من تمام خودم را سانسور میکنم، به این قصد که نکند اندکی به شما شبیه باشم. در نتیجه شما چون راه را بر خودتان نبستهاید تغییر میکنید و روزبهروز بهتر و پختهتر میشوید اما من تغییر نمیکنم و همینطوری که هستم میمانم.
من تمام خودم را سانسور میکنم، به این قصد که نکند اندکی به شما شبیه باشم. در نتیجه شما چون راه را بر خودتان نبستهاید تغییر میکنید و روزبهروز بهتر و پختهتر میشوید اما من تغییر نمیکنم و همینطوری که هستم میمانم.
در کتاب سندبادنامه، سندباد حضور بسیار اندکی دارد. آنچه حاضر است، اسم سندباد است و شخص او در هفت روز کلیدی قصه غایب است.
شرح ماجرا (خطر لو رفتن وقایع):
در فال شازده گره دیدهاند و بعدِ گره –گشوده اگر شود- گشایش. از طرفی مغز شازده شورهزار است. چیز یاد نمیگیرد. سندباد عهد شصتروزه میبندد که شازده را دانا کند. میرود و کعبهای میسازد و دانش را بر جدارههای کعبه مینویسند همراه شازده شصت روز را در آن کعبه سپری میکند و روز شصتم زیج و اسطرلاب میگیرد و میبیند که وقتِ گره رسیده و هفت روز نحسی خواهد بود. به شازده فرمان سکوت میدهد و خودش متواری میشود. دیگر سندباد را نمیبینیم و تنهی اصلی کتاب با فرار سندباد شروع میشود.
شازده به کاخ برمیگردد اما ساکت است. میفرستندش به اتاق زنی تا لب وا کند. (در متن ظهیری کنیز است. در متنهای کهنتر ممکن است کس دیگری بوده باشد.) زن انگ تعرض میزند به پسر. شاه میگوید که شازده را بکشید. هفت وزیر حرف یکی میکنند که شازده نمیرد. هرکدام دربارهی مکر زنان قصهای میگوید و زن هم در عوض در دفاع از خود قصهای میسازد و به این ترتیب، هفت روزنحسی علیالظاهر به قصه میگذرد و روز هفتم شازده لب باز میکند و سندباد برمیگردد و زن رسوا میشود و دانش شازده ظاهر میشود و الخ.
اما آنچه مسکوت میماند اعمال سندباد است؛ که وقتی گریخت به کجاها رفت؟ و چه کارهایی از او سر زد؟ و در سمت غایب قصه چهطور توانست گره را باز کند؟
شب که چشم میبندم، همیشه خیال میکنم که تیغهی بسیار ظریفی از آسمان میآید و مرا به دقت میبُرد.
چند بار انقلابهای ذهنی تمامعیار را تجربه کردهام و یادم هست، که بعضی به تدریج بودهاند و بعضی ناگهان؛ و بیشتر از آن هم ممکن است بوده باشد و یادم نیست.
مشغول کاری بودم و دچار اضطرابی طاقتفرسا شدم. و به فکرم رسید این کلمات را ثبت کنم.
یک گونهای از ذهن هست که میشود اسمش را گذاشت ذهن مذهبی. یعنی ذهنی که پیِ نص است و راه خودش را با استنادِ مدام به جملاتی معلوم پیدا میکند. «چنین میکنم و چنین کردنم بر اساس فلان سخن ضروری است.» و این سخن برای ذهن مذهبی هرچیزی میتواند باشد.
من بخش عمدهی زندگیام را با چنین ذهنی سپری کردم و بر اساس جملاتی که دوستشان داشتم زندگی کردم. ضربالمثل، شعر علیالخصوص، حرفهای دوستانم و جملههایی که از کتابها میچیدم و حتی نوشتههای خودم که بعضاً برایم حکم نص و سخن محکم پیدا میکردند.
آخرین دگرگونیای که برای من رخ داد، نابودی کامل این شیوهی فکرکردن بود. «هرگزارهی ظاهراً ناممکنی میتواند در زبان کسب حیات کند و جبراً ممکن خواهد بود.»
آدمی که زندگیاش را بر اساس جملات پرمدعا میگذراند، یکجا میان همان جملات نفسش تمام میشود. وقتی که هم «سر بیگناه تا پای دار میرود ولی بالای دار نمیرود» جملهی خوبی است و هم «گنه کرد در بلخ آهنگری/به شوشتر زدند گردن مسگری»
مدت زیادی است که از هر فکرکردنی اجتناب کردهام.
صورتم را تراشیدم و خوابیدم. خواب دیدم که بیدار شدهام و در آیینهی اتاق به خودم نگاه میکنم. پایین صورتم (سوراخ بینی را که ادامه دهی به سمت پایین، پایینِ لب، بالای چانه، یک جایی هست که همیشه سفید است تقریباً، همانجا) یکشبه دو رشته ریش بلند درآمده بود، زمخت و سیاه.
خودم را توی کمد قایم کردم و صورتم بسیار درد میکرد. در اتاق را با شدت میزدند. آمدند توی اتاق و پیدایم کردند و از کمد کشیدندم بیرون و صورتم را میبوسیدند و سوار ماشینم کردند. من توی بغل یک زن مسن نشسته بودم. وارد یک ساختمان شدیم که مطب دامپزشکی بود. من و آن زن مسن روی صندلی سالن انتظار نشستیم. شلوغ بود. حیوانها و صاحبهایشان منتظر وقت ویزیت بودند. زن مسن مدام با پرستارها حرف میزد و هی میرفت و میآمد.
یکجا که طوفان مفصل باشد یک چیزی مُر شده توی خودش. اگر نزدیک برود آدم و مفصلش کند معلوم میشود که آدم است یا آدم اند (به واقع آخرین چیزی که اینجا اهمیت دارد شمار این افراد است. زیرا که در این طوفان فرقی نمیکند که تو یک نفر باشی یا چند نفر باشی) و یک خیمهی سیاهی زدهاند، به وسعتِ خودشان و چنگ زدهاند به تیرک خیمه و توی هم پیچیدهاند و هر از گاهی باز باد چند قدمی میبردشان و به طوفان را ببر این شیوه برگزار میکنند تا فروکش کند. و بعد خیمه به دوش میگیرند و میدوند. چنان تند و سبک میدوند که انگار هیچوقت طوفانی نبوده. اما درست به این دلیل که طوفانی خواهد بود. وقت این افراد وقت ناچیزیست. پس به تفصیل میدوند تا باز وقت طوفان برسد و در هم خیمهی سیاه بزنند.
__
«غم رسید.»
این را همیشه من به ارباب میگویم. و سریع میگویم و جیم میزنم که نخواهد شرمندهی من بشود. ولی همیشه از حفرهی مشرف به زیرزمین دزدکی نگاهش میکنم. هرچه را که توی دستش هست میگذارد روی میز. تا ده نشمردهام همیشه که صورتش نو میشود. دقیق حفظمش. یک آن رخِ تازه میگیرد و صدای مرا نو میشنود لابد توی سرش که ها! غم رسید!
و لباسهایش را در میآورد. و دقیق همهجای خودش را نگاه میکند که مطمئن شود راست گفتهام. بعد دست میکند توی صندوق لباس سیاه بلندش را درمیآورد میکند تن که تنش را دیگر نبیند تا وقت نور. و انگشتری ماه را از انگشتش (که حالا کشیدهتر از قبل است) درمیآورد و میگذارد یک کنجی تا وقت سور که برسد یا نرسد.
و میرود مقیم سیاهخانه میشود. من هم میروم. که نبیندم. ولی از دور همیشه به سیاهنشینیاش نگاه میکنم. مشق سیاهی میکنم از دور. تا روزی که خودم ارباب شدم، بفهمم که در این وقتها باید چه کار کنم چه کار نکنم.
امشب با محسن بحثِ مفصل کردیم. در خلال حرف، من یادم به یک خاطره افتاد از سالهای بسیار دور. و به گمانم یادآوریاش در این ایام ضرورت دارد.
-
من کلاس اول ابتدایی بودم. یا شاید دوم. هفت یا هشت سالم بوده پس.
زمستان بود. و هوا هم سرد بود. و من یک جفت دستکش نو خریده بودم. یک روز توی مدرسه دستکشها را گم کردم. تصمیم گرفتم خودکشی کنم. یک برگه از دفترچهی یادداشتم کندم و رویش نوشتم «چون دستکشش را گم کرد خودکشی کرد.» یا یک چنین چیزی. ولی دقیق یادم هست که فعل را در سوم شخصِ غایب صرف کرده بودم. تازه خط یاد گرفته بودیم و بعید نیست خود را هم خد نوشته بوده باشم. برگه را نوشتم و گذاشتم توی کیفم.
زنگ که خورد، یک جا قایم شدم و منتظر شدم که همه بروند و خلوت شود. خلوت که شد رفتم سمت سکوی صبحگاه. چهار پنج متر فاصله داشت با زمین و لابد آن وقت فکر میکردم که برای کشتن من همین قدر فاصله با زمین کافیست.
بچهها همه رفته بودند. من رفته بودم لبهی سکو و داشتم به زمین نگاه میکردم که رانندهی سرویسمان (فولادی بود اسمش و هیچ اعصاب بچهمچه نداشت) با عجله آمد توی حیاط و قدری اینور و آنور را نگاه کرد و مرا که دید شروع کرد داد و بیداد که کلی معطلمان کردهای و... . من هم ترسیدم و کیفم را برداشتم و سریع رفتم نشستم توی ماشین.
توی خانه مامان داشت کیفم را مرتب میکرد که برگهی یادداشت را دید. تشری صدایم زد و رفتم پیشش و دیدم که اخم کرده و برگه هم توی دستش بود. و گفت این چه پرت و پلاییست؟ و خلاصه حرف زد و گفت که دیگر از این چیزها ننویس (هنوز هم همین را میگوید) و خلاصه توضیح داد که معمول نیست که برای دستکش کسی خودکشی کند. گذشت. من هم خیالم راحت شد که گم شدن دستکشم آنقدرها هم اهمیت نداشته.
-
چند چیز را سعی میکنم که مرور کنم:
اگر من آن یادداشت را نمینوشتم و اگر به آن فکر و خیال نمیافتادم چه میشد؟
میرفتم خانه و میگفتم دستکشم گم شده. دو حالت داشت: یا دعوایم میکردند یا میگفتند فدای سرت و دستکش چیز مهمی نیست.
پس خودکشینکردن و گفتنِ واقعیت یک ریسک بود. و طبعاً برای من در آن سن اینکه دعوایم کنند بلایی بدتر از مردن بود. پس منطقی بود که من چنین ریسکی نکنم و صاف و ساده واقعیت را نگویم.
