ای خداوند
مرا به کار وادار و به کار من برکت بده، در آغاز و در میانه و در پایان. زیرا اگر تو مرا به کار نخوانی، من کار نمیکنم. تویی که رخصتِ کار میدهی. تو میتوانی با بیماری و با اندوه مرا زمینگیر کنی. مرا زمینگیر نکن. و به کارِ من برکت بده. زیرا اگر برکتِ تو نباشد، شورِ کار به سردیِ بیماری تبدیل میشود.
ای خداوند
مرگِ مرا به سوی من بفرست. مرگِ مرا که مانند اسبِ سیاهیست، به سوی من بفرست؛ چرا که پیادهام. و به پاهای بلندش قوت ببخش. اما صدای قدمهایش را به گوش من نرسان، چرا که اگر مرگ را بشنوم، تو را نخواهم شنید. مرگِ سیاهِ مرا از یادِ من ببر، و ناگهان بر من هویدایش کن. تا مرا بر پشتِ خود بنشاند و به سوی تو ببرد.
ای خداوند
پدر و مادرِ مرا زنده نگهدار. زیرا اگر پدرم بمیرد، تو را فراموش خواهم کرد. و اگر مادرم بمیرد، مانند درختی خواهم بود که در فصلِ شکوفه بخشکد.
بگذار تا میوههای من برسند.
ای خداوند
مرا زیبا کن. و زنی را زیباتر از من به خوابِ من بیار. آنقدر زیبا، که از بدنِ من بیزار باشد.
ای خداوند
تو بدترین دشمنِ مرا همسایهی من کردهای. و پاهای او را با زنجیری بسیار محکم به پاهای من بستهای. اگر او خسته شود، من نیز از پا میافتم. اگر خواب به چشمِ او بیاید، من نیز به خواب خواهم رفت. و اگر او بیمار شود، من نیز بیمار خواهم شد. او را زنده نگهدار، اگرچه از او بیزارم. و یک روز کسی را بفرست تا با سوهانِ بسیار قدرتمندش زنجیرِ همسایگیِ ما را پاره کند.
۱
من -بچه که بودم- پدرم را خیلی دیربهدیر میدیدم. میدانستم که هست -چون به هر حال خودش را چند باری نشانام داده بود- اما همیشه فاصلهای دور و دراز بین من و او بود. البته من شاید از این حیث خوشبخت بودهام، زیرا که زندگی میان من و پدرم به قدر کفایت فاصله انداخت، تا بتوانم چهرهی پدرم را از دور تماشا کنم.
من میدانستم که پدرم زنده است و مرا هم به فرزندی قبول دارد. اما نمیتوانستم با او حرف بزنم. صدای من باید از دریاها میگذشت. که نمیگذشت. پیش زبان من از همان ابتدا خلأ بود و هی خلأتر میشد. من باید به زبانی خاص و پرزور دست پیدا میکردم تا صدایام را به او برسانم. و نمیدانم خوشبختانه یا بدبختانه، مادرم این کار را برایام میکرد. مادرم همیشه نقش پیک داشت. و رابط من و پدرم بود. من همیشه با پدرم حرف میزدم. اما پدرم فقط از طریق مادرم، و از دهان او جوابام را میداد. “خواب که بودی بابا زنگ زد. صبح که مهدکودک بودی بابا ایمیل زد و سلام تو رو هم رسوند و گفت که ببوسمات.”
و بعد در باقی سالهای زندگیام -تا همین حالا- من مدام این الگو را تکرار کردهام. من برای حرف زدن با پدر فقط یک راه داشتهام و آن لبهای مادرم بوده. پس هروقت کسی ادعا میکند که مادر من است، من اول دهناش را بو میکنم. و معمولا هم طرف باد هوا میشود، انگار که نبوده اصلا. اما من دوباره این الگو را تکرار میکنم. و هربار که تکرارش میکنم، بیشتر به خود جنبهی کمیک میگیرد.
گرچه خود را قدوهی اصحاب دید
چند شب برهم چنان درخواب دید
کز حرم در روماش افتادی مقام
سجده میکردی بتی را بر دوام
(عطار نیشابوری)
۲
سر صبح داشتم برای یکی میگفتم که فلان وضعیت زیاد برایام پیش آمده.
صبح دیگر فکر بیشتری نکردم. و بعد فکر کردم با خودم که این وضعیت -که بحثاش بود- دقیقا چیست و چه کیفیتی دارد.
در آن وضعیت، دو حالت خاص بر آدم عارض میشود: یکی معذب بودن و دیگر سکوت سیاه.
و هر دو دقیقا وضعیتیست که بعد مستی رخ میدهد.
شبهایی که آدم به بدمستی میگذراندشان، معمولا به صبحهایی جهنمی ختم میشوند.
- حالا تو دوباره هشیار شدهای. این تو و این دنیا.
و آدم چشم که باز میکند حسابی تشنه است. میرود به آشپزخانه کورمال کورمال و تاخرخره آب میخورد و توی راه چشماش میافتد به رفیق همپیالهاش که بیهوش افتاده روی مبل و خانه به هم ریخته حسابی. یک گوشه روی زمین پوست پفک افتاده و روی فرش نوشابه ریخته، تلوزیون هنوز روشن است وکلی ظرف تلنبار. خدایا کی میخواهد اینها را جمع کند.
و درست همین وقت، من به چهرهی دوست بیهوشام نگاه میکنم.زیباست. و در این ویرانی از همیشه زیباتر است. چهقدر خوب است که آدم یک دوست بیهوش به این زیبایی داشته باشد. نگاهاش کن که انگار هیچوقت زنده نبوده. انگار اولین بار است که میبینیش. مغزش خاموش خاموش است. و دراین وضعیت -ارضای کامل- از همیشه بیدفاعتر است.
