ای یارِ بیزنهارِ من [یادداشتِ شخصی]
چون بساعت واهمدان آیی، شرحِ این نامه بمشافهه بشنوی و اگرنه این را نیز در کیسهی حمعسق نگه میدار.
(مکتوبات، عینالقضات، ص ۱۹۵)
~
یک این بار راحتام بگذار. یک بار فقط. همین یک بار بگذار من تاریخِ خودم را از یاد ببرم. بگذار از گذشتهام عبرت نگیرم. بگذار این ذغالِ افروخته را چند لحظه بیشتر توی مشتام نگه دارم. بگذار حرف بزنم.
از مواجههی من با سپیده چه چیزی در من یا از من ماند؟ بگذار بگویم.
یک رشته به باریکیِ مو از من به زمین وصل بود و حالا نیست. تمامِ حاصلِ من از واقعه بریدنِ این رشته بود. حالا دیگر هیچ خبری برای من تلخ نیست. من مثلِ تاریکی به هر کجا میسُرم، سراپا سیال. به اشارهای میمیرم، به اشارهای زنده میشوم. به اشارهای از پدید، ناپدید میشوم و برعکس. این اتفاق آخرینِ یک سلسله بود، سلسهی مرگپذیریِ من. که حالا مثلِ موم توی دستِ مرگام و مرگ هم مثلِ موم توی دستِ من است.
گذشته از این آن شبی که من این واقعه را قصد کردم، یادم هست که دقیقاً چه اتفاقی افتاد. و این که چهطور تکانده و تکیده شدم. چیزی به جزءجزءِ جهانِ من رسوخ کرد. و یک لحظه، همه چیز در یک لحظه رخ داد و چشمِ من از ساخت افتاد و یک لحظه به خود ساختارِ دوباره گرفت. من به سمتِ سومی نگاه کردم. و نوری که از آن سوی سوم میتابید، گوشهگوشهی مرا تأویل کرد. و من خوشبخت بودم که پیش از مرگام دقیقترین و دیریابترین ژستهای انسانی را به خودم گرفتم و در تنِ خودم از نو کشف کردم. فقر. ایجازِ ناگزیر. استهلاک.
هرچیزی که از واقعه به دستام رسید را یک شب توی نامهای برای چند نفر از آدمهای نزدیکام نوشتم که کاش ننوشته بودم. مهم نیست. دیگر این دالان را تا آخرش رفتهام.
اما من سپیده را نمیخواستم. این نکتهایست که به تازگی کشفام شده. هرچند من خیال میکردم که تنام را بسترِ خواستن کردهام و خیال میکردم که توانستهام کمانِ کشیدهی خودم باشم اما حالا که دقیق نگاه میکنم میبینم که من مرگ را میخواستهام، بیشتر از همه چیز. من معمّا را اشتباه دیده بودم. من فکر میکردم که معمّای من یک کلمهست و سعی کردم از راههای مختلف (مثلِ تکرار و انجامِ مراسمِ آیینی در زبان) کشفاش کنم. اما معمّای اصلیِ من مرگ بود. و کلِّ این اتفاق رمزی بود که من میخواستم از مرگ باز کنم. و راهِ من به مرگ از سپیده میگذشت. و گذشت. و به همین خاطر هم از خودم شاکی نیستم که چرا کمانِ تنام را تا انتها نکشیدم. و چرا به سپیده نگفتم که دوستاش دارم. من شاکی نیستم. چون همان چیزی را که دور از چشمِ خودم میخواستم حالا جلوی چشمام و توی دستام گرفتهام. من -بیآنکه خودم خبردار شوم- بینِ سپیده و مرگ، مرگ را انتخاب کردم. گلهای نیست.
من در نتیجهی این گذار، زیباترین شکلِ خودم را پیدا کردم و دقیقترینِ نقابهایام را یافتم و چفتِ صورتام کردماش. من در ضرورتِ تاریخام به چهره میآیم. من در نهایتِ این راه، همان ژستی که دنبالاش بودم را گرفتم به خودم. ژستی که هیچکس، دیگر هیچکس نمیبیندش و ذرهذره از چشمهای خودم هم غریبتر میشود. من حرفی که باید از شیطان میشنیدم را شنیدم: تاریک و سراپا سیال.
بگذریم. من امشب تلختر از آن ام که بتوانم از زیباییِ خودم گزارشی بدهم. و این که ربطِ من با جهانِ زندهی مربوط، به کلّی از هم گسیخته. دیگر با آشناترین آدمها هم بیدلالتام. به جز چند نفرِ بسیار محدود از دوستانام که به قدرِ کافی از هوش و از بیماری برخوردارند، تقریباً همه از چشمام افتادهاند، و دارم سعی میکنم خودم را از چشمِ همه بیندازم و فکر میکنم هم که انداختهام هم تا حدِّ زیادی. به هر حال، دست و دلام دیگر به اشاره نمیرود. وقتخوش.
بس کن که بیخودم من ور تو هنر فزایی
تاریخِ بوعلی گو، تنبیهِ بوعلا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین رهِ سلامت ترکِ رهِ بلا کن