بهترین اتفاقی که ممکن بود بیفتد چه بود؟ این بود که من بفهمم دستکش اهمیتی ندارد. ولی این آگاهی بدون خطر به دست نمیآمد و برای فهم این مسئله لازم بود که من ریسک بکنم. ریسک اول را در بند قبل گفتم که چرا. و گفتم که چرا آن ریسک را نکردم. من تصمیم گرفتم که خودم را بکشم. اگر رانندهی مان دیرتر آمده بود شاید مثلاً خودم را میانداختم پایین (هرچند که بعید بود) و هرچیزیم هم که میشد بهایی بود که برای فهمیدن این نکته میپرداختم که دستکش چیز مهمی نیست.
اما اتفاقی که در نهایت افتاد بهترین اتفاق ممکن بود. کسی من را خیلی دعوا نکرد. خودکشیام هم خوشبختانه یا کجبختانه به جایی نرسید. اما چیزی که مرا نجات داد همان صفحهی یادداشت بود. یک نفر (مامان) یادداشت مرا دید و آمد به من گفت که دستکش چیز مهمی نیست و نگران نباش.
پس ضرورت داشت که من آن یادداشت را بنویسم. هرچند تضمینی نبود که نوشتن آن یادداشت منجر به کشف بیاهمیتبودن دستکش شود.
-
حالا هم به گمانم اتفاق همان است. من کماکان بچهام و مسئله همانقدر برایم بغرنج است. بهترین اتفاقی که میتواند برایم بیفتد این است که یک نفر یادداشت مرا ببیند و بگوید که اتفاق تو آنقدرها هم بغرنج نیست. ولی واقعیت این است که من به این خاطر در هفت سالگی این شانس را آوردم و همه چیز به آن خوبی پیش رفت، که جرئت کردم و خواستم خودم را بکشم. یعنی یک سرِ این ریسک نجات بود و یک سرش مرگ. ولی در بیست و یک سالگی من دیگر یک چنین دل و جرئتی ندارم. و مثل آنوقت جسور و بیفکر نیستم. درنتیجه آسوده هم نخواهم شد.
دیگر هیچ کینهای توی سینهی من نیست. دست مرا گرفتی و بردی گذاشتی روی سنگ سیاه ثقلم. تو مجبورم کردی که به همهچیز این دنیا رحم کنم. تو هم به من رحم کن.
آدمی را که از جا کنده نمیشود، به زور و زخم از جا میکنند. تو مرا کندی از جا. چنان کندی که خیال هم نمیکردم. من زور کندهشدن نداشتم و تو مرا با زور بینهایت خود کندی. پس یک زخم -گفته بودم که- از تو طلب دارم. بنده که آزاد میشود به قدر یک مهر نشان بندگی میماند روی تنش لابد. داغ روی پیشانی عتائق میماند. من عتیق تو ام. و یک زخمِ تا همیشه از تو طلب دارم. تو تا به حال مرا داغ نکردهای. پس جای داغ روی پیشانی من خالیست. یعنی که حقام است اگر که داغم کنی. اما مرا داغ نکن. قلب پارهپارهی من را به عنوان داغ از من قبول کن. بگذار داغ تو در سیاهک دل من باشد نه روی پیشانیام. بگذار امضای آزادی من مخفی باشد، توی دلم باشد و فقط من و تو ببینیم. مرا رسوا نکن. اگرچه سزاوار رسواییام.
-
وه که خیال هم نمیکردم که این گره کورِ زندگیام باز شود. دستهای من ضعیف بودند. اما تو ناگهان این گره دور و دراز را باز کردی. ناگهان، یک شب، به خودم آمدم و دیدم نفسم باز شده. گریه کردم و نفسم باز شد. ساعت از ده گذشته بود و خیابان خالی بود و من یک گوشهی پیادهرو کز کرده بودم، و دست کردی توی عمق بدنم، و یک غدهی قدیمی لاعلاج را از وسط سینهی من بیرون کشیدی. نفس کشیدم، بعد سالها نفس کشیدم. بهای این نفسی که من بعد این همه سال کشیدم زخم تازهست. جای گرهی که تو باز کردی از من زخم است. و بیچک و چانه مزد طبابت تو زخمی همیشگیست. اما به من رحم کن. یا یک راهی نشانم بده. یک طور دیگری از من بها بگیر. اگرچه که شکوهای نیست، مزد دست تو بیش از اینهاست و از دست چیرهی تو گریزی نیست.
-
امانم بده ای دوست. دوستی کن با من و به دوستی قبولم کن.
چشم من باز است. تو ناگهان پراندیام از خواب. و خواب اگر بودم به لالایی تو بودم و بیدارم اگر، به بوق و کرنای تو ام باز.
هوش مرا سوزاندی. بیهوش و منگم از تو. وه که چه آتشی به پا کردی. سر تا به پا کبابم من، رحم کن به من، جزغالهام نکن.
-
هم تو اهل حسابی و هم من. هم تو فراموشکاری و هم من. پس نشانم بده، بگو که مزدت چیست. نشانم بده و دستم را فراخ کن تا مزد تو را بپردازم.
-
مرا شرمندهی عزیزانم نکن. این آخرین التماس من است. مرا شرمندهی عزیزانم نکن. من پیش تو ای عزیزترین شرمندهام. دیگر شرمندهترم نکن. تو نور منی و آنها آیینهی من اند. اگر پیش آنها شرمنده باشم، خودم را شرمنده میبینم. این آخرین التماس من است، بگذار این سر شکستهی من فقط پیش تو پایین باشد. این تمامِ التماس من است.
-
از خدا جوییم توفیق ادب
بیادب محروم ماند از لطف رب
یک عده دارند مرا تهدید میکنند. تهدیدهای سفت و سخت. من خوب نمیشناسمشان. فقط یک چیزهایی توانستهام ازشان بفهمم. از دور به نظر لباسهای سیاه کردهاند تنشان و از نزدیک قرمز، و شاید هم برعکس. نمیتوانم از خودم محافظت کنم. و نمیتوانم هم به کسی چیزی بگویم و از کسی کمک بخواهم. زیرا چیزی که آنها میخواهند دقیقاً همین است که دیگران را از وجودشان مطلع کنم. بسیار اذیتم میکنند و تهدیدم میکنند که هر وقت مشغول کار باشم به سراغم میآیند و تهدید میکنند که زشتم میکنند، آنقدر که دوستان نزدیک و خانوادهام از من بدشان بیاید.
من بیکس افتادهام و نمیدانم که چهطوری باید خودم را زنده نگهدارم.
تعدادشان سه یا چهار نفر است.
من فکر میکردم که قرار است طور دیگری باشد. وگرنه اگر بنا بر خرابیست، من که خوب بلدم.
Ye tari mo çul aimom o ye tari pešk mixarom mo ke bio sei ko.
به این فکر میکردم که آدم زنده باشد و بدنش شروع کند به تجزیه شدن. نمیدانم بعد از مرگ چه اتفاقی برای بدن میافتد. میگندد و کرم میزند و چه و چه. فکر میکردم که آدم زنده باشد و عین به عین یک همچین چیزی را ببیند. هر روز و هر ساعت، شاهدِ روندِ تلاشی تنش باشد. هر روز زشتتر شود. و ببیند که زشتتر میشود.
چیزِ غریبی نیست البته. در قصهها آمده که با ایّوب یک چنین معاملهای شد. و تازه ایّوب کارِ خطایی هم نکرده بود.
اگر شما این نوشته را میخوانید، برای من دعا کنید که بلاها از سرم بگذرند و آدم بهتری بشوم.
بعدِ چهارپنج روز تلگرامم چند دقیقه وصل شد. پیامها را میخواندم. دوستی نوشته بود: رنجهای ما برای تاریخ تکراریاند.
یکی این. دیگر این سخنِ یوحنا که کلماتش آن روز مثل سنگ که ببارد، ناگهان بر سرم ریختند.
“در محبّت ترس نیست؛ بلکه محبّتِ کامل ترس را بیرون میراند. زیرا ترس از مکافات سرچشمه میگیرد. و کسی که میترسد در محبّت به کمال نرسیده است.”
و دیگر این مصرعِ عجیبغریبِ عطار که
درد بر من ریز و درمانم مکن
ای خداوند
مرا به کار وادار و به کار من برکت بده، در آغاز و در میانه و در پایان. زیرا اگر تو مرا به کار نخوانی، من کار نمیکنم. تویی که رخصتِ کار میدهی. تو میتوانی با بیماری و با اندوه مرا زمینگیر کنی. مرا زمینگیر نکن. و به کارِ من برکت بده. زیرا اگر برکتِ تو نباشد، شورِ کار به سردیِ بیماری تبدیل میشود.
ای خداوند
مرگِ مرا به سوی من بفرست. مرگِ مرا که مانند اسبِ سیاهیست، به سوی من بفرست؛ چرا که پیادهام. و به پاهای بلندش قوت ببخش. اما صدای قدمهایش را به گوش من نرسان، چرا که اگر مرگ را بشنوم، تو را نخواهم شنید. مرگِ سیاهِ مرا از یادِ من ببر، و ناگهان بر من هویدایش کن. تا مرا بر پشتِ خود بنشاند و به سوی تو ببرد.
ای خداوند
پدر و مادرِ مرا زنده نگهدار. زیرا اگر پدرم بمیرد، تو را فراموش خواهم کرد. و اگر مادرم بمیرد، مانند درختی خواهم بود که در فصلِ شکوفه بخشکد.
بگذار تا میوههای من برسند.
ای خداوند
مرا زیبا کن. و زنی را زیباتر از من به خوابِ من بیار. آنقدر زیبا، که از بدنِ من بیزار باشد.
ای خداوند
تو بدترین دشمنِ مرا همسایهی من کردهای. و پاهای او را با زنجیری بسیار محکم به پاهای من بستهای. اگر او خسته شود، من نیز از پا میافتم. اگر خواب به چشمِ او بیاید، من نیز به خواب خواهم رفت. و اگر او بیمار شود، من نیز بیمار خواهم شد. او را زنده نگهدار، اگرچه از او بیزارم. و یک روز کسی را بفرست تا با سوهانِ بسیار قدرتمندش زنجیرِ همسایگیِ ما را پاره کند.
نویسنده در مقامِ نوشتن انسانی قدرتمند است یا ضعیف؟
-
البته که نمیخواهم به این سؤال جواب بدهم. و دیگر نه به هیچ سؤالی از این قبیل.
اینطور فکرکردن، یا درواقع فکرنوشتن، یا بهتر: در نوشتهفکرکردن سوغاتِ سالهای دبیرستان است. پنجشش سال من اینطوری فکر و کار کردم کم و بیش: خود را به چیزهای بیدلالت گرهزدن و خود را در بیدلالتی بهچیزیگرفتن. اما حالا که بیست را رد کردهام -و کسی چه میداند، شاید به سراشیب هم افتادهباشم- حس میکنم که دیگر نه وقتی برای بیدلالتسرکردن مانده و نه حق دارم دیگر که بیش از این به خودم بپردازم. بزرگسالی و غبار و کثافت. اما چارهای نیست.
