پدر را بازپرس آخر کجا شد مهرِ فرزندی؟ [یادداشت]
اهلِ کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهرویی باید جهانسوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالمِ خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بیاید ساخت وز نو آدمی
(حافظ)
میانِ خدا و انسان چیزی جز یک کینهی قدیمی نیست.
آن ها پدر را کشتند. او را از زمین و از زن بیبهره کردند و او را آسمان کوچاندند. و در طیِ این کوچ، او را به خود و خود را به او بیشباهت کردند.
به همین خاطر است که خداوند درونِ دلهای شکسته است و از میانِ پسراناش تنها بیبهرگان و ناکامان را دوست میدارد. زیرا انسانِ ناکام را نیز مانندِ خداوند از زمین محروم کردهاند و به آسمان کوچاندهاند. آسمان در تنِ شکسته رخنه میکند و مثلِ جزام خود را بر پوستِ ناکامان میپراکَنَد. و انسانِ ناکام تمثیلی از خداست.
خداوند تنها مردگان را دوست میدارد. او با کینهی خود در کشاکش است و میکوشد تا جانِ کینهکشیدهاش را در برپاییِ عشقِ ابدی آرام کند. پس به همه از مرگ میچشاند. و این کینهی قدیمی تنها در مرگِ هرکس -برای او- و در مرگِ همگان -و برای همگان- زدوده میشود.
[پدر و پسر تنها با مرگِ زن با هم صلح خواهند کرد پس] این کینهی قدیمی تنها با نابودیِ تمامِ زمین از میان میرود.
آنگاه که شکافِ زمین و آسمان پُر شود، خداوند از تبعید بازمیگردد و زن و زمین را از او به چنگ خواهد آورد.
~
«آنگاه آسمانی تازه و زمینی تازه دیدم. زیرا آن آسمان و زمینِ نخستین ناپدید شدند و دیگر دریایی وجود نداشت. شهرِ مقدس یعنی اورشلیمِ نو را دیدم که از آسمان از جانبِ خدا، مانندِ عروسی که برای شوهرش آراسته و آماده باشد، به زیر میآمد. از تخت صدای بلندی شنیدم که میگفت: «اکنون خانهی خدا در میانِ آدمیان است و او در بینِ آنان ساکن خواهد شد و آنان قومِ او و او خدای آنان خواهد بود. او هر اشکی را از چشمانِ آنان پاک خواهد کرد. دیگر از مرگ و غم و گریه و درد و رنج خبری نخواهد بود؛
زیرا چیزهای کهنه درگذشته است.»
(مکاشفه ۴-۱: ۲۱)