این چند وقته سرم خیلی گرم است. (معلوم هم نیست به چی) وقت و سکونِ نوشتن نیست. تلوتلو میخورم.
آمدهایم شمال با بیژن. امشب شب آخر است. فردا برمیگردیم تهران. فرصت کم است. و دلام نمیآید همین وقتِ کم را خرجِ نوشتن کنم. بههرحال، داشتم به لغتِ فروپاشی فکر میکردم. به چینشِ آواهاش. کِشِ واو و بعد پخشِ پ. و دو بخشاش: فرو و پاشیدن. حالا زیاده حرفی گفتم که نیست. اصلا وقتِ این چیزها دیگر نیست. زندهام و نگران. با هر دو چشم. یک لغتی توی جنوبی هست که به اینجا خوشتر میآید: پِشک. که همان پاشیدگی و اینهاست معنیش. شباهتاش با پاش در این که هردو با پ شروع میشوند.(و خوب طبیعتاً باید هم بشوند.) در پاش،بعدِ پ مصوت بلند هست و بعدْ ش؛ و در نرمیِ شین واژه تمام میشود. اما در پشک، بعدِ پ بلافصل ش میآید. حرف اول از بین دو لب شروع میشود و به عقب میرود. حرف دوم میانهی دهان. هوا از بین سقف و زبان، صفیرکش میگذرد و بعد در حرف سوم تهِ زبان به تهِ سقف میخورد: ک. و لغت همینجا، در ک ختامه میگیرد. معنی این پشک هم با پاش فرق دارد. پاشیدن مثلا پاشیده شدن آب یا مثلا خون و این ها. اما چیزی که پشک میخورد از یک حالت (معمولاً جامد) به یک حالت دیگر تبدیل میشود، به یک حالت دیگر که نه، درواقع ریزریز میشود. اما مهمترین نکته این که ناگهان و عجول، چون اصلاً وقت نیست. مثلاً مجسمه که بیفتد زمین پشک میخورد. یک نفر که سوار موتور باشد و تصادف کند مثلاً مغزش پشک میخورد (یعنی عرض چند ثانیه از پ به ش و بعد به ک میرسد) و یا مثلاً هندوانه محکم اگر زمین بخورد پشک میخورد و اینها. حالا بحث که زیاد است. وقت نیست.
بیدینی حقارتبار است، یعنی منجر به احساس حقارت میشود.
در اینجا میخواهم برای اولین بار به این مسئله فکر کنم که دین (و چیزهایی شبیه به آن) همواره در موازاتِ واقعیت جاریست. و هیچوقت احتمالاً با اصلِ زندگی یا با زندگیِ اصلی منطبق نمیافتد (به همین دلیل شخصیتِ روحانی دینی برای من حل نمیشود. روحانی کسیست که در فرع زندگی میکند. مانند یک ادیب مثلاً یا لغتشناس. این چند شخصیت در یک وضع به هم شبیهاند: آنها به جای غذا ادویه میخورند.) شاید این فکر به نظر شما البته عادی و بدیهی برسد.
پس علیالحساب میپذیریم که دین فرعِ زندگیست. (هرچند میتوان به این فکر خردههای جدی گرفت. مثلاً آنکه نمیتوان چیزی را به عنوان زندگیِ معیار بازشناخت.) معمولاً در تعریفِ دین گفته میشود که برنامهایست جامع برای زندگی و مانند آن. از این تعریف (و تعریفهای شبیهاش) اینگونه برداشت میشود که دین با زندگی فرق دارد. در ادامه این فکر را هم بپذیریم که دین بر بخشِ رنجآلودِ زندگی فرع میشود. و اگر خطرهای بیرونی (از جمله جسم، طبیعت، دیگران و...) ما را تهدید نمیکردند، برپاییِ دین هم لزومی نداشت.
تا اینجای بحث هرچه نوشتهام مرورِ بدیهیات بوده. به این سؤال برسیم که کارکردِ دین چیست؟ یا بهتر، دین چهگونه انسانِ رنجزده را یاری میکند؟ در جوابِ این سوال معمولاً گفتهاند: با تسلیبخشیدن. اما تسلی هم واژهی گنگیست. پس باید به این پرداخت که این تسلی چه کیفیتی دارد.
دین هیچگاه نتوانسته اصلِ رنج را منهدم کند. حتی داروهای مخدر (که قطعاً قدرتمندتر از دین اند) هم رنج را از میان نمیبرند. بلکه فرآیندِ درکِ رنج را موقتاً مختل میکنند. پس کارکردِ دین هرچه باشد انحلالِ رنج نیست. دین رنج را توجیه میکند و با عمومیتدادن به رنج، بارِ رنج را از دوش فرد برمیدارد و بر دوش جمع میگذارد. رنج دراثر و درنتیجهی ضعف است. ضعف حقارتبار است و به تبع آن رنج هم. دین با رسمیتدادن به رنج، حسِ حقارت را (که پیشزمینهی رنج است) دقیقاً به ضد آن یعنی به نوعی فخامت تبدیل میکند (که پسزمینهی رنج است.) فرض کنید که بیماری ایّوب از جانب خداوند نبود. آنوقت ماجرای این مرد بیمار آنقدر حقارتآمیز به نظر میرسید که هیچکس به فکر ثبت آن نمیافتاد. آوردن نام ایّوب در میانهی این یادداشت از سر سهو بود. ابداً قرار نبود چنین اتفاقی برای این نوشته بیفتد. بههرحال نام ایّوب همهچیز را در ذهن من به هم زده. بله، کرمهای بدن ایّوب اگر آیاتِ خداوند نبودند، با بیرحمیِ تمام فراموش میشدند. برای من (که از قصهی ابراهیم سر در نمیآورم) ماجرای ایّوبِ نبی درخشانترین جای کتاب است.
بگذریم. با حذفِ دین، رنجْ دیگر افتخارآمیز نیست. تحمّل رنج هیچ پاداشی به دنبال ندارد. رنج را میتوان تحمّل کرد، اما حقارت را نمیتوان. آنچه معمولاً اسماش را تسلی میگذارند در واقع حذفِ حقارتیست که همیشه همراهِ رنج است.
اما چیزی که مرا به نوشتنِ این چند سطر واداشت یک تصویرِ بیحرکت بود که توی سرم پیدا شد. یک پردهی بیتکان. تصویرِ سرسرای یک کاخ. در سمتِ راست پادشاه یک موبد (سپیدپوش، نسبتاً پیر) و کمی پایینتر دلقک (با لباسهای رنگارنگ. حدوداً چهل ساله. بههرحال دیگر جوان نیست.) به شمایل این دو نفر فکر کنید. به موبد و دلقک. اینها در رنجی که میکشند یحتمل برابرند. هر دو بهزودی میمیرند. جسم هردویشان در شُرف فروپاشیست. اما پادشاه به موبد با دید احترام مینگرد. اما دلقک را در دلش تحقیر میکند.
_
ما و می و زاهدان و تقوا
تا یار سر کدام دارد
بر سینهی ریش دردمندان
لعلت نمک تمام دارد
سلام و وقتخوش، باید خیلی تند و تلگرافی بنویسم؛ وقت نیست، و بادها تند و ناگزیر میوزند.
__________
دیروز داشتم برمیگشتم. توی راه ناگهان حس کردم همهی این وقتها (که دقیق یادم نیست از کی تا امروز که اول تابستان است) توی ذهنام تخلیص و بعد قطعی شدند.
این دوستداشتنْ شکلِ دیگری از هم نه حتی، خودِ مرگ است. فکر کنید توی جاده دارید میروید. روبرو یک کوهیست که تمام جاده را گرفته. شما تا جایی که جا دارد گاز میدهید و فرمان را جوری تنظیم میکنید که درست وسطِ کوه کوبیده شوید. فوقالعادهست. من اینطوری به سمت شما میآیم. و اگر بد به کوه بخورم، یا جان سالم به در ببرم خیال میکنم که باختهام.
_______
نبودنِ تو مرگِ به تدریج است. بودنِ تو مرگِ به ناگهان. یکی از یکی زیباتر.
_______
افلاسخرانِ جانفروشیم
خزپارهکن و پلاس پوشیم
از بندگی زمانه آزاد
غم شاد به ما و ما به غم شاد
تشنهجگر و غریقِ آبیم
شبکور و ندیمِ آفتابیم
(نظامی)
ظهر بهخیر. فرض کنید که فارسی هیچ نمیدانید. و یک صفحهی تذهیبکاریشده را خیال کنید، رویاش به خط ثلث و شکل چلیپا، چیزهایی نوشته به فارسی. و این برگه را خیال کنید از ناکجا به دستتان رسیده و فارسی هیچ نمیدانید و جان میکَنید که بخوانیدش.
حروف الفبا هنوز هم که هنوز است، غریبترین و صریحترینِ شعرها هستند.
و شما هی به هرکجا میروید. دمِ عصر مینشینید خیره به خط. و دمِ غروب که میشود شاید یکی از حرفها را خوانده باشید و چه خندهی نابی وه! که آنوقت روی صورتتان باید افتاده باشد؛ که خواندماش، صدای شین میداد و الخ.
_______
من شما را همینطور میخوانم. یک کتیبه به خط رمز که سرِ راهِ من آمده از کجا (از ناکجا نه چون کجاش را بلدم.) یک صفحه رمز، از بنِ موی شما تا نوکِ پا. و هر حرف این کتیبه، که شمایید، یک قصهای و قضیهای دارد برای من و یک راهِ دررویی و یک رمزشکنی. و برای کشف یکی مثلاً باید صبر کرد، برای کشف یکی باید خواب دید، برای کشف یکی باید مریض شد، و برای کشف آن آخری، که حرف ثقل شماست، باید جان داد، لا بُدَّ.
(افسانه:) من بر آن موجِ آشفته دیدم
یکهتازی سراسیمه
(عاشق:) اما
من سوی گلعذاری رسیدم
در هماش گیسوان چون معمّا
همچنان گردبادی مشوش
________
فعلاً زیاده حرفی نیست. مشغول کار باشید. هی حضور و غیاب کنید. و تمرینِ مرگ کنید، که وقتِ مرگ و بلا نزدیک است.
من شما را مدام برهنه تصور میکنم، در لختترین حالتتان: اسکلتِ زیبایتان را -یعنی- توی گور.
علیٰایّحال، حالا وقتْ رفته. و این وقتِ وقت است که میاید.
یا حق.
یک دوستی میگفت که نامهنوشتن چیز ترنآفیه. بر خلاف چیزی که فکر میکردم، سریع پذیرفتم. و حرف درستیست. اما چرا؟ همیشه همینطوری بوده؟ لابد نه. یادم میآید چهطوری پاکتنامههامان را به دست هم میرساندیم و هر دفعه زیباتر از دفعهی قبل بودیم. المنةُ لله که ز پیکار رهیدیم!
-
حرف خاصی نیست. فقط حرفهای قبلی و گهگاه اگر رمقی بود، آرایش کردنشان.
چیزی ندارم که به تو بدهم. به جز تمام خودم. و اینکه آدم تمام خودش را پیشکش کند هم چیز ترنآفیه!
-
به سرم زده ارشد بروم فرهنگ و زبانها بخوانم. ممکن است خسته شود وسطاش. ولی فعلا خیلی برایام جالب شده. اخیرا فهمیدهام که به هیچکاری به قدر زبان یاد گرفتن علاقه ندارم. زبان خواندن. بدون هیچ قصدی. نه که مثلا فلان زبان را یاد بگیری که بعد بتوانی فلان شقالقمر را بکنی. به عنوان یک گیم کاملا. یک بازی کامل و بیانتها. چند وقت است دارم ایتالیایی میخوانم و خیلی خیلی خوش گذشته. من فقط وقتی زبان یاد میگیرم میتوانم از عشق و همهی بار تحملناپذیرش خلاص شوم.
حنیفی امروز یک کتابی معرفی کرد که خودآموز یونانیست. کلی هم تعریفاش را کرد. مثلا بیکارتر که شدم یک وقتی بروم ورقاش بزنم. دوستانام همیشه میگویند چرا یک زبان را تمام نمیکنی درست و حسابی و بعد بروی سراغ یکی دیگر؟
اول که معنی تمامکردن یک زبان را نمیفهمم؟ یعنی چی؟ و بعد من اصلا قصدم این نیست که کار خاصی بکنم. دارم بازی میکنم. مثل آدمی که چند تا بازی روی گوشیاش نصب کرده و از این میرود به آن و از آن به این. حالا مهم نیست.
-
صحنهی شطرنج باختن شمس با پسر رومی را به یاد بیار. صحنهی مرگ الکسیس و نوحههای مادرش. بله. همینقدر زیبا و همینقدر خشن. هاها. چه کار میخواهی بکنی؟
زنده بمان.
-
من واقعا به هیچ جام نیست که بمیرم. من فقط دلام نمیخواهد آلت جنسیام را از دست بدهم. وگرنه مردن که چیز خیلی خاصی نیست.
-
جان همچو مسیح است به گهوارهی قالب
آن مریم بندندهی گهوارهی ما کو؟
دیشب دم سحر بود و خیلی گرسنه بودم. میخواستند غذا بخورند. من نخوردم. گفتم شاید کمشان باشد. من وقتی غذا باشد و نخورم خیلی اعصابام به هم میریزد. اصلا دیوانه میشوم اگر غذا باشد و نخورم. بعد رفتم نگاه کردم ببینم چی هست و چی نیست. یک تکهماهی دیدم و آوردم که سرخاش کنم. درنا و بیژن بیرون آشپزخانه خوابیده بودند. همه جا تاریک بود. فقط چراغ هود روشن بود. ماهی را گذاشتم توی ماهیتابه و چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که علیالظاهر سرخ شد. دیدم اگر بیشتر بماند میسوزد. خاموشاش کردم و در تاریکی نشستم به خوردن. خام بود. اطرافاش پخته بود ولی وسطاش یخ بود و کاملا خام. و خامخام خوردماش. چندشآور بود. میترسیدم که چیزیم شود ولی باز خوردم. حالام داشت بد میشد. ماهی تمام شد. آخرش را نخورده ریختم دور. سرم گیج میرفت. چند دقیقه نگذشته بود که روی انگشتهای دست راستام چند لکهی قرمز دیدم. خوف کردم. با دست چپام خواستم لکهها را پاک کنم. پاک نشدند. دستام را شستم چند بار. پاک نمیشدند. به نظرم خونمرده جمع شده بود. و دست و پاهایام بیحس شده بودند. چند تا خرما خوردم که سردی نکنم و گفتم به درک؛ رفتم که بخوابم.
همه چیز آمادهی ظهور کابوس بود.
_
من بودم و یک نفر به اسم روبرت. که صورتاش بگینگی قرمز میزد. کجا دیدماش؟ یک خیابان بود یحتمل. پلیس دنبالمان بود (دنبال من یا او؟) و مرا کشاند به بیمارستان. و نشاند پشت میز دکتر.
دکتر مرا معاینه کرد. یک نور زرد براق در فضای مطب بود. دکتر لباسام را زد بالا و شلوارم را هم... . وحشتناک بود. روی سطح شکمام چند برآمدگی بزرگ و کوچک. پر از غدههای ناجور شده بودم و یکیشان از همه بیشتر توی چشم میزد، سمت راست شکمام زیر دندهها. و به جای دو تا بیضه سه تا بیضه داشتم.
در تمام مدت معاینه (که بیش از چند ثانیه طول نکشید چون من نمیتوانستم بیشتر از آن به بدن از ریخت افتادهام نگاه کنم) روبرت پشت سر دکتر و روبهروی من داشت دلقکبازی در میآورد و هی به من نگاه میکرد و میخندید.
عیسی زن را از مهلکهی سنگسار نجات میدهد؛ با اینکه میداند که احتمالا هیچگاه از زن نصیبی به او نمیرسد.
او بسیار هوشمند است و خلاق. اما اصرار دارد که هیچوقتی و هیچچیزی نسازد. (چراش را هنوز به من نگفته) و به همین خاطر هیچوقت کارش به جنون نمیکشد.
او همهی خلاقیتاش را صرف سرگرم کردن خودش میکند. او راه میرود و سنگی برمیدارد و پرت میکند. اما حواساش هست که هیچگاه سنگها را روی هم نچیند.
چرا؟ شاید مرگ را صریحتر از همیشه دیده. و یا خیلی بیشتر از من به بازیکردن علاقه دارد.
******************************* .
همین. همین کافیست که من به تمامی از کارِ نوشتن ناامید شوم و شدهام. دیگر چه بلایی بدتر از این ممکن است سرِ من، سرِ آدمِ از همهجا راندهای مثلِ من بیاید.
به هر حال، خودِ من هم از سنگی که پایام بسته خسته ام شدهام. یک ملالِ تدریجی که رفتهرفته بسط پیدا کرد و جملهای که دیشب شنیدم نقطهای شد و نشست تهِ این جملهی چندین و چند ساله.
من و این سنگ سالهاست که با همایم. در ابتدا فکر میکردم که من و سنگام داریم به هم تزریق میشویم اما رفتهرفته فهمیدم که فریبی درکار بوده. واقعیت این است که تنها من بودم که به سنگام تزریق میشدم و آنچه واردِ من میشد جز هوا نبوده. حالا تمامِ وزنِ من سنگی شده و به پایام بسته است. و خودِ من مثلِ هوا سبک ام. همین. مگر من جز این سبکی دیگر چه میخواستم؟ اما حالا تمامِ من نسخهی دیگری شده از من و به پایام بسته. یعنی به هر حال، اتفاقِ خاصی برای من نیفتاده فقط دیگر خسته ام. و از هر بنایی که تابهحال در این حول و حوالی ساختهام ناامیدم. من از تحلیل کردن و از معنا بستن به زندگی خسته ام. چون دیگر به دردم نمیخورد و قابلِ ارائه نیست. و دیگر کسی چیزی از آن نمیفهمد. آیا هنوز به دردِ خودم میخورد؟ شاید. اما من دیگر دردی ندارم که چیزی بخواهد بهش بخورد یا نه.
تنها چیزی که این روزها میخواهم این است که مسیرِ تند و تیزِ اتفاقات مرا با خودشان ببرند و چنان بندِ بینِ من و سنگام را پاره کنند که هیچ خبردار نشوم.
که ز انصافِ فلک دلسردِ غوّاصی شدم صائب
اتفاق دارد به تندی میافتد. از همان شبِ شیراز افتاد و گپوگفتهای هر شبمان با محمد و طاهره. اتفاق میافتد٬ مثلِ همیشه که اول از چپ و راست زمزمهاش میآید و بعد ناگهان یک لحظه فریاد میکشد و گوش را به دام میاندازد. آن شب که یزد بودم هم اتفاق همینطوری، دو سال زمزمه و آن شب فریادِ ناگهان.
با خودم گفته بودم که از این یکی، از این فکرِ نو نه بگویم و نه بنویسم. فقط کار کنم و فریاد بکشم و منتظرِ انعکاسِ خودم باشم. اما دلام تاب نیاورد و گفتم. یک بار به بیژن و یک بار به نگار. هیچ کدامشان البته با حرفِ من غریبه نبودند.
امروز صبح قرار بود بروم کلاس. سرِ صبح بیدار شدم و دیدم پیام آمده که کلاس تعطیل است. و چیزی خوردم و مشغولِ نوشتنِ قصهی طریقی شدم. نوشتن دیگر خیلی وقت است برای من حالتِ مهمانیرفتن پیدا کرده. وقتِ نوشتن مضطرب ام. حس میکنم باید تمام شود و سریعتر برگردم سرِ همیشهی خودم. یک صفحه مینویسم و چند ساعت استراحت میکنم. خوب نیست. اما خیلی وقت است که انگیزهای برای نوشتن ندارم. نوشتن در عصرِ ما و خاصه برای آدمی مثلِ من، که نه از نوشتن پولی در میآورد و نه خوانندهی درست و حسابیای دارد، کاملاً شبیه است به یک عملِ آیینی. مثلِ عبادتکردن که بیامید و بیهوده برگزار میشود. نمازگزار میداند که هیچ خبری نیست. پنج بار در روز روز حرکاتِ خاصی را انجام دادن، بیهیچ حاصلی؛ اما نماز میخواند، بی آن که بداند چرا و دقیقاً به خاطرِ این که نمیداند چرا. و نوشتن هم به همین ترتیب، مثلِ یک عملِ آیینی، وقت و بیوقت، در ناامیدیِ تمام و در بیهودگیِ کامل برگزار میشود.
ز انصافِ فلک دلسردِ غواصی شدم صائب
امروز بیست و سهی بهمن است. چند روزِ دیگر مانده؟ تو بگو. تو صدایام کن. من آمادهتر و دستبهمهرهتر از هر وقت، تازه از سفرِ تیره و تاریکام به خانه برگشتهام، منتظرِ تو.
برادرم، سروش
نامهی تو را تمام نکردهام هنوز و ذهنام به هزار جا میپرد. درود بر تو که همیشه هم بذر بودهای و هم آب و هم آفتاب.
~
ملال،
هرکه جز ماهی ز آباش سیر شد/هرکه بیروزیست روزش دیر شد
مصراعِ دومِ گزارشِ ملال است. که در وقتِ ملال بینصیبی به نهایتِ خود میرسد. در ملال، نه ما از غیبِمان سرمیکشیم و از غیبِ جهان چیزی رسوخ میکند. آدم آن وقت آبستنِ هجوم است و حمله. دستِ تهی خیز برمیدارد به سوی نصیب. مثلِ راسکولنیکف یا مورسو که تو گفتی.
~
هستی ختم میشود به خشونت.
لطفِ شه جان را جنایتجو کند
و خدا (خاصه آن خدای بیتعارفی که در ذهنِ من و توست) آری از همه بیشتر هست و آن جنایتِ بزرگ جز از او برنمیآید. نظیرِ کاری که شیر در حقِ گرگ کرد و روباه.
~
از که بگریزیم از خود ای محال!
به این هم فکر کن که ما ختمِ به مرگ میشویم، به آن آینهی اکبر.