با خودم فکر میکنم که اگر او زودتر از من بیدار شده بود، مرا چهگونه میدید؟ اما چارهای نیست. الکل به هر حال از سر یکی زودتر میپرد. و آنکه زودتر بیدار شود، افسار روز را به دست میگیرد.
دوباره نگاهاش میکنم. من هنوز دوستاش دارم. اما دلام میخواهد همیشه خواب بماند. دوستاش دارم و هیچوقت هم اینقدر از او متنفر نبودهام. کاش هیچوقت بیدار نشوی. تا من از تو همان تصویر حین مستیات را توی ذهنام نگه دارم. تصویر بدنات را در پیچ و خم رقص و چشمهای عزیزت را که پیکبهپیک گنگتر میشدند. عزیزم هزاربار میبوسمات اما کاش هیچوقت بیدار نشوی. چون سختام است با تو دوباره روز را شروع کنم. زیبای شب. با نور خورشید باید چهکار کنیم؟
اما به هرحال این دوست بیهوش من دوباره بیدار میشود. ما دوباره باید به هم نگاه کنیم. و دوباره باید حرف بزنیم. دوباره حرفهای ما معنی میدهند. دوباره سنگین شدهایم. سختترین مرحلهی روز همینجاست. کدام زبان آنقدر چالاک است که به سلامت از این دره عبور کند؟ رد شدن از این مهلکه کار هرکسی نیست. آدمهای تنبل و کمهوش اینجا سقوط میکنند. آدم کمحوصله اینجا سقوط میکند. این مهلکهایست که الکل به پا کرده. الکل وقتی که میپرد تازه شروع میکند به حساب و کتاب. امتحانات میکند. تو اگر بتوانی هزینهی بیخبریات را پرداخت کنی، الکل دروازهی روز را و دروازهی خبر را به روی تو باز میکند. هرچه خوردهای حلال که میشود هیچ، یک نمه از مستی هم مثل عطر در تمام روز تو پخش میشود. خوشا به حال کسانی که با هوشمندی از این مهلکه رد میشوند.
ب.ت: دو اصطلاح «سکر» و «صحو» در عرفان به همین دو وضعیت اشاره میکنند. سکر همان حالت مستی است و حاصل مواجهه با زیبایی است و هرچیز هیجان آور.و صحو هشیاری سر صبح است. و صحو از سکر بالاتر و والاتر است. به شرط این که تو از پس هشیاریات بربیایی. که سخت است.
عقبهای زین صعبتر در راه نیست
(مولوی بلخی)
۳
جبرگرایی میلیست به ابدیکردن کودکی.
و هنرمند ناگزیر است که با تمام وجود جبرگرا باشد. او نمیخواهد -و نباید هم که- رشد دست و پاهایاش را به رسمیت بشناسد.
اهلِ کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهرویی باید جهانسوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالمِ خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بیاید ساخت وز نو آدمی
(حافظ)
میانِ خدا و انسان چیزی جز یک کینهی قدیمی نیست.
آن ها پدر را کشتند. او را از زمین و از زن بیبهره کردند و او را آسمان کوچاندند. و در طیِ این کوچ، او را به خود و خود را به او بیشباهت کردند.
به همین خاطر است که خداوند درونِ دلهای شکسته است و از میانِ پسراناش تنها بیبهرگان و ناکامان را دوست میدارد. زیرا انسانِ ناکام را نیز مانندِ خداوند از زمین محروم کردهاند و به آسمان کوچاندهاند. آسمان در تنِ شکسته رخنه میکند و مثلِ جزام خود را بر پوستِ ناکامان میپراکَنَد. و انسانِ ناکام تمثیلی از خداست.
خداوند تنها مردگان را دوست میدارد. او با کینهی خود در کشاکش است و میکوشد تا جانِ کینهکشیدهاش را در برپاییِ عشقِ ابدی آرام کند. پس به همه از مرگ میچشاند. و این کینهی قدیمی تنها در مرگِ هرکس -برای او- و در مرگِ همگان -و برای همگان- زدوده میشود.
[پدر و پسر تنها با مرگِ زن با هم صلح خواهند کرد پس] این کینهی قدیمی تنها با نابودیِ تمامِ زمین از میان میرود.
آنگاه که شکافِ زمین و آسمان پُر شود، خداوند از تبعید بازمیگردد و زن و زمین را از او به چنگ خواهد آورد.
~
«آنگاه آسمانی تازه و زمینی تازه دیدم. زیرا آن آسمان و زمینِ نخستین ناپدید شدند و دیگر دریایی وجود نداشت. شهرِ مقدس یعنی اورشلیمِ نو را دیدم که از آسمان از جانبِ خدا، مانندِ عروسی که برای شوهرش آراسته و آماده باشد، به زیر میآمد. از تخت صدای بلندی شنیدم که میگفت: «اکنون خانهی خدا در میانِ آدمیان است و او در بینِ آنان ساکن خواهد شد و آنان قومِ او و او خدای آنان خواهد بود. او هر اشکی را از چشمانِ آنان پاک خواهد کرد. دیگر از مرگ و غم و گریه و درد و رنج خبری نخواهد بود؛
زیرا چیزهای کهنه درگذشته است.»
(مکاشفه ۴-۱: ۲۱)
رستم در هفتخاناش پیروز میشود. چون وقتی که از هفتخان برمیگردد، نقشِ زال در شاهنامه ذرهذره کمرنگ میشود. اما اسفندیار در هفتخان شکست میخورد. چون وقتی که برمیگردد، گشتاسب هنوز شاه است.
در مکتب حقایق پیشِ ادیبِ عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
حافظ