ای خداوند
مرا به کار وادار و به کار من برکت بده، در آغاز و در میانه و در پایان. زیرا اگر تو مرا به کار نخوانی، من کار نمیکنم. تویی که رخصتِ کار میدهی. تو میتوانی با بیماری و با اندوه مرا زمینگیر کنی. مرا زمینگیر نکن. و به کارِ من برکت بده. زیرا اگر برکتِ تو نباشد، شورِ کار به سردیِ بیماری تبدیل میشود.
ای خداوند
مرگِ مرا به سوی من بفرست. مرگِ مرا که مانند اسبِ سیاهیست، به سوی من بفرست؛ چرا که پیادهام. و به پاهای بلندش قوت ببخش. اما صدای قدمهایش را به گوش من نرسان، چرا که اگر مرگ را بشنوم، تو را نخواهم شنید. مرگِ سیاهِ مرا از یادِ من ببر، و ناگهان بر من هویدایش کن. تا مرا بر پشتِ خود بنشاند و به سوی تو ببرد.
ای خداوند
پدر و مادرِ مرا زنده نگهدار. زیرا اگر پدرم بمیرد، تو را فراموش خواهم کرد. و اگر مادرم بمیرد، مانند درختی خواهم بود که در فصلِ شکوفه بخشکد.
بگذار تا میوههای من برسند.
ای خداوند
مرا زیبا کن. و زنی را زیباتر از من به خوابِ من بیار. آنقدر زیبا، که از بدنِ من بیزار باشد.
ای خداوند
تو بدترین دشمنِ مرا همسایهی من کردهای. و پاهای او را با زنجیری بسیار محکم به پاهای من بستهای. اگر او خسته شود، من نیز از پا میافتم. اگر خواب به چشمِ او بیاید، من نیز به خواب خواهم رفت. و اگر او بیمار شود، من نیز بیمار خواهم شد. او را زنده نگهدار، اگرچه از او بیزارم. و یک روز کسی را بفرست تا با سوهانِ بسیار قدرتمندش زنجیرِ همسایگیِ ما را پاره کند.
عیسی زن را از مهلکهی سنگسار نجات میدهد؛ با اینکه میداند که احتمالا هیچگاه از زن نصیبی به او نمیرسد.
این که مسیح میگوید: «من دردِ شما را به دوش میکشم.» چه معنیای دارد؟
درد: به زبانآمدنِ گره، و لبگشودنِ عقده.
پس مسیح میگوید: «من گرهِ شما را به زبان درمیآورم و عقدهی شما را لب باز میکنم. یعنی درونیترین حفرههای شما را از آنِ خودم میکنم. و آن وقت که همگیِ شما از آنِ من شدید، من نه شما را و دردِ شما را، بلکه دردِ خودم را و خودم را (که حالا تمامِ شماست) به دوش میکشم.»
حس میکنم که این نوشته را هرچه زودتر باید تمام کرد. صورتِ این گزاره نیز مثلِ همهی گزارههای دینی اشتباه است و اگر نگویم اشتباه، طنزآمیز است. در نتیجه هرچه بیشتر در این گزاره بپیچم، او نیز بیشتر مرا به سخره میگیرد.
وُ دران دقیقهی درْ آغاز
چشمِ تو در چشم میُفتادُ
بطنِ تو از بطن؛
و هفت دهلیزِ آسمان با هم
دهلیزِ هشتم را مخفی میکردند.
در خطِّ صورتِ تو
الفبا دو نیم شدُ
هر نیمه را
یک سوٓی چشمِ تو بلعید.
و بعد
پیکرِ معلقِ حوّا را، مادرم را
که نوشتی
با خود ولی خطاب به من
گفتی:
بر قرصِ ناتمام -خاکِ ملالآلود-
خیره
بمان تا ابد
به نونِ نامِ من
ای محکوم!
او ورقهای دستاش را یکی یکی میگذارد زمین. تا دستاش را، برای گرفتنِ آن ورقِ بزرگ، خالی نگه دارد.
اما در کارِ او اشتباهی بود. او سرگرمِ از دست دادنِ ورقها شد. و به از دست دادن خو گرفت (شاید به این خاطر که انتظارِ آن ورقِ بزرگ را نکشد، از سرِ فروتنی یا بزدلی؟) و به همین خاطر دستاش همیشه خالی ماند.
اما سوال این که چرا قابیل در وقتِ قربانی رفت و بدترین خوشهاش را برای پیشکشی انتخاب کرد؟
در این بازیِ ازپیشباخته چه چیزی هست؟
امروز بعدِ چند وقت رفتم سرِ کلاس. مبانیِ عرفان گفتم و قدری مثنوی و چند صفحه تمهیدات خواندیم.
دیگر درسدادن سختام است. علیالظاهر مثلِ قبلاً درس میدهم. اما سختام است. یعنی سخت است چیزی را که فهمیدهام درس بدهم به بچهها. یعنی خودم حس میکنم که اگر بخواهم واقعاً آن چیزی که را یادگرفتهام سرِ کلاس بگویم بیش از حد عجیب و غیر قابلِ باور به نظر میرسد و نمیتوانم هم که نگویم و تهاش چیزی که سرِ کلاس میگویم به نظرم مشتی پرت و پاره است، نصفه نیمه و از اینجا و آنجا.
خصوصاً این سری که چند وقتی در فروید گشته بودم و عرفان را مطلقاً خارج از ادامهی اسطورگی و در رابطه با پدر نمیفهمم. توی مثنوی این بیت مثلاً که گو بران بر جانِ مستام خشمِ خویش/عیدِ قربان است و عاشق گاومیش
من چه بگویم دربارهی این بیت؟ قربانی شدن. خود را قربانی کردن. این میلِ به قربانیکردنِ خود از کجا آمده؟ خود را تقدیمِ پدر کردن، تا شاید از کینهی کهناش کم شود.
برایام جالب است. تقریباً بعد از همهی کلاسهایی که رفتهام بچهها یک تصویر و یک حس مشترک از من توی ذهنشان میماند: ترس و اعجاب. شاید هم من خودم ناخودآگاه در رفتار و در لحن و در حرکاتام این حسها را بهشان القا میکنم ولی بیشتر از این نتیجهی کارِ ذهنیِ من است که اول خودم را حسابی ترسانده و بعد هم بچهها را سرِ کلاس.
به هر حال، بعد از این چند وقتی که سرِ کلاس نرفته بودم تجربهی خوبی بود و خوش گذشت. هم بچههای خوبی بودند هم یک کمی توانستم ایدههایام را مرتب کنم. آخر کلاس یکی دربارهی استسقا پرسید. وقتی توضیحام تمام شد گفتم انشاءالله که همهی شما تا همیشه از این مرضِ عرفان و از این بیماریِ عجیب غریب در امان بمانید و در سلامت زندگی کنید که خودِ مولوی هم آخر عمری گفت بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن.
من حس میکنم تنها کاری که در این چند سال سرِ کلاسها کردهام آشناییزدایی از موضوع بوده، تا جایی که در توان ام بوده، زیرا خودم هم موضوع را همین قدر آشناییزدوه یاد گرفتم.
حالا هم جای شما خالی توی یک جگرکی بغلِ مدرسه نشستهام و دل و چربی سفارش دادهام و منتظرم بیاید.
وقتتان به خیر
تا وقتِ بعد اگر دست دهد.
چون روزِ عیدِ پنجاهه فرارسید، جملگی با هم در یک مکان بودند که به ناگاه بانگی چون آوای وزیدنِ بادی تند از آسمان برخاست و خانهای را که در آن به سر میبردند، به تمامی آکند. زبانههایی که گویی لهیبِ آتش بود، بر ایشان پدیدار گشت، زبانهها چند پاره شد و بر هر یک از ایشان یکی بنشست. آن گاه جملگی از روحالقدس آکنده شدند و آغاز به سخنگفتن به زبانهای دگر کردند، بر وفقِ قدرتی که روح بهرِ تکلم بر ایشان عطا کرده بود.
باری مردانِ پارسا از جملهی ملتهایی که به زیرِ آسماناند، در اورشلیم ساکن بودند. چون بانگ برخاست، جماعت گرد آمدند و مبهوت گشتند. هرکس میشنید که ایشان به زبانِ او سخن میگویند. حیران گشتند و جملگی به شگفت آمدند و گفتند: «مگر این مردانی که سخن میگویند جمله جلیلی نیستند؟ پس چه سان هریک از ما میشنود که به زبانِ مادریاش سخن میگویند؟ پارتها، مادها، عیلامیان، ساکنانِ بینالنهرین، یهودیه و کاپادویا، پونتوس و آسیا، فروگیا و پامفولیا، مصر و آن ناحیهی لیبی که نزدیکِ کورِنِه است، رومیانِ مقیم، از یهودی و نوکیش، کرتیان و اعراب، میشنویم که اینان شگفتیهای خدا را به زبانِ ما بازمیگویند!»
