کوت
من سالهاست خیال خودم را باریک کردهام. چیزها را از خیالم عبور میدهم، و بلافاصله کدر و بیرنگ و پلید میشوند. یک بار شده است که صافی خیال خودم را، با تور زمخت و آهنینش، فرو کردم توی آب و یک چیزی توی صافی آمد، مثل یک تیغهٔ نور، که نه تنها رد شد، بلکه با تیزی کشندهاش تور را پاره کرد. میشد که هی قصه ببافم که چرا و دقیقاً چرا. ولی نگفتم. چون کسانی که به یک منزل ختم میکنند، نهایتاً مهم نیست که از چه راهی آمده باشند و مهم نیست چهقدر راه پیموده باشند. جای شرح و بسط واقعاً نیست آن هم در این وضع. مثل یک تکه ذغال جایی میان ریههایم، که علامتیست بسیار بسیار بسیار تکراری. و البته جای هیچ صحبت اضافهای نیست. خیلی شده است که کسانی صداهای نامفهوم از خودشان دراوردهاند جلوی من، یعنی که راه نفسشان بسته است و چک زدهام توی گوششان.
من هیچ کلاه سرم نمیرود، و این تنها کلاهی است که سرم رفته است. من شهادت میدهم که یک وقت در این روزهای بی و سر ته، به طرزی بسیار بسیار بسیار تکراری زنده بودهام.