به آدمهای اطرافم نگاه میکنم و میبینم که امروزِ چندتاییشان شبیهِ دیروزهای من است. شدیداً به خودشان مشغولاند. حرفهای بلند میزنند و با من که حرف میزنند، هیچچیز و مطلقاً هیچچیز از حرفهایشان نمیفهمم. اگرچه که حرفهایشان بسیار آشناست. چه بههرحال، دستِ من در همین فنِ شریف(!) به رعشه افتاده. موجبِ حرمان بود، هرچه بود، و گلهای نیست.
«آره دیگه همینطوریه» «دقیقاً دیگه» «آره دیگه بههرحال کاریش نمیشه کرد» اینها جوابهای من اند به تمامِ گذشتهی خودم و به آدمهایی که شبیهِ نوجوانیِ من با من حرف میزنند.
-
بگذریم. خیلی وقت بود که چیز ننوشته بودم. حالا هم که دارم اینها را مینویسم، از ذوقِ دفترِ زیباییست که دیروز هدیه گرفتم. درواقع دلم میخواهد این دفتر خالی نباشد وگرنه دلم هیچ به نوشتن نیست. همین الآن پسِ ذهنم دارم به خودم میگویم که فرضاً نیمساعت قرار است صرفِ نوشتنِ این صفحات شود. چرا این نیمساعت را مثلاً کارِ دیگری نکنم؟
-
دیگر این که دیشب حوالیِ انقلاب بودم. به سرم زد و رفتم نامِ گلِ سرخِ اکو را خریدم. (آنکاش را نمیدانم از کجا آورده) و شصتهفتاد صفحهایش را دیشب و امروز خواندم و به جای خوبش رسیدم. و فکری که دربارهی کتاب میکردم، دیدم که درست بود. دقیقاً همان فضایی که دوست دارم: اشاراتِ مبهم ولی صریح به امرِ دور از دست.
در مقدمهی کتاب خواندم:
“این عقیدهی راسخ شایع بود که آدم فقط باید از روی تعهد به زمانِ حال و به منظورِ تغییرِ جهان چیزی بنویسد. اینک اهلِ قلم (بازگشته به مقامِ رفیعِ خویش) پس از دهسال یا بیشتر میتواند خوشبختانه از سرِ عشقِ ناب بنویسد. و بنابراین اینک این احساسِ آزادی را دارم که برای لذتبردنِ محض از داستانسرایی، داستانِ آدسوی مِلکی را نقل میکنم و احساسِ آسودگی و تسلی خاطر میکنم از این که بینهایت آن را دور از زمانِ حاضر مییابم. شکوهمندانه بیارتباط با روزگار ما، به طرزی لاهوتی بیگانه با امیدها و یقینهای ما”
_
یک درخت ،فرضاً، چهوقت سرشار و میوهدار میشود؟
وقتی که خودش را محقِ لذت بداند و خاک را مصرف کند و با فراموشکردنِ نابودی، تماماً آمادهی نابودی شود.
و چه وقت خشک میشود؟
وقتی که زهد بورزد.
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
-
این دو سطر اینجا باشند، به نیابت از امشب.
سهی شهریور نود و هشت
شما بههرحال از میلِ ما به مرگ سوءِ استفاده کردید. ما دلمان میخواست بمیریم، با شما؛ که طرحِ ناگهانی مرگاید. اما شما مردن ما را صرف زندهبودنتان کردید. و انصاف اگر بدهید، ناجوانمردانهست. که شما زودتر از گور بلند شوید.
هیچْ وقت نیست. باید شتاب کرد. این چند وقته سرم خیلی گرم است. (معلوم هم نیست به چی) وقت و سکونِ نوشتن نیست. تلوتلو میخورم.
آمدهایم شمال با بیژن. امشب شب آخر است. فردا برمیگردیم تهران. فرصت کم است. و دلام نمیآید همین وقتِ کم را خرجِ نوشتن کنم. بههرحال، داشتم به لغتِ فروپاشی فکر میکردم. به چینشِ آواهاش. کِشِ واو و بعد پخشِ پ. و دو بخشاش: فرو و پاشیدن. حالا زیاده حرفی گفتم که نیست. اصلا وقتِ این چیزها دیگر نیست. زندهام و نگران. با هر دو چشم. یک لغتی توی جنوبی هست که به اینجا خوشتر میآید: پِشک. که همان پاشیدگی و اینهاست معنیش. شباهتاش با پاش در این که هردو با پ شروع میشوند.(و خوب طبیعتاً باید هم بشوند.) در پاش،بعدِ پ مصوت بلند هست و بعدْ ش؛ و در نرمیِ شین واژه تمام میشود. اما در پشک، بعدِ پ بلافصل ش میآید. حرف اول از بین دو لب شروع میشود و به عقب میرود. حرف دوم میانهی دهان. هوا از بین سقف و زبان، صفیرکش میگذرد و بعد در حرف سوم تهِ زبان به تهِ سقف میخورد: ک. و لغت همینجا، در ک ختامه میگیرد. معنی این پشک هم با پاش فرق دارد. پاشیدن مثلا پاشیده شدن آب یا مثلا خون و این ها. اما چیزی که پشک میخورد از یک حالت (معمولاً جامد) به یک حالت دیگر تبدیل میشود، به یک حالت دیگر که نه، درواقع ریزریز میشود. اما مهمترین نکته این که ناگهان و عجول، چون اصلاً وقت نیست. مثلاً مجسمه که بیفتد زمین پشک میخورد. یک نفر که سوار موتور باشد و تصادف کند مثلاً مغزش پشک میخورد (یعنی عرض چند ثانیه از پ به ش و بعد به ک میرسد) و یا مثلاً هندوانه محکم اگر زمین بخورد پشک میخورد و اینها. حالا بحث که زیاد است. وقت نیست.
بیدینی حقارتبار است، یعنی منجر به احساس حقارت میشود.
در اینجا میخواهم برای اولین بار به این مسئله فکر کنم که دین (و چیزهایی شبیه به آن) همواره در موازاتِ واقعیت جاریست. و هیچوقت احتمالاً با اصلِ زندگی یا با زندگیِ اصلی منطبق نمیافتد (به همین دلیل شخصیتِ روحانی دینی برای من حل نمیشود. روحانی کسیست که در فرع زندگی میکند. مانند یک ادیب مثلاً یا لغتشناس. این چند شخصیت در یک وضع به هم شبیهاند: آنها به جای غذا ادویه میخورند.) شاید این فکر به نظر شما البته عادی و بدیهی برسد.
پس علیالحساب میپذیریم که دین فرعِ زندگیست. (هرچند میتوان به این فکر خردههای جدی گرفت. مثلاً آنکه نمیتوان چیزی را به عنوان زندگیِ معیار بازشناخت.) معمولاً در تعریفِ دین گفته میشود که برنامهایست جامع برای زندگی و مانند آن. از این تعریف (و تعریفهای شبیهاش) اینگونه برداشت میشود که دین با زندگی فرق دارد. در ادامه این فکر را هم بپذیریم که دین بر بخشِ رنجآلودِ زندگی فرع میشود. و اگر خطرهای بیرونی (از جمله جسم، طبیعت، دیگران و...) ما را تهدید نمیکردند، برپاییِ دین هم لزومی نداشت.
تا اینجای بحث هرچه نوشتهام مرورِ بدیهیات بوده. به این سؤال برسیم که کارکردِ دین چیست؟ یا بهتر، دین چهگونه انسانِ رنجزده را یاری میکند؟ در جوابِ این سوال معمولاً گفتهاند: با تسلیبخشیدن. اما تسلی هم واژهی گنگیست. پس باید به این پرداخت که این تسلی چه کیفیتی دارد.
دین هیچگاه نتوانسته اصلِ رنج را منهدم کند. حتی داروهای مخدر (که قطعاً قدرتمندتر از دین اند) هم رنج را از میان نمیبرند. بلکه فرآیندِ درکِ رنج را موقتاً مختل میکنند. پس کارکردِ دین هرچه باشد انحلالِ رنج نیست. دین رنج را توجیه میکند و با عمومیتدادن به رنج، بارِ رنج را از دوش فرد برمیدارد و بر دوش جمع میگذارد. رنج دراثر و درنتیجهی ضعف است. ضعف حقارتبار است و به تبع آن رنج هم. دین با رسمیتدادن به رنج، حسِ حقارت را (که پیشزمینهی رنج است) دقیقاً به ضد آن یعنی به نوعی فخامت تبدیل میکند (که پسزمینهی رنج است.) فرض کنید که بیماری ایّوب از جانب خداوند نبود. آنوقت ماجرای این مرد بیمار آنقدر حقارتآمیز به نظر میرسید که هیچکس به فکر ثبت آن نمیافتاد. آوردن نام ایّوب در میانهی این یادداشت از سر سهو بود. ابداً قرار نبود چنین اتفاقی برای این نوشته بیفتد. بههرحال نام ایّوب همهچیز را در ذهن من به هم زده. بله، کرمهای بدن ایّوب اگر آیاتِ خداوند نبودند، با بیرحمیِ تمام فراموش میشدند. برای من (که از قصهی ابراهیم سر در نمیآورم) ماجرای ایّوبِ نبی درخشانترین جای کتاب است.
بگذریم. با حذفِ دین، رنجْ دیگر افتخارآمیز نیست. تحمّل رنج هیچ پاداشی به دنبال ندارد. رنج را میتوان تحمّل کرد، اما حقارت را نمیتوان. آنچه معمولاً اسماش را تسلی میگذارند در واقع حذفِ حقارتیست که همیشه همراهِ رنج است.
اما چیزی که مرا به نوشتنِ این چند سطر واداشت یک تصویرِ بیحرکت بود که توی سرم پیدا شد. یک پردهی بیتکان. تصویرِ سرسرای یک کاخ. در سمتِ راست پادشاه یک موبد (سپیدپوش، نسبتاً پیر) و کمی پایینتر دلقک (با لباسهای رنگارنگ. حدوداً چهل ساله. بههرحال دیگر جوان نیست.) به شمایل این دو نفر فکر کنید. به موبد و دلقک. اینها در رنجی که میکشند یحتمل برابرند. هر دو بهزودی میمیرند. جسم هردویشان در شُرف فروپاشیست. اما پادشاه به موبد با دید احترام مینگرد. اما دلقک را در دلش تحقیر میکند.
_
ما و می و زاهدان و تقوا
تا یار سر کدام دارد
بر سینهی ریش دردمندان
لعلت نمک تمام دارد
لازم دیدم اینجا چیزی ثبت کنم.
حوصله نداشت. گفت به هرحال بگردی یه چیزی پیدا میکنی. جوینده یابندهست. منظورش این بود که پس نگرد و ولش کن.
کاش در این سالهایی که گذشت، اینقدر اینور و آنور را نگشته بودم. گشتهام و کلی چیز پیدا کردهام که حالا دارند انتقام میگیرند.
بر من جفا ز بخت من آمد
سلام و وقتخوش، باید خیلی تند و تلگرافی بنویسم؛ وقت نیست، و بادها تند و ناگزیر میوزند.
__________
دیروز داشتم برمیگشتم. توی راه ناگهان حس کردم همهی این وقتها (که دقیق یادم نیست از کی تا امروز که اول تابستان است) توی ذهنام تخلیص و بعد قطعی شدند.