جملگی حیران گشتند و با سردرگمی یکدیگر را گفتند: این چه تواند بود؟
دیگران سخرهکنان گفتند: ایشان مست از میِ گیرایند!
(کارهای رسولان ۲/ ۱۳-۱)
~
برجِ بابل به انتها نرسید، زیرا خداوند میهراسید که انسانها یگانه جایگاهاش ،یعنی ملکوت، را نیز فتح کنند. و فتحِ ملکوتِ هرچیز تنها در یکزبانی و در بیزبانی ممکن است. (نگاه کنید به مرصادالعباد، فصلِ دوم از بابِ دوم)
اما میتوان اینطور فکر کرد که برجِ نیمهکارهی بابل با شهادتِ مسیح -در اتحادِ دوبارهی پدر و پسر و با پاکشدنِ گناهِ نخستین در خونِ عیسی- به انتهای خود میرسد.
اهلِ کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهرویی باید جهانسوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالمِ خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بیاید ساخت وز نو آدمی
(حافظ)
میانِ خدا و انسان چیزی جز یک کینهی قدیمی نیست.
آن ها پدر را کشتند. او را از زمین و از زن بیبهره کردند و او را آسمان کوچاندند. و در طیِ این کوچ، او را به خود و خود را به او بیشباهت کردند.
به همین خاطر است که خداوند درونِ دلهای شکسته است و از میانِ پسراناش تنها بیبهرگان و ناکامان را دوست میدارد. زیرا انسانِ ناکام را نیز مانندِ خداوند از زمین محروم کردهاند و به آسمان کوچاندهاند. آسمان در تنِ شکسته رخنه میکند و مثلِ جزام خود را بر پوستِ ناکامان میپراکَنَد. و انسانِ ناکام تمثیلی از خداست.
خداوند تنها مردگان را دوست میدارد. او با کینهی خود در کشاکش است و میکوشد تا جانِ کینهکشیدهاش را در برپاییِ عشقِ ابدی آرام کند. پس به همه از مرگ میچشاند. و این کینهی قدیمی تنها در مرگِ هرکس -برای او- و در مرگِ همگان -و برای همگان- زدوده میشود.
[پدر و پسر تنها با مرگِ زن با هم صلح خواهند کرد پس] این کینهی قدیمی تنها با نابودیِ تمامِ زمین از میان میرود.
آنگاه که شکافِ زمین و آسمان پُر شود، خداوند از تبعید بازمیگردد و زن و زمین را از او به چنگ خواهد آورد.
~
«آنگاه آسمانی تازه و زمینی تازه دیدم. زیرا آن آسمان و زمینِ نخستین ناپدید شدند و دیگر دریایی وجود نداشت. شهرِ مقدس یعنی اورشلیمِ نو را دیدم که از آسمان از جانبِ خدا، مانندِ عروسی که برای شوهرش آراسته و آماده باشد، به زیر میآمد. از تخت صدای بلندی شنیدم که میگفت: «اکنون خانهی خدا در میانِ آدمیان است و او در بینِ آنان ساکن خواهد شد و آنان قومِ او و او خدای آنان خواهد بود. او هر اشکی را از چشمانِ آنان پاک خواهد کرد. دیگر از مرگ و غم و گریه و درد و رنج خبری نخواهد بود؛
زیرا چیزهای کهنه درگذشته است.»
(مکاشفه ۴-۱: ۲۱)
چون بساعت واهمدان آیی، شرحِ این نامه بمشافهه بشنوی و اگرنه این را نیز در کیسهی حمعسق نگه میدار.
(مکتوبات، عینالقضات، ص ۱۹۵)
~
یک این بار راحتام بگذار. یک بار فقط. همین یک بار بگذار من تاریخِ خودم را از یاد ببرم. بگذار از گذشتهام عبرت نگیرم. بگذار این ذغالِ افروخته را چند لحظه بیشتر توی مشتام نگه دارم. بگذار حرف بزنم.
از مواجههی من با سپیده چه چیزی در من یا از من ماند؟ بگذار بگویم.
یک رشته به باریکیِ مو از من به زمین وصل بود و حالا نیست. تمامِ حاصلِ من از واقعه بریدنِ این رشته بود. حالا دیگر هیچ خبری برای من تلخ نیست. من مثلِ تاریکی به هر کجا میسُرم، سراپا سیال. به اشارهای میمیرم، به اشارهای زنده میشوم. به اشارهای از پدید، ناپدید میشوم و برعکس. این اتفاق آخرینِ یک سلسله بود، سلسهی مرگپذیریِ من. که حالا مثلِ موم توی دستِ مرگام و مرگ هم مثلِ موم توی دستِ من است.
گذشته از این آن شبی که من این واقعه را قصد کردم، یادم هست که دقیقاً چه اتفاقی افتاد. و این که چهطور تکانده و تکیده شدم. چیزی به جزءجزءِ جهانِ من رسوخ کرد. و یک لحظه، همه چیز در یک لحظه رخ داد و چشمِ من از ساخت افتاد و یک لحظه به خود ساختارِ دوباره گرفت. من به سمتِ سومی نگاه کردم. و نوری که از آن سوی سوم میتابید، گوشهگوشهی مرا تأویل کرد. و من خوشبخت بودم که پیش از مرگام دقیقترین و دیریابترین ژستهای انسانی را به خودم گرفتم و در تنِ خودم از نو کشف کردم. فقر. ایجازِ ناگزیر. استهلاک.
هرچیزی که از واقعه به دستام رسید را یک شب توی نامهای برای چند نفر از آدمهای نزدیکام نوشتم که کاش ننوشته بودم. مهم نیست. دیگر این دالان را تا آخرش رفتهام.
اما من سپیده را نمیخواستم. این نکتهایست که به تازگی کشفام شده. هرچند من خیال میکردم که تنام را بسترِ خواستن کردهام و خیال میکردم که توانستهام کمانِ کشیدهی خودم باشم اما حالا که دقیق نگاه میکنم میبینم که من مرگ را میخواستهام، بیشتر از همه چیز. من معمّا را اشتباه دیده بودم. من فکر میکردم که معمّای من یک کلمهست و سعی کردم از راههای مختلف (مثلِ تکرار و انجامِ مراسمِ آیینی در زبان) کشفاش کنم. اما معمّای اصلیِ من مرگ بود. و کلِّ این اتفاق رمزی بود که من میخواستم از مرگ باز کنم. و راهِ من به مرگ از سپیده میگذشت. و گذشت. و به همین خاطر هم از خودم شاکی نیستم که چرا کمانِ تنام را تا انتها نکشیدم. و چرا به سپیده نگفتم که دوستاش دارم. من شاکی نیستم. چون همان چیزی را که دور از چشمِ خودم میخواستم حالا جلوی چشمام و توی دستام گرفتهام. من -بیآنکه خودم خبردار شوم- بینِ سپیده و مرگ، مرگ را انتخاب کردم. گلهای نیست.
من در نتیجهی این گذار، زیباترین شکلِ خودم را پیدا کردم و دقیقترینِ نقابهایام را یافتم و چفتِ صورتام کردماش. من در ضرورتِ تاریخام به چهره میآیم. من در نهایتِ این راه، همان ژستی که دنبالاش بودم را گرفتم به خودم. ژستی که هیچکس، دیگر هیچکس نمیبیندش و ذرهذره از چشمهای خودم هم غریبتر میشود. من حرفی که باید از شیطان میشنیدم را شنیدم: تاریک و سراپا سیال.
بگذریم. من امشب تلختر از آن ام که بتوانم از زیباییِ خودم گزارشی بدهم. و این که ربطِ من با جهانِ زندهی مربوط، به کلّی از هم گسیخته. دیگر با آشناترین آدمها هم بیدلالتام. به جز چند نفرِ بسیار محدود از دوستانام که به قدرِ کافی از هوش و از بیماری برخوردارند، تقریباً همه از چشمام افتادهاند، و دارم سعی میکنم خودم را از چشمِ همه بیندازم و فکر میکنم هم که انداختهام هم تا حدِّ زیادی. به هر حال، دست و دلام دیگر به اشاره نمیرود. وقتخوش.
بس کن که بیخودم من ور تو هنر فزایی
تاریخِ بوعلی گو، تنبیهِ بوعلا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین رهِ سلامت ترکِ رهِ بلا کن
عرفان دیانت:
آیههایی که روبهسویهی مرگ دارند، بیفعلاند. خداوند نگفته کل شئ یهلک یا انا الیه یرجعون یا کل نفس یذوقون(؟) الموت. گفته هالک و راجع و ذائقة.
فعل از زمان و از کنش که میافتد، لغت میشود. میشود مجرای یکسرهی زمان و کنش.
کل شئ هالک الا وجهه. یعنی که هلاک در وقت اتفاق نمیافتد، وقت خود هلاک است. یعنی که همه چیز مشغولِ هلاکاند: هلاک کردن و شدن.
همه چیز نابود میشود
و صورتِ تو میماند
تنها.