~
دنبال مثال میگردم. فکر کن یک بطریِ آب، که تا نهایتِ خود پُر است و نمیریزد. ما فکر میکنیم که چیزها هرچه پُرتر، نصیب و بهرهیشان بیشتر اما نصیب در خالی است و از تهیست که میرسد و تو تا خرخره که پُر شوی از فایده میافتی. فکر کن آفتاب یک روز دیگر ملول شود از تابیدن. وقتی که تا نهایتِ خود نور بگیرد و قیامتِ خود شود. اذا الشَّمسُ کُوِّرَت.
تو اگر لبریز شدهای از خود از لبِ خود سر بریز. تو اگر وقتِ قیامتات رسیده بمیر، سختتر از هربار که مرده ای (زیرا این بار از همیشه زندهتری) بعدِ سه روز رستاخیز کن.
~
مفعول از فاعل فروتر است و غذا از دهان و مرید از پیر. تو وقتی که فاعلی همیشه با خُرد و محاط سر و کار داری و آدم و آن وقت که با کوچکتر از خودش احاطه شود بیزار میشود از همه چیز. خاصه برای ما که میخواهیم مفعول باشیم و خود را دهلیز میخواهیم، باد بودن یکسره سرگردانیست. دلام میخواهد آن قطعهای که برای باد ساخته بودی را دوباره بشنوم: اندوهِ باد زیرا همیشه گذر میکند از چیزها و همیشه محاطِ مجراهاست. اندوهِ باد که عبور است، که معبر نمیشود.
~
« کسی میخواستم از جنسِ خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم. که از خود ملول شده بودم. تا تو چه فهم کنی از این سخن که میگویم که از خود ملول شده بودم.» شمس میگوید.
من میگویم که تو از بلای خودت، از سیری، رها شدهای. چون اگر سیر بودی هنوز، هیچوقت نمیگفتی که سیرم. تو همین که از سیرابی عذاب میکشی یعنی که دوباره تشنهات شده. فیل اگر چشماش به هند نیفتاده بود، خواباش را هم نمیدید.
یک بار به یکی گفتم که من هنوز در گیر و دارِ خطام. گفت دیگر نیستی. چون خطِ تو در خمِ دُوْر افتاده.
سروش عزیز، دوستات دارم و مشتاقِ دیدارتام حسابی. یا تو بیا تهران یا من بیایم کرج.
~
یک چیزِ دیگر،
توی Holy Motors کاراکس، یک سکانسی هست که طرف از لیموزیناش پیاده میشود، میرود کنارِ پُل میایستد به گدایی کردن.
یک گورستانِ بسیار قدیمی، تهِ شهر. قبرهای شکسته و کتیبههای ناخوانا.
یک گوشه، گوشهی قبرستان، دختر و پسر نشستهاند با هم، در تکیهی دیواری و در سایهی بیدی. و دست انداختهاند دورِ گردنِ هم و لبهایشان به هم مشغول.
دختر در میانهی بوسه دادن، با عشوه میگوید: زشت نیست جلوی مردهها؟
و در چشمِ پسر برقی میتابد و بعد میگوید: اینجا، در این گورستان، عزیزِ دلام جز تو کسی زنده نیست.
یک زمینِ مسابقهی اسبدوانی. دهها اسب پشتِ درِ بسته منتظرِ شلیکِ شروعاند، همه آماده.
اما یکی شان هنوز نرسیده. این اسب کجاست؟ او چرا لحظهی مسابقه سرِ جایاش نیست؟
این اسب مسابقه را از خیلی وقت پیش شروع کرده. اما نه از جایی که باید. از کیلومترها دورتر و عقبتر. چه کسی او را واداشته که اینقدر خودش را از مسابقه دور کند؟ معلوم است که هیچکس. اما او خودش را دور کرد. و از جایی بسیار دور شروع به دویدن کرد. و حالا خستهی خسته، بعد از سفری دراز، تازه در همان نقطهایست که اسبها مسابقه را از آن شروع میکنند.
آ وقتی که آبله گرفته بود، اول خواست که خودش را چند وقتی در خانه حبس کند اما نکرد. رفت و صورتِ آبلهزدهاش را به همه نشان داد. و وقتی که سعی میکردند چندشِشان را از او پنهان کنند میگفت: نگاه کنید به صورتِ من نگاه کنید. تمامِ واقعیتْ در زخمهای صورتِ من پیداست.
وُ دران دقیقهی درْ آغاز
چشمِ تو در چشم میُفتادُ
بطنِ تو از بطن؛
و هفت دهلیزِ آسمان با هم
دهلیزِ هشتم را مخفی میکردند.
در خطِّ صورتِ تو
الفبا دو نیم شدُ
هر نیمه را
یک سوٓی چشمِ تو بلعید.
و بعد
پیکرِ معلقِ حوّا را، مادرم را
که نوشتی
با خود ولی خطاب به من
گفتی:
بر قرصِ ناتمام -خاکِ ملالآلود-
خیره
بمان تا ابد
به نونِ نامِ من
ای محکوم!
یک سنِ تئاتر. همهی تصاویر را از بالا، با فاصله و از یک دوربینِ مداربسته میبینیم اما رنگی و شفاف کم و بیش.
یک گروهِ موسیقی دارند اجرا میکنند.
شش نفرند:
یک مردِ ۴۰ ساله که لباسِ بافتنیِ زرد پوشیده
یک دختربچه با لباس سفید
یک پسربچه با لباس سفید
یک مرد حدوداً ۲۰ ساله که لباس آبی پوشیده
یک مرد حدوداً ۲۰ ساله که لباس سبز پوشیده
یک مرد حدوداً ۲۰ ساله که لباس سیاه پوشیده
~
در طولِ اجرا صدایی به گوش میرسد که ربطی به اجرا ندارد. یک قطعهی کم و بیش آشفته. بعد اجرا تمام میشود و گروه سازها را میگذارند زمین و به تماشاچیانی که معلوم نیست حضور دارند یا نه تعظیم میکنند و بعد همدیگر را بغل میکنند و میروند پشتِ پرده. ما همینطور از بالا آنها را پشتِ پرده میبینیم.
~
هرکس مشغولِ کاری میشود. یکی وسایلاش را جمع میکند و دیگری صورتاش را میشوید و هیچکس با دیگری حرف نمیزند.
دختربچه و پسر بچه از درِ خروجی میروند بیرون.
چهلساله دارند بندِ کفش اش را میبندد. سیاه میرود پشتِ سرِ چهلساله و دستاش را دستبند میزند. و سمتِ دیگرِ دستبند را میبندد به دستگیرهی در. در همین حین، آبی یک میلهی بلند را میکوبد به کمرِ سبز و سبز میافتد روی زمین. یک قطعهی موسیقیِ کودکانه پخش میشود. سیاه و آبی دستهای سبز را میگیرند. برهنهاش میکنند. آبی از توی انبار یک چکشِ بزرگ برمیدارد و سیاه از توی جیباش یک چاقوی دستی. آبی چکشاش را میکوبد به بیضههای سبز. چند بار. سبز جیغ میکشد ولی صدایاش را نمیشنویم. و بعد سیاه با چاقویاش آلتِ سبز را میبرد. خون میریزد کفِ زمین. چهلساله سرش را برگردانده که نبیند.
~
آبی میرود زیر دوشِ آبِ سرد میایستد. چشمهایاش را میبندد و تطهیر میشود. سیاه میرود مینشیند جلوی چهلساله. و با چاقو زبانِ خودش را میبرد و میاندازد جلوی چهلساله. چهلساله گریه میکند. سیاهْ چهلساله را وامیدارد تا زبانِ بریده را بخورد. و بعد که خورد، سیاهْ چاقویاش را فرومیکند توی گلوی خودش.
~
دختربچه و پسربچهی سفید پوش از درِ پشتی واردِ صحنه میشوند. و شروع میکنند به ساز زدن.
از حالِ بدِ خودم عادت ندارم که بیرمز بنویسم. چون وقتی که تو بدحالیات را اعتراف میکنی در بازیِ بیپایانِ قدرت -که همیشه بینِ همهی ما برپاست- پس میافتی.
اما من حالام هیچ خوب نیست.
گزندهست، نه شدیدتر از قبل اما به همان شدت.
تصمیم گرفتهام خودم را شاید برای آخرین بار، قربانی این آخرین کنم. اگر جرئت کنم و این تصمیم ام را عملی کنم و آخرین دستام -یعنی آبرو و قدرتِ اسمام- را بازی کنم، دیگر بعد آن هیچ آیندهای برای من متصور نیست.
امیر مثل همیشه گیر داده بود که برو رشتهی دومات را پی بگیر و برو پیشِ بهپور. گفتم امیر، نمیروم. ولام کن. قطعا نه رشتهی دوم میخوانم و میروم پیش بهپور. گفتم که کاش آنقدر سلامت بودم که میتوانستم به رشدِ خودم فکر کنم. اما نمیتوانم. من اگر هم به کندی رشد میکنم، برای این است که چیزی داشته باشم تا بعد از بیناش ببرم. امیر گفت برو دکتر. من که اهلِ این یکی نیستم. اما روی حرف امیر هم هیچ وقت حرف نمیزنم. گفتم چشم و قول دادم از یزد که برگشتم بروم. از همین حالا میدانم بیفایده است و من تنِ لجبازِ خودم را خوب میشناسم.
حالا هم توی اتوبوس نشستهام و راه افتادهام بروم یزد. دو روز کلاس دارم. حتی رمقِ سلام و احوالپرسی هم ندارم چه برسد درس دادن. بیچاره این بچهها که جنازهی من نصیبشان میشود. پوفففف. اصلاً باورم نمیشود که با این حال و روزم میخواهم بروم رودکی و سعدی درس بدهم. سرِ شب یکی از شاگردهای پارسالام پیام داد که آمدی یزد ببینیمات. من چرا باید تو را ببینم؟ من چرا باید شما را ببینم؟ شما چرا باید مرا ببینید؟ یعنی واقعاً اینقدر حالتان خوب است که میخواهید بیایید سرِ جنازهی من بگویید و بخندید؟ مردهشور همهمان را ببرد. به هر حال گفتم چشم. بعدِ کلاسام میبینمتان.
اتوبوس راه افتاده. بغلام یک پسرهای نشسته که مدام خودش را به شیشهی اتوبوس میمالد. راننده آهنگ گذاشته برای خودش و صدایاش تا گوش من هم میرسد: تو که ترجمانِ صبحای!
تولدِ ضحی بود. تولدِ بیست و دو سالگیاش. گفت یک شعرِ خوبی که خواندهای این چند روزه را بهم هدیه بده. رفتم به کوی خواجه را فرستادم برایاش. خدایا چهقدر خوشحال شدم. چه قدر خوشحال ام.
به بیژن گفتم منتظرم فرصت کنم بروم موهایام را کوتاه کنم. گفت از سُکرت هم یه کمی کم کن. وحشت کردم. تا خرخره تلخ شدم. حیف. حیف که من چه قدر از خودم را هدر دادم. و چه قدر از خودم را به استهزا کشیدم پیش شما سیاهدلها. من مثلِ یک جامِ شرابی بودم که میتوانستم یکی را که طالبِ مستیست مستِ مست کنم اما خودم را تا آخرین قطره ریختم کفِ آسفالت.
دو سومِ روز را خوابیدم. توی خواب یک چیزی پیدا کردم. یک ژستِ جدید کشف کردم. میتوان به بدن و به روح یک فُرمی داد که تمامِ طولِ شب رؤیا شکار کند. من توی خوابیدن و توی خواب دیدن به یک مهارتِ غریبی رسیدهام. کاملاً میدانم دارم چه کار میکنم. فقط کافیست دو روز وقت خالی داشته باشم و به اندازهی کافی هم دلام گرفته باشم و ملول باشم، آن وقت چنان بلدم خودم را بیندازم به ورطهی رؤیا که بعدِ دو روز یک استخوانِ سالم توی بدنام نماند.
خواب و بیدار بودم. زیبا برایام چیزی فرستاد. اول خوشحال شدم. اما بعد که نوشتهاش را خواندم آنقدر حالام بد شد که حتی نتوانستم جوابِ درستی برایاش بفرستم. آدم توی خواب بیدفاع میشود و مثلِ آینهای میشود که همه چیز را چندین برابر میکند. کافیست یک سیاهیِ کوچکی در خواب به من بتابد تا من با آن سیاهی همهی جهان را تاریک کنم.
خوب. دوستان عزیزم. مادر عزیز من. دوستدخترِ سابقِ من. استادِ من و برادرِ من. به قدرِ کافی از من بدتان آمد؟ بگویید. اگر نیامده من بلدم هنوز از این هم لختتر شوم تا خوبِ خوب از من بیزار شوید. بگویید. من زشتترینِ نمایشها را آماده کردهام تا پیشِ چشمهای شما اجرا کنم. کجایاش را دیدهاید! چنان از خودم متنفرتان میکنم که حظ کنید.
پ.ن: خوب. عجله نکن. برای تو هم هست. استخوان های من تمام نمیشوند. گیرِ تو هم عزیزِ دل من بالاخره یکی دو تا میآید که لیس بزنی. هیچ عجله نکن. برای تو نمایشِ ویژهای در نظر گرفتهام. صبر کن فقط که من یک وقتی فرصت کنم بروم موهایام را کوتاه. به هر حال با موی بلند که نمیشود.
عزت زیاد.
«یحشرالله الخلایق فیالارض البیضاء لاعلف فیها و لا علم»
بیدارتان میکند خدا
در آن سرزمینِ سپید
در آن هرزِ بیعلامت.
جنگ به هر حال زیباست. فکر نمیکنم کسی منکرِ این باشد که جنگ مجموعهی عظیمیست از جلوههای گوناگونِ زیبایی.
مرگ خود را تکثیر میکند و با این تمهید از دلگزاییِ خود میکاهد. بیگمان مرگِ یک نفر، یک همسایه یا آشنای نزدیک و حتی یک غریبه، از مرگِ هزاران نفر در جنگ تلختر است.
جنگ از این حیث جالبِ توجه است. جنگ تصویرِ کاملی از ماست، وقتی که خودمان را فدای زیبایی میکنیم. خونهای ریخته پاک میشود، خانههای ویران فراموش میشوند و از جنگ، چیزی که میماند تنها ردِ زیبایی است و زوال. و آدمها ناخودآگاه برای خلقِ آن زیباییِ در کل، ویرانی و بلا را در جزء تحمل میکنند.
من فکر میکنم که اگر جنگ و کشتار نبودند، تقریباً از زیباییِ گذشته و از فکرِ کهن چیزی به ما نمیرسید. و اگر یک وقت دیدیم که شعلهی جنگ در جهان فروکش کرده، و دیدیم که جهان رو به صلح دارد (کما این که در عصرِ ما چنین اتفاقی در حالِ رخ دادن است) احتمالاً باید فکر کنیم که وقتِ فرسودگی و اضمحلالِ جهان فرارسیده. زیرا که جنگ حافظِ حیاتِ انسان و ضامنِ دوامِ تمدن است.
~
این را هم اضافه کنم: وقتی که ما تصمیم میگیریم که دیگر با هم نجنگیم، به این معنیست که چیزی برای کشف و عرضه به آینده نخواهیم داشت.
میلِ به صلح نشانهی زبونی و خودکامگی و کاهلی و طمع است. صلح یعنی که من همه چیز را برای خودم میخواهم. میخواهم که در جزئیتِ خودم سلامت باشم و نمیخواهم که در ویرانی و در بیماری، به آن زیباییِ بزرگ منجر شوم.
صلح از طمع است و جنگ از ایثار.
جنگ (مثلِ شعر) میلِ به نمایشِ چیزهای بیهوده است: سلحشوری، شرافت و چیزهایی از این دست.
صلح از زبان و از گفتوگو میآید و جنگ از بیزبانی و خاموشی.
جنگ از جنون میآید و برعکسِ آن صلح از عقل. و معلوم است که زیبایی با جنون رابطهی نزدیکتری دارد تا با عقل.
رفتارِ توریستی با یک «ویرانه» شکلی مخفی ولی شدید از رذالت است.
_
من خودم را شبیهِ یک باتلاقی فرض میکنم. تو که از قبل آمادهی فرورفتن و مردن در من نشدهای، گه میخوری میآیی به دیدنِ من. بیجا میکنی اگر فکر کنی که من جالبام.
_
وقتی میخواهی بیایی من را ببینی، اگر هدفی غیر از مردن داری نیا.
_
تا به حال فکر کردهای که چرا گفتهاند دستِ بیوضو به قرآن نباید زد؟
در قرآن یک کیفیتی هست. نمیدانم چه میشود اسماش را گذاشت. خطرناک، حرام، مرگبار یا هرچه. حرام بهترین کلمهست به گمانام. یعنی قرآن در موقعیتی غیرِ عادی قرار گرفته. تو اگر در حالتِ عادی و به قصدِ مطالعه(رفتارِ توریستی) به سراغاش بیایی و لمساش کنی، تو را آلوده میکند و خودش هم آلوده میشود. (یا نمیشود؟)
این را یاد بگیر، و نه فقط واردِ قرآن، بیوضو واردِ هیچ ویرانهی دیگری نشو.
خداوند گفت که یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ، قُمِ اللَّیْلَ إِلَّا قَلِیلًا. یعنی که ای پیچخورده در ایجاز، مفصّل شو.
و بیست و هشتِ صفر انگار که ظهورِ نهاییِ این آیهست، در وقتِ نهایتِ خود.
روزِ رجعتِ پیامبر: گریزِ آخرِ از جزء و گذارِ یکسره تا کل. طیِّ تمامِ شب، شبِ ایجاز، شبی که برای او شصت و سه سال طول میکشد و در بیست و هشتِ صفر روز میشود.
یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ، قُمِ اللَّیْلَ إِلَّا قَلِیلًا
اهلِ کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهرویی باید جهانسوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالمِ خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بیاید ساخت وز نو آدمی
(حافظ)
میانِ خدا و انسان چیزی جز یک کینهی قدیمی نیست.
آن ها پدر را کشتند. او را از زمین و از زن بیبهره کردند و او را آسمان کوچاندند. و در طیِ این کوچ، او را به خود و خود را به او بیشباهت کردند.
به همین خاطر است که خداوند درونِ دلهای شکسته است و از میانِ پسراناش تنها بیبهرگان و ناکامان را دوست میدارد. زیرا انسانِ ناکام را نیز مانندِ خداوند از زمین محروم کردهاند و به آسمان کوچاندهاند. آسمان در تنِ شکسته رخنه میکند و مثلِ جزام خود را بر پوستِ ناکامان میپراکَنَد. و انسانِ ناکام تمثیلی از خداست.
خداوند تنها مردگان را دوست میدارد. او با کینهی خود در کشاکش است و میکوشد تا جانِ کینهکشیدهاش را در برپاییِ عشقِ ابدی آرام کند. پس به همه از مرگ میچشاند. و این کینهی قدیمی تنها در مرگِ هرکس -برای او- و در مرگِ همگان -و برای همگان- زدوده میشود.
[پدر و پسر تنها با مرگِ زن با هم صلح خواهند کرد پس] این کینهی قدیمی تنها با نابودیِ تمامِ زمین از میان میرود.
آنگاه که شکافِ زمین و آسمان پُر شود، خداوند از تبعید بازمیگردد و زن و زمین را از او به چنگ خواهد آورد.
~
«آنگاه آسمانی تازه و زمینی تازه دیدم. زیرا آن آسمان و زمینِ نخستین ناپدید شدند و دیگر دریایی وجود نداشت. شهرِ مقدس یعنی اورشلیمِ نو را دیدم که از آسمان از جانبِ خدا، مانندِ عروسی که برای شوهرش آراسته و آماده باشد، به زیر میآمد. از تخت صدای بلندی شنیدم که میگفت: «اکنون خانهی خدا در میانِ آدمیان است و او در بینِ آنان ساکن خواهد شد و آنان قومِ او و او خدای آنان خواهد بود. او هر اشکی را از چشمانِ آنان پاک خواهد کرد. دیگر از مرگ و غم و گریه و درد و رنج خبری نخواهد بود؛
زیرا چیزهای کهنه درگذشته است.»
(مکاشفه ۴-۱: ۲۱)
ی٬
حرفِ زوال و استهلاک است. حرفِ فرود.
ی را یی نوشتهاند. یعنی که هیچ راهِ گریزی از آخرین حرفِ الفبا نیست. ی در خودش هم فرود میآید. مثلِ نیش مینشیند توی تنِ خودش.تاریکیِ تمام.
ا،
حرفِ فراز و صعود. شروعِ روز. سفرِ آفتاب.
ا مثلِ نور: بیصدا و مدیدنی. چراغِ ابتدای الفباست و تمامِ حروف را روشن میکند.
و در «یا» هر دوی این دو حرف(دو جهان) به هم میتنند.
_
I am Alpha and Omega, saith the Lord, which is, and which was, and which is to come, the Almighty.
(Revelation 1:8)
بعد از مرگام از میانِ شما تنها کسی حق دارد برای من عزاداری کند که پیش از مرگام عزادارِ من بوده باشد.
چون بساعت واهمدان آیی، شرحِ این نامه بمشافهه بشنوی و اگرنه این را نیز در کیسهی حمعسق نگه میدار.
(مکتوبات، عینالقضات، ص ۱۹۵)
~
یک این بار راحتام بگذار. یک بار فقط. همین یک بار بگذار من تاریخِ خودم را از یاد ببرم. بگذار از گذشتهام عبرت نگیرم. بگذار این ذغالِ افروخته را چند لحظه بیشتر توی مشتام نگه دارم. بگذار حرف بزنم.
از مواجههی من با سپیده چه چیزی در من یا از من ماند؟ بگذار بگویم.
یک رشته به باریکیِ مو از من به زمین وصل بود و حالا نیست. تمامِ حاصلِ من از واقعه بریدنِ این رشته بود. حالا دیگر هیچ خبری برای من تلخ نیست. من مثلِ تاریکی به هر کجا میسُرم، سراپا سیال. به اشارهای میمیرم، به اشارهای زنده میشوم. به اشارهای از پدید، ناپدید میشوم و برعکس. این اتفاق آخرینِ یک سلسله بود، سلسهی مرگپذیریِ من. که حالا مثلِ موم توی دستِ مرگام و مرگ هم مثلِ موم توی دستِ من است.