این دوستداشتنْ شکلِ دیگری از هم نه حتی، خودِ مرگ است. فکر کنید توی جاده دارید میروید. روبرو یک کوهیست که تمام جاده را گرفته. شما تا جایی که جا دارد گاز میدهید و فرمان را جوری تنظیم میکنید که درست وسطِ کوه کوبیده شوید. فوقالعادهست. من اینطوری به سمت شما میآیم. و اگر بد به کوه بخورم، یا جان سالم به در ببرم خیال میکنم که باختهام.
_______
نبودنِ تو مرگِ به تدریج است. بودنِ تو مرگِ به ناگهان. یکی از یکی زیباتر.
_______
افلاسخرانِ جانفروشیم
خزپارهکن و پلاس پوشیم
از بندگی زمانه آزاد
غم شاد به ما و ما به غم شاد
تشنهجگر و غریقِ آبیم
شبکور و ندیمِ آفتابیم
(نظامی)
ظهر بهخیر. فرض کنید که فارسی هیچ نمیدانید. و یک صفحهی تذهیبکاریشده را خیال کنید، رویاش به خط ثلث و شکل چلیپا، چیزهایی نوشته به فارسی. و این برگه را خیال کنید از ناکجا به دستتان رسیده و فارسی هیچ نمیدانید و جان میکَنید که بخوانیدش.
حروف الفبا هنوز هم که هنوز است، غریبترین و صریحترینِ شعرها هستند.
و شما هی به هرکجا میروید. دمِ عصر مینشینید خیره به خط. و دمِ غروب که میشود شاید یکی از حرفها را خوانده باشید و چه خندهی نابی وه! که آنوقت روی صورتتان باید افتاده باشد؛ که خواندماش، صدای شین میداد و الخ.
_______
من شما را همینطور میخوانم. یک کتیبه به خط رمز که سرِ راهِ من آمده از کجا (از ناکجا نه چون کجاش را بلدم.) یک صفحه رمز، از بنِ موی شما تا نوکِ پا. و هر حرف این کتیبه، که شمایید، یک قصهای و قضیهای دارد برای من و یک راهِ دررویی و یک رمزشکنی. و برای کشف یکی مثلاً باید صبر کرد، برای کشف یکی باید خواب دید، برای کشف یکی باید مریض شد، و برای کشف آن آخری، که حرف ثقل شماست، باید جان داد، لا بُدَّ.
(افسانه:) من بر آن موجِ آشفته دیدم
یکهتازی سراسیمه
(عاشق:) اما
من سوی گلعذاری رسیدم
در هماش گیسوان چون معمّا
همچنان گردبادی مشوش
________
فعلاً زیاده حرفی نیست. مشغول کار باشید. هی حضور و غیاب کنید. و تمرینِ مرگ کنید، که وقتِ مرگ و بلا نزدیک است.
من شما را مدام برهنه تصور میکنم، در لختترین حالتتان: اسکلتِ زیبایتان را -یعنی- توی گور.
علیٰایّحال، حالا وقتْ رفته. و این وقتِ وقت است که میاید.
یا حق.
استعاره اصیلتر است یا آنچه استعاره از آن است؟
و یا اصلا، چه انگیزهای در ما هست، که سراغ استعاره میرویم؟ هراسناک بودن شئ. یا مقدسبودناش. یا زیاده داغ و برافروخته بودناش و اینجور چیزها که با هم مترادفاند و مهم نیست.
اما تو برای من استعارهی چیزی هستی که ناماش معلوم نیست. پس تو نقطهی ثقلی. پس تو نام آن نامناپذیری در من. و هرچه هست اینجا استعارهای از توست. تو نقطهی ثقلی. و از معمای صورت تو، از آن نقطهی حل نشدهی کنار چانهی تو، چیزها قوام میگیرند. هرچه ثابت است اینجا از تو ثابت است. و هرچه بیثبات از تو.
_____
بد جور مریض شده بودم این چند روز. یک آن انگار سر توی یک سوراخی کردم و گیج و ویج، تا همین عصری که بگینگی هوش و حواسام برگشت.
و در این ساعتهای بیماری دلام به این خوش بود که شما شاید مرا بیمار بخواهید. که بیمار مرا شاید بیشتر دوست داشته باشید. پس هرچه بیمارتر بهتر. تو بگو جنازه، جنازه میشوم. و من هم که سرم درد میکند برای ژست جنازه گرفتن. اما خوب دقت کنید و حواستان خوب جمع باشد. و یک وقتی بروید از توی کشوی میز من نقشهی سفرهای مرا بردارید و سر وقت یک بار تورق کنید. و بدانید که من از کجاها آمدهام، و اینجا که هستم چه معنیای دارم. و برایام ... یا نه، نگویید. فقط چند اشاره: نشانی جزیرهها و شمایل گنجها و مساحت دریاها. باقیش را من خودم پیدا میکنم.
من و شما هیچکدام آدم راحتی نیستم. بدبختانه مصیبت یکی دو تا نیست.
______
قبای اطلس کرده بود تناش، از خم بازار یک آن دیدماش که رد شد رفت.
نگاه که کردم به چشم بازاریان انگار که نه انگار.
-دیدید؟
-نه ندیدیم.
-شنیدید؟
-نه
-طبل عید بود که میزدند. خود عید بود، و اطلسپوش آمد و رفت.
_____
خداوند نگهدار شما باشد. و آرزوی خیر وسلامتی. و اگر برعکس میخواهید، خوب باشد، برعکس.
این را به عنوان اولین مکتوب میان ما حساب کنید. یعنی اولین پیامی که از سمت من به سمت شما فرستاده میشود. البته اولین که نه، دومین شاید و چندمین هم؛ چه پیامهای بیشماری میان ما بوده است.
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
منزل سلمیٰ که بادش هر دم از ما صد سلام
پر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس
بههرحال، من لبخندبرلب، تسلیم شما شدهام. و شما را تسلیم خودم دیدهام. که من فدای آن لحظهی تسلیم شما بشوم. سلام همه را برسانید. و بگویید که فلانی ،که منام، تمام بیابانهایاش را فراموش کرده. و تاریکترین لغتاش را یکجا گذاشته زیر زباناش، برِ دندانِ نیش؛ و آمده تا عهدهای غریب ببندد، با خون و آب.
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
(میان این سطر و سطرهای قبلی این مکتوب چند دقیقه فاصلهی زمانی هست، و یک پرش ذهن از کجا به ناکجا و باز به کجا) یادم آمد که چه میخواستم بگویم، که من احمقام و عجیب هم احمقام اگر به این مختصر امید ببندم. یعنی اگر نتیجهی این چند سال زندگیکردن من و این تمرینهایی که کردهام این باشد که به این هیچ سرخ تو امیدببندم که هیچ به هیچ. اما همینطور شده گویا. و امید سراپا شدهام من. به تو؟ نه، به هیچ و به سرخی و به آب و خون.
تو را استعاره به هرچه کنم زیباترش میکنی و زیباتری از. این جمله را بعد از کلی اتفاق (چه اتفاقی؟ معلوم است، همهی اتفاقات افتاده و نیفتاده. همه. همه کس. همه چیز. همه بار. همه کار همه هم همهی هوم)دارم خطاب به شما میگویم که:
آمادهام. بیا!
__
من شما را دوست دارم. میپرسند چرا. و میگویم. که به خیال من شما از جزئیات مراسم قربانی خبر دارید. و میدانید که چیزها را باید در چه ساعتی اجرا کرد. و با چه لباسی باید در مراسم ظاهر شد. به هر حال من اینطور پیش خودم خیال کردهام که شما این چیزهای بیهوده و لاینفع را بلدید. کاش بلد باشید. انشاءالله که بلد هستید.
___
دیر یابد صوفی آز از روزگار
یک دوستی میگفت که نامهنوشتن چیز ترنآفیه. بر خلاف چیزی که فکر میکردم، سریع پذیرفتم. و حرف درستیست. اما چرا؟ همیشه همینطوری بوده؟ لابد نه. یادم میآید چهطوری پاکتنامههامان را به دست هم میرساندیم و هر دفعه زیباتر از دفعهی قبل بودیم. المنةُ لله که ز پیکار رهیدیم!
-
حرف خاصی نیست. فقط حرفهای قبلی و گهگاه اگر رمقی بود، آرایش کردنشان.
چیزی ندارم که به تو بدهم. به جز تمام خودم. و اینکه آدم تمام خودش را پیشکش کند هم چیز ترنآفیه!
-
به سرم زده ارشد بروم فرهنگ و زبانها بخوانم. ممکن است خسته شود وسطاش. ولی فعلا خیلی برایام جالب شده. اخیرا فهمیدهام که به هیچکاری به قدر زبان یاد گرفتن علاقه ندارم. زبان خواندن. بدون هیچ قصدی. نه که مثلا فلان زبان را یاد بگیری که بعد بتوانی فلان شقالقمر را بکنی. به عنوان یک گیم کاملا. یک بازی کامل و بیانتها. چند وقت است دارم ایتالیایی میخوانم و خیلی خیلی خوش گذشته. من فقط وقتی زبان یاد میگیرم میتوانم از عشق و همهی بار تحملناپذیرش خلاص شوم.
حنیفی امروز یک کتابی معرفی کرد که خودآموز یونانیست. کلی هم تعریفاش را کرد. مثلا بیکارتر که شدم یک وقتی بروم ورقاش بزنم. دوستانام همیشه میگویند چرا یک زبان را تمام نمیکنی درست و حسابی و بعد بروی سراغ یکی دیگر؟
اول که معنی تمامکردن یک زبان را نمیفهمم؟ یعنی چی؟ و بعد من اصلا قصدم این نیست که کار خاصی بکنم. دارم بازی میکنم. مثل آدمی که چند تا بازی روی گوشیاش نصب کرده و از این میرود به آن و از آن به این. حالا مهم نیست.
-
صحنهی شطرنج باختن شمس با پسر رومی را به یاد بیار. صحنهی مرگ الکسیس و نوحههای مادرش. بله. همینقدر زیبا و همینقدر خشن. هاها. چه کار میخواهی بکنی؟
زنده بمان.
-
من واقعا به هیچ جام نیست که بمیرم. من فقط دلام نمیخواهد آلت جنسیام را از دست بدهم. وگرنه مردن که چیز خیلی خاصی نیست.
-
جان همچو مسیح است به گهوارهی قالب
آن مریم بندندهی گهوارهی ما کو؟
آگامبن میگوید (در پیلاطس و عیسی) که پروژهی تصلیب حول سه محور میگردد: یهودا و جماعت سنهدرین و پیلاطس.
و از این سه، دو تای اول معنی متفاوتی دارند. یهودا و جماعت سنهدرین بخشی از چیزی اند که به اقتصاد نجات (economia della salvezza) اصطلاح میشود. در اقتصاد نجات همهی افراد بازیگر نقشهای ازلیاند. آنچه باید بشود میشود و یهودا و شورای سنهدرین تنها مجری نمایش تصلیباند. پس به همین دلیل است که عیسی خطاب به یهودا میگوید: «آنچه را میکنی زودتر بکن.» (یوحنا ۱۳:۲۷) و دیدیم که در صحنهی باغ هم عیسی به راحتی خود را تسلیم سربازان کرد:
جلو رفت و از آنان پرسید: دنبال چه کسی میگردید؟ گفتند: به دنبال عیسای ناصری. گفت: منام.