~
ادامه: در این آیه پارادوکسی هست. این پارادوکس لطفیست مستور به ما.
تمامِ اعضای صورت از میان میروند و تنها صورت باقی میماند. وجهی که مانندهست، همان کلشئایست که هلاکشوندهست. یعنی که تکتکِ شما هلاک میشوید، اما تمامِ شما میماند.
_ گرسنهای ارباب؟
_ نه زوربا، گرسنهام نیست.
_خوابات میآید؟
_نه
_ من هم نه. بیا قدری روی این سنگریزهها بنشینیم. میخواهم چیزی از تو بپرسم.
هردو خسته بودیم و نمیخواستیم بخوابیم. هیچ نمیخواستیم تلخیِ آن روز را از دست بدهیم. به نظرِ خودمان خوابیدن به معنای گریز از لحظهی خطر بود و خجالت میکشیدیم که برویم بخوابیم.
در کنارِ دریا نشستیم. زوربا قفس را وسطِ زانواناش گرفت و مدتی مدید ساکت ماند.
صورتِ فلکیِ ترسناکی همچون جانوری چند چشم، با دمِ مارپیچ، از پشتِ کوه نمایان شد. گاهگاه ستارهای از آن جدا میشد و فرومیافتاد.
زوربا با حالتی خلسهمانند و با دهانِ بازمانده از حیرت، به آسمان نگاه کرد، گویی نخستین بار بود که آسمان را میدید.
زمزمهکنان گفت: آن بالاها باید چه خبر باشد؟
لحظهای بعد تصمیم گرفت که حرف بزند.
همچنان که صدایاش پرشکوه و هیجانزده در آن شبِ گرم طنین میانداخت گفت:
_ تو ارباب، میتوانی به من بگویی که همهی این چیزها چه معنیای دارد؟ چه کسی آنها را ساخته و برای چه ساخته است؟ و به خصوص (در اینجا صدای زوربا از خشم و ترس مرتعش شد) چرا آدم میمیرد؟
من مثلِ این که آسانترین و در عینِ حال اساسیترین مسئله را از من پرسیده باشند که توضیحدادن دربارهی آن برایام مشکل باشد خجلتزده جواب دادم:
_ نمیدانم زوربا.
زوربا گفت:
نمیدانی!
و درست مثلِ شبی که به او گفتهبودم من رقص بلد نیستم و چشمهای او از حیرت گرد شده بود، چشماناش از تعجب گرد شد.
لحظهای ساکت ماند و ناگهان ترکید:
_ پس همهی این کتابهای نکبتی که تو میخوانی به چه درد میخورند،ها؟ چرا آنها را میخوانی؟ و اگر آنها در این باره چیزی نمیگویند پس چه میگویند؟
_ آنها از سرگردانیِ آدمی حرف میزنند که نمیتواند به این سؤالِ تو جواب بدهد، زوربا.
با نومیدی پا بر زمین کوبید و داد زد:
_بروند گم شوند با این سرگردانیشان!
طوطی از این فریادهای نابههنگام یکه خورد و مثلِ کسی که کمک بطلبد داد زد:
_کارناوارو! کارناوارو!
زوربا مشتی به قفس کوبید و گفت:
_ تو دیگر خفه شو!
بعد، روبه من برگشت:
_ من از تو میخواهم بگویی که ما از کجا میآییم و به کجا میرویم. سالهاست که تو عمرِ خود را صرفِ این کتابهای جادویی کرده و باید شیرهی دوسههزار کیلویی کاغذ را کشیدهباشی. خوب، چه حاصلی از این کارِ خود به دست آوردهای؟
در صدای او چنان غم و تشویش بود که نفسام بند آمد. آه! چهقدر دلام میخواست میتوانستم به او جواب بدهم!
عمیقاً حس میکردم که بلندترین نقطهی اوجی که آدمی میتواند به آن دست بیابد نه معرفت است و نه فضیلت، نه نیکی است و نه پیروزی، بلکه چیزیست بزرگتر، قهرمانیتر و نومیدکنندهتر: و آن همانا «وحشتِ مقدس» است.
زوربا مضطربانه پرسید:
_ جواب نمیدهی؟
کوشیدم به رفیقام بفهمانیم که معنیِ وحشتِ مقدس چیست:
_ «ببین٬ زوربا! ما به منزلهی کرمهای کوچکی هستیم، کرمهای بسیار ریز، روی برگِ کوچکی از یک درختِ عظیم. این برگِ کوچک همان زمینِ ماست. برگهای دیگر ستارگانی هستند که تو به شب آنها را در حالِ حرکت میبینی. ما روی برگِ کوچکِ خودمان راه میرویم در حالی که کنجکاوانه به بررسیِ آن مشغولایم. آن را بو میکنیم میبینیم که بوی خوب یا بد میدهد؛ آن را میچشیم میبینیم که خوردنی است، روی آن میکوبیم میبینیم که صدا میدهد و مثلِ یک موجودِ زنده فریاد میکند.
تنی چند از آدمیان که از دیگران جسورترند به انتهای برگ هم میرسند. ما از آنجا با چشمِ کاملاً باز و گوش به زنگ، به طرفِ خلاء خم میشویم و بر خود میلرزیم: در زیرِ پای خود پرتگاهِ هولناک را حدس میزنیم، صدای برگهای دیگرِ این درختِ عظیم را از دور میشنویم، حس میکنیم که شیرهی نباتی از ریشههای درخت بالا میآید و قلبِ ما متورم میشود. و ما که بدینگونه، با تمامِ جسم و جان به روی پرتگاه خم شدهایم و از وحشت بر خود میلرزیم، از آن لحظه به بعد...»
در اینجا مکث کردم. میخواستم بگویم: از آن لحظه به بعد شعر شروع میشود، ولی زوربا نمیفهمید. ناچار سکوت کردم.
صدای مضطربِ زوربا بلند شد که پرسید:
_ خوب، چه شروع میشود؟ چرا سکوت کردی؟
_... خطرِ بزرگ شروع میشود، زوربا. عدهای سرگیجه میگیرند و هذیان میگویند، برخی میترسند و میکوشند پاسخی بیابند که به ایشان قوتِ قلب بدهد، و لذا میگویند:«خدا». گروهی دیگر نیز در انتهای برگ با متانت و شجاعت به پرتگاه مینگرند و میگویند:«خوشام میآید!»
زوربا مدتی مدید به اندیشه فرورفت. تلاش میکرد که بفهمد. آخر گفت:
_ من هرلحظه به مرگ میاندیشم و به آن مینگرم و از آن نمیترسم. با این وصف هرگز نمیگویم که «خوشام میآید»٬ هرگز! نه، من هیچ از مرگ خوشام نمیآید و با آن موافق نیستم.
خاموش ماند ولی به زودی سکوت را شکست:
_ نه، من از آنها نیستم که گردنام را گوسفندوار جلوی مرگ دراز کنم و بگویم: بیا سرم را ببر تا زود به بهشت بروم!
من هاج و واج به زوربا گوش میدادم. پس آن کدام حکیمِ دانا بود که میکوشید به شاگرداناش بیاموزد به هرچه که فرمانِ قضاست به طیبِ خاطر گردن نهند، به حکمِ ضرورت بلی بگویند و جبر را به اختیار تبدیل نمایند؟ و شاید این تنها راهِ انسانیِ نیل به رستگاری باشد. راهٓ دردناکیست، ولی راهِ دیگری وجود ندارد.
پس عصیان چیست؟ آیا جهشِ غرورآمیز و دنکیشوتوارِ آدمیست برای مغلوبکردنِ جبر و برای وادارکردنِ قانونِ خارجیست به اطاعت از قانونِ داخلیِ روحِ خویش و انکارِ هرچه هست و به وجود آوردنِ جهانی نو٬ جهانی پاکیزهتر و اخلاقیتر و بهتر بر طبقِ قوانینِ دلِ خود که مغایر با قوانینِ غیرِ انسانیِ طبیعتاند؟
زوربا به من نگریست، دید که دیگر حرفی ندارم با او بزنم، آهسته قفس را برداشت تا طوطی را از خواب بیدار نکند، آن را بالای سرِ خود گذاشت و دراز کشید. گفت:
_ شب به خیر ارباب. فعلاً کافیست.
بادِ شدیدی میوزید که از آن پایینها، از آفریقا میآمد و سبزیها و میوهها و سینههای کرتی را میرساند. من حس میکردم که این باد از روی پیشانی و لبها و گردنِ من میگذرد، و مغزم بهسانِ میوهای میترکد و باد میکند.
نمیتوانستم و نمیخواستم بخوابم. به هیچ چیز نمیاندیشیدم. فقط حس میکردم که در آن شبِ گرم کسی یا چیزی در وجودِ من در حالِ رسیدن است. من آشکارا شاهدِ این رویدادِ حیرتآور بودم که خویشتن را در حالِ تغییر میدیدم. آنچه همیشه در تاریکترین اعماقِ وجودِ ما روی میدهد این بار به روشنی در برابرِ دیدگانِ من روی میداد. همچنان که بر ساحلِ دریا چمباته زدهبودم این معجزه را تماشا میکردم.