گذشته از این آن شبی که من این واقعه را قصد کردم، یادم هست که دقیقاً چه اتفاقی افتاد. و این که چهطور تکانده و تکیده شدم. چیزی به جزءجزءِ جهانِ من رسوخ کرد. و یک لحظه، همه چیز در یک لحظه رخ داد و چشمِ من از ساخت افتاد و یک لحظه به خود ساختارِ دوباره گرفت. من به سمتِ سومی نگاه کردم. و نوری که از آن سوی سوم میتابید، گوشهگوشهی مرا تأویل کرد. و من خوشبخت بودم که پیش از مرگام دقیقترین و دیریابترین ژستهای انسانی را به خودم گرفتم و در تنِ خودم از نو کشف کردم. فقر. ایجازِ ناگزیر. استهلاک.
هرچیزی که از واقعه به دستام رسید را یک شب توی نامهای برای چند نفر از آدمهای نزدیکام نوشتم که کاش ننوشته بودم. مهم نیست. دیگر این دالان را تا آخرش رفتهام.
اما من سپیده را نمیخواستم. این نکتهایست که به تازگی کشفام شده. هرچند من خیال میکردم که تنام را بسترِ خواستن کردهام و خیال میکردم که توانستهام کمانِ کشیدهی خودم باشم اما حالا که دقیق نگاه میکنم میبینم که من مرگ را میخواستهام، بیشتر از همه چیز. من معمّا را اشتباه دیده بودم. من فکر میکردم که معمّای من یک کلمهست و سعی کردم از راههای مختلف (مثلِ تکرار و انجامِ مراسمِ آیینی در زبان) کشفاش کنم. اما معمّای اصلیِ من مرگ بود. و کلِّ این اتفاق رمزی بود که من میخواستم از مرگ باز کنم. و راهِ من به مرگ از سپیده میگذشت. و گذشت. و به همین خاطر هم از خودم شاکی نیستم که چرا کمانِ تنام را تا انتها نکشیدم. و چرا به سپیده نگفتم که دوستاش دارم. من شاکی نیستم. چون همان چیزی را که دور از چشمِ خودم میخواستم حالا جلوی چشمام و توی دستام گرفتهام. من -بیآنکه خودم خبردار شوم- بینِ سپیده و مرگ، مرگ را انتخاب کردم. گلهای نیست.
من در نتیجهی این گذار، زیباترین شکلِ خودم را پیدا کردم و دقیقترینِ نقابهایام را یافتم و چفتِ صورتام کردماش. من در ضرورتِ تاریخام به چهره میآیم. من در نهایتِ این راه، همان ژستی که دنبالاش بودم را گرفتم به خودم. ژستی که هیچکس، دیگر هیچکس نمیبیندش و ذرهذره از چشمهای خودم هم غریبتر میشود. من حرفی که باید از شیطان میشنیدم را شنیدم: تاریک و سراپا سیال.
بگذریم. من امشب تلختر از آن ام که بتوانم از زیباییِ خودم گزارشی بدهم. و این که ربطِ من با جهانِ زندهی مربوط، به کلّی از هم گسیخته. دیگر با آشناترین آدمها هم بیدلالتام. به جز چند نفرِ بسیار محدود از دوستانام که به قدرِ کافی از هوش و از بیماری برخوردارند، تقریباً همه از چشمام افتادهاند، و دارم سعی میکنم خودم را از چشمِ همه بیندازم و فکر میکنم هم که انداختهام هم تا حدِّ زیادی. به هر حال، دست و دلام دیگر به اشاره نمیرود. وقتخوش.
بس کن که بیخودم من ور تو هنر فزایی
تاریخِ بوعلی گو، تنبیهِ بوعلا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین رهِ سلامت ترکِ رهِ بلا کن
اصالتِ تاریخ امری متأخر است. ما به تاریخ اصالت میدهیم زیرا خود را مرکزِ جهان نمیدانیم. اما برای گذشتگان، تاریخ هیچگاه اصالت نداشته. زیرا ذهنِ کهن خود را در مرکزیتِ جهان (و زمان) میبیند و به تبع پدیدهی تاریخی را، وقتی که میخواهد بشناسدش از ذهن و از زبانِ خود عبور میدهد.
او -یعنی انسانِ کهن- در تاریخ فکر میکند نه به تاریخ.
(شکلِ دقیقی از این جهانبینی را در دفترِ دومِ مثنوی میبینیم: قصهی سجدهکردنِ یحیی علیهالسلام در شکمِ مادر مسیح را علیهالسلام)
~
برای مثال ما امروز هیچوقت به خودمان اجازه نمیدهیم که چیزی از خودمان به تختجمشید اضافه کنیم یا مثلاً در مسجد جامع اصفهان صحن یا محرابِ جدیدی بسازیم. در حالی که این بناها در طولِ زمان مدام در تکوین بودهاند. بسیار دیدهایم که در یک بنا که متعلق به قرنهای اولیهی اسلامیست -و گاهی حتی ریشههای بنا به عصرهای کهنتر میرسد- آثاری از سلسلههای بعد مثلِ صفویه و سلجوقیه و... هست و این تکوین در بسیاری از بناها تا قاجار ادامه پیدا کرده و اسمِ فتحعلیشاه را مثلاً بر کتیبهی این بناها میتوان دید.
و این گسست از قاجار به بعد -برای ما- رخ میدهد. که ما خود را در تاریخ و از تاریخ نمیبینیم و میکوشیم شکلِ نهاییِ تاریخ را حفظ کنیم و نگه داریم.
~
در ادبیات به همین نحو. در جهانِ کهن یک اثرِ ادبی با اتمامِ کارِ مولف به پایان نمیرسد و در دستِ کاتبان و نگارگران و راویان و... در جستوجوی شکلِ کاملترِ خود به حیاتاش ادامه میدهد. اما ما امروز در کارِ تصحیحِ متون، جلوی این رشد را میگیریم و میکوشیم شکلی قطعی و نهایی از متن به دست بیاوریم.
~
ما به خودمان اجازه نمیدهیم که بخشی از گذشته شویم و که گذشته شویم. چراکه از مرگ میترسیم. و میخواهیم راهِ مرگ را سد کنیم. و به همین خاطر به آثارِ تاریخی دست نمیزنیم چراکه مردهاند و مرگ را سرایت میدهند. و میکوشیم تا با حفظ و مرمتِ این آثار جاودانهشان کنیم. اما مرگ با قدرتی بیشتر از همیشه بر ما و بر زمانهی ما مسلط است.
یک پدیده تنها وقتی جاودانه میشود که مرگ را تا انتها به خود راه دهد و ما تمامِ منافذمان را به روی مرگ بستهایم.
عیسی میگوید: «به راستی که در ملکوتِ من بیگانهای نیست.»
زیرا ملکوت اشارهای از نابودیست. وقتی که همه در ملکوت هلاک شوند، دیگر بیگانهای در میان نمیماند.
دست کشیدن بر جدارهی ملکوت یعنی شروعِ ویرانی. ملکوت درونهی هر چیز است و وقتی که بر درونهی چیزها دست میکشیم، برونهشان شروع میکند به تکیدن.
ملکوتِ هر چیز شکل و الگوی آن است و تنها وقتی بر الگوی شئ محیط میشویم که شئ را از میانه برداشته باشیم.
عرفان دیانت:
آیههایی که روبهسویهی مرگ دارند، بیفعلاند. خداوند نگفته کل شئ یهلک یا انا الیه یرجعون یا کل نفس یذوقون(؟) الموت. گفته هالک و راجع و ذائقة.
فعل از زمان و از کنش که میافتد، لغت میشود. میشود مجرای یکسرهی زمان و کنش.
کل شئ هالک الا وجهه. یعنی که هلاک در وقت اتفاق نمیافتد، وقت خود هلاک است. یعنی که همه چیز مشغولِ هلاکاند: هلاک کردن و شدن.
همه چیز نابود میشود
و صورتِ تو میماند
تنها.
~
ادامه: در این آیه پارادوکسی هست. این پارادوکس لطفیست مستور به ما.
تمامِ اعضای صورت از میان میروند و تنها صورت باقی میماند. وجهی که مانندهست، همان کلشئایست که هلاکشوندهست. یعنی که تکتکِ شما هلاک میشوید، اما تمامِ شما میماند.
دیشب توی یک ژستِ عجیبی خوابام برد.
رفته بودیم سمتِ آرژانتین و بعد که داشتیم برمیگشتیم، قبلِ میدانِ ولیعصر شروع شد و بعد که تا خانه قدم میزدم گُر گرفت و بسط پیدا کرد و دمِ خواب دیگر خودش را به تمامی بر من پوشانده بود و باز معلومِ بدنام نمیشد.
ژستِ پایانِ مقدر. پایانِ نمایش. آخرین دیالوگها پیش از آنکه پرده بیفتد. انگار راویِ میانسالی از دهانِ من خطاب به همهی آدمهای دور و نزدیک، با صدایی اکراهآلود میگفت: «مقدر بود و رخ داد. برای او طلبِ مغفرت کنید.»
انگار که من در لحظهی آخر باید نمایش اجرا میکردم تا نمایش را نبینم.
نورهای زرد. لباسهای اشرافیِ بلند و تاریک.
ژستِ یک آخرالزمانِ شخصی.
ژستِ دکتر جکیل وقتی که نامهاش را مینویسد. چشمهای بازِ باز. حیرتِ مصنوعی و اغراقآلود.
صحنهی آخرِ دکتر کالیگاری.
آن گوی شیشهای در ابتدای Citizen Kane.
~
من دیشب توی خواب و بیداری این فکرها را میکردم ولی خستهتر از آن بودم که چیزی بنویسم. فقط در تاریکی خودکاری پیدا کردم و کفِ دستام نوشتم «کالیگاری» و خوابام برد. امروز سعی کردم از آن ژست چیزی به یاد بیاورم. نمیدانم چهقدرش از دست رفت و چهقدرش در دستام مانده.
_ گرسنهای ارباب؟
_ نه زوربا، گرسنهام نیست.
_خوابات میآید؟
_نه
_ من هم نه. بیا قدری روی این سنگریزهها بنشینیم. میخواهم چیزی از تو بپرسم.
هردو خسته بودیم و نمیخواستیم بخوابیم. هیچ نمیخواستیم تلخیِ آن روز را از دست بدهیم. به نظرِ خودمان خوابیدن به معنای گریز از لحظهی خطر بود و خجالت میکشیدیم که برویم بخوابیم.
در کنارِ دریا نشستیم. زوربا قفس را وسطِ زانواناش گرفت و مدتی مدید ساکت ماند.
صورتِ فلکیِ ترسناکی همچون جانوری چند چشم، با دمِ مارپیچ، از پشتِ کوه نمایان شد. گاهگاه ستارهای از آن جدا میشد و فرومیافتاد.
زوربا با حالتی خلسهمانند و با دهانِ بازمانده از حیرت، به آسمان نگاه کرد، گویی نخستین بار بود که آسمان را میدید.
زمزمهکنان گفت: آن بالاها باید چه خبر باشد؟
لحظهای بعد تصمیم گرفت که حرف بزند.
همچنان که صدایاش پرشکوه و هیجانزده در آن شبِ گرم طنین میانداخت گفت:
_ تو ارباب، میتوانی به من بگویی که همهی این چیزها چه معنیای دارد؟ چه کسی آنها را ساخته و برای چه ساخته است؟ و به خصوص (در اینجا صدای زوربا از خشم و ترس مرتعش شد) چرا آدم میمیرد؟
من مثلِ این که آسانترین و در عینِ حال اساسیترین مسئله را از من پرسیده باشند که توضیحدادن دربارهی آن برایام مشکل باشد خجلتزده جواب دادم:
_ نمیدانم زوربا.
زوربا گفت:
نمیدانی!
و درست مثلِ شبی که به او گفتهبودم من رقص بلد نیستم و چشمهای او از حیرت گرد شده بود، چشماناش از تعجب گرد شد.
لحظهای ساکت ماند و ناگهان ترکید:
_ پس همهی این کتابهای نکبتی که تو میخوانی به چه درد میخورند،ها؟ چرا آنها را میخوانی؟ و اگر آنها در این باره چیزی نمیگویند پس چه میگویند؟
_ آنها از سرگردانیِ آدمی حرف میزنند که نمیتواند به این سؤالِ تو جواب بدهد، زوربا.
با نومیدی پا بر زمین کوبید و داد زد:
_بروند گم شوند با این سرگردانیشان!
طوطی از این فریادهای نابههنگام یکه خورد و مثلِ کسی که کمک بطلبد داد زد:
_کارناوارو! کارناوارو!
زوربا مشتی به قفس کوبید و گفت:
_ تو دیگر خفه شو!
بعد، روبه من برگشت:
_ من از تو میخواهم بگویی که ما از کجا میآییم و به کجا میرویم. سالهاست که تو عمرِ خود را صرفِ این کتابهای جادویی کرده و باید شیرهی دوسههزار کیلویی کاغذ را کشیدهباشی. خوب، چه حاصلی از این کارِ خود به دست آوردهای؟
در صدای او چنان غم و تشویش بود که نفسام بند آمد. آه! چهقدر دلام میخواست میتوانستم به او جواب بدهم!
عمیقاً حس میکردم که بلندترین نقطهی اوجی که آدمی میتواند به آن دست بیابد نه معرفت است و نه فضیلت، نه نیکی است و نه پیروزی، بلکه چیزیست بزرگتر، قهرمانیتر و نومیدکنندهتر: و آن همانا «وحشتِ مقدس» است.
زوربا مضطربانه پرسید:
_ جواب نمیدهی؟
کوشیدم به رفیقام بفهمانیم که معنیِ وحشتِ مقدس چیست:
_ «ببین٬ زوربا! ما به منزلهی کرمهای کوچکی هستیم، کرمهای بسیار ریز، روی برگِ کوچکی از یک درختِ عظیم. این برگِ کوچک همان زمینِ ماست. برگهای دیگر ستارگانی هستند که تو به شب آنها را در حالِ حرکت میبینی. ما روی برگِ کوچکِ خودمان راه میرویم در حالی که کنجکاوانه به بررسیِ آن مشغولایم. آن را بو میکنیم میبینیم که بوی خوب یا بد میدهد؛ آن را میچشیم میبینیم که خوردنی است، روی آن میکوبیم میبینیم که صدا میدهد و مثلِ یک موجودِ زنده فریاد میکند.
تنی چند از آدمیان که از دیگران جسورترند به انتهای برگ هم میرسند. ما از آنجا با چشمِ کاملاً باز و گوش به زنگ، به طرفِ خلاء خم میشویم و بر خود میلرزیم: در زیرِ پای خود پرتگاهِ هولناک را حدس میزنیم، صدای برگهای دیگرِ این درختِ عظیم را از دور میشنویم، حس میکنیم که شیرهی نباتی از ریشههای درخت بالا میآید و قلبِ ما متورم میشود. و ما که بدینگونه، با تمامِ جسم و جان به روی پرتگاه خم شدهایم و از وحشت بر خود میلرزیم، از آن لحظه به بعد...»
در اینجا مکث کردم. میخواستم بگویم: از آن لحظه به بعد شعر شروع میشود، ولی زوربا نمیفهمید. ناچار سکوت کردم.
صدای مضطربِ زوربا بلند شد که پرسید:
_ خوب، چه شروع میشود؟ چرا سکوت کردی؟
_... خطرِ بزرگ شروع میشود، زوربا. عدهای سرگیجه میگیرند و هذیان میگویند، برخی میترسند و میکوشند پاسخی بیابند که به ایشان قوتِ قلب بدهد، و لذا میگویند:«خدا». گروهی دیگر نیز در انتهای برگ با متانت و شجاعت به پرتگاه مینگرند و میگویند:«خوشام میآید!»
زوربا مدتی مدید به اندیشه فرورفت. تلاش میکرد که بفهمد. آخر گفت:
_ من هرلحظه به مرگ میاندیشم و به آن مینگرم و از آن نمیترسم. با این وصف هرگز نمیگویم که «خوشام میآید»٬ هرگز! نه، من هیچ از مرگ خوشام نمیآید و با آن موافق نیستم.
خاموش ماند ولی به زودی سکوت را شکست:
_ نه، من از آنها نیستم که گردنام را گوسفندوار جلوی مرگ دراز کنم و بگویم: بیا سرم را ببر تا زود به بهشت بروم!
من هاج و واج به زوربا گوش میدادم. پس آن کدام حکیمِ دانا بود که میکوشید به شاگرداناش بیاموزد به هرچه که فرمانِ قضاست به طیبِ خاطر گردن نهند، به حکمِ ضرورت بلی بگویند و جبر را به اختیار تبدیل نمایند؟ و شاید این تنها راهِ انسانیِ نیل به رستگاری باشد. راهٓ دردناکیست، ولی راهِ دیگری وجود ندارد.
پس عصیان چیست؟ آیا جهشِ غرورآمیز و دنکیشوتوارِ آدمیست برای مغلوبکردنِ جبر و برای وادارکردنِ قانونِ خارجیست به اطاعت از قانونِ داخلیِ روحِ خویش و انکارِ هرچه هست و به وجود آوردنِ جهانی نو٬ جهانی پاکیزهتر و اخلاقیتر و بهتر بر طبقِ قوانینِ دلِ خود که مغایر با قوانینِ غیرِ انسانیِ طبیعتاند؟
زوربا به من نگریست، دید که دیگر حرفی ندارم با او بزنم، آهسته قفس را برداشت تا طوطی را از خواب بیدار نکند، آن را بالای سرِ خود گذاشت و دراز کشید. گفت:
_ شب به خیر ارباب. فعلاً کافیست.
بادِ شدیدی میوزید که از آن پایینها، از آفریقا میآمد و سبزیها و میوهها و سینههای کرتی را میرساند. من حس میکردم که این باد از روی پیشانی و لبها و گردنِ من میگذرد، و مغزم بهسانِ میوهای میترکد و باد میکند.
نمیتوانستم و نمیخواستم بخوابم. به هیچ چیز نمیاندیشیدم. فقط حس میکردم که در آن شبِ گرم کسی یا چیزی در وجودِ من در حالِ رسیدن است. من آشکارا شاهدِ این رویدادِ حیرتآور بودم که خویشتن را در حالِ تغییر میدیدم. آنچه همیشه در تاریکترین اعماقِ وجودِ ما روی میدهد این بار به روشنی در برابرِ دیدگانِ من روی میداد. همچنان که بر ساحلِ دریا چمباته زدهبودم این معجزه را تماشا میکردم.
ستارگان کدر شدند. آسمان به روشنی گرایید، و بر این زمینهی روشن، همچون نقشی که با ظرافتِ تمام ریختهباشند، کوهها و درختان و مرغانِ آبی ظاهر شدند.
داشت روز میشد.
(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، محمد قاضی، خوارزمی، صفحاتِ ۳۷۹ تا ۳۸۴)
جهان باید یک رنگی داشته باشد بالاخره. رنگِ اصلی و حقیقیِ دنیا؛ و ما و همهی موجوداتِ دیگر با رنگهای گونهگونِمان بر آن رنگِ اصلیِ دنیا زندگی میکنیم.
بعد وقتی که عزرائیل میخواهد بیاید پیدایمان کند، از روی همین تفاوتِ رنگِ ما با رنگِ پس زمینه ردِمان را میگیرد و میبردمان.
اما اگر ما این رنگِ اصلیِ جهان را پیدا کنیم و به تمامی به آن رنگ دربیاییم -مثلاً جهان زرد باشد و ما هم سراپا زرد شویم- دیگر عزرائیل هرچه بگردد پیدایمان نمیکند.
مواجههی ما، یعنی من و آدمهایی مثلِ من، با «افسانه» واقعاً هولناک و مخرب است. مسیح، بودا، ابراهیم و... اینها چیزهاییاند که قرنها به دست و در زبانِ آدمها و ملتها پرداخته شدهاند و بزرگترین افسانههای بشر را ساختهاند.
این ایدهها مثلِ یک گلولهی برفی هی میغلتند و از زمین تغذیه میکنند و بزرگ و بزرگتر میشوند و بیگمان بعد از قرنها غلتیدن، آدمی مثلِ من را، اگر سرِ راهشان قرار بگیرم، له و لورده میکنند.
افسانهها ویرانگرند.
پارسال همین وقتها بود. سنپترزبورگ، توی سالنِ تئاترِ ملی، ساعتِ هشتِ شب. که بلا کشفام شد که یک لحظه صورتِ تمامِ خودش را نشانام داد و من تهریشههای بلا را دیدم و چه جهنمی پا شد. دقیق یادم هست.
و حالا دوباره بلا را میبینیم. تابستان همیشه وقتِ بلا بوده در این چهار سال.
آن وقت بلا چلهی ناتمام بود و حالا چلهی تمام. آن وقت عقوبت بود و حالا عطاست.
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
جان نیز هم
جان نیز هم
این نوشته شاید سرآغازِ مجموعه یادداشتی باشد که تا روز و ساعتی نامعلوم ادامه پیدا میکند.
گر دوست همان کند که ما خواستهایم!
~
تا به حال شده که موقعِ فیلمدیدن، وقتی کسی میمیرد، دلات به حالِ آن بازیگر سوخته باشد؟ معلوم است که نه.
تو میدانی وقتی که او تیر میخورد، دوربین میرود به صحنهی بعد و شخصیتِ مرده بلند میشود از جا، آسوده از این که نقشاش تمام شده، و در پشتِ صحنه هنوز زنده است. میرود پیشِ کارگردان. اگر نقشاش را خوب بازی کرده باشد از او خستهنباشی میشنود و با هم میخندند و اگر وقت بود با هم چایی میخورند و سیگار دود میکنند.
اما ما نقشِمان را فراموش میکنیم. دستپاچه میشویم. بد بازی میکنیم. درست نمیمیریم. صحنه را خراب میکنیم.
جدی گرفتنِ فیلم اشتباه است. جدی نگرفتناش هم.
بازیگرِ خوب کیست؟ کسی که معنیِ نقش را به تمامی فهمیده. او فاصلهی خود را با نقش میفهمد. او با تمامِ وجود در نقش فرو میرود تا بتواند خوب بازی کند و آنقدر هم فرونمیرود که لحظهی تیرخوردن بترسد و جا خالی کند.
او میداند که جزئیست در کلیتِ فیلم. او در وقتِ تیر خوردن، به آسودگی تیر میخورد چون میداند که مردنِ او بخشی از یک سناریوی کلیست. چون میداند که در پشتِ صحنه هنوز زندهست. چون فاصلهی خود را با نقشاش به درستی فهمیده.