(یوحنا ۱۸:۵)
اما نقش پیلاطس را نمیتوان با آن دو (یعنی یهودا و شورای سنهدرین) یکی فرض کرد. آگامبن میگوید که پیلاطس تنها آدمیست در انجیل که از تیپ فراتر میرود و به پرسونا نزدیک میشود، به همین دلیل در اقتصاد نجات جایی ندارد. پیلاطس خشمگین میشود. رحم میکند. شک میکند. اشتباه میکند. و او را در انجیل پر از حالات گونهگون بشری میبینیم. بر خلاف یهودا و جماعت سنهدرین (که ضرورتا باید نقششان را در پروژهی تصلیب بازی کنند) پیلاطس مختار است. حکم علیالظاهر در دست اوست. در دست او که پادشاه زمینیست (در برابر عیسی که حکمران ملکوت است) و میتواند هم حکم به تصلیب بدهد و هم ندهد.
به همین سبب عیسی مکالمهاش را با او کش میدهد. در برابر او به نوعی از خود دفاع میکند. و در دادگاه با او وارد گفتوگویی بلند میشود، که حدود پنج ساعت طول میکشد.
نگاه کنید به صحنهی “عیسی در مقابل پیلاطس” در روایت یوحنا، از ۱۸:۲۸ تا ۱۹:۱۶
دیشب دم سحر بود و خیلی گرسنه بودم. میخواستند غذا بخورند. من نخوردم. گفتم شاید کمشان باشد. من وقتی غذا باشد و نخورم خیلی اعصابام به هم میریزد. اصلا دیوانه میشوم اگر غذا باشد و نخورم. بعد رفتم نگاه کردم ببینم چی هست و چی نیست. یک تکهماهی دیدم و آوردم که سرخاش کنم. درنا و بیژن بیرون آشپزخانه خوابیده بودند. همه جا تاریک بود. فقط چراغ هود روشن بود. ماهی را گذاشتم توی ماهیتابه و چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که علیالظاهر سرخ شد. دیدم اگر بیشتر بماند میسوزد. خاموشاش کردم و در تاریکی نشستم به خوردن. خام بود. اطرافاش پخته بود ولی وسطاش یخ بود و کاملا خام. و خامخام خوردماش. چندشآور بود. میترسیدم که چیزیم شود ولی باز خوردم. حالام داشت بد میشد. ماهی تمام شد. آخرش را نخورده ریختم دور. سرم گیج میرفت. چند دقیقه نگذشته بود که روی انگشتهای دست راستام چند لکهی قرمز دیدم. خوف کردم. با دست چپام خواستم لکهها را پاک کنم. پاک نشدند. دستام را شستم چند بار. پاک نمیشدند. به نظرم خونمرده جمع شده بود. و دست و پاهایام بیحس شده بودند. چند تا خرما خوردم که سردی نکنم و گفتم به درک؛ رفتم که بخوابم.
همه چیز آمادهی ظهور کابوس بود.
_
من بودم و یک نفر به اسم روبرت. که صورتاش بگینگی قرمز میزد. کجا دیدماش؟ یک خیابان بود یحتمل. پلیس دنبالمان بود (دنبال من یا او؟) و مرا کشاند به بیمارستان. و نشاند پشت میز دکتر.
دکتر مرا معاینه کرد. یک نور زرد براق در فضای مطب بود. دکتر لباسام را زد بالا و شلوارم را هم... . وحشتناک بود. روی سطح شکمام چند برآمدگی بزرگ و کوچک. پر از غدههای ناجور شده بودم و یکیشان از همه بیشتر توی چشم میزد، سمت راست شکمام زیر دندهها. و به جای دو تا بیضه سه تا بیضه داشتم.
در تمام مدت معاینه (که بیش از چند ثانیه طول نکشید چون من نمیتوانستم بیشتر از آن به بدن از ریخت افتادهام نگاه کنم) روبرت پشت سر دکتر و روبهروی من داشت دلقکبازی در میآورد و هی به من نگاه میکرد و میخندید.
بعد از ظهر است. رفتم ناهار خوردم و رفتم سر کلاس. بد نبود. یک چیزهایی گفت دربارهی آلافراسیاب و برایام سوال بود. بعد کلاس آمدم پلتفورم. که مثلا ماندهی خلیفه و اعرابی را بخوانم. توی راه به کولریج فکر میکردم. حالا بعد این همه خم و پیچ و اینها قالب کار توی ذهنام شکل گرفته،کامل. قالب یعنی دقیقا چهگونگی کار و ژستی که باید به فارسیِ شعر داد و طرز تعلیقههایی که باید آن تهمهها گذاشت و شمایل مقدمه و یادداشتهایی که برای نقشهای گوستاو دوره باید ساخت و اینها. اما دقیقا چهطور میشود به آن لحن خیلی خاص رسید؟ به آن انسجام عجیبغریب رشکبرانگیز. چهطور میشود یک چیزی ساخت مثلا مثل حرم شاهچراغ؟ چهطور میشود آنطور آینه کاری کرد، که هر جزء شرح جزء دیگر و اجزا اشاره به کل باشند؟ چهطور میشود یک اثر هنری ساخت که یک لغتنامه باشد؟ یک لغتنامه. دقیقا همین. یک لغتنامه.
در ابتدای زندگی و در بدایت کودکی، تمام امیال شهوی فرد به «من/Ego»ی او معطوف اند. یعنی که کودک خود را در مرکز دایرهی شهوت خود میبیند و به مرور زمان و در طی فرآیند بزرگسالی، میل شهوانی او به سمت اوبژههای خارجی برونه میگیرد.
پس شهوت از «من» به خارج هدایت میشود و البته میتواند باز از خارج به سمت «من» برگردد.
~
اما نارسیسیسم چیست؟
وضعیتیست که امیال شهوی در «منِ» فرد باقی میمانند و مسیر برونهگیریشان به هر دلیلی مختل میشود.
پس در روند درمان، درمانگر میکوشد تا به بیمار کمک کند تا امیال شهوی خود را به سمت اوبژهی بیرونی بکشاند. یعنی میکوشد تا بیمار را از سد کودکیاش عبور دهد و به مرزهای بزرگسالی نزدیک کند.
~
در اینجا فروید، طبق روش همیشگیاش، مطالعه را از فرد به جمع میکشاند.
انسان بدوی به کودک شبیه است. پس نارسیسیسم کودک نمونهی بزرگتر و کهنتری دارد: نارسیسیسم تاریخی بشر.
پس انسان کهن نیز مثل کودک خود را در مرکز دایرهی جهان میبیند. و در طی تاریخ، چند نظریهپرداز به مثابه درمانگرانی کوشیدهاند تا فکر انسان را متوجه بیرونِ «من» کنند.
فروید سه نظریه را نام میبرد:
۱. انسان کهن (بر اساس نجوم بطلمیوسی) میپندارد که زمین مرکز عالم است و اجرام فلکی به دور زمین و صاحب زمین (که انسان است) میگردند. کوپرنیک این فکر را نابود میکند. او اثبات میکند که زمین مرکز عالم نیست و با این کار، یکی از مهمترین ضربهها را به نارسیسیم تاریخی بشر میزند و بشر را یک قدم به بزرگسالی نزدیک میکند.
۲. انسان در مسیر تحول فرهنگیاش، ذرهذره خود را تافتهای از سایر موجودات جدابافته فرض کرد. انسان برای خود روحی جاودانه و منشأیی الهی اختراع کرد و رابطهی ماهوی خود با حیوانات را از بیخ و بن گسست. در نهایت داروین نشان داد که چنین نبوده.
۳. گام سوم این روند درمانی را فروتنانه خود فروید برمیدارد. این گام سوم در واقع همان تبیین نظریهی ناخودآگاه است. فروید نشان میدهد که منِ خودآگاه مرکز دایرهی روح نیست؛ همانگونه که زمین مرکز هستی نیست. و با این فکر، سومین ضربه را به نارسیسیم تاریخی وارد میکند.
(در زبان رمز نیز زمین خیلی وقتها بر خودآگاه دلالت میکند. صاحب مرصادالعباد آیهی «ولقد کرمنا بنی آدم وحملناهم فی البر والبحر ورزقناهم من الطیبات وفضلناهم على کثیر ممن خلقنا تفضیلا» را به عبور از از میان ملک و ملکوت تعبیر میکند. و از این دست اشارهها در متون کهن فراوان است. الجرعة لکن یدل علی الغدیر)
۱
من -بچه که بودم- پدرم را خیلی دیربهدیر میدیدم. میدانستم که هست -چون به هر حال خودش را چند باری نشانام داده بود- اما همیشه فاصلهای دور و دراز بین من و او بود. البته من شاید از این حیث خوشبخت بودهام، زیرا که زندگی میان من و پدرم به قدر کفایت فاصله انداخت، تا بتوانم چهرهی پدرم را از دور تماشا کنم.
من میدانستم که پدرم زنده است و مرا هم به فرزندی قبول دارد. اما نمیتوانستم با او حرف بزنم. صدای من باید از دریاها میگذشت. که نمیگذشت. پیش زبان من از همان ابتدا خلأ بود و هی خلأتر میشد. من باید به زبانی خاص و پرزور دست پیدا میکردم تا صدایام را به او برسانم. و نمیدانم خوشبختانه یا بدبختانه، مادرم این کار را برایام میکرد. مادرم همیشه نقش پیک داشت. و رابط من و پدرم بود. من همیشه با پدرم حرف میزدم. اما پدرم فقط از طریق مادرم، و از دهان او جوابام را میداد. “خواب که بودی بابا زنگ زد. صبح که مهدکودک بودی بابا ایمیل زد و سلام تو رو هم رسوند و گفت که ببوسمات.”
و بعد در باقی سالهای زندگیام -تا همین حالا- من مدام این الگو را تکرار کردهام. من برای حرف زدن با پدر فقط یک راه داشتهام و آن لبهای مادرم بوده. پس هروقت کسی ادعا میکند که مادر من است، من اول دهناش را بو میکنم. و معمولا هم طرف باد هوا میشود، انگار که نبوده اصلا. اما من دوباره این الگو را تکرار میکنم. و هربار که تکرارش میکنم، بیشتر به خود جنبهی کمیک میگیرد.
گرچه خود را قدوهی اصحاب دید
چند شب برهم چنان درخواب دید
کز حرم در روماش افتادی مقام
سجده میکردی بتی را بر دوام
(عطار نیشابوری)
۲
سر صبح داشتم برای یکی میگفتم که فلان وضعیت زیاد برایام پیش آمده.
صبح دیگر فکر بیشتری نکردم. و بعد فکر کردم با خودم که این وضعیت -که بحثاش بود- دقیقا چیست و چه کیفیتی دارد.