ستارگان کدر شدند. آسمان به روشنی گرایید، و بر این زمینهی روشن، همچون نقشی که با ظرافتِ تمام ریختهباشند، کوهها و درختان و مرغانِ آبی ظاهر شدند.
داشت روز میشد.
(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، محمد قاضی، خوارزمی، صفحاتِ ۳۷۹ تا ۳۸۴)
مواجههی ما، یعنی من و آدمهایی مثلِ من، با «افسانه» واقعاً هولناک و مخرب است. مسیح، بودا، ابراهیم و... اینها چیزهاییاند که قرنها به دست و در زبانِ آدمها و ملتها پرداخته شدهاند و بزرگترین افسانههای بشر را ساختهاند.
این ایدهها مثلِ یک گلولهی برفی هی میغلتند و از زمین تغذیه میکنند و بزرگ و بزرگتر میشوند و بیگمان بعد از قرنها غلتیدن، آدمی مثلِ من را، اگر سرِ راهشان قرار بگیرم، له و لورده میکنند.
افسانهها ویرانگرند.
پارسال همین وقتها بود. سنپترزبورگ، توی سالنِ تئاترِ ملی، ساعتِ هشتِ شب. که بلا کشفام شد که یک لحظه صورتِ تمامِ خودش را نشانام داد و من تهریشههای بلا را دیدم و چه جهنمی پا شد. دقیق یادم هست.
و حالا دوباره بلا را میبینیم. تابستان همیشه وقتِ بلا بوده در این چهار سال.
آن وقت بلا چلهی ناتمام بود و حالا چلهی تمام. آن وقت عقوبت بود و حالا عطاست.
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
جان نیز هم
جان نیز هم
ما مرگ و شهادت(؟) از خدا خواستهایم
آن هم به سه چیزِ کمبها خواستهایم
گر دوست همان کند که ما خواسته ایم
ما آتش و نفت و بوریا خواستهایم
استحقاقِ لذتبردن از چیزها را باید در خود به وجود آورد.
پیشفرض این است که ما حقِ هیچ چیز را نداریم، مگر این که آن حق را به وجود بیاوریم.
در این که من بهرهمند باشم از چیزی، توهینِ آشکارِ من به خود-ام هست.
توی افطاری خوردن یک نکتهای هست: تو بهای آنچه میخوری را پیشتر با گرسنگیات پرداختهای.
و بهای چیزها را باید از پیش پرداخت. چون اگر از پیش نپردازیم، از پس از ما میگیرند با گرفتناش از ما. و آنوقت کجا تحملاش را داریم؟
~
وقتی میبینم کسی از چیزی لذت میبرد از چشمِ من میافتد و خود-ام از چشمِ خود-ام میافتم؛ از چیزها لذت که میبرم.
خاصه وقتی کسی از من لذت میبرد دیگر حالام از-اش به هم میخورد.
این که من برای تو جذابام، توهینِ آشکارِ تو به من است.
وقتی که تو من را دوست داری داری من را میدری و حق بده که بیزار باشم از تو.
این که یک آدمِ زنده من را بخورد برای من ترسناک است.(و خود-ام هم تا زندهام سعی میکنم کسی را نخورم)
اما چه وقت من خود-ام را تسلیمِ تو میکنم؟ وقتی که مرده باشی. من عاشقِ لب و دندانِ جنازهها هستم. وقتی که تو مرده باشی آن وقت من میآیم و به تو لب میدهم.
پس دیدار و بوسهی ما به قیامت. مگر این که قیامتِمان را جلو بکشیم من و تو.
و آن وقت، یعنی بعد از این که قیامتِ ما اتفاق افتاد، تازه حق داریم که هم را بخواهیم. آن وقت من با جنازهی تو توی پارکی قرارِ ملاقات میگذارم. و قبلاش میروم چیزهای تندمزه میخورم تا مطمئن شوم که دهنام دیگر هیچ مزهای را حس نمیکند و اینطوری به جنازهبودنِ خود-ام مطمئن میشوم. و وقتی که مطمئن شدم که دهانام دیگر هیچ مزهای را حس نمیکند، میآیم به آن پارک و حسابی از جنازهی تو لب میگیرم.
اگر هنوز زندهای و خیال میکنی که عاشقِ منای، عاشق نیستی و داری با من لاس میزنی فقط و حق بده که از تو چندشام بشود.
همه سربهسر مرگ را زادهایم.
پس تا زندهایم، نفسکشیدن و آبخوردنِمان هم گناهِ کبیره است.
پس اول بمیر. بعد بیا.
موجودِ تهدیدشده توی خود-اش جمع میشود، به خود-اش کوچکترین حجمِ ممکن را میدهد، برای این که کمترین سطح را به ضربهها بدهد.
با یادِ دوستام ف
که در شهرِ آسیزی خاک است
چیزهای زیبا و شهوتناک را که همه دوست دارند.
تو هروقت صورتِ یک جنازه را بوسیدی، هروقت جزامیها را بغل کردی، بیا از عشق حرف بزن.
حضور ل. مثلِ یک ضربهی دقیق و سرِ وقت. در صحنهی آخرِ کیلبیلِ دو، شخصیتِ اصلی که اسماش را یاد-ام نیست برای کشتنِ بیل تنها چند ضربهی بهجا به چند نقطهی بدناش میزند. و قلبِ بیل میترکد. و تو هم همینطور سرِ من درمیآوری. همینطور قلبِ من را میترکانی. داستان درست میکنی. عاشقِ اینای که ما را شگفت زده کنی. و خوب، میشویم. مدام میخوریم از تو. داستان درست میکنی. ضربهای که امروز میخوریم را نمیفهمیم که خوردهایم. و این ضربه را تو فردا با ضربهی دیگری تأویل میکنی. و این ضربههای تو همه آرام، اما به جا و به موقع اند. امروز اتفاقی میافتد مثلاً من از کنارِ پمپبنزین رد میشوم. بوی بنزین را میشنوم و بیحواس میگذرم. اما فردا اتفاقی میافتد. یک روز یک اتفاقی میافتد که این بوی بنزین نقطهی تلاشیِ من بشود. تو این گونه من را گرم نگه میداری.
چند اتفاق (که البته نمیدانم چه هستند، اما یکیشان باید زمان باشد و دیگر هنوز زنده بودنام و دیگر شاید چند پیام توی تلگرام و چیزهای دیگری که معلوم نیست) من را در وضعیت «غنا» قرار دادند. بینیازی که نه اما این حس در من به وجود آمده بود که علیالحساب خبری نیست. من از حالت فقرِ هولناک خود-ام بیرون آمده بودم. من به این آگاه شدم. فهمیدم و آرزو کردم که دوباره غرقِ فقر شوم. و هوا هنوز روشن نشده و ذهنِ من در فقیرترین و سرخوشترین و طبیعیترین شکلِ خود-اش چنگ زده به صفحهی سفیدِ وبلاگ ام. اتفاق درست به موقع افتاد. یک چیزی دیدم. یک کلمه. یک اسمِ خاص که یک جا همینطوری تایپ شده بود، شد ضربهی آخر و آشکارِ یک سلسلهای از ضربههای پنهان. چند نقطهی نامرئی روی زمین. بعد یک خط به هم وصلِشان میکند. مرئیشان میکند. تو دقیق میکُشی.
یک مثالِ دیگر:
مدتها پیش، هنگامِ اولین مواجههام با ل، من رفتم و یک دفترچهی سبزرنگ خریدم. که ملاقاتهایام با ل را در آن بنویسم و رشحههای رفت و آمد-اش را با علائمی ثبت کنم. تا تصویری از شکلِ کلی و ساختارِ نهایی فاجعه داشته باشم. ننوشتم. مواجههام با ل از حالتِ طبیعیِ خود خارج شده. چنان ناگهانی همیشه میآمد و میآید که مجالِ نوشتنِ منظم را از من میگیرد. حالا مهم نیست اینها. ربطی به این بحث ندارد. به هر حال نشد که در آن دفترچه چیزی بنویسم. بعد پریشب که اولین بار جدی نشستم به خواندنِ Golden Legends، دنبالِ یک دفترچهای بودم که یادداشتهایام درباره کتاب را آنجا بنویسم. یک آن چشمام خورد به همان دفترچهی سبز. گماش کرده بودم و اصلا نمیدانم چهطور دقیقاً همان لحظه از گوشهی میز-ام سر در آورد. و Golden Legends در ذهنِ من به ل عمیقاً گره خورده. درست در شبی که ل علائم خود را نشان داده بود، در بیچارگیِ مطلق، ناگهان وقتِ خواندنِ رفیقاعلی بعد از ماهها فرارسید. رفیق اعلی را باز کردم. انگار آب سردی روی ذهنام ریختند. آوایِ روشنِ بیهیچ ملال بود به قول خود بوبن. آسودگی وسیع و بیانتها. و من آن شب فرانچسکو را شناختم. و فقر را فهمیدم. و بعد صفحههای آن کتاب مرا کشاندند به Golden Legends. و دفترچهای که قرار بود حضورِ ل را ثبت کند حالا چیزِ دیگری را ثبت میکند که هدیهی خود اوست. من این را به فال نیک گرفتم برای خود-ام.