~
تا به حال شده وقتی که داری قصه مینویسی، دلات به حالِ آدمهای بیچارهی قصهات بسوزد؟
تو فقط به قصه فکر میکنی. تو آنها را میکشی، زنده میکنی، میسوزانی، عاشق میکنی و هیچ دلات نمیسوزد به حالِشان. چون میدانی که همهی آنها مجازند. چون میدانی که وجودِ همهی آنها تنها در متنِ تو و بر صفحهی توست.
پس چشم باز کن. جای مداد را روی تنِ خودت هم ببین. اندوهِ تو خندهدار است. تو یک کلمهای. پس به خود و به متنِ خود آگاه باش. حالا که وقتِ تیرخوردن است، یک لحظه سر بلند کن و متنِ تمام را ببین. زیباییِ قصه را ببین. تیری که تو میخوری هم بخشی از زیباییِ قصهست.
آرام بگیر. آرام نفس بکش عرفان. و توی آینه آنقدر به خودت نگاه کن تا با خودت غریبه شوی.
هرچه آن خسرو کند شیرین بود
هرچه آن خسرو کند شیرین بود
ما مرگ و شهادت(؟) از خدا خواستهایم
آن هم به سه چیزِ کمبها خواستهایم
گر دوست همان کند که ما خواسته ایم
ما آتش و نفت و بوریا خواستهایم
بالاخره پیدایش شد. عصرِ دمکردهی تابستان. بیست و یک تیرِ امسال. سیاهپا آمد.
داد میزنی که: «گرگ،گرگ!» میآیند. نمیبینند و میروند.
باز داد میزنی که: «گرگ آمد. آنجاست. دارد میآید. رسید.» باز میآیند و گرگات را نمیبینند و تنها ولات میکنند با گرگِ در کمین.
و باز داد میزنی که: «گرگ!» و دیگر نمیآیند. دیگر کسی حوصلهی معماهای تو را ندارد. گرگِ سرراست میخواهند و گرگِ تو استعارهای از گرگ است. هربار که میآمدند، به امیدِ شکار میآمدند نه کشف و اینبار دیگر نمیآیند. دیگر کسی نمیآید. و گرگِ تو کالا رسیدهست. از مهِ مجاز آمده بیرون بس که حل نشد حالا جواب است که میآید، با دندانهای تیز و پنجههای کشیده.
به وقت میآید. سحرِ روزِ سوم. و آنوقت تو و تمامِ کاغذهای سفیدت در تاریکیِ گرگ فرومیروید.
آنقدر ننوشتیاش که نوشتات. آنقدر که کسی نخواست که خودِ عشق آمد و بلعیدت. بس که چله به چله انتظار کشیدی آخر آمد. شعرِ آخرِ تو. شعرِ سیاهِ تو.
شروع کردهام به تصحیحِ متنی به نامِ «کچکولنامه». منظومهایست مالِ سدهی دوازده. سرودهی کسی به نامِ مخدوم ابوالحسن داهری نقشبندی. از متونِ عرفانیِ فرقهی نقشبندیهست. متنی که فعلاً در دست دارم بسیار متنِ آشفته و مغلوطیست. گویا همین تکنسخه هم موجود است. البته باز باید گشت.
کچکولنامه متنِ افتضاحیست. محضِ رضای خدا حتی یک بیت «شعر» هم درش پیدا نمیشود. حتی به مرحلهی نظم هم نمیرسد. قافیههایاش در نهایتِ سستی پرداخته شدهاند. به زور در دستورِ زبانِ فارسی گنجیده.(البته نباید سندی بودنِ مؤلفاش را ندیده گرفت)
اما چه چیزِ این کتاب برای من زیباست؟
همین که زیبا نیست. من از هر چیزِ زیبا این روزها بیزارم. زیبایی از قدرت میآید و قدرت خلق میکند. زیبایی به غرور، به تکبر منجر میشود. سویهی سپیدِ تکبر. ما این را نمیبینیم. در برابرِ قدرتِ تاریک. قدرتِ آراسته. قدرتِ روشن.
از شکل و رنگ، از تناسب، از نبوغ، از زیبایی بیزارم.
فقر، خودش را تاب نمیآورد. چهره عوض میکند و زیبا میشود.
ما هیچوقت فقر را در هیئتِ هولناکاش نخواستهایم.
اگر کافکا قصههایاش را نمینوشت یا اگر ونگوگ تابلوهایاش را نمیکشید، هیچکس بیچارگیِ این و جنونِ آن را ستایش نمیکرد. ما چندشآوریم.
تو جذبِ زیباییِ من میشوی. من جذبِ زیباییِ تو. الاغ و یونجه به هم کشیده میشوند. ما چندشآوریم. ما شیفتهی قدرت و محتاجِ برتریایم.
فقر در بیتهای زیبا نیست. در چهرهی مغمومِ تو نیست. در هیچ کدام از موسیقیهایی که گوش میکنی یا نقاشیهایی که میبینی نیست. فقر در خرابههاست. در ویرانههاست. ما خودمان را گول میزنیم.
یکجایِ ریک اند مورتی. ریک با لحنی بریده از الکل، درحالی که مدام آروغ میزند میگوید: یو نُوْ مَن؟ آیم اِ لوزر.
میگوید اگر مسابقهی لوزری بذارن من توش دوم میشم. یو نُوْ وای؟ بیکاز آیم اِ لوزر.
برای دوستام، بیژنِ خزائلی
۱
میگویند که پروانه عاشقِ شمع است.
اما تا حالا هیچ پروانهای خود را به شمعِ خاموش زده؟
۲
بسوزم که یارِ پسندیده اوست
که در وی سرایت کند سوزِ دوست
(سعدی)
شمع معشوق است پروانه عاشق. در شمع آتشی هست که پروانه را به خود میکشد. میشود اینطور فکر کرد حتی که پروانه عاشقِ آتش است.
در این تمثیل آتش همه چیز را گرم کرده. همه جا را روشن کرده. معشوق(شمع) پیش از عاشق (پروانه) آتش را لمس کرده و سراپا گرمِ نور است.
پروانه و شمع تمثیلِ سلامتیست.
از این بیتِ سعدی و فکرِ به آن، کشیده میشوم به تصویری دیگر، از جهانی دیگر. با همان الگو برای خودم تمثیلِ دیگری میسازم: مار و سنگ.
مار دورِ سنگ میپیچد. تمامِ عضلاتِ تنِ نحیفاش را جمع میکند در خود و سنگ را بغل میکند.(حکایتِ معروفِ کرخی و ستون)
این تمثیل عکسِ تمثیلِ پروانه و شمع، خبر از بیماری میدهد از مرگ میدهد.
اینجا هیچ آتشی نیست. در سنگ هیچ نشانهای از نور نیست. روشنی نیست که مار را دورِ سنگ گره میکند، سرماست.
آتش سیال است. از اثیر است. به راحتی پروانه و هرچیزِ دیگری را در خود جا میدهد. آتش بسیط نیست. حقیقتِ جسمانی ندارد. نور و گرماست فقط و پروانه همین که از خود بیرون میآید، آتش شده.
اما به سنگ هیچ راهِ نفوذی نیست. سنگ کاملترین نمایشِ جسم است و میانِ مار و سنگ، حتی وقتی که مار با تمامِ بدناش سنگ را بغل کرده، جز فاصله چیزی نیست.
آتش به خود میخواند. سنگ از خود میراند.
پروانه عاشقِ چیزیست گرمتر از خود و مار عاشقِ چیزی سردتر و تاریکتر از خود. شمع خود را به معدنِ نور میزند مار خود را به دلِ تاریکی.
عشق روندِ همدماشدن است. و در این مسیر، پروانه فقط گرما میگیرد. پروانه ناگهان همدمای آتش میزند.
اما مار گرمایی غیر از گرمای ناچیزِ خود ندارد. مار جز خود -و جز تنِ خود- هیچکس را ندارد. مار در خود گره میشود، یکسره. عقده میشود.
مار را هیچ کس گرم نمیکند. مار نه تنها گرم نمیشود، بلکه حرارتِ اندکِ خود را هم در سرمای سنگ میریزد.
(نقل است که یک بار شوق بر وی غالب شد. ستونی بود. برخاست و آن ستون را در کنار گرفت و چندان بفشرد که بیمِ آن بود که آن ستون پاره شود.)
تذکرةالاولیا
۳
چو شیرینی از من به در میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
(سعدی)
شمع یک لحظه به مرگِ خود آگاه میشود. در مرگِ خود آگاه میشود. گریهی او و تابناکیِ او هم در همین است.
دردِ پروانه چیست؟ آگاهی از دیگری(نور) و دردِ شمع در این که زوالِ خود را و زوالِ زیبایی را میبیند. شمع میگوید:«برفت انگبین یارِ شیرینِ من.» و انگبین خودِ شمع است که به سومشخص انتزاع شده. البته دقیقتر اگر ببینیم، انگبین خودِ شمع نیست؛ تنِ شمع است و تن دیگریست و مثلِ هر دیگری با ما بیگانهست.
شمع رمزی از دوگانگیست. شمع در خود میمیرد و در بیرونِ خود و در اسمِ مجردِ خود، یعنی نور، حیات میکند. در متون نیز برای شمع الفاظِ دوگانه به کار بردهاند. دایرهی معناییِ شمع را جفتواژههای متناقض میسازند: میانِ گریه میخندم (حافظ)
اما پروانه و شمع تمثیلِ عشق نیست. من فکر میکنم که این تمثیل بیشتر روایتِ شیفتگی است تا عشق.
شمع و پروانه هردو بستهی نور اند. و در ربطِشان به نور، به هم مربوط میشوند.
پروانه عاشقِ شمع نیست. شیفتهی اوست.
۴
نهایتِ شمع نور است، نهایتِ پروانه هم. تمثیلِ شمع و پروانه تمثیلی از دگردیسیست و استهلاکِ چیزها در نور.
دو راه تا به نور هست: یکی راهِ شمع، یکی راهِ پروانه. شمع در خود نور میشود (میمیرد) و پروانه در دیگری.
یا تبر برگیر و مردانه بزن
تو علیوار این درِ خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نورِ یار را
تا که نورِ او کشد نارِ تو را
وصلِ او گلشن کند خارِ تو را
تو مثالِ دوزخای او مؤمن است
کشتنِ آتش به مؤمن ممکن است
حس و فکرِ تو همه از آتش است
حسِ شیخ و فکرِ او نورِ خوش است
(مولوی)
شمع واسطِ نور است. پروانه در مسیرِ خود به نور، باید تنِ شمع را طی کند یا در تنِ شمع طی شود.
اما چرا پروانه از راهِ شمع نمیرود؟ چرا پروانه محتاجِ دیگریست؟
زیرا در وجودِ شمع نبوغی هست که در پروانه نیست. بدنِ شمع لطیف است. از انگبین است. و به یک اشاره زبانه میکشد و زبان میشود و نور را میگوید.
اما تنِ مکدرِ پروانه در تنهایی تاریک میماند. پروانه نمیتواند خود را به نور بدل کند. پس به حضورِ شمع و به زبانِ شمع محتاج میشود.
به همین خاطر است که ماجرای پروانه و شمع تمثیلِ عشق نیست.
عشق در همنوعی و همجنسیست که رخ میدهد. مار و سنگ هر دو به قدرِ هم تاریک اند. هیچ کدام واسطِ چیزی نیستند. نه به جایی میروند و نه به جایی میبرند.
اما در روایتِ پروانه و شمع، یکی بر دیگری محیط میشود. و نور بر هر دو محیط میشود. پس تمثیلِ پروانه و شمع روایتِ شیفتگیست. شیفتگیِ پروانه به شمع؛ شیفتگیِ شمع به خود؛ شیفتگیِ هردوی آنها به نور؛ و شیفتگیِ نور به هردوی آنها.
بیا این سؤال را دور کنیم از خود
آنقدر تا جواب شود
~
تمامِ آن اسمها
سایههای گلی غولپیکر بودند
-چه بیهوده میشمردمشان-
صورتام از بوسههای تو سوراخ است
و اسمات
از چلتکهی چشمام که افتاد
دایره تا خرتناق کدر شد
~
در خواب
لباسِ سبزِ تو را
سرخ میبینم
یعنی که مردهای و
گلِ غولپیکر
در سایهی خود دفنات میکند.
به جستوجوی آینه
هرز رفتیم
آنقدر که حالا
نقابِ من چهرهی توست
پس به نقابِ من
آنقدر خیره شو تا شسته شود
زیرا که اسمِ آینه
در اصطکاکِ صورتِ ما مخفیست.
~
در این خرابهی بیلمس
من دو دستِ خود را از یاد میبرم
و دستِ سومی را خیال میکنم
و بر تنام میکشم.
~
گفتند که تو را سه بار خواهیم کشت
هر ثلثِ تو را یکبار
~
پس تا سپیده وقت داری
اسمِ خود را به یاد بیاوری
ای مجهول
و وقتی که اسمِ تو پیدا شود
باد
خرابهها را به هم میدوزد.
واژهی مرگ نیاز به متمم دارد. و در زبان این متمم از مرگ افتاده.
مرگ همیشه ازچیزیست. و حرفِ اضافهی از همیشه جواب میطلبد: به.
پس مرگ اشارهایست به طیف و هجرت در امتدادِ آن.
مرگ یک رفتارِ دو سویهست: مردن از چیزی به چیزی.
این روزها عقده، با همان هیئتِ شنیعاش، باز دارد میآید سراغام. من در تنگنای گره گیر میکنم. کوچک میشوم. ثقیل میشوم. و از آنچه هستم بیبهرهتر میشوم.
میترسم عقده باز زشتام کند.
وقتی در گیر و گرهِ عقدهام، ذهنام هی تنگ و هی محدود میشود. از زیبایی بینصیب میشوم چون زیبا را خطرناک و خود-ام را بیدفاع میبینم برابر-اش.
هوا سمیست. هوا کدر است. و من اگر نفس بکشم میسوزم. و من ناگهان میبینم که نفس نکشیدهام و دلام از هوا هم کدرتر است. من برای آنکه تیرگی را تحمل کنم، از او تیرهتر میشوم ناخودآگاه.
ژستِ من در مواجهه با عقده ژستِ نفستنگیست.
زهد، اما زهدی ناقص.
تصویرِ دقیقِ من در گرهگاه:
یک نفر نفساش را به سختی حبس کرده، زیرا ششهای او از هوا میترسند.
میخواهم دور بگیرم اما در این گرهگاه، از آنسوی استوانهی بدنام من بیبهرهام. و حالا دیگر دور و نزدیکِ تو یکیست؛ در این آیینهزار، در این مزار.
دهان باز کردم. در گلوی من چیزی شکلِ نخستینِ خود را میخواست. در دهانِ من هوا بود و من هوا بودم، تمام. و وقتِ غروب، هوا سیاهتر میشد هی به ایجاز میرسید در دهنام من آنقدر کشاش دادم که حالا تمامِ تنام دهانیست، ثقیل.
کسی مرا از پشت بغل کرده که تناش کدر است و زباناش با ما بیگانهست. دستهایاش را آورده رو به روی من و دو سرِ رشته را میکشد و گره هی تنگتر میشود و من صورتِ شما را هی گنگتر و هی بیهودهتر میبینم.
در این گرهگاه که دور و نزدیکِ تو حالا یکیست.
گریزِ معشوق از عاشق برای آن است که وصال نه اندک کاری است.
زیرا تا او او نبود، عاشق تن در ندهد.
معشوق هم تن در ندهد تا عاشق، او بود. تا در درونِ او، او را تمام نخورد و از خود-اش نشمارد و به کلی قبول اش نکند، از او گریزان بود.
اگرچه معشوق در ظاهرِ علم این حقیقت نداند اما دل و جانِ او داند که نهنگِ عشقی که در نهادِ عاشق است از او چه می کشد یا بدو چه می فرستد.
گاه او شمشیر آید و این نیام، گاه به عکس.
(سوانح، احمد غزالی)
~
آنقدر منتظر میمانم تا این باران تو را به تمامی فرسوده کند. تا چیزی از زیباییِ تو باقی نگذارد. و روزی که تمامِ زیباییات را از دست دادی، من عاشقِ دستهای خالیات، عاشقِ صورتِ تکیدهات خواهم بود.
~
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
(از دیوانِ شمس)
امروز بیست سالام تمام شد. میخواستم چیزی بنویسم. اما چند سطر از یک قطعه شعر مدام خود-اش را پیش میکشید و من را پس میزد. «ذهنام از امراضِ کویری فرسوده است» «سلامِ عقده هنوز بیپاسخ است». گفتم چه کاریست دیگر. خودِ قطعه را اینجا میگذارم. و امروز در روزِ تولدِ بیستسالگیام، برای تمامِ کسانی که دوستام دارند و دوستِشان دارم، آرزویِ هولناکترینِ بلاها را میکنم.
در آینه تنها
نیمی از خودم را می بینم.
جُستم هر جا خندخندان
عبورِ گاریِ بی بار بود و
میلِ ما به مکافات...
از آخرین آدمی
که مرا سطل دیده بود
فقط یک جداییِ ناچار
فاصله دارم
و چشمانمان تداخلِ دیگرهاست
که میانِ این همه میز
می گدازند
ذهنم از امراضِ کویری فرسوده است.
از مشتم چگونه گریخت؟
باز به آسمان می نگرم
چیزی نمی پرسم ـ
اندازِ دوریِ فردا
همه از عشقِ من است
امّا تو باور نداری و
پاییز تنِ یک کودک می شود.
که آب
چاله هایِ قدیمی را
پربار می کند
یعنی میانِ هجمه یِ فردا
امروز.
و آتش چون همیشه می سوزد
و کلمات حدوداً همان معانی را می دهند
و سلامِ عُقده هنوز بی پاسخ است.
دستی که دراز کردی
به عالمی دیگر شد
ادامه دادی و بازگشتی
تا از تو هیچ نپرسیدند چرا نرفتی
زیرا که دانشی بیهوده است.
اتّفاق یکباره نبود
خبرگزاری از پیش منتشر کرده بود
که پاییز است.
و نَفَس اگر تنگ می شد
پمپِ گاز جبران می کرد
و قلب اگر می خوابید
ناکوک بود.
پس جسمی در پنجره پیدا شد
که به آینده هیچ گونه شباهت نداشت
دانستم که دیگر نخواهی آمد
و گل های رنگِ آبی
یک یک تکرار می شدند
غروب
تمایلی به رنگِ چشمانت نداشت
و من به خودم آمدم.
(محمدرضا ضیغمی)
استحقاقِ لذتبردن از چیزها را باید در خود به وجود آورد.
پیشفرض این است که ما حقِ هیچ چیز را نداریم، مگر این که آن حق را به وجود بیاوریم.
در این که من بهرهمند باشم از چیزی، توهینِ آشکارِ من به خود-ام هست.
توی افطاری خوردن یک نکتهای هست: تو بهای آنچه میخوری را پیشتر با گرسنگیات پرداختهای.
و بهای چیزها را باید از پیش پرداخت. چون اگر از پیش نپردازیم، از پس از ما میگیرند با گرفتناش از ما. و آنوقت کجا تحملاش را داریم؟
~
وقتی میبینم کسی از چیزی لذت میبرد از چشمِ من میافتد و خود-ام از چشمِ خود-ام میافتم؛ از چیزها لذت که میبرم.
خاصه وقتی کسی از من لذت میبرد دیگر حالام از-اش به هم میخورد.
این که من برای تو جذابام، توهینِ آشکارِ تو به من است.
وقتی که تو من را دوست داری داری من را میدری و حق بده که بیزار باشم از تو.
این که یک آدمِ زنده من را بخورد برای من ترسناک است.(و خود-ام هم تا زندهام سعی میکنم کسی را نخورم)
اما چه وقت من خود-ام را تسلیمِ تو میکنم؟ وقتی که مرده باشی. من عاشقِ لب و دندانِ جنازهها هستم. وقتی که تو مرده باشی آن وقت من میآیم و به تو لب میدهم.
پس دیدار و بوسهی ما به قیامت. مگر این که قیامتِمان را جلو بکشیم من و تو.
و آن وقت، یعنی بعد از این که قیامتِ ما اتفاق افتاد، تازه حق داریم که هم را بخواهیم. آن وقت من با جنازهی تو توی پارکی قرارِ ملاقات میگذارم. و قبلاش میروم چیزهای تندمزه میخورم تا مطمئن شوم که دهنام دیگر هیچ مزهای را حس نمیکند و اینطوری به جنازهبودنِ خود-ام مطمئن میشوم. و وقتی که مطمئن شدم که دهانام دیگر هیچ مزهای را حس نمیکند، میآیم به آن پارک و حسابی از جنازهی تو لب میگیرم.
اگر هنوز زندهای و خیال میکنی که عاشقِ منای، عاشق نیستی و داری با من لاس میزنی فقط و حق بده که از تو چندشام بشود.
همه سربهسر مرگ را زادهایم.
پس تا زندهایم، نفسکشیدن و آبخوردنِمان هم گناهِ کبیره است.
پس اول بمیر. بعد بیا.
با یادِ دوستام ف
که در شهرِ آسیزی خاک است
چیزهای زیبا و شهوتناک را که همه دوست دارند.
تو هروقت صورتِ یک جنازه را بوسیدی، هروقت جزامیها را بغل کردی، بیا از عشق حرف بزن.
آنقدر بال زد که
مجاب شد
و حالا میتواند
خطِ ممتدِ صوت را تحمل کند
آخر آنقدر تکید
که گُر گرفت
دیگر به چفتِ دو قوس
چیزی نمانده -شاید دو شب فقط-
و در انتهایِ روزِ چهلام
پروانه خطوطِ گردشِ خود را گم خواهد کرد
من به تو فکر میکنم عزیزِ دلام. یک نقطه در نهایتِ ایجازِ خود مثلِ انگشتی روی صورتام کشیده میشود: این تو ای.
ایستاده بودم. میآسودم و پرت میرفتم اگر میرفتم. خطرِ درباغچه ماندن داشت فراریام میداد. و یکبار دمِ ظهر بود، خردادِ همین سالِ پیش. یک راهرویِ سنگیِ باریک دیدم و یک بادِ ناگهانی هلام داد داخلِ راهرو. یک مسیرِ بلند. یک دورِ کامل از ماهها قبل و تا یکی دوسالِ بعد و یا بیشتر.