در آن وضعیت، دو حالت خاص بر آدم عارض میشود: یکی معذب بودن و دیگر سکوت سیاه.
و هر دو دقیقا وضعیتیست که بعد مستی رخ میدهد.
شبهایی که آدم به بدمستی میگذراندشان، معمولا به صبحهایی جهنمی ختم میشوند.
- حالا تو دوباره هشیار شدهای. این تو و این دنیا.
و آدم چشم که باز میکند حسابی تشنه است. میرود به آشپزخانه کورمال کورمال و تاخرخره آب میخورد و توی راه چشماش میافتد به رفیق همپیالهاش که بیهوش افتاده روی مبل و خانه به هم ریخته حسابی. یک گوشه روی زمین پوست پفک افتاده و روی فرش نوشابه ریخته، تلوزیون هنوز روشن است وکلی ظرف تلنبار. خدایا کی میخواهد اینها را جمع کند.
و درست همین وقت، من به چهرهی دوست بیهوشام نگاه میکنم.زیباست. و در این ویرانی از همیشه زیباتر است. چهقدر خوب است که آدم یک دوست بیهوش به این زیبایی داشته باشد. نگاهاش کن که انگار هیچوقت زنده نبوده. انگار اولین بار است که میبینیش. مغزش خاموش خاموش است. و دراین وضعیت -ارضای کامل- از همیشه بیدفاعتر است.
با خودم فکر میکنم که اگر او زودتر از من بیدار شده بود، مرا چهگونه میدید؟ اما چارهای نیست. الکل به هر حال از سر یکی زودتر میپرد. و آنکه زودتر بیدار شود، افسار روز را به دست میگیرد.
دوباره نگاهاش میکنم. من هنوز دوستاش دارم. اما دلام میخواهد همیشه خواب بماند. دوستاش دارم و هیچوقت هم اینقدر از او متنفر نبودهام. کاش هیچوقت بیدار نشوی. تا من از تو همان تصویر حین مستیات را توی ذهنام نگه دارم. تصویر بدنات را در پیچ و خم رقص و چشمهای عزیزت را که پیکبهپیک گنگتر میشدند. عزیزم هزاربار میبوسمات اما کاش هیچوقت بیدار نشوی. چون سختام است با تو دوباره روز را شروع کنم. زیبای شب. با نور خورشید باید چهکار کنیم؟
اما به هرحال این دوست بیهوش من دوباره بیدار میشود. ما دوباره باید به هم نگاه کنیم. و دوباره باید حرف بزنیم. دوباره حرفهای ما معنی میدهند. دوباره سنگین شدهایم. سختترین مرحلهی روز همینجاست. کدام زبان آنقدر چالاک است که به سلامت از این دره عبور کند؟ رد شدن از این مهلکه کار هرکسی نیست. آدمهای تنبل و کمهوش اینجا سقوط میکنند. آدم کمحوصله اینجا سقوط میکند. این مهلکهایست که الکل به پا کرده. الکل وقتی که میپرد تازه شروع میکند به حساب و کتاب. امتحانات میکند. تو اگر بتوانی هزینهی بیخبریات را پرداخت کنی، الکل دروازهی روز را و دروازهی خبر را به روی تو باز میکند. هرچه خوردهای حلال که میشود هیچ، یک نمه از مستی هم مثل عطر در تمام روز تو پخش میشود. خوشا به حال کسانی که با هوشمندی از این مهلکه رد میشوند.
ب.ت: دو اصطلاح «سکر» و «صحو» در عرفان به همین دو وضعیت اشاره میکنند. سکر همان حالت مستی است و حاصل مواجهه با زیبایی است و هرچیز هیجان آور.و صحو هشیاری سر صبح است. و صحو از سکر بالاتر و والاتر است. به شرط این که تو از پس هشیاریات بربیایی. که سخت است.
عقبهای زین صعبتر در راه نیست
(مولوی بلخی)
۳
جبرگرایی میلیست به ابدیکردن کودکی.
و هنرمند ناگزیر است که با تمام وجود جبرگرا باشد. او نمیخواهد -و نباید هم که- رشد دست و پاهایاش را به رسمیت بشناسد.
عیسی زن را از مهلکهی سنگسار نجات میدهد؛ با اینکه میداند که احتمالا هیچگاه از زن نصیبی به او نمیرسد.
او بسیار هوشمند است و خلاق. اما اصرار دارد که هیچوقتی و هیچچیزی نسازد. (چراش را هنوز به من نگفته) و به همین خاطر هیچوقت کارش به جنون نمیکشد.
او همهی خلاقیتاش را صرف سرگرم کردن خودش میکند. او راه میرود و سنگی برمیدارد و پرت میکند. اما حواساش هست که هیچگاه سنگها را روی هم نچیند.
چرا؟ شاید مرگ را صریحتر از همیشه دیده. و یا خیلی بیشتر از من به بازیکردن علاقه دارد.
بیا. من غرق انحنام. و درختهای انجیر اینجا هنوز لختاند.
طوفانکی میوزید. تمام شد و حالا خم و پیچ نسیم مرا به اعتراف وامیدارند. زاویههای من آنقدر منحنیاند حالا که دارم از هم میپاشم. بیا. من حالا در میانهی این سیزده، میخواهم توی گوش خودم به خصوصیترین سمتام (که دربارهی امر جنسیست) اقرار کنم.
۲
تابستان ۹۶ بود. نیمهشب بود و هوا مات. من از زیر یک پل رد شدم. پل بسته بود. و بعد باز شد. قدیمی بود و فلزی؛ و یک گوشهاش به کلی زنگ زده بود.
من این پل را با چشمهایام دیدم. سالها صبر کرده بودم برای ملاقاتاش. و آن شب بیهوا دیدماش که سالها منتظرم بود.
و در رفتار آن پل، دیدم که هر صورت تمثیلی میتواند تطهیر شود. دیدم که ارگان پوست باز میکند. و دیدم که سنگ بر سطح خودش نفس میکشد.
ماه میتابید. و من یک لحظه برای همیشه از شکل افتادم.
۱
این اتفاق برمیگردد به عقبتر. نمیدانم که مال کی است. اما یقینا بین ۹۳ تا ۹۵ باید باشد.
من این خیال را دیدم و یک وقت مثل خالی توی صورتام درآمد. آدم یک وقتهایی به چیزی آبستن میشود و نمیداند از کجا (اولین تجربههای بارداری واقعی هم شاید همینطوری بوده) و من آن وقت، آبستن این پرهیب بیرنگ و رخ شدم.
“یک شهر ساحلی. هوای آبی روشن ابری. یک نفر سوار دوچرخه داشت رد میشد. پشت ترک دوچرخهاش شاید یک جعبه بود یا یک کیف کوچک. بیشتاب میرفت و به نظر غمگین میآمد. اما دلاش به چیز مختصری خوش بود. که هیچ وقت به من نگفت.
اما مهمترین چیز دربارهی او حرکتاش بود. در جایی که قاعدتا دریا همهچیز را از حرکت میاندازد، او حرکت میکرد. و چرخهای دوچرخهاش داشت میچرخید.» مثل چرخدندههای پل که پل را باز و بسته میکردند. و مثل پل که زنگ زدهبود، او هم پیر میشد.
من این خیال به سرم زد. اما هیچ معنیاش را نفهمیدم. تا آن سال که زیر پل باریام تأویل ش
۳
اما سومِ این خیالها خیال توست. که حالا در بیداری تمام میبینماش.
تو سومین نفری. تو همان خیال ساحلی که تو را از پل گذر دادم و زنده شدی ناگهان و مثل سنگی نفس کشیدی.
من تو را میبینم. که خواب و بیداری و گرسنهای و بیمار میشوی. من میبینمات که توی اسکلتات حضور داری، با جسم گوشتی و با روح رنگپریدهات. میبینمات که گاهی گریه میکنی. و دلات لابد به چیزی گرم است و به من نمیگویی. میبینمات که داری عبور میکنی. و بر تن تو همین بادی میوزد که بر تن من. و عبور میکنی. و به انتهای خیابان که برسی، از اتوبوس که پیاده شوی، مثل عطری دیگر پریدهای.
~
آخر kill bill یک سکانسی هست که زن یک فن خاصی روی بیل اجرا میکند. حالا اسماش یادم نیست. به چند نقطهی تن بیل اشاره میکند و قلب بیل را میترکاند.
تو دقیق میکشی.
این سه نقطه، این سه سمت، برای من چیزی به هیئت صلیب میسازند. من در این سه نقطه چنان به زیبایی خیره میشوم که به برقی آتش میگیرم.
تمام شد. همه چیز را گفتم.
داشتم فکر میکردم که من بعدِ همهی این گرسنگیکشیدنها، اگر یک روز به شهر برگردم چه جانور عجیبی میشوم. داشتم فکر میکردم که من همیشه غذای خودم را با مشقت گیر آوردهام. تازه اگر گیر آورده باشم. و همیشه وقتی غذا خوردهام که تا سر حدِ گرسنگی رفتهام. داشتم فکر میکردم که من اگر یک روزی دوباره به شهر برگردم و برای خودم پدر و مادری پیدا کنم که مراقبام باشند، چه رابطهی عجیبی با آنها خواهند داشت. مادرِ من احتمالاً سیر کردنِ مرا وظیفهی خودش میداند. اما من حتی در تصورم هم نمیگنجد که کسی بتواند به فکر من، و به فکرِ سیر کردنِ من باشد. احتمالاً من هیچ وقت از مادرم نمیپرسم که غذا کجاست. چون همیشه غذایام را شکار کردهام. برای مادرم احتمالاً پسرِ خوبی خواهد بود، البته شاید فکر کند اینکه از او چیزی نمیخواهم به این خاطر است که دوستاش ندارم. و احتمالاً هم همینطوری فکر میکند. اما من نمیتوانم از او یا هرکسِ دیگری چیزی بخواهم. چون در آن کوه و کمر هیچ وقت کسی نبود که مراقبِ من باشد. من هم به آن بیکسی عادت کردم. توی ذهن ام حالتِ دیگری غیر از بیکسی و یتیمی نیست. حالا اگر یک روز مرا یتیم پیدا کنند و بخواهند از کوه پایینام بیاورند هم چیزی برای من عوض نمیشود. من در ذهنِ خودم همیشه بیکسام. شاید تمامِ لطفی که بیابان به من کرده همین باشد. همین حسِ یتیمیِ همیشگی که هیچ مادری نمیتواند از من بگیردش. من شاید به زودی در شهر ساکن شوم. اما خوی و خصلتِ بیابانی ام از بین نمیرود.
******************************* .
همین. همین کافیست که من به تمامی از کارِ نوشتن ناامید شوم و شدهام. دیگر چه بلایی بدتر از این ممکن است سرِ من، سرِ آدمِ از همهجا راندهای مثلِ من بیاید.