_
دیشب سپیده یک آهنگی برایام فرستاد. گفت ملال هم میتواند زیبا باشد. بعد وقتی که میشنیدماش دنبالِ ملال و زیباییِ ملال میگشتم. این کارِ جالبیست که در مواجهه با یک چیز (یک اثر یا هرچه) دنبالِ چیزی بگردیم. یعنی یک کلیدواژه برای خود-مان داشته باشیم و اثر تأویل آن کلیدواژه باشد برایمان. این کار مانعِ کارِ طبیعیِ ذهن میشود اما ذهن را دقیق میکند. یعنی کشفِ تو محدود میشود اما محدودهای به تو میدهد که قطعیست. و جملهها در جزئیتِشان قطع میشود. و کلیدواژه فاصله و حفرهی میانِ اجزاء را پر میکند.
دمِ صبح باز شنیدماش.
بسطِ یک ضربآهنگ. ساختار به همه جا رخنه میکند و منطقِ نحوی خود را در هر چیزِ بیشکل و بینحوی میگستراند.
___
امروز صبح بیدار شدم. تلگرام باز نمیشد. اما با سایفون باز شد. خیلی کیف کردم.
رفتم بیرون خرید کردم. شیر و ماکارونی و توتون خریدم.
بعد برگشتم. ادامهی فرانکنشتاین را خواندم. بینظیر است. وقتی که هیولا داستاناش را تعریف میکرد کمی خسته شدم اما آخرِ فصلِ شانزدهام، جایی که صحبتهای هیولا تمام میشود یک صحنهای بود که برق از سر-ام پراند.
هیولا به فرانکنشتاین میگوید:
«ما، من و تو، از هم جدا نمیشویم تا این که قول بدهی خواستهام را برآورده کنی. من تنها و درماندهام؛ انسان با من همنشینی نخواهد کرد؛ اما کسی همچون خودِ من ناهنجار و هولناک از من رو برنمیگرداند. یار و همدمِ من باید همنوعِ خود-ام و همچون خود-ام نابههنجار باشد. این موجود را تو باید بیافرینی.»
قصه به شکلِ نامحسوسی به ماجرای آدم و حوا گره میخورد و این اشارهی نامحسوس قصه را تأویل میکند. به اول برمیگرداند و برمیکشد.
یکچیزِ دیگر:
مراتبِ خلقت. اصطکاک. فرانکنشتاین موجودی فروتر از خود میآفریند. خودِ او موجودیست فروتر از آفریدگار خود.
شبیهِ مراتبِ خلقت در عرفانِ اسلامی. عقولِ عشره در کارهای سهروردی. نور در نزولِ خود کدر میشود. کدرتر میشود.
البته شاید این تأویل درستی نباشد که بگوییم هیولا فروتر از فرانکنشتاین است. هیولا درونهی تاریکِ خودِ اوست که مجسم شده. خالق در هنگامِ خلق، مادهی اولیهای جز زبانِ خود ندارد. پس هرچه میسازد مدلی از زبانِ خود اوست. چیزی که آفریده را کوچک میکند «انتخاب» است. وقتی یک نفر دارد ساز میزند، زبانِ او همهی نتهاییست که بالقوه میتواند انتخاب کند و همهی تکنیکهای دیگرِ نوازندگی. اما او ناگزیر است که انتخاب کند. یعنی از تمامِ کلیدهای ساز، یکی را میزند. و این انتخاب قطعهی او را از خود-اش کوچکتر میکند. قطعهای که ساخته میشود خودِ اوست. اما بخشی از اوست. ایجازِ اوست. چون او در انتخابهایاش موجز میشود. قطعه در نهایت حاصلِ انتخابِ او از خود و در خود است.
هیولا بعد از اینکه برادرِ کوچکِ فرانکنشتاین را میکشد، میرود و جاستین را (همانکه بعدتر مقصرِ قتل شناخته میشود و اعداماش میکنند)در یک انباری میبیند.
هیولا میگوید: با خود گفتم این یکی از آنهاییست که لبخندِ جانفزایِشان بر همگان نثار میشود جز من. رویاش خم شدم و نجوا کردم: «برخیز، بیدار شو، ای زیبارو، دلباختهات آمده است. کسی که حاضر است جاناش را در برابرِ یک نگاهِ مهرآمیزِ تو بدهد. بیدار شو دلدارِ من!»
بعد هیولا، گردنبند یعنی اثرِ جرم را در پیراهنِ جاستین میگذارد.
گناهِ جاستین زیباییِ اوست. و هیولا به گسترهی زیباییِ او راه پیدا نمیکند. و همین جرم -زیبایی- برای هیولا کافیست تا جاستین را نابود کند.
این صحنه شگفتانگیز است.
_ «اگر نمیتوانم محبت برانگیزم، پس وحشت میآفرینم و بیش از همه برای تو، دشمنِ بزرگام، که مرا خلق کردهای.»
_ «چیزی که از تو میخواهم منطقی و منصفانه است. موجودی از جنسِ مخالف میخواهم، اما زشت و نفرتانگیز چون خود-ام. این چندان رضایت نمیدهد، اما همهی چیزیست که ممکن است نصیبام شود. بنابراین بدان قانعام. درست است که ما هیولاهایی خواهیم بود جدا از همهی جهان، اما به همین سبب به همدیگر وابستهتر خواهیم بود.»
همسوگ. بیماجرا.
چیزی که ما را به هم پیوند میدهد باید بیچارگیِمان باشد نه زیباییمان. چون زیبایی از بین میرود. زبانِ ما و صورتِمان چروک میشود. اما تنها فقر است که همیشه باقی میماند. ما در فقرِ خود به هم پیوند میخوریم. البته که دشوار است. چه کسی از زیباییِ زنده و شهوتناک چشم میپوشد و دیگری را به خاطرِ فقر-اش دوست میدارد؟ اما همین انتخاب، همین حرکت، به ما شانس و امکانِ این را میدهد که به ابدیت گره بخوریم. زیرا که فقر ابدیست.
این جملههای هیولا من را به یادِ سنتفرانچسکو و سنتکلارا انداخت. این دو دقیقاً تمثیلی از یک چیزِ واحد اند. این یکی قدیس است و آن یکی هیولا. اما هر دو در لمسِ تام و تمامِ بیچارگی یکی اند.
_ ما هیولاهایی خواهیم بود جدا از همهی جهان، اما به همین سبب به همدیگر وابستهتر خواهیم بود.
دو ساعتِ دیگر امتحانِ قواعدِ عربی دارم. نمیدانم امتحانِ میانترم دیگر چه صیغهایست. کی توی این دانشکده امتحانِ میانترم میگیرد که این میگیرد.
آنقدر بال زد که
مجاب شد
و حالا میتواند
خطِ ممتدِ صوت را تحمل کند
آخر آنقدر تکید
که گُر گرفت
دیگر به چفتِ دو قوس
چیزی نمانده -شاید دو شب فقط-
و در انتهایِ روزِ چهلام
پروانه خطوطِ گردشِ خود را گم خواهد کرد
مرتببودنِ اشیاء.
ترتیبِ چیزها اشاره به ناچیز است.
چیزها را مرتب میچینم تا میانِ آنها خلوتی حریص خلق شود. اشیاء را به تقوا و پرهیز مجبور میکنم. این کار (مرتب کردن) نفیِ ولنگاریِ طبیعیِ اجسام است. اما این انضباط در نهایت به چیزی مرگبار میانجامد.
اشیاء مرتب مینشینند. تنِ خود را پس میکشند و فضایِ خالیِ میانِ آنها دهن باز میکند. (این انتقام و لجبازیِ اشیاست) اشیاء را به روزه وامیداریم و گرسنگیِ آنها در قالبِ خلوتِ میانِشان به ما هجوم میآورد.
گذشته از این، بعد از تحمیلِ نظم این سؤالِ ناگزیر پیش میآید که این ساختار از کجاست؟ و به چه چیزی تکیه کرده؟ (دقیقاً همان سؤالی که در حینِ روزهداری از خود-مان میپرسیم.) و جواب معلوم است: به هیچجا. و این سؤال و جواب تحملِ نظم (گرسنگی) را سختتر میکند.
____
نظمِ خوشآیند:
در بینظمیِ ثانویه. نظمِ «تمامِ» اشیاء منجر میشود به بینظمیِ «یک» شئ.
میز را مرتب میکنم. جامدادی، دفتر، گلدان، استکان و... را وامیدارم به گوشهنشینی. میز لبریزِ نظمی نفسگیر میشود تا یک کتاب بتواند در مرکزِ فضا بینظمی کند. اشیاء نفسِ خود را حبس میکنند تا یک شئ نفس بکشد.