مرا و خوابها و چلهها پیش میبرند. پیش و پس میبرند. و تو پیش از این از بهار به شکل درآمده بودی و من از شکلِ خود-ام به در میآمدم.
یک راهنوردیِ دراز و بی هیاهو. باید با حوصلهی سالخوردگان انجام شود. چرخهی تکرارها. تکرارِ چیزها این دایره را میچرخاند. من با ناامیدیِ تمام دورِ خود-ام میچرخم و چیزها را دورِ خود-ام میچرخانم. و این درست مثلِ یک اتفاقِ آیینی باید در ناامیدیِ کامل و در ساعاتِ مشخصی از روز یا سال انجام شود.
عزیزِ دل به تو فکر میکنم. که درست همانطور اتفاق افتادی که اتفاق میافتد. نیمه شب بود. ساعتِ سه و چار. یزد بودم. تویِ اتاقام دراز کشیده بودم و تو تیر کشیدی. تو پنجره را باز کردی آمدی داخل اسمات را گفتی و اسمِ تو من را بلعید. گریه کردم و بعدِ یکسال و خردهای اسمِ تو لو داده بود خود-اش را. دندانههایِ حروفِ اسمِ تو جا باز میکردند. و همان بادِ ناگهانی باز هلام میداد هی. بدنِ من به جدارههایِ اسمِ تو میخورد. بدنِ من خود-اش را به ذهنِ تو میمالید.
از بهارِ سالِ پیش معجزهها من را کشاندهاند به این بهار. چند خواب (که اگر بخواهی برایات تعریف میکنم) راهِ من را و یا بهتر بگویم بیراهیِ من را پیشِ پاهایام رسم کردند.
و مینشینم. هرجا که که بشود مینشینم منبعد. تویِ اتاقام. پشتِ میزِ کتابخانه. در مسیرِ انقلاب تا دروارهدولت. کنارِ آن خانقاهِ رویِ کوه بغلِ هفتتن. تویِ اتوبوس. تویِ قطار. در دور و نزدیکِ اسمِ تو مینشینم. هرجا که چشمام به نقطه باشد مینشینم. بیهیاهو و با صبر و حوصلهی پیرمردها. مینشینم و نشسته دورِ خود-ام میچرخم و چیزها را دورِ خود-ام میچرخانم. مینشینم منتظرِ خوابهایِ بعدیام. مینشینم پشتِ آن درِ بسته اسمِ تو را بو میکشم.
هزار رنگ جدا شد زِ نامِ بیرنگاش
هزار نغمه از آن رفتنِ بیآهنگاش
گلی که نیست چنان جلوه کرد در بستان
که سرو خم شد و گشتند بلبلان دنگاش
ز خاکِ خویش گذر کن به رازخانهی سنگ
که بذرِ واقعه کِشتهست در دلِ سنگاش
کشاندِ-مان سویِ خود در هزارتویِ نگاه
شدیم کشتهی آن رنگ و بویِ نیرنگاش
__
نخست عاشقِ تو راهِ خویش میپیمود
گرفت نقطهی خالِ تو باز در چنگاش
ز بعدِ فاجعهی اسمِ تو نمیگنجد
مساحتِ همه آفاق در دلِ تنگاش
مسافرِ تو چنان غرقِ حیرت است از راه
که ناامیدیِ عالم نمیکند لنگاش
۱
آیا معجزه ما را نجات خواهد داد [اگر برایِ رخدادناش دعا کنیم]؟ این سؤال بیهودهست.
۲ [تمثیل]
یک کوچهیِ باریک. که ختم میشود به یک درِ بسته. در طرفینِ کوچه هیچچیز وجود ندارد. دیوارِ سنگیست فقط تا بالا.
و گلهیِ گرگها افتادهاند دنبالِ «آدم» و آدم در کوچهیِ بنبست، میگریزد از آنها.
میرسد به در. در میزند.
۳ [بحثی کوتاه دربارهیِ تمثیلِ گرگها و درِ بسته]
آدم بیگمان هلاک میشود. این یعنی مطلقاً اهمیتی ندارد که این در باز میشود یا نه. او باید در بزند. چون هلاکِ او قطعیست.
هیچ راهِ دیگری، جز به زاری در زدن هیچ راهِ دیگری نیست. ما باید دنیایِمان را درست مثلِ این کوچه، هولناک و بیگریز ببینیم. «آدم بیگمان هلاک میشود.» این جمله را نه از سرِ فروتنی، نه از سرِ لطف و تعارف و نه از رویِ بدبینیای اختیاری و برگزیده، بلکه به یقین و قطع باید بپذیریم. حتی در این پذیرش، در این تسلیم، ذرّهای نباید به «انَّ فی قتلی حیات» فکر کنیم.
«ما هلاک میشویم.» و این تنها چیزیست که قطعیت دارد.
آدم باید مطمئن شود که گرگها میدرنداش. و این اطمینان در او باید مترادف بشود با خودِ دریدهشدن. و این آسان نیست. چهگونه میشود امری ذهنی را یکسره عینی کرد؟ محال است اما ما ناگزیر ایم به این محال. ما باید خود را طوری «کشته» فرض کنیم که به راستی خون کفِ کوچه بریزد.
۴
پس
این سؤال که «آیا نجات مییابیم یا نه؟» بیهودهست. اینکه در باز میشود یا نه، به ما هیچ ربطی ندارد.
ما «مجبور»ایم به مدام مردن و مدام دعایِ معجزه کردن.
خوان آریسیو نویسنده و شاعرِ اسپانیایی ست. همیشه کارهایاش را دوست داشتهام. چند وقت پیش ایمیل اش را گیر آوردم و برای اش نامه نوشتم و بعدِ مدتها جواب داد و این مکالمه حاصلِ آن گفتوگویِ مکتوبِ ماست که امروز فرصت کردم و به فارسی برگرداندماش. ع منام و خ جناب خوان آریسیوست.
ع: جناب آریسیو، آخرین کتابِ شما یعنی «هتل قاتل» پارسال چاپ شد. هنوز به انگلیسی ترجمه نشده و من نخوندهماش. دربارهاش واسهم بگید.
خ: من میخواستم دربارهیِ «نفهمیدن» حرف بزنم. زدم و نفهمیدم چهطوری. ماها هزاران سفر هستیم. وقتی به آدمها (و خودم به خصوص) نگاه میکنم این سفرها رُ میبینم. میبینم که جاده درومده از بدنِشون. این جاده ها از همه جایِ بدنِ همهی ما درومده. اما نمیبینیم جادههایِ همُ. و این جادههایِ مرموز ادامه پیدا میکنن. همه به هم میپیوندن و به یه جا ختم میشن: «هتلِ قاتل» و توی این هتل قاتل، ما ها با نفهیمدن و ندیدن این سفرها و جادهها مشغولِ کشتنِ هم دیگهایم.
ع: دربارهیِ سبکِ کارِ شما نوشتهن که شاعرانهست.
شاعرانه گور پدر شعر. گور پدر همهشون. گور پدر من اگه بخوام تو این سن و سال هنوز شعر درست کنم.
ع: زبانِ شما در کارهاتون شکستهبستهست. هر واحد زبانی تا نزدیک میشه به ساحتِ ساختار، شکسته میشه. در این ویران کردن خیری هست؟
خ: پسر تو چند سالته؟
ع: نوزده.
خ: تویِ سنِ تو شاید ویرانکردن چیزِ جالبی به نظر بیاد. اما برایِ من دیگه خطرناکه. من دیگه نباید ویران کنم. من به قدرِ کافی ویران بودهم و ویران کردهم. الآن دیگه من باید تمام جونامُ بذارم تا شاید بتونم یه چیزی بسازم. ویرانی تجربهس. تو ده بار هم ماشینِ مامانِتُ بکوبی تو دیوار هنوز فرصتِ ماشین سواری داری. اما واسه من دیگه بار آخره. تو و همسنهات به قدر کافی دنیا رُ نابود میکنید. ما باید تا جون داریم سعی کنیم یه چیزیُ درست کنیم. من مجبور ایم که نور بدم. و گاهی واقعاً سخته. اما این یه اجباره. زبانِ من ویرانه ولی امیدوارم که ویرانکننده نباشه. من باید ویران باشم تا مسافری که از کتاب من میگذره، ویرانیشُ در این سفر توی کتاب من جا بذاره و صحیح و سالم بره بیرون.
ع: تویِ زبانِ من «شاعرانه» معنیِ بدی داره. تقریباً با سانتیمانتالیسم مترادفه. اما شعر مقدسه. شما چی دیدهید تویِ این کلمه؟
خ: پسر جان شعر هیچ موضوعیتی نداره. هرجایی دیدی یه آتیشی روشنه بپر توش. بذار تا تهات بسوزه. شعر همونه. شعر موضوعیت نداره. یعنی همونطور که شعر در زیبایی خودش همه چیز رو پنهان و زیبا میکنه، یه روز یک چیز زیباتری هم میآد و شعر رُ پنهان میکنه. اون امر مقدسه. شعر چیه؟ هرچیزی که زبان تو رو پالودهتر کنه شعره. قوانین سنتی یا همون فنون کلاسیک هم شعر بودن، چون تو در اونها ریاضت میکشیدیم و زبانِ تو رو پالوده میکردن.
ع: میشه ازتون بخوام دربارهیِ روایتِ «هتل قاتل» حرف بزنید؟
خ: گور پدرش. بذار واسهت لو بدم. ببین یه هتله. که یه تعداد زیادی آدم ناشناس سرازیر میشن اونجا. حدود چهارصد نفرن. همه اینها همونطور که بهت گفتم یه سفری کردهان و یه جادهای پشت خودِشون دارن. به هر حال همه این جماعت میریزن تویِ این هتل، و همهشون عاشق هم میشن. و فاجعهست. اینطوری نیست که هرکس عاشق یه نفر بشه. همه عاشق هم میشن. یعنی هر نفر عاشق ۳۹۹ نفر دیگه میشه. پففففف. فاجعهست. هنوز وقتی بهش فکر میکنم میلرزم.
ع: این عشقی که این ها تویِ یک چنین وضعیت هولناکی باهاش مواجه میشن معنیش چیه و چه رنگیه؟
خ: من از تو میپرسم پسر. کلمهیِ عشق برای تو چه معنیای داره؟
ع: مرگ. شکستن. ایمان. تاریکی
خ: اما برایِ من در بطن فاجعهیِ هتل، تویِ اون کشتوکشتار روحی امید وجود داره. من مجبورام که توی عشق «ساختن» و «نور» و ببینم.
و میبینم.
چیزی که همیشه و برایِ همه وجود دارد. همه با آن درگیر و مواجهاند اما هیچکس به آن آگاه نیست و هیچ دو نفری دربارهیِ آن حرف نمیزنند. چراکه ذاتِ آن پنهان بودن و پنهان ماندن است. برایِ گرمماندن وفعال بودن باید همیشه پنهان بماند: نامِ این چیز را x میگذارم.
وقتی که x شروع میکند به آشکار شدن. و این آشکار شدن به صورتِ دستهجمعی، ناگهانی و در تمامِ افرادِ جامعه اتفاق بیفتد.
آن وقت x به شکلِ هولناکی آشکار و سرد میشود.
و این آگاهیِ اجتماعی و همگانی به x دقیقاً شبیه به کشفوشهودیست که مردگان در روزهایِ آخرِ زندگیِ خود از آن برخوردار میشوند. سرمایِ مرگ، گرمایِ x را به خود جذب میکند و نتیجهیِ آن پدیدار شدنِ x است.
و نتیجهیِ این آگاهیِ همگانی، مرگی دستهجمعی و قریبالوقوع خواهد بود.
در شهرِ مجعد، قطارهایِ آویزان.
و بر خیابانِ سیال، زیبا میگذرد. و پاهایِ سرخِ پولکیاش راهی باز میکنند در حجمِ دود.
درِ سطلِ زباله را کنار میزند یواش، آدم از دو چشماش یکی را برایِ خود نگه میدارد و یکی را راهیِ راهِ باریکِ باز میکند.
از باریکه به پهنا. و چشمِ دوده گرفته میرسد آخر به ردِ پایِ پولکیِ سرخ.
یک لحظه وقت دارد. پس تصویر برمیدارد از زیبایِ درعبور.
سنگینِ تصویر پس برمیگردد به چشمخانه، چشمی که سرخ و پولکی است دیگر.
در سطلِ زباله، آدمِ یک چشم.
(این قطعه اقتباسی بود از حکایتی در منطقالطیرِ عطار با مطلعِ «پادشاهی بود بس صاحبجمال»
منطقالطیر، چاپِ شفیعی کدکنی، بیتِ ۱۱۰۰ تا ۱۱۳۰)
شاید ما در نهایت بتوانیم به درکِ مردگان نائل شویم اما بعید است که آنها نیز قادر به درکِ ما باشند. چون جسم و زبانِ جهان بیحضورِ آنها عوض شده.
«بگذارید مردگان مردگان را دفن کنند.» چون در تماسِ دستِ زندگان با جنازهیِ آنها واژهای گفته میشود که بیگمان در گور آزارِشان خواهد داد.
پ.ن: جملهیِ داخلِ گیومه از انجیل است.
«شعر منثور»
میگفت: «در آینه بسیار دیدهای مرا.»
یکروز ظهر، سرِ کوچه دیدماش. در صورتاش جذام جا گرفتهبود و میخندید. چشمهایِ خشکیدهاش مهربان بودند اما هیچ پلک نمیزد. تکیه داده بود به دیواری و تناش نمیلرزید.
سر به زیر گذشتم و گم شدم.
«رباعی»
عشقِ تو قرار از دلِ زار ام بربود
تا دید تو را چشمام یکدم نغنود
آن زلفِ دوتا گره به کارم افکند
وآن ابرویِ چون هلال دردم بفزود
۱
از آن شبِ هلهله
برایم خدایی مانده به یادگار
که ذره ذره دارد اسم میپذیرد.
۲
دری که به رویِ آن گلِ سرخ بستی
گلی شدهاست
زیبا اما بیعطر
۳
این گلِ سرخ
اگر پایی داشت شاید
دنبالِ عطرِ خود اش میدوید.
حس میکنم که تمامِ روحِ خود ام را به جهان بدهکار ام. یکسره مقروضام به دنیا. مرابطهی دشواریست. چهرهی او را مثل چهرهی سرسخت و فرزانهی پدری میبینم که طلباش را نمیخواهد و میدانم که به هیچکس نبخشیده که به من ببخشد و لبخنداش جز تعارفی از سرِ بزرگمنشی نیست.خودام را مثلِ بچهای میبینم که از آشپزخانه چیزی برمیدارد و فرار میکند و زیرِ تخت قایم میشود. من مدام قایم میشوم. قرضی که گرفتهام را مدام انکار میکنم. اما مگر قرضی بوده که آخر ادا نشدهباشد؟ حتی اگر قرضی را بر کسی ببخشند باز هم او قرضاش را پرداخت کرده. طلبکارِ بخشنده پرجانتر میشود و این جان از کجا میآید جز از تنِ بدهکارِ بخشیده؟ و کدام بدهکار است که بعد از آن که قرضاش را بر او بخشیدند، خود را بدهکارتر نبیند؟
به ضربِ مرگ هم که شده روحام را از من میگیرند. چهکسیست که چهرهی سرسخت و صریحِ پدر را از خاطر برده باشد؟ و چه کسیست که پنهانی-در آینه- روحِ کوچکِ خود اش را بیشتر از دستهای پدراش دوست نمیدارد؟
۱
از گفتن و بوسیدن
که رها شود
لب-
ریز میشود.
۲
از هزار پرنده فقط یکی
برگشت و نشست
در قفس
وقتی که مرده باشم
از این همه شعر
کدامیک
به تنام بازخواهد گشت؟
۳
دست از هرچه برداری
لبریز میشود
از لب
۱
به نقطهی چشمِ تو
افتاد
نگاهاش
میخواست نقطه شود
دایره
اما تنی علیل داشت
حالا که هنوز
نفس میکشی پس
از او بپرس
جهاد دایره با چیست؟
۲
آن قدر بر زمین نشستی که
شکل بال شدهای
چشمی داری
از حادثه تلخ تر و
اینگونه
لجوج به حفرهی خورشید.
۱
دستات به خود
آنقدر میپیچد و
شبیهِ طناب میشم
دو دستِ تو دو طناب
بیدست و
با بوسه بالا میروم
تا دهانِ تو
پرتگاهِ گفتنِ چیزی
۲
پشتِ نقاب
زیباییِ تو آنقدر تکثیر میشود
تا تمام شود.
۳
آنقدر که انتظار-اش را کشیدند
بیکلمه آمد و
مثل عطری گذشت
و حالا عبور
بر همه چیز هاشور میزند.
۴
-در معرض شهاب نشسته
چه میکند؟
-با بوسه
هر سنگ را رازی میکند
تا در امان بماند.
۵
خنجر
از نشاط آخر
میشکند.
۶
برایِ دیدن آینه بود که افتادهبود به راه. و راه از کفِ کفشاش صیقل مییافت. و ذرهذره که میرفت، چهرهاش خواستنیتر میشد برایِ اشیاء و عبورش میدادند. جلوهی راه شدهبود. هوا برایاش آینهای بود. قدم برایاش آینهای بود. راه برایاش آینهای بود. و در هرکجا خود-اش را میدید. و این همه مکرِ آینه بود.
۷
لحظهی آخر.
همهچیز مرده و مرگ میآمد برای میراندنِ اسم. مرگ و اسم، چشمدرچشم. مرگ آمادهی کشتن بود اما. با اسمِ «مرگ» چه میکرد؟ با اسم که نمیشود اسم را کشت؟ پس مرگ لخت شد. از اسمِ خود بیرون پرید و بی«مرگ» شد و دیگر نبود. و اسم بلند خندید. و با شیپور خندهاش همه برخاستند.
سنگ پیر
سرش گیج میرود
پیشِ چشمش
باغ و رنگ و هزارتو.
و ذهنِ دستپاچهاش را
شاخهگلی سرمهای
به آتش کشیده.
لحظهی آخر است و
اتاق دمکرده
از بخارِ سنگ.
آدمِ میانمایه، مایهاش را به میان میاندازد. خود را تا نیمه میسازد، و کامل به نظر میرسد.
جان دو نیمهست. یکنیمه میسازد. یکنیمه ویران میکند.
آدمِ کامل چیزی از خودش باقی نمیگذارد. نیمهی ویرانگرش به او اجازهی انتشار نمیدهد. با تمام جان خودش را میسازد و نابود میکند.
اما آدم میانمایه، مایهی بهنیمهرسیدهاش را ابراز میکند و تبدیل میشود به تصویری از کمال.
برج بابل را به یاد میآورم.
نقاش از خود شمایلی کشید و بر گردنِ خود انداخت. لباسهایش را درآورد و بر تنِ خود پوشاند. بعد، خود را بیرون فرستاد و خود در خانه ماند. برهنه به خواب رفت.
در شهرمیگشت، با شمایلی که برگردنش بود. سرگردان میرفت. گم شدهبود در خیابانها. به شمایلِ خود نگاه میکرد و خود را نمیشناخت. اما در خانه، در خواب چهرهی زنی را میدید.
آن شب صدای هلهله و بوی شراب از خواب چند ساله بیدارش کرد. یک آن به خود لرزید و خاک را پس زد. چهره اش از پس سال ها دوباره هویدا شد: دو چشم اش از غضب می درخشید.
آهی کشید و برخاست و به راه افتاد. نه، زنده نشد. فقط خاک را کنار زد و برخاست و به راه افتاد.
او راز جهان بود و آن شب تاب نیاورد. از دهان خاک بیرون جست و
ای دریغا که نابه هنگام.
*
گورش زیر درخت انجیر بود. دور از شهر-و شاید به عمد دور از شهر خاک اش کرده بودند- و امّا آن شب هیاهوی جشن و بوی تعفن چندان بلند شد که بیدار کردش از خواب.
در آن تاریکی او برخاست و راه شهر را پیش گرفت.
تن اش از غضب می لرزید.
*
اهل شهر- و حتی پیرمردان- در میدانچه گرد هم آمده بودند.
از سازها آن نغمه ی پلشتی به راه بود. و دیوار خانه ها به هزار رنگ آراسته.
بوی کباب و ادویه می آمد. بوی شراب می آمد. و صدای جنگ جنگ خلخال زنان.
در آن غلغله او پا گذاشت به میدانچه. خنده ها خاموش شدند و اهل شهر سربرگرداندند و دیدندش. هنوز خاک آلود بود. چهره اش فروریخته و موهایش آشفته - درست شکل لحظه ی مرگ اش- و از زخم پهلویش هنوز خون می ریخت.
جز تنی چند از پیرمردان چهره اش را کسی به یاد نداشت - و آن پیرمردان خوب می شناختندش.
اینک او دوباره آمده بود و میان مردمان راه می رفت.
*
همه تن نگاه شده بود و نگاه می کرد فقط. چشم اش کوره ای بود که همه چیز را در خود می کشید و می گداخت. و به همه چیز نگاه می کرد. به چهره ی اهل شهر. به خمره های شراب. به زنان برهنه و دیوارهای رنگ آلود. مردمان مست و منگ، نگاه اش می کردند. چهره هایشان سرخ از شراب بود و چهره ی او سرخ از خشم.
آن شب او عاشق تر از همیشه بود.
نه او چیزی می گفت و نه کس چیزی به او که کسی نمی شناخت اش دیگر.
*
هنوز شب به آخر نرسیده بود که او میان جنازه ها در میدانچه بر زمین افتاد. که تمام تن اش را نگاه کرده بود. چشم اش آسمان بود و نگاه اش سنگ بود که می بارید. نگاه اش چون نیش مار در گوشت شهر فرورفت.
رنگ از دیوارها رفته بود و اهل شهر خشکیده به خاک افتاده بودند، چهره هایشان چون سنگ های ترک خورده. و او نیز میان شان افتاده بود.
و سپیده ذره ذره سر زد. آفتاب بر آن ویرانه می تابید. و با سحرگاه می وزید و بوی تعفن را با خود می برد.