به هر حال، خودِ من هم از سنگی که پایام بسته خسته ام شدهام. یک ملالِ تدریجی که رفتهرفته بسط پیدا کرد و جملهای که دیشب شنیدم نقطهای شد و نشست تهِ این جملهی چندین و چند ساله.
من و این سنگ سالهاست که با همایم. در ابتدا فکر میکردم که من و سنگام داریم به هم تزریق میشویم اما رفتهرفته فهمیدم که فریبی درکار بوده. واقعیت این است که تنها من بودم که به سنگام تزریق میشدم و آنچه واردِ من میشد جز هوا نبوده. حالا تمامِ وزنِ من سنگی شده و به پایام بسته است. و خودِ من مثلِ هوا سبک ام. همین. مگر من جز این سبکی دیگر چه میخواستم؟ اما حالا تمامِ من نسخهی دیگری شده از من و به پایام بسته. یعنی به هر حال، اتفاقِ خاصی برای من نیفتاده فقط دیگر خسته ام. و از هر بنایی که تابهحال در این حول و حوالی ساختهام ناامیدم. من از تحلیل کردن و از معنا بستن به زندگی خسته ام. چون دیگر به دردم نمیخورد و قابلِ ارائه نیست. و دیگر کسی چیزی از آن نمیفهمد. آیا هنوز به دردِ خودم میخورد؟ شاید. اما من دیگر دردی ندارم که چیزی بخواهد بهش بخورد یا نه.
تنها چیزی که این روزها میخواهم این است که مسیرِ تند و تیزِ اتفاقات مرا با خودشان ببرند و چنان بندِ بینِ من و سنگام را پاره کنند که هیچ خبردار نشوم.
که ز انصافِ فلک دلسردِ غوّاصی شدم صائب
این که مسیح میگوید: «من دردِ شما را به دوش میکشم.» چه معنیای دارد؟
درد: به زبانآمدنِ گره، و لبگشودنِ عقده.
پس مسیح میگوید: «من گرهِ شما را به زبان درمیآورم و عقدهی شما را لب باز میکنم. یعنی درونیترین حفرههای شما را از آنِ خودم میکنم. و آن وقت که همگیِ شما از آنِ من شدید، من نه شما را و دردِ شما را، بلکه دردِ خودم را و خودم را (که حالا تمامِ شماست) به دوش میکشم.»
حس میکنم که این نوشته را هرچه زودتر باید تمام کرد. صورتِ این گزاره نیز مثلِ همهی گزارههای دینی اشتباه است و اگر نگویم اشتباه، طنزآمیز است. در نتیجه هرچه بیشتر در این گزاره بپیچم، او نیز بیشتر مرا به سخره میگیرد.
نمیدانم که دیشبِ من چهقدرش خودِ برآمدهی من بود و چهقدرش جلوهنماییِ دوزخ.
در این سه بار دوبارش منجر به ژستی اصیل و نهایی شد. (اصیل؟)
~
بارِ اول: ژستِ مواجهه با مرکز و کنترلِ جزئیات در بسط و قبضِ دایره.
مشاهداتام را از حضور در آن الگو در قطعهای به اسمِ «طواف» نوشتهام.
~
بارِ دوم:
~
بارِ سوم: شیطان. من از کالبدِ خودم کش میآمدم و عقب میرفتم اما ردِ کشآمدنام پیدا بود. (شبیهِ وقتهایی که ویندوزِ XP هنگ میکند.) و در پشتِ من، نسخهای از من حاضر بود و دستام را گرفتهبود و داشت به کندی مینوشت. و نمیدانم چرا آن لحظه ناگهان اسمِ آن نسخهی دیگرِ خودم را شیطان گذاشتم.
و بعد دیگر نتوانستم چیزی بنویسم. شتاب افتاده بود در تنام که هرچه تندتر دفترم را ببندم و به رختِخواب بروم. شاید چون داغیِ دستِ شیطان دستام را داشت میسوزاند و آن خنکیِ زیرِ بینیام آزارم میداد.
به هر حال، دیگر ننوشتم و رفتم در تاریکی دراز کشیدم. اما روندِ نوشتن قطع نمیشد. دستِ چپام دستِ راستام را گرفتهبود اما دستِ سومی داشت در تاریکی متنِ مفصلی را تایپ میکرد. من تمامِ جملهها را به دقت میدیدم و وقتی که تأییدشان میکردم آن دستِ سوم تایپشان میکرد اما من اجازهی هیچگونه تغییر و اصلاحی در جملهها نداشتم. من تنها میتوانستم بهشان اجازهی حضور بدهم یا ندهم. اما حتی یک کلمه را نمیتوانستم پیش و پس کنم.
من نمیتوانم دربارهی آن متن توضیحِ بیشتری بدهم زیرا به کلی از دست رفته. و شما نیز حقِ طبیعیتان است که مرا باور کنید یا نکنید. اما من شهادت میدهم که به راستی متنی در کار بود. و نه فقط یک «متن» که استعارهای باشد از خودِ استعاره. آن متن واقعاً وجود داشت و من تکتکِ جملاتاش را به دقت خواندم. اگرچه حالا نیست و نابود شده است.
~
«آن متن چهگونه نابود شد؟»
دو دلیلِ عمده داشت. یکی ضعفِ شدیدِ بدنِ من. و این ضعف هم انگار سلاحی بود که بدنام علیهِ من به کار میبرد. در برابرِ هر بیحرمتیای که من نسبت به قوانینِ متن میکردم، بدنام با حالتِ تهوع از من انتقام میگرفت.
و دلیلِ دیگر، ترسِ من از ازدستدادن بود که داشت همهچیز را از دستِ من میبرد. هر جمله به شکلِ یک مراسمِ کامل پیشِ چشمِ من اجرا میشد. و بعد که وقتِ جملهی بعد میرسید، از جملهی قبل چیزی باقی نماندهبود و دقیقتر اگر بگویم، هرجمله تنها وقتی پیدا میشود که جملهی قبل کاملاً نابود شده باشد. و من هربار که به سرم میزد که دوباره پشتِ میز برگردم و تکههایی از متن را بنویسم، میدیدم که از جملههای قبل حتی یک کلمه هم در خاطرم نیست و حس میکردم که باز کردنِ دفترم، خشمِ شیطان را برمیانگیزد. به همین خاطر چیزی ننوشتم.
~
یک عنصرِ تکرار شونده: بیضهی چپِ من. به مثابهِ زنگِ ورود به دوزخ. بیضهی چپِ من هربار به شکلِ یک آونگ حرکت میکند. و در هجمهی نورهای بنفش میترکد. بیضهی چپِ من شبیهِ یک ستارهی بنفشِ ششپر سقوط میکند به دهلیزی از لامپهای نئونی که بینِ پاهایام دهن باز میکند.
~
آرزوی دیرینِ من همیشه این بوده که خودم را و جستوخیزهای باطنیام را با قواعدِ هندسه همآهنگ کنم. و این آرزو در دوزخ تمام و کمال برآورده میشود. هیچ حرکتِ ناجوری از من سرنمیزند و من بر مساحتِ خودم واقف میشوم.
برادرم، سروش
نامهی تو را تمام نکردهام هنوز و ذهنام به هزار جا میپرد. درود بر تو که همیشه هم بذر بودهای و هم آب و هم آفتاب.
~
ملال،
هرکه جز ماهی ز آباش سیر شد/هرکه بیروزیست روزش دیر شد
مصراعِ دومِ گزارشِ ملال است. که در وقتِ ملال بینصیبی به نهایتِ خود میرسد. در ملال، نه ما از غیبِمان سرمیکشیم و از غیبِ جهان چیزی رسوخ میکند. آدم آن وقت آبستنِ هجوم است و حمله. دستِ تهی خیز برمیدارد به سوی نصیب. مثلِ راسکولنیکف یا مورسو که تو گفتی.
~
هستی ختم میشود به خشونت.
لطفِ شه جان را جنایتجو کند
و خدا (خاصه آن خدای بیتعارفی که در ذهنِ من و توست) آری از همه بیشتر هست و آن جنایتِ بزرگ جز از او برنمیآید. نظیرِ کاری که شیر در حقِ گرگ کرد و روباه.
~
از که بگریزیم از خود ای محال!
به این هم فکر کن که ما ختمِ به مرگ میشویم، به آن آینهی اکبر.
~
دنبال مثال میگردم. فکر کن یک بطریِ آب، که تا نهایتِ خود پُر است و نمیریزد. ما فکر میکنیم که چیزها هرچه پُرتر، نصیب و بهرهیشان بیشتر اما نصیب در خالی است و از تهیست که میرسد و تو تا خرخره که پُر شوی از فایده میافتی. فکر کن آفتاب یک روز دیگر ملول شود از تابیدن. وقتی که تا نهایتِ خود نور بگیرد و قیامتِ خود شود. اذا الشَّمسُ کُوِّرَت.
تو اگر لبریز شدهای از خود از لبِ خود سر بریز. تو اگر وقتِ قیامتات رسیده بمیر، سختتر از هربار که مرده ای (زیرا این بار از همیشه زندهتری) بعدِ سه روز رستاخیز کن.
~
مفعول از فاعل فروتر است و غذا از دهان و مرید از پیر. تو وقتی که فاعلی همیشه با خُرد و محاط سر و کار داری و آدم و آن وقت که با کوچکتر از خودش احاطه شود بیزار میشود از همه چیز. خاصه برای ما که میخواهیم مفعول باشیم و خود را دهلیز میخواهیم، باد بودن یکسره سرگردانیست. دلام میخواهد آن قطعهای که برای باد ساخته بودی را دوباره بشنوم: اندوهِ باد زیرا همیشه گذر میکند از چیزها و همیشه محاطِ مجراهاست. اندوهِ باد که عبور است، که معبر نمیشود.
~
« کسی میخواستم از جنسِ خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم. که از خود ملول شده بودم. تا تو چه فهم کنی از این سخن که میگویم که از خود ملول شده بودم.» شمس میگوید.
من میگویم که تو از بلای خودت، از سیری، رها شدهای. چون اگر سیر بودی هنوز، هیچوقت نمیگفتی که سیرم. تو همین که از سیرابی عذاب میکشی یعنی که دوباره تشنهات شده. فیل اگر چشماش به هند نیفتاده بود، خواباش را هم نمیدید.
یک بار به یکی گفتم که من هنوز در گیر و دارِ خطام. گفت دیگر نیستی. چون خطِ تو در خمِ دُوْر افتاده.
سروش عزیز، دوستات دارم و مشتاقِ دیدارتام حسابی. یا تو بیا تهران یا من بیایم کرج.
~
یک چیزِ دیگر،
توی Holy Motors کاراکس، یک سکانسی هست که طرف از لیموزیناش پیاده میشود، میرود کنارِ پُل میایستد به گدایی کردن.
یک گورستانِ بسیار قدیمی، تهِ شهر. قبرهای شکسته و کتیبههای ناخوانا.
یک گوشه، گوشهی قبرستان، دختر و پسر نشستهاند با هم، در تکیهی دیواری و در سایهی بیدی. و دست انداختهاند دورِ گردنِ هم و لبهایشان به هم مشغول.