و این بینظمیِ ثانویه از جنسِ ولنگاریِ جسم نیست. شبیهِ رقصیدن است: بر نظم و بر سکوت محیط میشود.
____
«و گفت: اگر خواهی که به کرامت رسی یک روز بخور و سه روز مخور. سیم روز بخور پنج روز مخور. پنجم روز بخور چهارده روز مخور. اولِ چهارده روز بخور ماهی مخور. اولِ ماهی بخور چهل روز مخور. اولِ چهل روز بخور چهارماه مخور. اولِ چهار ماه بخور سالی مخور. آنگاه چیزی پدید آید چون ماری چیزی به دهان درگرفته در دهانِ تو نهد. بعد از آن هرگز ار تو نخوری شاید. که من ایستادهبودم و شکم خشک بوده، آن مار پدید آمد گفتم الهی به واسطه نخواهم. در معده چیزی وادید آمد بویاتر از مشک، خوشتر از شهد، سر به حلقِ من برد. از حق ندا آمد ما ترا از معدهی تهی طعام آوریم و از جگرِ تشنه آب. اگر آن نبودی که او را حکم است، از آنجا خوردمی که خلق ندیدی.
(تذکرةالاولیا، ذکرِ ابوالحسن خرقانی)
من به تو فکر میکنم عزیزِ دلام. یک نقطه در نهایتِ ایجازِ خود مثلِ انگشتی روی صورتام کشیده میشود: این تو ای.
ایستاده بودم. میآسودم و پرت میرفتم اگر میرفتم. خطرِ درباغچه ماندن داشت فراریام میداد. و یکبار دمِ ظهر بود، خردادِ همین سالِ پیش. یک راهرویِ سنگیِ باریک دیدم و یک بادِ ناگهانی هلام داد داخلِ راهرو. یک مسیرِ بلند. یک دورِ کامل از ماهها قبل و تا یکی دوسالِ بعد و یا بیشتر.
مرا و خوابها و چلهها پیش میبرند. پیش و پس میبرند. و تو پیش از این از بهار به شکل درآمده بودی و من از شکلِ خود-ام به در میآمدم.
یک راهنوردیِ دراز و بی هیاهو. باید با حوصلهی سالخوردگان انجام شود. چرخهی تکرارها. تکرارِ چیزها این دایره را میچرخاند. من با ناامیدیِ تمام دورِ خود-ام میچرخم و چیزها را دورِ خود-ام میچرخانم. و این درست مثلِ یک اتفاقِ آیینی باید در ناامیدیِ کامل و در ساعاتِ مشخصی از روز یا سال انجام شود.
عزیزِ دل به تو فکر میکنم. که درست همانطور اتفاق افتادی که اتفاق میافتد. نیمه شب بود. ساعتِ سه و چار. یزد بودم. تویِ اتاقام دراز کشیده بودم و تو تیر کشیدی. تو پنجره را باز کردی آمدی داخل اسمات را گفتی و اسمِ تو من را بلعید. گریه کردم و بعدِ یکسال و خردهای اسمِ تو لو داده بود خود-اش را. دندانههایِ حروفِ اسمِ تو جا باز میکردند. و همان بادِ ناگهانی باز هلام میداد هی. بدنِ من به جدارههایِ اسمِ تو میخورد. بدنِ من خود-اش را به ذهنِ تو میمالید.
از بهارِ سالِ پیش معجزهها من را کشاندهاند به این بهار. چند خواب (که اگر بخواهی برایات تعریف میکنم) راهِ من را و یا بهتر بگویم بیراهیِ من را پیشِ پاهایام رسم کردند.
و مینشینم. هرجا که که بشود مینشینم منبعد. تویِ اتاقام. پشتِ میزِ کتابخانه. در مسیرِ انقلاب تا دروارهدولت. کنارِ آن خانقاهِ رویِ کوه بغلِ هفتتن. تویِ اتوبوس. تویِ قطار. در دور و نزدیکِ اسمِ تو مینشینم. هرجا که چشمام به نقطه باشد مینشینم. بیهیاهو و با صبر و حوصلهی پیرمردها. مینشینم و نشسته دورِ خود-ام میچرخم و چیزها را دورِ خود-ام میچرخانم. مینشینم منتظرِ خوابهایِ بعدیام. مینشینم پشتِ آن درِ بسته اسمِ تو را بو میکشم.
هزار رنگ جدا شد زِ نامِ بیرنگاش
هزار نغمه از آن رفتنِ بیآهنگاش
گلی که نیست چنان جلوه کرد در بستان
که سرو خم شد و گشتند بلبلان دنگاش
ز خاکِ خویش گذر کن به رازخانهی سنگ
که بذرِ واقعه کِشتهست در دلِ سنگاش
کشاندِ-مان سویِ خود در هزارتویِ نگاه
شدیم کشتهی آن رنگ و بویِ نیرنگاش
__
نخست عاشقِ تو راهِ خویش میپیمود
گرفت نقطهی خالِ تو باز در چنگاش
ز بعدِ فاجعهی اسمِ تو نمیگنجد
مساحتِ همه آفاق در دلِ تنگاش
مسافرِ تو چنان غرقِ حیرت است از راه
که ناامیدیِ عالم نمیکند لنگاش
ذکر چیست؟ هیچ.
ذکرها غالباً صورتی ساده و دستخورده و غبارگرفته دارند. در آنها نکتهیِ جدیدی نیست. همانهاست که میدانیم: اللهُ اکبر، سبحانَ الله، شکراً لله و... و در آنهایِ نکتهیِ نویِ نادانستهای نیست.
--
ذکرها تهیاند. و لطفِ ابدیِشان در تهیست. و در همین تهیست که فاجعه رخ میدهد. و در همین خلأ است که آتش گُر میگیرد.
ذکرها سادهاند. سادگیِ سوخته و فرسوده. سادگیِ سوازننده و فرساینده.
فکر کنیم که رسالهای خواندهایم دربابِ بزرگیِ خداوند. نگارندهیِ رساله از صفر آغاز میکند به سفر. دستِ ما را میگیرد و از فواصلِ میانِ واژهها عبورِمان میدهد و شگفتیهایِ راه را نشانِمان میدهد و دستِ آخر، حیرتزده میرساندِمان به قلهیِ ذکر و ما میپذیریم و یا حتی میفهمیم که خدا بزرگ است.
اما فکر کنیم که به جایِ صفحاتِ این رسالهیِ فرضی، تنها با دو واژه، با ذکر مواجهایم: اللهُاکبر.
آن وقت دیگر کسی نیست که دستِمان را بگیرد. که بسوزاندِمان. ما با حقیقتِ عریان تنهاایم.
هنگامِ خواندنِ آن رساله، نگارنده کوهی از هیزم جمع کردهبود: واژهها.
هیزمها را میسوزاند و در نوری که از سوختنِ کلمهها میتابید، حقیقت آشکار میشد.
اما حالا ما با ذکر تنهاایم و ذکر تاریک است. و میانِ ما و ذکر هیچ واژهای، هیچ هیزمی و هیچ حجابی نیست.
حالا هیزم جسمِ ماست که مثلِ واژه باید بسوزد تا ذکر، ذکرِ تاریک، لب باز کند و روشن شود به جواب.
در کارِ خواندنِ آن رساله، ما واژهها را در کورهیِ ذکر میریختیم. و در حقیقت واژهها بودند که به دیدارِ ذکر میرفتند نه ما. و ما تنها صدایِ آن ملاقات را میشنیدیم یعنی صورتِ ذکر.
اما در این مواجههیِ تنها و بیواسطه، کورهیِ ذکر با جسمِ ما روشن میشود. و در این هلاک، ما دیگر مخاطبِ صدایِ ذکر نیستیم.
خودِ ذکر ایم.
--
ذکر گسترهیٍ بیپایانیست برایِ تأویل.
در مواجهه با ذکر ما با هیچ مواجهایم. یعنی با خود تنهاایم. یعنیِ خود با خود را شگفتزده کنیم. خود باید خود را بسوزانیم. و کارِ ذکر تماشایِ سوختنِ ماست.
۱
آیا معجزه ما را نجات خواهد داد [اگر برایِ رخدادناش دعا کنیم]؟ این سؤال بیهودهست.
۲ [تمثیل]
یک کوچهیِ باریک. که ختم میشود به یک درِ بسته. در طرفینِ کوچه هیچچیز وجود ندارد. دیوارِ سنگیست فقط تا بالا.
و گلهیِ گرگها افتادهاند دنبالِ «آدم» و آدم در کوچهیِ بنبست، میگریزد از آنها.
میرسد به در. در میزند.
۳ [بحثی کوتاه دربارهیِ تمثیلِ گرگها و درِ بسته]
آدم بیگمان هلاک میشود. این یعنی مطلقاً اهمیتی ندارد که این در باز میشود یا نه. او باید در بزند. چون هلاکِ او قطعیست.