می پنداشت که دیگر شنا آموخته. می خواست به دریا برود تا در عمق آب، جنازه های خودش را بازیابد. که او پیش تر بارها غرق شده بود.
چشمان اش را بست و در آب پرید. نفس اش بند آمد. دست و پا زد و در آب فرورفت و غرق شد. و جنازه ای اضاف شد به جسدهای ته آب.
۱
درخت خشک من
یک روز به راه افتاد و
رفت
رفت از پیش ام
تا تماشاگر درختان سبز باشد
تا مسافر بهار باشد.
۲
- نه دست نکش
بر تن تندیس
از سنگ نیست که
از رویاست.
قلب من
همه چیز را می بلعد و خرد خرد
کلمه می کند
اما در قعر دلم
دهان کوچکی نیز هست
برای بلعیدن کلمات
شعر از Arthur Rimbaud
به فارسی عرفان پاپری دیانت
درّه ای سبز و کوچک
نسیمی بی شتاب می وزد و
برگ های بلند نقره ای بر علف های روشن
پرتوهای خورشید
از بالای کوه سرازیر می شوند
و دره پر می کنند از روشنا
سرباز جوان خوابیده -دهان اش باز است-
زیر سر اش بالشی از سرخس
صورتش رنگ پریده ست
خوابیده زیر حجم علف ها
در بستر گرم و سبز و نمناک اش
خوابیده، پاهای اش میان علف ها
چون کودکی زیبا و بی گناه لبخند بر لب اش است
آه طبیعت
گرم اش بدار
مبادا که سرما بخورد
ای مگس ها با وزوزتان
خواب اش را نیاشوبید.
او زیر آفتاب
آرام به خواب رفته
یک دستش را روی سینه اش گذاشته
و بر پهلویش دو حفره ی سرخ پیداست.
Le dormeur du val
دلتنگ ام. بی تابم. بی قرارم.
به این فکر می کنم که این دل تنگی اصیل نیست. حاصل چیزهای دیگری است (خواب دیشب ام را برایت نگفته ام) رنج برخوردار نبودن است و دلتنگی اصیل این گونه نیست.
این گونه دلم کمی آرام می گیرد.
خدایا... مرا به کام اژدها فرستاده ای.
۱.
سه گربه راه می روند
گرد سپیدار
آسمان بی قرار است و زمین
نیست
تو را این گونه دیده ام.
۲.
از خوف روز
تن کلمات دوباره
می لرزد
در این سحرگاه
تو باز آمده ای
و چشم تو
دهانی باز است
به بلعیدن
۱
فتانه چو او به هر دو عالم کس نیست
با بار غمش چگونه می باید زیست
جانان همه سوختند زعشقش وآخر
معلوم نشد که میل آن ماه به کیست
۲
بگذشت و مرا در غم خود زار گذاشت
داغی به دل خسته ی بیمار گذاشت
خورشید نجات غم فزون شد بشتاب
کان ماه بشد. شب مرا تار گذاشت
زخمی زدی و زخم تو تکثیر می شود
عاشق ز زخم های تو کی سیر می شود؟
دور از تو ای عزیزترین یادگار عمر
شب های من ببین که چه دلگیر می شود
از بس که کاری است غم عشقت ای عزیز
جان جوان به ثانیه ای پیر می شود
افیون خنده ی تو تنم را تباه کرد
روحم به یاد چشم تو تخدیر می شود
با بوسه ای عزیز به درمان زخم من
حالا بیا وگرنه بسی دیر می شود
سرمنشأ عمیق ترین شادی ها در جسم است.
اما او از جسم خودش وحشت کرده است.
به لبخند سیاه تو
خو کرده ام دیگر
پنجره ها را
یکی یکی می گشایم و
یکی یکی
به ظهر تو باز می شوند
آن کبوتر بی قرار
حالا
نه مرده نه
زنده است
و از لبخند تو
خون می چکد هنوز
اگر همیشه در طول زندگی یک میل و یک آرزو همراه من بوده باشد، آن آرزوی مردن بوده است. از اولین روزهایی که خودم را شناختم، از روزهای دور کودکی ام، همیشه این میل به مردن را به عنوان نهایت آرزوهایم در خودم حس مب کرده ام. یادم می آید خیلی وقت پیش، کلاس اول که بودم، با خط خرچنگ قورباغه ام یک یادداشت توی کیفم گذاشته بودم که : او خودش را کشت. ناراحت نشید. و رفته بودم که خودم را از سکوی سخنرانی توی حیاط مدرسه بیندازم پایین. بعد یادم هست که راننده سرویس مان از همان پایین با لحن تندی صدایم کرد که: بدو بیا. دیر شده. ولت می کنیم می ریما. و من هم سریع خودم را به ماشین رساندم و رفتیم و خلاصه قضیه ی خودکشی کنسل شد. بعدتر، مادرم آن یادداشت را توی کیفم پیدا کرد و کلی دعوا کرد که: دیگه نبینم ازین چرت و پرتا بنویسی برا من.
البته درآن روزها اصلاً نمی دانستم که قضیه چی به چی ست. اما دقیق می دانم که حسم در گذر سال ها هیچ تغییری نکرد. میل مردن در من به همان شکل بود. حس می کردم که مردن ذهنم را به تمامی ارضا خواهد کرد. و از چیز نامعلومی که آزارم می داد، آسوده خواهم شد. و این میل تنها چیزی است که همیشه در طول زندگی ام ثابت ماند. فرقی نمی کرد و ربطی نداشت به بدحالی و خوش حالی و هرچه که بودم. و بعد از آن ماجرا و آن ظهر نکبت بار، این میل به مردن زیادتر می شد و شدت می گرفت و جدّی تر و صریح تر می شد در من. اما شکلش فرق کرده بود. رنگش و کارکردش فرق کرده بود. خون... هیچ گاه آروزی همیشگی ام رنگ خون نداشت. اما بعد از آن ماجرا، میل به آرام مردن، رنگ خون گرفت و شد میل به کشتن و کشته شدن. دیگر تمام رنج های همیشگی ام بیهوده به نظر می رسید. چراکه مرگ، صریح و واقعی به چشمانم خیره شده بود. و زمان می گذشت و آن ماجرا نه. فقط رنگ عوض می کرد و شکل. و هربار به شکلی دیگر مرا به راهی می برد. التهاب فروکش می کرد و جایش را می داد به دلتنگی. دلتنگی می رفت و نیاز می آمد. نیاز می شد تنهایی و چه و چه. سرخ می رفت و آبی می شدم. سیاه می شدم. و هربار به رنگی خودم را در آینه می دیدم.
اما حالا بعد از آن همه وقت که از آن ظهر زخم آلود می گذرد، به خودم نگاه می کنم و می بینم مدتی است که میل به مردن دیگر در من نیست. آرزوی مرگ ندارم و حس می کنم مردن من هیچ تغییری در زندگی ام نخواهد داد. و آن آسودگی و رهایی، دیگر نه با مرگ من که با مردن تو به دست می آید. آرزوی مرگ خودم جایش را به آرزوی مرگ تو داده است. که اگر تو بمیری پلشتی جسم از میان ما برخواهد خواست.
و به این فکر می کنم که چه اتفاقی افتاده است؟ و چرا نمی خواهم بمیرم؟ آن حس همیشگی من از کجا بود و حالا به کجا رفته است؟ مرگ برای من همیشه به شکل نوعی تطهیر بوده است. من در تمام طول زندگی ام، چیزی را در خودم حس می کردم. توده ای از آلودگی. که مرگ آن را از میان می برد و مرا تطهیر می کرد. و حالا دیگر دلم نمی خواهد که بمیرم. می دانی چرا؟ چون آن توده ی آلوده دیگر در من نیست. به وجود تو رفته است. آن آلودگی که همیشه مرا می آزرد، حالا در توست و به همین خاطر است که نه مرگ خودم که مرگ تو مرا آسوده خواهد کرد.
می بینی؟ من هنوز زنده ام همیشه آرزوی مرگ می کردم تا پاک شوم با آب تاریک مرگ. اما نمردم و حالا آن توده ی آلوده دیگر در دلم نیست. با اشک هایم شسته شد. من یکبار مردم و حالا هنوز نفس می کشم. مرگ به شکل تو درآمد و خودش را نشانم داد. مرگ، که آرزوی دیرین من بود. نمی دیدی که چقدر دوستت داشتم؟ چون تو شکل مرگ بودی.
یادم به جمله ی امیرالمونین می افتد که : موتوا قبل ان تموتوا.
تو یکبار مرا کشتی. آتش نبودن تو مرا تطهیر کرد. و حالا پاک شده ام از مرگی که همیشه در من بود.
ناقه ی صالح چو جسم صالحان
شد کمینی در هلاک طالحان
مثنوی مولوی
گلی
که نبوییدی را
گرفته ام در دست
بویش جهان را پر کرده و
خارهایش
دستم را می آزارند
روزی مردی
بود
که به عابران نگاه می کرد
و چشمانش می خندید
دلش در انتظار
و لبش هم
حالا هنوز
از خیابان می گذرد
سر به می گذرد
و نگاه نمی کند به عابران
چرا که می داند دیگر
تو در میانشان نیستی
این آرامش و این پریشانی و این تنیدگی غریبشان از کجاست این روزها؟ مگر نه هر بار که می دیدمت دلم آشوب می شد؟ حالا چرا بدحالم و دلم دلم تکان نمی خورد هیچ؟ نه... بیشتر از همیشه حس می کنم جریان تو را در خودم. اما دلم تکان نمی خورد. نه... تمام که نه شده و نه می شود. محکوم که نه ناگزیرم. چه سفری ست. و چه تنها رفته ام درین راه. چقدر تشنه هستم چقدر بی میلم به آب حضور تو دیگر. حضور تو آرامم نمی کند دیگر فقط شاد می شوم از تو.
آن سوترم نشسته ای حالا. و چه کلمات دوری که میان ما نیست.
لالم کرده ای.
بی کس ام. و این شکل خوب بی کسی نیست. کاش که تو بی کسی ام بودی و آن وقت لبم می جنبید به بوسه و کلمه. اما نه دیگر. چنان تنهایم کرده ای که طناب هیچ کدام از کلماتت دیگر بیرونم نمی آورد از این چاه. چاه گل آلود. چاه خشک تو. که لال شده ام دیگر.
دیگر دلم نمی لرزد. حتی حالا که نشسته ای و نمی دانم کجا. چه کنم؟ این هم منزلی است. پا گذاشته ام در این جاده و هر بار منزلی و اتراقگاهی و... ناگزیرم. هر بار به شکلی... هر بار به گونه ای... فقط میدانم که هیچ گاه تمام نمی شود این راه.
با این همه تصویر در دلم چه کنم؟ حالا که تنهایم گذاشته اید و نگذاشته اید.
روی درخت روبرو کلاغی نشست. عکسش را گرفتم. پرید. من کلاغ را دوست دارم یا درخت؟ هر دو را اگرچه درختم.
آیا خدای صدای آدم مست را می شنود؟
گریه نکن. دلم ریش می شود.
هوا خنک است و هردو فرو ریخته ایم.
۱۰ آذر
گویم
ستاره سر زده ست و
هیاهو
برافروخته سیمای زنی
و کبوتران بی قرار
بر بام خانه
آن سوتر
سایه ای می گرید
عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد
ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بیکینه غوغات مبارک باد
این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همیگوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد
مولوی
می میریم
از روی کاغذ
پاک می شویم
و برمی گردیم
به سینه ی شاعر
1
کیستی که می آیی
ناگاه
بند از دستانم باز می کنی
و پارچه ای می بندی
بر چشم هام
لحظه ی تاریک
لحظه ی دم کرده
و بعد می روی
دستانم را می بندی
و چشم هایم را باز می کنی
به نور
2
روبرگردانده
به پشت سر
نگاهش فرو به
حفره ی نور:
ساحل دریای سرِ حال
چند صخره و
درختان از یاد رفته
مادیان شیهه می کشد
نخستین بوسه
بر لبی گنگ
اینک
گلمات گریخته بازمی گردند
3
خنکای سنگی
در بهار:
هرآن چه از او مانده
4
دربرابرم کاغذی هست
در عمق کاغذ، آینه ای
در پشت آینه دریاست
_سرد و ساکن_
و زیر آب
تو صدایم می کنی
کو قسم چشم؟
1.بیرونی، سحرگاه، جاده ی ورودی شهر
دوربین در جایی از جاده ثابت است. نمایی دور از جاده و کشتزارهای اطراف آن را نشان می دهد. کمی بعد، از انتهای جاده، دوچرخه سواری به سمت دوربین می آید. دوچرخه سوار نزدیک تر می شود و دوربین روی او زوم می کند. نزدیک تر که می شود، قاب دوربین تنها روی تنه و پاها و دوچرخه بسته می شود. ما در طول فیلم صورت دوچرخه سوار را نمی بینیم. خیلی عامدانه دوربین از نشان دادن صورت دوچرخه سوار خودداری می کند تا جایی که برای مخاطب آزاردهنده می شود.
دوربین همچنان ثابت است. تا اینکه دوچرخه سوار به او می رسد و از کنار آن عبور می کند. آن گاه دوربین حرکت می کند و نمایی نزدیک تر از پشت سر دوچرخه سوار را نشان می دهد و همراه او به جلو می رود.
2.بیرونی، صبح، یک کوچه ی خلوت
-دوچرخه سوار در مرکز کادر است. دوربین پشت سر اوحرکت می کند. در اطراف، خانه ها و فضای کوچه را می بینیم. در میانه ی کوچه، رفتگری ایستاده. مشغول جارو کردن کوچه است. دوچرخه سوار به رفتگر می رسد و از جلوی او عبور می کند.
-کلوزآپ ازچهره ی رفتگر می بینیم که سرش در امتداد مسیر عبور دوچرخه سوار حرکت می کند.
-مدیوم شات از کوچه نشان داده می شود. دوچرخه سوار از کوچه خارج می شود و رفتگر سربرگردانده، به او نگاه می کند.
3.بیرونی، روز، جلوی یک قهوه خانه
-ورودی یک قهوه خانه نشان داده می شود. روبروی در قهوه خانه، در مسیر پیاده رو چند تخت گذاشته شده که به جز یکی همه خالی اند. روی آن یکی سه مرد نشسته اند و تخت نرد بازی می کنند. قهوه چی با یک سینی چای نزد آن ها می آید.
ناگهان هرسه برمی گردند و به خیابان نگاه می کنند.
-کلوزآپ از چهره ی مرد1 و بعد از چهره ی قهوه چی و بعد مرد2و3 می بینیم که به خیابان نگاه می کنند.
-نمایی کلی از خیابان را می بینیم. دوچرخه سوار دور می شود. و سه مرد و قهوه چی به او نگاه می کنند.
4.بیرونی، روز، خیابان شلوغ
- نمای پشت دوچرخه سوار را می بینیم. در طول خیابان حرکت می کند. جلوتر، دوپسر دانشجو و یک دختر دانشجو در حال عبور از خط عابر پیاده اند. مشغول حرف زدن اند. دوچرخه سوار با سرعت از جلوی آن ها عبور می کند.
- کلوزآپ از چهره ی دانشجوی1 و بعد از چهره ی دانشجوی2 و بعد دانشجوی دختر نشان داده می شود. هرسه با نگاهشان مسیر عبور دوچرخه سوار را دنبال می کنند.
- نمایی کلی از خیابان را می بینیم. ماشین ها در رفت و آمدند. دوچرخه سوار بین ماشین ها گم می شود. سه دانشجو سربرگردانده اند و به دوچرخه سوار نگاه می کنند.
5. بیرونی، روز، کوچه
-چهار بچه در عرض کوچه مشغول بازی اند. دوچرخه سوار از میانشان عبور می کند.
- کلوزآپ چهره ی پسربچه1 و بعد پسربچه2 و بعد دختربچه1و2 را می بینیم که مسیر عبور دوچرخه سوار را دنبال می کنند.
- تصویری از کوچه می بینیم. بچه ها توپ را رها می کرده اند. کنار هم جمع شده اند و به دوچرخه سوار نگاه می کنند. دوچرخه سوار از انتهای کوچه خارج می شود.
6.بیرونی، ظهر، کوچه
نمایی نزدیک از چهره ی رفتگر را می بینیم که دارد سیگار می کشد. سیگار به انتها رسیده. دوربین عقب تر می رود و فضای کوچه را می بینیم. رفتگر سیگارش را می اندازد. کمی جلوتر می رود. جلوی درب خانه ای می ایستد. کلید می اندازد و در را باز می کند.
7.درونی، ادامه، خانه رفتگر
-رفتگر وارد خانه می شود. زنش در حیاط، روی سکویی نشسته سبزی پاک می کند. به هم سلام می کنند.
-رفتگر کیسه ای با خود دارد. پر از سیب زمینی و... کیسه را در آشپزخانه می گذارد.
8.بیرونی، ظهر، جلوی قهوه خانه
نمایی دور از خیابان و قهوه خانه می بینیم. دوربین آن سوی خیابان ثابت است. همه ی تخت ها پُر اند. آن سه مرد هنوز مشغول بازی اند. تصویر از جایی شروع می شود که یکی از مردها بلند می شود و با عصبانیت صفحه ی تخته نرد را پرت می کند روی زمین. دیگری سیلی محکمی به گوش او می زند. با هم گلاویز می شوند. مرد3 سعی می کند آن ها را جدا کند. بقیه ی مردم و قهوه چی به آن ها اضافه می شوند و سعی می کنند جداشان کنند. مرد1و2 مدتی با هم زد و خورد می کنند. مرد2 از زیرلباسش کاردی بیرون می آورد و در شکم مرد1 فرو می کند. مردم، بهت زده نگاه می کنند. مرد1 روی زمین می افتد. چهره ی او را می بینیم که دارد خون بالا می آورد.
9.بیرونی، روز، خیابان
سه دانشجو در پیاده رو قدم می زنند. یکجا کنار ماشینی می ایستند. دانشجوی1 کلید ماشین را از جیبش بیرون می آورد. درِ ماشین را باز می کند و سوار می شود. دانشجوی دختر نیز از در دیگر سوار می شود. ماشین حرکت می کند. برای دانشجو2 بوق می زند. دانشجو2 نیز برایشان دست تکان می دهد و سپس به راه خود در پیاده رو ادامه می دهد. دوربین ثابت است و او دور می شود.
10. بیرونی، کوچه، بعد از ظهر
دودختربچه می روند. پسربچه ها سنگ هایی که به جای دروازه گذاشته بودند را در جوب می اندازند. توپ را برمی دارند و از کوچه بیرون می رود.
11. درونی، آسانسور، بعد از ظهر
دانشجوی2 سوار آسانسور است. کلید طبقه ی 8 را می زند. آسانسور حرکت می کند. در تمام طول مسیر کسی سوار نمی شود. آسانسور در طبقه 8 می ایستد. جوان بیرون می رود.
12.بیرونی، خیابان، بعد از ظهر
-دو پسربچه از خیابان عبور می کنند. ماشینی با سرعت رد می شود. پسربچه2 را نقش زمین می کند. نمایی نزدیک از صورت پسربچه را می بینیم. خون از سرش ریخته و روی آسفالت جاریست. مردم دور او جمع می شوند. صورت خون آلود او و پاهای مردم را در کادر می بینیم.
13.درونی، بعد از ظهر، خانه رفتگر
رفتگر وارد حمام می شود. لباس هایش را در می آورد و آویزان می کند. بالاتنه ی او را می بینیم. شیر دوش را باز می کند و زیرآب می رود. کم کم، حمام پر از بخار می شود. رفتگر، سرش را شامپو می زند. کمی بعد می بینیم که زیر دوش آب حالش بد می شود. به سختی نفس عمیق می کشد. دستش را روی قلبش می گذارد و فشار می دهد. سکته کرده. کمی بعد، روی زمین می افتد و جان می دهد. نمایی نزدیک از چهره اش را می بینیم. آب دوش روی صورتش می ریزد.
14.درونی، عصر، خانه ی دانشجو2
جوان پرده ها را می کشد. در اتاق را می بندد. روی میز یک بطری آب و لیوان گذاشته. از داخل کیفش یک بسته قرص بیرون می آورد. مدتی به آن نگاه می کند. روی صندلی می نشیند. تمام قرص ها را با آب می خورد.سپس روی تخت دراز می کشد. نمایی نزدیک از چهره اش را می بینیم. دستش را دراز می کند و کلیدی که بالای تخت قرار دارد را می زند. لامپ خاموش می شود. چند ثانیه تصویر سیاه را می بینیم.
15.بیرونی، عصر، کوچه
پسربچه2 را می بینیم که در کوچه ای راه می رود. کوچه خالی ست. تنها پسر بچه در کوچه هست.
16.بیرونی، عصر، خیابان
رفتگر در خیابان راه می رود. جز او کسی در خیابان نیست.
17.بیرونی، عصر، کوچه
مرد1 از کوچه ای خالی بیرون می آید.
18.بیرونی، عصر، خیابان
دانشجوی 2 از خط کشی خیابان عبور می کند. کسی در خیابان نیست.
19.بیرونی، غروب، خیابان خروجی شهر
مرد و پسربچه را می بینیم که باهم می روند. در انتهای خیابان، دوچرخه سوار در حال حرکت است.
20.بیرونی، غروب، ابتدای جاده
ابتدا رفتگر و بعد دانشجو به آن ها می پیوندند. دوچرخه سوار قدری جلوتر از آن ها در جاده حرکت می کند. چهار نفر به آرامی به سمت او می روند. کمی بعد، دوچرخه سوار در دوردست می ایستد.
21.بیرونی، ادامه، همان جا
چهار نفر به دوچرخه سوار نزدیک شده اند. دوچرخه سوار، نشسته روی زین دوچرخه اش، پشت به دوربین ایستاده. چهار نفر نیز جلوتر از دوربین، پشت به ما ایستاده اند.
دوچرخه سوار سربرمی گرداند که به چهارنفر نگاه کند. پیش از آن که چهره اش را ببینیم، تصویر تاریک می شود.
شهریور 95- تهران
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو ،
که روی شاخه ی نارنج
می شود خاموش
نه این صداقت حرفی ،
که در سکوت میان دو برگ
این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.
***
دلم تشنه ی هجوم است.
هر کس که می میرد. نه هر کس که هر چیز. در دلم گوری برایش می کنم. قبرستان وسیعی شده است حالا. هجده سالِ ناتمام... می روم سر میزنم به قبرها گاه گاهی. دلم گرفته امشب. درِ دلم باز است و گوش هایم بسته. سرد است و تن نیم زنده ی تو در اتاق است. گوری کنده ام برای تو. خالی هنوز. منتظرم تا بمیری و دفنت کنم. و تا همیشه به سنگ گورت نگاه کنم و دلم بلرزد. هنوز نفس می کشی. هنوز نفس هایت گرم است و اشک های من که گفتی نمی خواهی ببینی شان.
هجوم بیار. زنده کن. ویران کن. گرم کن دلم را.
خواندن یرما، برایم تجربه ای پرهیجان و آموزنده بود. همان تصویری را که از لورکا (نه شعرهایش) در ذهنم داشتم، در این نمایشنامه دیدم. بگذریم. یرما دومین شخصیت زنی بود که به خودم نزدیک دیدم اش. پیش از آن چنین حسی را، هرچند ضعیف تر، نسبت به سامانتا در فیلم Her داشتم.
1
ماجرا، روایت زندگی زنی روستایی ست که بچه دار نمی شود. یرما دقیقاً بخش زنده ی ذهن من است. یرما با تمام وجود می خواهد بچه دار شود اما نمی شود. تنش پر از خون تازه است. مثل زمینی آماده ی کشت است. اما باران بر او نمی بارد. پستان هایش پر از شیر است اما خورنده ای نیست. تنش پر از محبت و گرماست اما کودکی نیست تا از این شیر بخورد و با آن محبّت ببالد. داستان، روایت کسی ست که درونش پر از زندگی و بیرونش پر از مرگ است. یکجا یرما تنش را به بیابان تشبیه می کند. کسی که زنده است و می خواهد زنده باشد و زندگی ببخشد اما زندگی از او دریغ می شود.
یرما :
- از کجا می آیی عشقم، کودکم؟
- "از فراز قله های سرد"
- چی دلت می خواهد عشقم، کودکم؟
- "تن پوش گرم"
آفرینش... بحث بر سر خلق کردن است. یرما می خواهد مثلی از خود تولید کند. می خواهد بیافریند. اما جهان پیرامونش عقیم است و این عقیم بودن را بر او تحمیل می کند.
من پنج ساله بودم و او شش ساله
تکه چوبی را اسب خود میکردیم
او سیاه میپوشید و من سفید
و همیشه او در مبارزه پیروز میشد
بنگ بنگ، او به من شلیک میکرد
بنگ بنگ، من روی زمین میافتادم
بنگ بنگ، چه صدای وحشتناکی!
بنگ بنگ، دلبرکام به من شلیک کرد
فصلها از پیِ هم آمدند و زمان گذشت
بزرگ که شدم او را از آنِ خود میدانستم
او همیشه میخندید و میگفت:
بازیمان را یادت هست؟
بنگ بنگ، من به تو شلیک میکردم
بنگ بنگ، تو روی زمین میافتادی
بنگ بنگ، آن صدای ترسناک
بنگ بنگ، من تو را از پا در میآوردم
به افتخار من مردم میزدند و میخواندند
و زنگ کلیسا را به صدا در میآوردند
حالا دیگر او نیست و من نمیدانم چرا
هنوز هم گهگاه برایش گریه میکنم
او حتی از من خداحافظی هم نکرد
حتی حوصله نکرد تا به دروغ هم شده چیزی بگوید
بنگ بنگ، او به من شلیک کرد
بنگ بنگ، من روی زمین افتادم
بنگ بنگ، چه صدای وحشتناکی!
بنگ بنگ، عزیزم مرا از پا در آورد
غلغله است. زن های زیادی ایستاده و یا در رفت و آمدند. همه چادرهای سیاه به سر دارند. کودک در میان آن شلوغی به سمت زنی می رود. گوشه ی چادرش را می گیرد. زن سر برمی گرداند. مادرش نیست. چهره ای گنگ، خشن و ناآشنا. کودک اشتباه گرفته است. چادر زن را رها می کند و می رود.
آن روز صبح، پیش از طلوع آفتاب، مردان سلاح برگرفتند. جنگی در پیش بود، با قبیله ی همسایه. مردان همگی بر اسب ها نشستند و رفتند. جز او، عاشق دختر رییس قبیله.
غروب ، مردان مست از پیروزی بر همسایه، بازمی گشتند. خورجین هاشان از غنائم پر بود.
ناگهان اسب ها ایستادند و چشمان جنگجویان به تعجب باز شد. جلوتر رفتند. ودیدند که تمام خیمه ها سوخته است. از آتش مقدس، تنها خاکستر سردی به جاست. جسد سوخته ی زنان، کودکان و پیرسالان، بر زمین افتاده.
یکی از مردان فریاد زد :« آنجا را ببینید.» و به تک درختی اشاره کرد. بر یکی از شاخه های درخت، او خودش را حلق آویز کرده بود.
مرداد 95
اثر vincent castiglia
1.چراگاه-بیرونی-روز
علفزاری سرسبز را میبینیم. چوپان به تخته سنگی تکیه داده و اطرافش گله ی خرگوش ها مشغول بازی و جستوخیز و علفخوردن اند. چوپان مرد میانسالی است. نشسته است و نیلبکی که در دست گرفته را بالاوپایین میاندازد و خرگوشها نگاهش میکنند. کیسه ی کوچکی کنار دستش است.
بعد از مدتی یکی از خرگوشها از گله جدا میشود و پابه فرار میگذارد. چوپان یکه میخورد. برمیخیزد. نیلبک و کیسه اش را برمیدارد و به دنبال او میدود. خرگوش سریع می دود و چوپان به دنبال او میرود. بقیهی خرگوشها به دنبال چوپان می دوند. چوپان سربرمیگرداند و به آنها نگاه میکند. سپس به خرگوش فراری نگاه میکند که هر لحظه دورتر میشود. درِ کیسه را باز میکند. نارنجکی از داخل کیسه بیرون میآورد. ضامنش را میکشد و سمت گله ی خرگوشها میاندازد و سپس دوباره به دنبال خرگوش فراری میدود. سر برمیگرداند. تعدادی از خرگوشها از بین رفتهاند و جنازهشان بر زمین افتاده ولی بقیهی خرگوشها که زنده ماندهاند، دنبال چوپان میآیند. چوپان نارنجک دیگری به سمت آنها میاندازد و دوباره میدود. خرگوش فرار خیلی از او فاصله گرفته. چوپان آشفته و پریشان است. به سمت خرگوش میدود. کمی بعد سربرمیگرداند و میبیند که تعداد کمی از خرگوشها به دنبال او میآیند. نارنجک دیگری به سمت آنها میاندازد. پس به دنبال خرگوش فراری میرود. اما هرچقدر نگاه میکند او را نمییابد. به علفزار نگاه میکند. جنازه ی خرگوشها در جایجای علفزار افتاده اند. و اثری از خرگوش فراری نیست.
2. درونی-معبد مخروبه-روز
تصویری از یک معبد مخروبه میبینیم. سقف معبد فروریخته اما ستونهایش کمابیش سالماند. دیوارهایش از سنگ سفید ساخته شدهاند. بخشی از دیوار ریخته و بخشی دیگر هنوز پابرجاست. کف زمین پوشیده است از تکه های کوچک کاغذ. پیرمردی را میبینیم که کف زمین نشسته است و روی قطعه های کاغذ چیزهایی مینویسد. کاغذها را با جاروی دستهدار جابهجا میکند و به هم میریزد. میرود و بین کاغذها میگردد و کاغذهایی که هنوز سفید ماندهاند را جدا میکند و روی آنها چیزی مینویسد و سپس کاغذها را دوباره به هم میریزد. سپس سعی میکند کاغذ ها را با ترتیب خاصی کنار هم بچیند. انگار میخواهد با این کار متنی درست کند. روی چند کاغذ دیگر چیزی مینویسد و دوباره به هم میریزد و کاغذها را جابهجا میکند. مدتی پیرمرد را مشغول این کار میبینیم. پیرمرد لباس سفید بلندی پوشیده و موها و ریشش بلند و کاملا سفیدند.
3. بیرونی-میان درختان-غروب
چوپان به درختی تکیه داده و نی مینوازد. خسته و فرسوده به نظر میرسد. مدت زیادی به دنبال خرگوش گشته و او را نیافته است. مدتی چوپان را میبینیم که به درخت تکیه داده و قطعهی اندوهباری مینوازد.
مدتی بعد، خرگوش فراری از پشت درختها وارد کادر میشود. چوپان ناگهان خرگوش را میبیند و با دیدن خرگوش حالش کاملا دگرگون میشود. سرخوش میشود. خرگوش را در آغوش میگیرد و نوازش میکند. کمی بعد، شروع به نواختن میکند. خرگوش کنار او مینشیند. انگار دارد به صدای نی گوش میدهد.
4. درونی-معبد-روز
پیرمرد بالای یکی از دیوارها ایستاده. گونی بزرگی در دست دارد. گونی را وارو میگیرد. گونی پر از تکههای کاغذ است. تکه کاغذها کف زمین، میان باقی کاغذها میریزند. پیرمرد پایین میآید و کاغذها را به هم میزند و پخش میکند. سپس میان انبوه کاغذها میگردد و روی کاغذهایی که سفید مانده اند، چیزی مینویسد و دوباره کاغذها را پخش میکند. سپس کاغذها را میچیند و شروع میکند روی آنها نوشتن.
از دست دادن و به دست آوردن، در دوره ی میانسالی چه فرقی با دوره ی جوانی دارد؟ از خودم می پرسم. در جوانی، آدم پر از زندگی است هنوز. شوق وخواستن در تنش زیاد است. و البته هنگامی که از دست می دهد، می تواند به زمان زیادی که در برابرش دارد نگاه کند. میانسال، بی اشتیاق است. نمی خواهد. یا حداقل به قدرِ جوان نمی خواهد. ولی از طرفی، زمانی که پیش روی خود دارد نیز اندک است. نمی دانم. این سوال را از خودم می پرسم.
پ.ن: منظور، جوانی و میانسالی ذهنی است.
اما اگر هیچ چیز
نتواند ما را از مرگ برهاند
لااقل عشق
از زندگی نجاتمان خواهد داد
"پابلو نرودا"
1.
ناگهان
و به هنگام
چون شعری بی قرار
2.
بهشت تو
شکل جاده ایست
حالا
بی کوله بار در آن راه برو
3.
شاعر تر از نسیم تو بودی
او می وزید
تو می وزاندی
4.
عاشق
مثل شاخه ای که بلرزد در باد
عاشق
مثل کوهی
5.
جاده ای ساختی
رفتی
رفتی
و محو شدی
به دنبالت خوهم آمد
6.
نسیم را می بینم
کوهی را باخود می برد
به هر کجا
7.
حالا
درخیابان ها
در خرابه ها
در مدرسه
در جاده
در میان درختان
پرسه می زنی
دستانت خالیست
و چشمانت پرتر از همیشه
نه مداد به دست گرفته ای نه دوربین
رها شده ای حالا
8.
به جهان نگاه کردی
-صریح و سوزان بود-
پس سایه بانی شدی
برای چشمان ما
9.
به آن چه از تو مانده
نگاه می کنم
تو نیستی
10.
تو باد را صدا کردی
تپه ها را صدا کردی
آفتاب را صدا کردی
حالا
باد و تپه و آفتاب صدایت می کنند
پاسخ نمی دهی
11.
سپیده ی فردا
بر گور تو
چه کسی خاک خواهد ریخت؟
12.
کوهی بلند
درونش
دشتهای وسیع
13.
دهکده
در سپیدی صبح
ناپدید شد
_آجر کلبه هایش از رویا بود_
از فیلم "طعم گیلاس"
اثر: جوزپ په اونگارت تی
از این خانه ها هیچ نمانده حالا
مگر آوار چند خاطره
و از آنانی که با من سخن می گفتند
حتی یک تن
باقی نیست
اما در دل من
صلیبِ مزارِ هیچ کدامشان فراموش نمی شود
دل من
رنج کشیده ترینِ سرزمین هاست
پ.ن: San Martino del Carso نام منطقه ای ست در شمال ایتالیا که در نبرد با اتریش ویران شد. اونگارت تی در این جنگ شرکت داشته است.
ترجمه: 10 تیر95
این ها را برای تو می نویسم. این ها را برای تو روایت می کنم تا این وحشت و این نور سوزان که در دلم افتاده سراپا شعله ام نکند. برای تو که او را ندیده ای و از چشم های روشن اش هیچ نمی دانی. -آیا تو او را ندیده ای؟ نمی دانم. نمی دانم. وهمین شعله ور ترم می کند.- برایت از او می گویم. انگشت هایش بلند وباریک بودند. ریشی کوتاه داشت. تنش نحیف و سپید بود و لب هایش همیشه می لرزید. و از خنده اش، که آرام و مهربان بود و بوی جنون می داد. اولین باری که او را دیدم؛ در دامنه ی کوهی بودیم. من از دور می دیدمش و او مرا نمی دید. روز بود. و او داشت از کوه برمی گشت. آفتاب، تند بر صورتش می تابید. چهره اش تلخ و ابروهایش گره خورده در هم. کیسه ای سنگین را بر دوش حمل می کرد. -و بعد فهمیدم که پر از سنگ بود.- سربرگرداند و مرا دید و سمتم آمد. دیدم که یک آن گره ابروهایش باز شد و تلخی چهره اش رفت و چشم های عسلی اش درخشیدند. و آن لبخند... وآن لبخند سوزان را اولین بار آن لحظه دیدم. بار سنگ را بر زمین گذاشت و سلامم کرد. گفت اگرکه مسافرم سری به او بزنم و به خانه ای در پایین کوه اشاره کرد. ومن مسافر بودم. و من همیشه مسافر بودم. هنگام غروب، از کوه که برمی گشتم. دیدمش که جلوی کلبه نشسته بود، گویی به انتظار من. جلویش آتش افروخته بود. کنارش نشتم. با من سخت گفت. عجیب و مهربان سخن می گفت. اگر می توانستم حرف هایش را برای تو بازگو می کردم. اما نمی توانم. مطمئنم که نمی توانم
من مدتهاست با خودم و با درونِ خودم درگیر نبوده ام. یعنی اصلا نمی توانسته ام. فرصتش را نداشته ام که با خودم درگیر باشم. از آخرین باری که چیزی در خودم مرا آزار داد مدتها می گذرد. نمی فهمم. آن هایی که مشکلشان با خودشان است را نمی فهمم. یعنی آیا زندگی این قدر بر آن ها آسان گرفته؟ من همیشه چنان درگیر بوده ام با بیرون، و با دیگری، و با خارج از خودم چنان در کشمکش بوده ام که اصلا جایی برای مشکل درونی نداشته ام. مثل تشنه ای در بیابان، همیشه نگاهم به آسمان بوده. اصلا زندگی به من این اجازه را نداد که برایش ناز کنم. رفتارش با من خشن و بزرگسالانه بود و من بچه بودم. زندگی در روزهای شروع جوانی ام چنان زهرچشمی از من گرفت و چنان سیلی محکمی در گوشم زد که تا همیشه ترسش در دلم خواهد ماند. من اصلا اجازه نداشتم با خودم درگیر باشم.
من همیشه، به شکل ناشیانه ای خوشبین بوده ام. یعنی اصلا نمی توانسته ام بدبین باشم. همیشه یک جلوه ی کوچک از مساعدتِ زندگی، یک لبخند بر لب تو، یک روزنه ی کوچک به سوی شادی مرا لبریز می کرده است از امید و شوق. کویر... کویر... من همیشه در کویر زندگی کرده ام. تشنه بوده ام همیشه. نمی فهمم. آن ها که در کنار چشمه اند و آب نمی نوشند را نمی فهمم. آن ها که وقتی همه چیز در بیرونشان به سامان است، بدبین اند و در کشاکشِ با خود اند را نمی فهمم. آن ها که نا امید اند را نمی فهمم. زندگی هیچ گاه با من مهربان و بخشنده نبوده. همیشه چنگ انداخته بوده ام به زندگی. همیشه تشنه بوده ام. و برای یک قطره آب که از آسمان می رسید، هزاران بار شکر می گفته ام.
من همیشه در طول زندگی ام، گمان می کرده ام که از مرگ نمی ترسم. و تنم را همیشه برای مرگ آماده نگه داشته بوده ام. اما حالا دارم فکر می کنم که برعکس. چطور می گویم که از مرگ نمی ترسم، ولی وقتی که صدای زنگ گوشی می آید و می روم و می بینم پیام ایرانسل است، اینگونه آشفته و اندوهگین می شوم؟ من از مرگ می ترسم. شاید چون بزرگتر شده ام و زنده تر.
مثل این که عاشق ابراهیم باشی. یا ابراهیم عاشقت باشد.
زیباست. شریف است. پاک است.
اما نمی توانی مطمئن باشی که یک آن قربانی ات نکند.
سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من
1.بیرونی-ساحل-عصر
ساحلی ماسه ای را می بینیم. در کنار دریا، خیمه ی کوچکی برپاست. تمام فیلم همینجا می گذرد. دریا آرام است. در کنار خیمه مردی روی چهارپایه ای چوبی نشسته. روبرویش دار قالی است. مرد مشغول بافتن فرشی است. کمی از قالیچه بافته شده. نمایی نزدیک از مرد را می بینیم. حدودا سی ساله به نظر می رسد. لباسی بلند و گشاد به تن دارد به رنگ سیاه با پارچه ای کلفت و ضخیم. موهایش آشفته و در هم ریخته است و ته ریش دارد. تنش لاغر و تکیده است. صورتی زرد و استخوانی دارد.
نمایی دور از کارکردن مرد را می بینیم. دریا آرام است و موج ها به آرامی روی ساحل می آیند. کمی آن سوتر موجی به ساحل می خورد. و سیب سرخی را روی ماسه ها می اندازد. مرد نشسته است و کار می کند. (ریتم فیلم کند است. هر کدام از تصاویر را برای مدتی طولانی می بینیم.) کمی بعد، مرد از پشت دار قالی بلند می شود می رود سمت دریا. لب آب می نشیند. دستش را پر از آب می کند و می نوشد. ناگهان متوجه سیب سرخ می شود. که آن سوتر روی ساحل افتاده. به سمت آن می رود. سیب را بر می دارد و نگاهش می کند. سپس آن را پرت می کند توی دریا و برمی گردد پشت دار قالی می نشیند. مدتی بعد، موج دوباره سیب را به ساحل برمی گرداند. مرد در حالی که مشغول بافتن است، سر بلند می کند و نگاهی به دریا می اندازد. سیب را می بیند. می رود سیب را بر می دارد و پرت می کند توی دریا و دوباره بر می گردد مشغول کار می شود. ایندفعه زمان کمتری طول می کشد تا موج دوباره سیب را به ساحل بیاورد. موج ها شدیدتر شده اند. مرد دوباره بلند می شود و سیب را توی آب می اندازد. سپس برمی گردد. اما این دفعه قبل از آن که روی چهارپایه اش بشیند می بیند که سیب روی ساحل است. با حالتی مضطرب به سمت سیب می دود و آن را پرت می کند توی آب. سیب با اولین موج برمی گردد و روی ساحل می افتد. مرد روی زمین می نشیند. بی اضطراب شده. به دریا خیره می شود. سیب را برمی دارد. مدتی نگاهش می کند. سپس آن را سمت دهانش می برد و گاز می زند.
2.درونی-داخل خیمه-ظهر
نمایی از داخل خیمه را می بینیم. مرد روی تختی چوبی دراز کشیده است. نمایی دور از ساحل و خیمه و دارقالی و دریا می بینیم.
در ورودی سالن رستوران باز شد و او داخل آمد. پسر بچه گفت :
-هی پدر. آن جا را نگاه کن. چشم هایش را ببین.
سینی غذا از دست گارسون افتاد. مرد، دست نامزدش را رها کرد. صدای قاشق و چنگال قطع شد. همه، پشت میزهاشان نشسته بودند و خیره به او نگاه می کردند.
جلوی در رستوران ایستاد. از راهرو گذشت. در سالن را باز کرد و وارد شد. ایستاد و به سالنِ خالی رستوران نگاه کرد. صندلی ها پراکنده و میزها به هم ریخته بودند. دیوارها ترک خورده و خزه بسته بودند. و برگوشه هاشان تار عنکبوت دیده می شد.
خرداد 95
برای دیگری
از بوسه های تو
تا اوج
از بوسه های تو
تا قعر
از قعر و اوج
به سوی تو
از بینهایتِ لبخند
و تو
که که نهایت و لبخندی
و خنده ات
انتهای کلمه است
بر لبهام
□
تو مثل فواره که ناپیدا
زیبا
_با شتاب و
فروتن_
در لذت لرزانِ بالاش
و گریه و بوسه
بی تردید.
□
در من
سلامتِ تردیدی
□
سبزم از سیاهی تو
اینگونه که بوسه هایت
در لبهایم ریشه دوانده
زیبا
زیباتر
مثل نور
که بر دریای تاریک بتابد.
□
هجوم آسمان
یک آن
با شتاب و به هنگام
هجوم می آوریم
برهم
و زیباتر از لمس می شویم
و زیبا تر
از لمس.
به من بگو که کجا می روی پس از آن وقتها که رویاها تعطیل می شوند
و ما به گریه روی می آریم
و گریه به رو،کجا؟
«رضا براهنی»
می بینمش که می آید، از دور. بلند قامت است. وسایه اش که روی شن ها افتاده با باد در حرکت است. می بینمش که از دور می آید. تنش تکیده است. نحیف و سوخته. و ابرهایش گره خورده اند در هم. برهنه است. برتنش لباسی می نویسم، سفیدِ یکدست. نگاهش می کنم. راه می رود در بیابان. سرش پایین است. و نگاهش گره خورده به هیچ جا. اخمی بر پیشانی دارد و تلخیِ بی پایانی در چشم. آهسته راه می رود. نه... اینگونه نباید باشد. اینگونه مطمئن نبوده ام من آن روز. گره نگاهش را باز می کنم. نگاهش پریشان می شود. هرلحظه به جایی. بر گونه های منقبض اش، لرزشی خفیف می نویسم. و تند تر راه می برمش. تند، با گام های کوتاه. تند... آن روز تند راه می رفتم. به یاد می آورم. گونه هایم می لرزید. یادم می آید. صدای زنگ گوشی امیر در گوشم است هنوز. وآفتاب ظهر خیابان را جهنم کرده بود. صدایش را از پشت تلفن می شنیدم. «زنگ زده بودم خداحافظی کنم باهاتون.» مثل این که خوابیده باشی و چند بچه ی قد و نیم قد بپرند روی شکمت جست و خیز کنند و با صدای بلند بخندد. من با پتک از خواب بیدار شدم و هاج و واج نگاهشان کردم. هاج و واج بودم. «خب دیگه...پس اگه ندیدمتون خداحافظ.»