هیچ راهِ دیگری، جز به زاری در زدن هیچ راهِ دیگری نیست. ما باید دنیایِمان را درست مثلِ این کوچه، هولناک و بیگریز ببینیم. «آدم بیگمان هلاک میشود.» این جمله را نه از سرِ فروتنی، نه از سرِ لطف و تعارف و نه از رویِ بدبینیای اختیاری و برگزیده، بلکه به یقین و قطع باید بپذیریم. حتی در این پذیرش، در این تسلیم، ذرّهای نباید به «انَّ فی قتلی حیات» فکر کنیم.
«ما هلاک میشویم.» و این تنها چیزیست که قطعیت دارد.
آدم باید مطمئن شود که گرگها میدرنداش. و این اطمینان در او باید مترادف بشود با خودِ دریدهشدن. و این آسان نیست. چهگونه میشود امری ذهنی را یکسره عینی کرد؟ محال است اما ما ناگزیر ایم به این محال. ما باید خود را طوری «کشته» فرض کنیم که به راستی خون کفِ کوچه بریزد.
۴
پس
این سؤال که «آیا نجات مییابیم یا نه؟» بیهودهست. اینکه در باز میشود یا نه، به ما هیچ ربطی ندارد.
ما «مجبور»ایم به مدام مردن و مدام دعایِ معجزه کردن.
دو واژهیِ «اخلاق» و «ایمان» از آنجا که دو واژهاند، بیگمان یکی نیستند. اما برایِ آنکه روشن شوند، برایِ آنکه کار کنند، باید یکیشان کرد و واژهیِ سومی پدید آورد که هردویِ آنهاست.
---
«امر اخلاقی» به مثابهِ یک قاعده مهمل است. امر اخلاقی اگر از پیِ یک ایمانِدرلخظه نیاید، شر است. و ایمان اگر خلقِ کنش نکند، بیهوده.
یک واژهیِ سوم که این دو در آن عجین شدهاند. کنشِ برخی تنها پرتویی از این واژهست.
---
کنشِ اخلاقی باید حاصلِ شهودِ اخلاقی باشد. اما به هیچ عنوان، تحتِ هیچ شرایطی منظور من این نیست که: «خوب آنچیزیست که در لحظه به ذهنِ ما میرسد.» به هیچ عنوان نمیخواهم اخلاق را در حدِ یک غریزه تقلیل دهم اگرچه برداشتام از آن کاملاً غریزیست.
---
«خوب آنچیزیست که در لحظه به ذهنِ ما میرسد.» این حرفِ درستی نیست اما «خوب در لحظه به ذهنِ ما میرسد.»
جملهیِ اول عملاً واژهیِ خوب را بیمعنا میکند و خوب از بارِ اخلاقیِ خود تهی میشود. اما جملهیِ دوم تنها یک فرآیند را نشان میدهد. جملهیِ اول داوریِ ارزشی میکند اما جملهیِ دوم توصیفیست.
---
«خوب در لحظه به ذهن میرسد.»
اما چه ذهنی؟
بیگمان ذهنی که در انتظارِ رسیدنِ «خوب» بوده باشد. ذهنی که با این خیالِ واهی که «هرچه از من بگذرد خوب است.» خود را آسوده نکردهباشد.
---
برایِ زدودنِ اخلاق از معنایِ قاعدهمندِ آن به هیچ عنوان نباید آن را یکسره از پا درآوریم.
امرِ اخلاقی یک قاعده نیست و هیچ قاعدهای برایِ آن وجود ندارد. اما در این بیقاعدگی، وجودِ آن از همیشه قطعیتر و خطرناکتر است. این بیقاعدگی به این معنا نیست که حالا ما به انجامِ هرکاری مجاز شدهایم. نه. یعنی باری را که تاکنون قواعدِ اخلاقی برایِ ما به دوش میکشیدند، حالا ما باید با جامهایِمان، با جانهایِ بیچارهمان به دوش بکشیم. یعنی جانِ ما باید هر لحظه در حالِ اجتهاد باشد. این هولناک است. اما گزیری از آن نیست.
---
«خوب در لحظه به ذهنِ میرسد.» و این که امرِ اخلاقی درست مثل یک معجزه دور از دست است و این ابداً ما را از انجامِ آن معاف نمیکند.
گذرِ مؤمن از حفرهیِ انتراعیِ یک گره.
او همهیِ استخوانهایاش را پشتِ گره جامیگذارد.
بوبن می گوید که : حقیقت مانندِ موسیقی ست و با لحن پیوند دارد.
(کتابِ بیهوده، صفحه ی 66)
حقیقت حاصلِ انطباق و به جایی ست. حقیقت وقت است و جا. و لحن هم -که بوبن می گوید- در اصطکاکِ با جا و وقت است که مثلِ سنگ تراشیده می شود.
حق با کسی ست که صورت اش چفتِ آینه است. و به همین خاطر است که آدمِ مومن و آدمِ بی ایمان مثلِ هم گریه می کنند.
آن شب صدای هلهله و بوی شراب از خواب چند ساله بیدارش کرد. یک آن به خود لرزید و خاک را پس زد. چهره اش از پس سال ها دوباره هویدا شد: دو چشم اش از غضب می درخشید.
آهی کشید و برخاست و به راه افتاد. نه، زنده نشد. فقط خاک را کنار زد و برخاست و به راه افتاد.
او راز جهان بود و آن شب تاب نیاورد. از دهان خاک بیرون جست و
ای دریغا که نابه هنگام.
*
گورش زیر درخت انجیر بود. دور از شهر-و شاید به عمد دور از شهر خاک اش کرده بودند- و امّا آن شب هیاهوی جشن و بوی تعفن چندان بلند شد که بیدار کردش از خواب.
در آن تاریکی او برخاست و راه شهر را پیش گرفت.
تن اش از غضب می لرزید.
*
اهل شهر- و حتی پیرمردان- در میدانچه گرد هم آمده بودند.
از سازها آن نغمه ی پلشتی به راه بود. و دیوار خانه ها به هزار رنگ آراسته.
بوی کباب و ادویه می آمد. بوی شراب می آمد. و صدای جنگ جنگ خلخال زنان.
در آن غلغله او پا گذاشت به میدانچه. خنده ها خاموش شدند و اهل شهر سربرگرداندند و دیدندش. هنوز خاک آلود بود. چهره اش فروریخته و موهایش آشفته - درست شکل لحظه ی مرگ اش- و از زخم پهلویش هنوز خون می ریخت.
جز تنی چند از پیرمردان چهره اش را کسی به یاد نداشت - و آن پیرمردان خوب می شناختندش.
اینک او دوباره آمده بود و میان مردمان راه می رفت.
*
همه تن نگاه شده بود و نگاه می کرد فقط. چشم اش کوره ای بود که همه چیز را در خود می کشید و می گداخت. و به همه چیز نگاه می کرد. به چهره ی اهل شهر. به خمره های شراب. به زنان برهنه و دیوارهای رنگ آلود. مردمان مست و منگ، نگاه اش می کردند. چهره هایشان سرخ از شراب بود و چهره ی او سرخ از خشم.
آن شب او عاشق تر از همیشه بود.
نه او چیزی می گفت و نه کس چیزی به او که کسی نمی شناخت اش دیگر.
*
هنوز شب به آخر نرسیده بود که او میان جنازه ها در میدانچه بر زمین افتاد. که تمام تن اش را نگاه کرده بود. چشم اش آسمان بود و نگاه اش سنگ بود که می بارید. نگاه اش چون نیش مار در گوشت شهر فرورفت.
رنگ از دیوارها رفته بود و اهل شهر خشکیده به خاک افتاده بودند، چهره هایشان چون سنگ های ترک خورده. و او نیز میان شان افتاده بود.
و سپیده ذره ذره سر زد. آفتاب بر آن ویرانه می تابید. و با سحرگاه می وزید و بوی تعفن را با خود می برد.
کو قسم چشم؟
1.بیرونی، سحرگاه، جاده ی ورودی شهر
دوربین در جایی از جاده ثابت است. نمایی دور از جاده و کشتزارهای اطراف آن را نشان می دهد. کمی بعد، از انتهای جاده، دوچرخه سواری به سمت دوربین می آید. دوچرخه سوار نزدیک تر می شود و دوربین روی او زوم می کند. نزدیک تر که می شود، قاب دوربین تنها روی تنه و پاها و دوچرخه بسته می شود. ما در طول فیلم صورت دوچرخه سوار را نمی بینیم. خیلی عامدانه دوربین از نشان دادن صورت دوچرخه سوار خودداری می کند تا جایی که برای مخاطب آزاردهنده می شود.
دوربین همچنان ثابت است. تا اینکه دوچرخه سوار به او می رسد و از کنار آن عبور می کند. آن گاه دوربین حرکت می کند و نمایی نزدیک تر از پشت سر دوچرخه سوار را نشان می دهد و همراه او به جلو می رود.