وقتی که عشق، سرخی اش را از دست می دهد. تاریکیِ پاکت را از تو می گیرد. و سیاه می شود. و سیاهت می کند. بی سوزش. بی اندوه. تنها سیاه وسیال.
بشنوید :
قمار، تصویری فشرده و موجز و البته دقیق و کامل از زندگیست. همان قدر پرهیجان و خواستنی. درست مثل زندگی، پر از شادی های کوچک و دردهای اندک و پراز لذت های همیق و تلخی های عمیق تر. توآنچه داری را وسط می گذاری و دیگر با جهان و گردونه است که یک لحظه تو را برمی کشند و چند برابرت می کنند یا یک لحظه تو را تهی می کنند و به قهقرا می فرستند. قمار شعر است. چراکه واقعیت است و واقعی نیست.
زیبا، شگفت، بی رحم، فریبا، بخشنده، سوزان. تو تنها مختاری که بازی کنی یا نکنی. در تنها چیزی که اختیار داری، خود بازیست ولی آن زمان که پشت میز نشستی دیگر گردونه برای تو تصمیم می گیرد. قمار، از هیچ منطقی پیروی نمی کند. هیچ ثباتی ندارد. بی رحم و مطلقا با تو عاقلانه رفتار نمی کند. زندگی نیز همین گونه است. اما... من فکر می کنم که قمارباز، برعکسِ قمار باید منطقی، با ثبات و عاقل باشد تا بتواند بازی کند. آن چه قمارباز را در قمار وآدمی را در زندگی موفق می کند(موفقیت در قمار و در زندگی اگرچه به شوخی شبیه است.) برخلاف گردونه چرخیدن است. جهان به کلی بی معناست. پس باید در آن به دنبال معنی بگردیم. نه... باید معنا بسازیم. برای قمار که هیچ قاعده ای سرش نمی شود، باید قواعدی شخصی تراشید و براساس آن بازی کرد وگرنه به راحتی برتو مسلط می شوند و در هم می شکنندت. من در طول زندگی ام همیشه به بازی قمار شدیدا علاقه داشته ام. یادم می آید بچه که بودم با ورق های بازی مقوایی، برد و باخت بازی می کردیم. بزرگتر که شدم، مدت زیادی پوکر بازی می کردم. و اخیراً با چیز شگفت انگیزی به نام رولت آشنا شده ام. در این یادداشت ایده هایی را برای خودم می نویسم که بدانم چطور باید بازی و زندگی کنم. اگرچه فهمیدنِ قلقِ قمار آرزویی ست دست نیافتنی به قدمتِ جهان. به هر حال:
- قمار، هیجان انگیز است. جذاب و رمزآلود. و تو را به دنبال خودش می کشد. و در تو میلی شدید به تجربه،کشف، و دانستن ایجاد می کند. دانستنِ ادامه. و زندگی میلِ به دانستن ادامه است. همیشه سرت را پر از شور می کند. دلیرت می کند که ادامه دهی. مشتاقت می کند که بفهمی و هیجان زده ات می کند تا هرچه داری روی میزبگذاری. و آن گاه بعد از چند بار کام دادن، گردونه را می چرخاند و روی مرگ نگه می دارد. و تو تهی می شوی. و می شکنی. و از تو هیج نمی ماند و گردونه دوباره می چرخد. زندگی، پر است از هیجان. اما نباید همراهش شوی. نباید مقهوری شوی. نباید مستش شوی. این کار تازه واردها و شکست نخورده هاست. که سرشان از سودای کامیابی پر است و داغند و هنوز سیلی سرد قمار به صورتشان نخورده. در برابر گردونه باید سنگین و موقر بود و تن به شور و غوغایش نداد.
-تنها راهی که برای پیروزی در بازی (پیروزی نه. تنها راهی که شاید جلوی برباد رفتنت را بگیرد.) وجود دارد این است که نخواهی. قمار، فریبنده است. اگر بداند که می خواهی، می فهمد که دیگر اسیرش شده ای و به تو نمی دهد. اما اگر فکر کند که نمی خواهی اش، دم به دم به تو بیشتر می دهد و بیشتر می دهد تا تو را به دنبال خودش بکشاند. پس نخواه تا به تو بدهد. زندگی زن است. احمق و زیبا. میز قمار نیز روحی زنانه دارد. بی منطق است. گرسنه است. پرشور و غوغاست. کم عقل است. و به طرز فجیعی تو را می خواهد. پس تو باید منطقی، سیر، آرام و عاقل باشی و را نخواهی تا دلش را ببری. زن، طبیعت است. خواهنده است. اگر تو نیز مثل او هیجان زندگی داشته باشی و بخواهی اش، از تو دلزده می شود. چراکه ذاتا کم عقل و ظاهر بین است. پس اگر می خوای تصاحبش کنی باید شبیه مرگ شوی. و نخواهی اش. چشم و دل سیر و باحیا باش. قید بردن را بزن. موقر باش. باخت را بی اهمیت و برد را بی ارزش بدان. سینه ات را صاف کن. و با چشمانی بی فروغ پشت میز رولت بنشین تا عاشقت شود و تنش را به تو بدهت.
- رنگت را پیدا کن. در قمار همیشه یک خانه وجود دارد که مال توست. گاهی اوجت می دهد و گاهی تا دم مرگ می بردت و به نفس نفس زدن می اندازدت. اما بدان که آن خانه، خانه ی توست. سیاه یا قرمز یا زوج یا فرد یا... یکی هست که مال توست. باید آن را پیدا کنی. شرلوک هولمز یکجا به واتسون می گوید: Find your own nature. در زندگی یک چیزی هست که به آن گره خورده ای. گرهی پنهان و البته بازنشدنی. پس گره پنهانت را پیدا کن. و به برد و باختش بساز و آن راضی باش چون چاره ی دیری نداری.
- هیچوقت نباید به صفر رسید. صفر مرگ است. و وقتی که به صفر رسیدی هیچ راه دیگری نیست مگر اینکه از پشت میز بلند شوی. پس هیچ گاه تهی نشو. همیشه ته قلبت چیزی باقی بگذار تا بتوانی دوباره شروع. کنی. این را می گویم چون به صفر رسیدن و باختن همه چیز و تهی شدن را تجربه کرده ام. من یک بار، یک جا و در یک لحظه، همه ی ذهنم را خرج کردم و تهی شدم. این حرف به این معنا نیست که باید خسیس باشی. ذاتِ زندگی دل دادن است. نمی توانی. نمی توانی ندهی. ذات قمار این است که پولی وسط بگذاری. اگر پولی وسط نباشد، گردونه نمی چرخد. اگر از دلت ندهی، واقعیت این است که زنده نیستی. یعنی کسی که چیزی روی میز نمی گذارد و منتظر برد یا باخت نمی شود. عملا فرقی نمی کند که در قمارخانه هست یا نه. برعکس باید داد. باید چیزی وسط گذاشت. اما تهی نباید شد. به صفر نباید رسید.
- قمارباز حرفه ای، هیچوقت همه چیزش را یکجا و یکهو شرط نمی بندد. شاید حتی در مواقعی همه چیز را روی یک خانه شرط بستن اشکالی نداشته باشد. اما یکهو نه. نباید جوگیر بود. باید سنجید و امتحان کرد. نباید در یک نگاه عاشق شد.
(البته این را هم می دانم که فرصت قمار بسیار کوتاه است. تو فرصت امتحان کردن نداری. عملا باید چشم بسته شرط ببندی. یک بار دو بار سه بار یک خانه نشان داد که برنده است. هیچ تضمینی نیست که بار چهارم هم ببرد.)
- قمار، یک جنگ تمام عیار است. می تواند به ثانیه ای خردت کند. چرا که او جنگنده است. جنگ آزموده است. کارکشته است. و تو تنها چشم باز کرده ای و خودت را پشت میز رولت، وسط میدان نبرد دیده ای. پس با چنین غول شاخ و دم داری، اگربجنگی قطعا شکست می خوری. پس تنها راه تو این است که با او نجنگی. در برابر رجزخوانی های او، تنها آرام باش. برقص. آری...با او برقص. او جنگنده است. رقاص نیست. باید ناز کنی مدام و عشوه بریزی. کمی جلو بیایی و سپس چند گام به عقب بروی. شیفته و فریفته نباید بشوی. اگرمثلا 50000 وسط می گذاری و می بری. دو برابرش نکن. دوباره روی همان خانه و با همان مبلغ شرط ببند. کم و زیاد کن اما نه ناشیانه. آرام تکان بخور. با ریتم بازی کن.
- مسخره است اگرکسی به فکر پیش بینی زندگی باشد. دیده ام کسانی را که ساعتها می نشینند و حساب و کتاب می کنند. تا برای حدس زدن حدس زدن رفتار گردونه، فرمولی بیابند. این احمقانه است. هیچ کس نمی تواند رولت را پیش بینی کند.
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
حافظ
پس آرام بگیر. بپذیر و مومن باش. تقوا پیشه کن. و این را بپذیر که هیچ گاه در نهایت نمی توانی بدانی گردونه ی بعدا کجا می ایستد. آرام بگیر. با وقار بنشین. و حس کن. باید حس کنی. بارها شده که روی عددی یا رنگی شرط بسته ام اما ته دلم کمی با آن نبوده و مطمئنم که حتی یک بار هم اتفاقی نبرده ام. باید آرام بگیری و گوش بدهی. زندگی خودش با تو حرف می زند. به دنبال حدس زدن نباش. حساب و کتاب نکن. تنها به صدای گردونه گوش بده. خودش به تو می گوید که روی چه خانه ای خواهد ایستاد.
این ها را نوشتم. اما در نهایت می دانم و بارها برایم ثابت شده که زندگی همیشه و همیشه قوی تر از من است. و تا جای سیلی اش خوب می شود و حواسم را جمع می کنم، از سویی دیگر که فکرش راهم نمی کنم سیلی محکم تری در گوشم می زند. دیگر به کتک خوردن های مداوم عادت کرده ام. و چه باک..!
هرکه درین بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند.
5خرداد94
15:15
برای د
زمین بی علف دشت
دهان تشنه اش را به خشکیدگی گشوده بود
و مرد
بر لب دشت ایستاده
یک چشم برتن چاک چاک زمین دوخته بود
و چشم دیگر
به بی سخاوتی آسمان
شب بود
□
مرد
دشنه ی خویش را
از نیام بیرون کشید
بوسه ای بر تیغ نهاد
وآن گاه
نام خود را
آهسته در گوش دشت گفت
و دشنه را
در تن خویش فروکرد
رگ گشوده ی مرد
بر لب دشت جاری شد
و زمین تشنه
تمام مرد را نوشید
□
صبح گاهان
دشت، پوشیده از گندم بود
و در میان گندم زار
مترسکی بود، بی نام
که جای زخم بر تن داشت
19/5/94آن روز نوشتم که آنچه تلخ است، رنجِ بی ثمر است. رنجِ بی گنج. فکر می کنم که عشق گاهی می تواند یکی از مصداق های همین رنج بی ثمر باشد. وقتی که زوال عاشقانه از حد تعادلش خارج می شود و ضرباهنگش به شکلی غیر طبیعی شدت می گیرد ورنج عشق خاصیت ذهن پروری اش را از دست می دهد و تنها تن فرسایی اش می ماند. کشیدنِ چنین رنجی، جنبه می خواهد. جنون می خواهد. جنبه ای و جنونی فراتر از جنون و جنبه ی هنرمند. هنرمند اگرچه که صادقانه و شدید عشق می ورزد. اما باز هم فکر می کنم که در مرتبه ی عشق،تا کمال فاصله ای دارد اگرچه اندک. هنرمند همیشه سطلی در دست دارد. می خواهد آب بردارد از همه چیز. هنرمند اگرچه بسیار می دهد به جهان (تقریبا همه چیزش را) اما بازهم در نهایت خود را طلبکار جهان می داند. در عاشقی هم به همین شکل. هنرمند در برابر رنجی که از عشق تحمل می کند، نوشتن از عشق و بهره بردن از تجربه ی عاشقانه را کمترین حق خود می داند.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
حافظ
اما عاشقی که قلم برای نوشتن ندارد، می شود رنجبرِ بی مزد. و بالا می رود و بالا می رود و بالا می رود تا آن جا که به کلی نابوده شود و تنش متلاشی شود به تمامی. بی آن که از او هیچ اثری، نه خطی نه صدایی نه شکلی به جا بماند.
"گرفتاری عاشقان دیگر است و گفتار شاعران دیگر"
سوانح، احمد غزالی، نشرثالث، فصل 2، صفحه17
اسکار وایلد
ترجمه محمدحسین توفیقزاده
شامگاهی بود. آرزو به روحش درآویخت که تندیسی بسازد از «شادیِ گریزپا». پس به جستوجوی برنز در جهان افتاد؛ جز به برنز فکر نمیکرد.
اما همه برنزهای سراسرِ دنیا ناپدید شده بود ؛و ذرهای برنز هیچکجای جهان پیدا نمیشد ،و ذخیرهای نبود جز برنزِ مجسمۀ «اندوهِ ابدی».
مجسمهای که خودش، با دستانِ خودش ساخته، بر آرامگاهِ محبوبِ زندگانیاش گذاشته بود. مجسمهای که از جانِ خود ساخته بود و بر آرامگاهِ آن عزیزترین گذشتهاش نهاده بود ،و میتوانست نشانِ عشقِ نامیرا و نمادِ رنجِ بیپایانِ مرد باشد .و جز برنزِ این مجسمه، در تمامِ جهان، برنزی نبود.
مجسمۀ خود را برداشت و در کورهای عظیم گذاشت؛ سپردش به آتش.
پس آنگاه، از جسمِ مجسمۀ «اندوهِ ابدی»، تندیسِ «شادیِ گریزپا» را بیرون کشید.
From: The poems and fairy tales of Oscar Wilde, The Modern Library, New York
شکر ایزد را که دیدم روی تو
یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کُند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح
برد این کوکو مرا در کوی تو
جستوجویی در دلم انداختی
تا ز جستوجو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بُدی؟
گر نبودی جذب های و هوی تو
در روح نظر کردی
چون روح سفر کردی
ماننده ی بوی گل با باد صبا رقتی
پ.ن: از دقیقه پنجم به بعد
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی
پایندگیست
عشق از اول چرا خونی بود؟
تا گریزد آنکه بیرونی بود
به این فکر کردم که چرا ما پرتره ی یک آدم را اثر هنری می دانیم اما خود آن آدم را نه. چرا عکسی که مثلا از یک سطل زباله گرفته شود اثر هنری است اما خود سطل زباله صرفا یک سطل است. به این نتیجه رسیدم که عینیت، فی النفسه هنر است. اما بعد که فکر کردم دیدم که نه اینطور نیست. آن پرتره نابود نمی شود. نمی میرد. اما آدمی که تصویرش را کشیده اند چرا.
آدم وقتی نابود می شود، پر می شود از آوار خود.
زاینده می شود. نابودی تن، ذهن را زاینده می کند. اما این دو کار باید با هم تناسب
داشته باشند. ضرباهنگشان باید متعادل باشد. نابودی، نباید سریع تر از آبادی ذهن پیش برود.
1
با تمام وجود تقلا می کرد. باله هایش را تکان می داد. با دمش به آب ضربه می زد. مهدو بند قلابش را شل تر کرد. وقت هایی که مطمئن بود ماهی در چنگش است یکی دوبار ماهی را در آب فرو می برد و دوباره بیرون می کشیدش. همیشه از تماشای ماهی ها، وقتی که به قلابش گیر می کردند و با تمام قوا برای زنده ماندن زور می زدند، لذت می برد.
ماهی در آب فرورفت. جان تازه ای گرفت و شروع کرد به دور زدن. مهدو زیر سایه ی درخت، روی تخته سنگی نشسته بود. با یک دست قلاب را گرفته بود و با دست دیگر لبه ی کلاهش را صاف می کرد. سرش را پایین انداخت و به ماهی نگاه کرد که داشت با تکانه های موج بالا و پایین می رفت. چند لحظه پیش همین ماهی را در حال جان کندن دیده بود. از این که با تکان دادن قلابش ماهی را بین مرگ و زندگی در نوسان نگه دارد لذت می برد.
دو گناه کبیره ی بشری وجود دارد که بقیه همه از آن ها سرچشمه می گیرند: بی حوصلگی و سهل انگاری. بی حوصلگی باعث راندن آدم ها از بهشت شد و سهل انگاری مانع بازگشت آن ها به آن جا. یا شاید تنها یک گناه کبیره وجود دارد: بی حوصلگی. بی حوصلگی باعث راندن آدم ها از آنجا شد و همین بی حوصلگی مانع بازگشت آن ها به آن جا.
پند های سورائو، فرانتس کافکا، ترجمه مریم صالحی و مهدی آذری، نشر یوبان، صفحه 11
1.بیرونی- گورستان- نیمه شب
تصویر قبرستانی بزرگ را می بینیم. همه جا تاریک است. کمی بعد، نوری قسمت جلوی کادر را روشن می کند. مردی چراغ قوه به دست وارد کادر می شود. مرد میانسالی است. بیل و کلنگ و چراغ قوه در دست دارد.
2. بیرونی- ادامه
مرد، در گورستان راه می رود. و روی قبر ها نور می اندازد. و به آن ها نگاهی گذرا می اندازد.
هیچ چیز کریه تر از تپش های کوتاه و احمقانه ی زندگی به نظر نمی رسد وقتی که از دور به آن نگاه کنی و دهان مرگ را برای بلعیدنش باز ببینی.
دارم تاوان خنده هایمان را پس می دهم.
1. درونی- اتاق
مرد جوانی را می بینیم که روی تختی خوابیده است. بجز تخت خواب هیچ چیز در اتاق نیست. اتاق تاریک روشن است. دیوارهای اتاق سفید است. موهای سر و صورت مرد سیاه است. به نظر بیست و چند ساله می رسد. ملحفه ای تا روی سینه اش کشیده شده است.
2.خواب مرد-درونی- دادگاه
تصویری از خواب مرد را می بینیم. مرد با همان سر و وضع و شکل و شمایل در ردیف متهم نشسته است و دستبندی به دست دارد.
قاضی : با توجه به اتهامات مذکور، متهم به حبس ابد محکوم می شود. _چکشش را روی میز می کوبد_ ختم جلسه.
سرباز مرد را بلند می کند و با خود بیرون می برد. مرد جوان به نقطه نامعلومی خیره است و همراه سرباز از سالن بیرون می رود. جمعیت حاضر در دادگاه از سالن خارج می شوند.
حالا فکر می کنم به جایی رسیده ام که هویت خودم را، در مرگ پیدا کرده ام. "به سوی مرگ رفتن" شاید کیفیت وجودی من است. به نوعی هویت من شده است. و باید هویت خودم را حفظ کنم تا معنا داشته باشم. مرگ، زمینی است که تنها در آن می توانم رشد کنم و جوانه بزنم. اگرچه رشد کردن و جوانه زدن، از زندگی است. نمی دانم. اما آنچه می دانم این است که تنها در مرگ تکثیر می شوم. یک بار خ قبل از آن که برود (و حالا که فکر می کنم می بینم رفتنش چقدر تلخ بود برایم و نمی فهمیدم. شاید آن موقع سرم شلوغ بود. اما حالا می بینم چقدر رفتنش تنهایم کرده است.) جایی برایم نوشت: اشتباهی عامیانه است که پرواز را مصادف صعود می دانند. من کسی را می شناسم که در سقوط پرواز می کند 14 مهرماه94
1.بعد از ظهر- بیرونی- کوچه ای خلوت
مرد، میانسال به نظر می رسد. مو و ابرو و مژه ندارد. چهره اش کریه است. سرِ بی مویش زخم آلود است. شلوار جین رنگ و رو رفته ای به پا دارد و پیرهنی نازک و سیاه رنگ و پاره پاره بر تن. قامتش خمیده است و هنگام راه رفتن می شلد. سر و وضعش رقت انگیز است. البته ظاهرش نشان از فقر ندارد. شکسته است. انگشتهای بلند و باریک اما زخمی و پینه بسته دارد شبیه دیوانه هاست.
می بینیمش که از انتهای کوچه می آید. در کوچه هیچ کس نیست جز او. در کوچه ی خلوت، تنها راه می رود. سرش پایین است. به هیچ چیز نگاه نمی کند.
صدای هلهله می آید. از خواب برمی خیزم. صدای هلهله، از دور می آید. هوا هنوز روشن نشده. گرگ و میش است.
سرم سبک است. دیشب که خوابیدم، سر درد داشتم. سرم سنگین بود. مغزم تیر می کشید. حالا سرم سبک تر است. حس میکنم که سرم توخالی است. صدای هلهله می آید. صدای هلهله از دور می آید.
بر می خیزم.به ساعت دیواری اتاق نگاه می کنم. عقربه ها نمی چرخند. به ساعت کوچک روی میز نگاه می کنم. عقربه های آن نمی چرخند. ساعت مچی ام را از کشوی میز بیرون می آورم و به آن نگاه می کنم. عقربه هایش خوابیده اند. صدای هلهله می آید. فضای اتاق تاریک روشن است. پرتو سحرگاهی آفتاب از پنجره داخل اتاق خزیده و روی اشیاء تابیده است. پنجره را باز می کنم. هوای خنک سپیده دم وارد اتاق می شود.
1
سرم را می برم
و در باغچه می کارم
و آنگاه با تنی بی سر
در کنار باغچه می نشینم
درختی خواهد رویید
که میوه هایش
سرِ من اند
آن گاه با هزاران چشم
به تنم نگاه خواهم کرد