2.بیرونی، صبح، یک کوچه ی خلوت
-دوچرخه سوار در مرکز کادر است. دوربین پشت سر اوحرکت می کند. در اطراف، خانه ها و فضای کوچه را می بینیم. در میانه ی کوچه، رفتگری ایستاده. مشغول جارو کردن کوچه است. دوچرخه سوار به رفتگر می رسد و از جلوی او عبور می کند.
-کلوزآپ ازچهره ی رفتگر می بینیم که سرش در امتداد مسیر عبور دوچرخه سوار حرکت می کند.
-مدیوم شات از کوچه نشان داده می شود. دوچرخه سوار از کوچه خارج می شود و رفتگر سربرگردانده، به او نگاه می کند.
3.بیرونی، روز، جلوی یک قهوه خانه
-ورودی یک قهوه خانه نشان داده می شود. روبروی در قهوه خانه، در مسیر پیاده رو چند تخت گذاشته شده که به جز یکی همه خالی اند. روی آن یکی سه مرد نشسته اند و تخت نرد بازی می کنند. قهوه چی با یک سینی چای نزد آن ها می آید.
ناگهان هرسه برمی گردند و به خیابان نگاه می کنند.
-کلوزآپ از چهره ی مرد1 و بعد از چهره ی قهوه چی و بعد مرد2و3 می بینیم که به خیابان نگاه می کنند.
-نمایی کلی از خیابان را می بینیم. دوچرخه سوار دور می شود. و سه مرد و قهوه چی به او نگاه می کنند.
4.بیرونی، روز، خیابان شلوغ
- نمای پشت دوچرخه سوار را می بینیم. در طول خیابان حرکت می کند. جلوتر، دوپسر دانشجو و یک دختر دانشجو در حال عبور از خط عابر پیاده اند. مشغول حرف زدن اند. دوچرخه سوار با سرعت از جلوی آن ها عبور می کند.
- کلوزآپ از چهره ی دانشجوی1 و بعد از چهره ی دانشجوی2 و بعد دانشجوی دختر نشان داده می شود. هرسه با نگاهشان مسیر عبور دوچرخه سوار را دنبال می کنند.
- نمایی کلی از خیابان را می بینیم. ماشین ها در رفت و آمدند. دوچرخه سوار بین ماشین ها گم می شود. سه دانشجو سربرگردانده اند و به دوچرخه سوار نگاه می کنند.
5. بیرونی، روز، کوچه
-چهار بچه در عرض کوچه مشغول بازی اند. دوچرخه سوار از میانشان عبور می کند.
- کلوزآپ چهره ی پسربچه1 و بعد پسربچه2 و بعد دختربچه1و2 را می بینیم که مسیر عبور دوچرخه سوار را دنبال می کنند.
- تصویری از کوچه می بینیم. بچه ها توپ را رها می کرده اند. کنار هم جمع شده اند و به دوچرخه سوار نگاه می کنند. دوچرخه سوار از انتهای کوچه خارج می شود.
6.بیرونی، ظهر، کوچه
نمایی نزدیک از چهره ی رفتگر را می بینیم که دارد سیگار می کشد. سیگار به انتها رسیده. دوربین عقب تر می رود و فضای کوچه را می بینیم. رفتگر سیگارش را می اندازد. کمی جلوتر می رود. جلوی درب خانه ای می ایستد. کلید می اندازد و در را باز می کند.
7.درونی، ادامه، خانه رفتگر
-رفتگر وارد خانه می شود. زنش در حیاط، روی سکویی نشسته سبزی پاک می کند. به هم سلام می کنند.
-رفتگر کیسه ای با خود دارد. پر از سیب زمینی و... کیسه را در آشپزخانه می گذارد.
8.بیرونی، ظهر، جلوی قهوه خانه
نمایی دور از خیابان و قهوه خانه می بینیم. دوربین آن سوی خیابان ثابت است. همه ی تخت ها پُر اند. آن سه مرد هنوز مشغول بازی اند. تصویر از جایی شروع می شود که یکی از مردها بلند می شود و با عصبانیت صفحه ی تخته نرد را پرت می کند روی زمین. دیگری سیلی محکمی به گوش او می زند. با هم گلاویز می شوند. مرد3 سعی می کند آن ها را جدا کند. بقیه ی مردم و قهوه چی به آن ها اضافه می شوند و سعی می کنند جداشان کنند. مرد1و2 مدتی با هم زد و خورد می کنند. مرد2 از زیرلباسش کاردی بیرون می آورد و در شکم مرد1 فرو می کند. مردم، بهت زده نگاه می کنند. مرد1 روی زمین می افتد. چهره ی او را می بینیم که دارد خون بالا می آورد.
9.بیرونی، روز، خیابان
سه دانشجو در پیاده رو قدم می زنند. یکجا کنار ماشینی می ایستند. دانشجوی1 کلید ماشین را از جیبش بیرون می آورد. درِ ماشین را باز می کند و سوار می شود. دانشجوی دختر نیز از در دیگر سوار می شود. ماشین حرکت می کند. برای دانشجو2 بوق می زند. دانشجو2 نیز برایشان دست تکان می دهد و سپس به راه خود در پیاده رو ادامه می دهد. دوربین ثابت است و او دور می شود.
10. بیرونی، کوچه، بعد از ظهر
دودختربچه می روند. پسربچه ها سنگ هایی که به جای دروازه گذاشته بودند را در جوب می اندازند. توپ را برمی دارند و از کوچه بیرون می رود.
11. درونی، آسانسور، بعد از ظهر
دانشجوی2 سوار آسانسور است. کلید طبقه ی 8 را می زند. آسانسور حرکت می کند. در تمام طول مسیر کسی سوار نمی شود. آسانسور در طبقه 8 می ایستد. جوان بیرون می رود.
12.بیرونی، خیابان، بعد از ظهر
-دو پسربچه از خیابان عبور می کنند. ماشینی با سرعت رد می شود. پسربچه2 را نقش زمین می کند. نمایی نزدیک از صورت پسربچه را می بینیم. خون از سرش ریخته و روی آسفالت جاریست. مردم دور او جمع می شوند. صورت خون آلود او و پاهای مردم را در کادر می بینیم.
13.درونی، بعد از ظهر، خانه رفتگر
رفتگر وارد حمام می شود. لباس هایش را در می آورد و آویزان می کند. بالاتنه ی او را می بینیم. شیر دوش را باز می کند و زیرآب می رود. کم کم، حمام پر از بخار می شود. رفتگر، سرش را شامپو می زند. کمی بعد می بینیم که زیر دوش آب حالش بد می شود. به سختی نفس عمیق می کشد. دستش را روی قلبش می گذارد و فشار می دهد. سکته کرده. کمی بعد، روی زمین می افتد و جان می دهد. نمایی نزدیک از چهره اش را می بینیم. آب دوش روی صورتش می ریزد.
14.درونی، عصر، خانه ی دانشجو2
جوان پرده ها را می کشد. در اتاق را می بندد. روی میز یک بطری آب و لیوان گذاشته. از داخل کیفش یک بسته قرص بیرون می آورد. مدتی به آن نگاه می کند. روی صندلی می نشیند. تمام قرص ها را با آب می خورد.سپس روی تخت دراز می کشد. نمایی نزدیک از چهره اش را می بینیم. دستش را دراز می کند و کلیدی که بالای تخت قرار دارد را می زند. لامپ خاموش می شود. چند ثانیه تصویر سیاه را می بینیم.
15.بیرونی، عصر، کوچه
پسربچه2 را می بینیم که در کوچه ای راه می رود. کوچه خالی ست. تنها پسر بچه در کوچه هست.
16.بیرونی، عصر، خیابان
رفتگر در خیابان راه می رود. جز او کسی در خیابان نیست.
17.بیرونی، عصر، کوچه
مرد1 از کوچه ای خالی بیرون می آید.
18.بیرونی، عصر، خیابان
دانشجوی 2 از خط کشی خیابان عبور می کند. کسی در خیابان نیست.
19.بیرونی، غروب، خیابان خروجی شهر
مرد و پسربچه را می بینیم که باهم می روند. در انتهای خیابان، دوچرخه سوار در حال حرکت است.
20.بیرونی، غروب، ابتدای جاده
ابتدا رفتگر و بعد دانشجو به آن ها می پیوندند. دوچرخه سوار قدری جلوتر از آن ها در جاده حرکت می کند. چهار نفر به آرامی به سمت او می روند. کمی بعد، دوچرخه سوار در دوردست می ایستد.
21.بیرونی، ادامه، همان جا
چهار نفر به دوچرخه سوار نزدیک شده اند. دوچرخه سوار، نشسته روی زین دوچرخه اش، پشت به دوربین ایستاده. چهار نفر نیز جلوتر از دوربین، پشت به ما ایستاده اند.
دوچرخه سوار سربرمی گرداند که به چهارنفر نگاه کند. پیش از آن که چهره اش را ببینیم، تصویر تاریک می شود.
شهریور 95- تهران