دختر در میانهی بوسه دادن، با عشوه میگوید: زشت نیست جلوی مردهها؟
و در چشمِ پسر برقی میتابد و بعد میگوید: اینجا، در این گورستان، عزیزِ دلام جز تو کسی زنده نیست.
یک زمینِ مسابقهی اسبدوانی. دهها اسب پشتِ درِ بسته منتظرِ شلیکِ شروعاند، همه آماده.
اما یکی شان هنوز نرسیده. این اسب کجاست؟ او چرا لحظهی مسابقه سرِ جایاش نیست؟
این اسب مسابقه را از خیلی وقت پیش شروع کرده. اما نه از جایی که باید. از کیلومترها دورتر و عقبتر. چه کسی او را واداشته که اینقدر خودش را از مسابقه دور کند؟ معلوم است که هیچکس. اما او خودش را دور کرد. و از جایی بسیار دور شروع به دویدن کرد. و حالا خستهی خسته، بعد از سفری دراز، تازه در همان نقطهایست که اسبها مسابقه را از آن شروع میکنند.
آ وقتی که آبله گرفته بود، اول خواست که خودش را چند وقتی در خانه حبس کند اما نکرد. رفت و صورتِ آبلهزدهاش را به همه نشان داد. و وقتی که سعی میکردند چندشِشان را از او پنهان کنند میگفت: نگاه کنید به صورتِ من نگاه کنید. تمامِ واقعیتْ در زخمهای صورتِ من پیداست.
مکتوباتِ عینالقضات با فکری پر تب و تاب شروع میشود، دربارهی دیدن و حیرت از این که بینِ چشم و شئ، چه سنگلاخِ بیعبوریست.
عینالقضات در نامهی یکم کشف میکند که ما هیچگاه چهرهی خود را نمیبینیم.
«چنان که دیده نفسِ خود را ادراک نکند بی وجودِ آینه»
یعنی که زبان بر هر چیزی محیط میشود الا بر خود و چشم در هرچیزی میافتد الا در خود. این شاید از کهنترین آرزوهای آدم باشد، بعد از هبوطاش و شاید بزرگترین آرزوی او حتی که یک بار چهرهی خود را ببیند.
خلقِ ادیان و اساطیر، تلاش برای کشفِ شعر و اختراعِ آینه همگی جوابهایی نصفهنیمه بودهاند به این آرزوی ویرانگر.
نظیرِ این فکر را عطار در الهینامه میکند:
نشسته بود کیخسرو چو جمشید
نهاده جامِ جم در پیشِ خورشید
نماند از نیک و بد چیزی نهاناش
که نه در جامِ جم میشد عیاناش
طلب بودش که جامِ جم به بیند
همه عالم دمی درهم به بیند
اگرچه جملهی عالم همی دید
ولی درجام، جامِ جم نمیدید
بسی زیر و زبر آمد در آن راز
حجابی مینشد از پیشِ او باز
بآخر گشت نقشی آشکارا
که در ما کی توانی دید ما را؟
همه چیزی بما زان میتوان دید٬
که ممکن نیست ما را در میان دید
چو کیخسرو ازان راز آگهی یافت
ز ملکِ خویش دستِ خود تهی یافت
کیخسرو در فکرِ عطار، ناگهان کشف میکند که در جامِ جم همه چیز پیداست مگر خودِ جام. و کیخسرو در این دقیقه شهید میشود و کارش به جنونی میکشد که در شاهنامه خواندهایم.
~
عینالقضات البته قیدی به جملهاش اضاف میکند: بیآینه.
میگوید: «آنچه در آیینه همی بینی روی توست إلا این أولیست که در درون آینه و بیرونِ آینه روی تو جز یکی نیست.»
اما بگذارید به این فکر به این قید خرده بگیریم.
آنچه ما در مواجهه با آینه میبینیم باز چهرهی ما نیست. توهمِ چهرهست یا چیزیست در اشاره به چهره؛ اما خودِ چهره نیست. ما در مواجهه با آینه، جسمِ آینه را میبینیم نه چهرهی خود را. و چون آینه نشانی از چهره به خود گرفته، ما را قانع میکند که به راستی چهرهی مان را دیدهایم.
رابطهی چهره با آینه شبیهِ ربطِ خداست به دین.
~
برگردیم و نامه را از سر بخوانیم:
«در این مقدمه بباید دانست که رکن چه بود و شرط چه؟ هرچه درون بود رکن خوانند و هرچه بیرون بود شرط خوانند. و همه فرض بود.»
عینالقضات میگوید که در کارِ دیدن، چشم رکن است و شرط حضورِ نور است.
«که دیدهی ظاهر از مدرکات هیچ نه بیند الا بقوهی باصره و به نورِ چراغ یا آفتاب یا چیزی که بدین ماند. اکنون وجودِ قوتِ بصر رکن بود در ادراک، و وجودِ چراغ و آفتاب شرط بود نه رکن.»
«اکنون بدان که بصرْ ستاره و آتش را ادراک کند به شب بی چراغ. اما الوان دیگر که بر روی زمین است ادراک نکند تا چراغ نبود یا آفتاب.»
پس هر مشاهده مشروط است به نور، مگر مشاهدهی خودِ نور.
اما دقیقتر اگر شویم در مشاهدهی خودِ نور هم باز شرطی هست. عینالقضات اشارهی تندی میکند و میگذرد: «پس پنداری که ستاره بشرطالمقابله، اعنی مقابلةالعین والکواکب، ادراک توان کرد و آن نمیگویم که شرطی بود که هوا در میان بود که آن خود ظاهرست.»
این اشاره اگرچه برای خودِ عینالقضات گویا بدیهیست، اما به گمانِ من مهمترین سطرِ نامه است.
پس برای مشاهده شرطِ دیگری هم هست، واجبتر از نور، و آن فاصله است یا به قولِ قاضی هوا. همه چیز را در نور میتوان دید و نور را در فاصله.
اگر هوا نبود، چشم از مشاهده میافتاد. و در فاصله است که چشم و شئ به سوی هم کشیده میشوند.
~
از اینجا باز پل میزنم به فکرِ اول.
چرا هیچگاه چهرهی خود را نمیبینیم؟
زیرا نخستین شرطِ مشاهده -که فاصلهست- دربارهی چهره محقق نمیشود.
چشم را با چشم نمیتوان دید و دربارهی حرف نمیتوان حرف زد. زیرا میانِ چشم و چشم و بینِ زبان و زبان فاصلهای نیست.
~
خاتمه:
در فکرِ من، فاصلهای که نیستْ مهلکهی خلق است. وقتی که این امرِ محال اتفاق بیفتد، یعنی که چشم از چشم تجرید کند، در محوطهی میانِ این دو چشم، چشمِ سومی به ابدیت باز میشود.
وقتی که چشم در چشم میافتد، در لحظهی نگاهِ خود ارجاع، نگاه فاش میشود. مثلِ دو آینهی همشکل، که در روبهروییشان با هم، بینهایت را قاب میگیرند.
او ورقهای دستاش را یکی یکی میگذارد زمین. تا دستاش را، برای گرفتنِ آن ورقِ بزرگ، خالی نگه دارد.
اما در کارِ او اشتباهی بود. او سرگرمِ از دست دادنِ ورقها شد. و به از دست دادن خو گرفت (شاید به این خاطر که انتظارِ آن ورقِ بزرگ را نکشد، از سرِ فروتنی یا بزدلی؟) و به همین خاطر دستاش همیشه خالی ماند.
من یک رفیقی دارم و این عاشقِ یکی شده بود، چند وقتِ پیش. و بعدِ چند وقت که دلدل کرد و دورِ خودش چرخید، آمد از من مشورت بگیرد. من آن طرف را نمیشناختم و جستهگریخته فقط از زبانِ خودش شنیده بودم و به نظرم آدمِ درستی میآمد. آمد از من پرسید که فلانی بهش بگم یا نه؟ گفتم معلوم است که نه.
به حرفِ من گوش نکرد و رفت و گفت و الان چند وقتی هست که با آن پسره نامزدند کم و بیش.
~
چند روزِ پیش این رفیقِ من آمده بود پیشِ من که عصرانه بخوریم. در حینِ حرف که کش آمده بود گفت فلانی من چه عقلی کردم که گوش ندادم به حرفِ تو و بعد گفت البته میدانم که تو خیر و صلاحِ مرا میخواستی.
من گفتم معلوم است که صلاحِ تو را نمیخواستم. آخرین چیزی که بهش فکر کردهام توی زندگی صلاحِ تو بوده. و البته بدت را هم بدیهیست که هیچ وقت نخواستهام.
گفت پس چی؟
گفتم وقتی که تو فکرِ مرا میخواهی، من فکرم را به تو میدهم. مسخرهست اگر توی فکرم تو را و خیر و صلاحات را لحاظ کنم. من وقتی که گفتم نگو، ذرهای به این خاطر نبود که ممکن است نه بشنوی. آن که به خودتان مربوط است. و حتی اگر میدانستم (که کم و بیش هم میدانستم) که جورِ هم میشوید هم باز میگفتم که نگو. چون که ابرازِ عشق بیهودهست. چون که ابراز بیهودهست. چون که عشق بیهودهست. و خواندنِ شعر برای کسی بیهودهست، حتی اگر تحسینات کند و نامزد شوید حتی کم و بیش. و زیباییِ مکشوف را باید در خاک دفن کرد و شعر را باید که فراموش کرد. «وَهُوَ الَّذِی مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ هَذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ وَهَذَا مِلْحٌ أُجَاجٌ و بَیْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَّا یَبْغِیَانِ» و این دو سمتِ زبان همیشه دورند از هم و هم از هم دور میمانند. به همین خاطر افشای شهادت خطاست.
البته بعد گفتم که خوب کردی که گوش نکردی به حرفِ من و صورتات را به من هرچه بیشباهتتر کنی خوشبختتری. و گفتم که آن روز که به من گفتی که گفتهای و فلان طور شده و چه و چه پیشِ خودم هوشِ تو را تحسین کردم و برای تو خوشحال شدم.
گفت فکرش را نمیکردم که آن وقت داشتی امتحانام میکردی.
گفتم عزیزم، من همیشه دارم امتحانات میکنم.
برای فاطمه
روزِ تولدِ تو عزیز توی حافظهی نیمسوزِ من همیشه هست.
تو تقریباً همهی گفتنیها را از من شنیدهای اگرچه که کم گفتهام برای تو. و من هم امیدوارم که از حالِ تو خبری داشته باشم بعدِ این همه سال. به هر حال، تو میدانی و من هم میدانم و از این نقطهی سرخ و سیاهی که خلوتِ من و تو را وصل میکند به هم هم تو خبر داری و هم من.
برای تولدِ تو فال گرفتم. میدانی چه آمد؟ آمد که این داغ بین که بر دلِ خونین نهادهایم. و از هُرمِ این داغ هم چشمِ عزیزِ تو سوخته هم چشمِ کورِ من. بگذار کمانِ ملامت بکشند از هر وری؛ ما کارِ خود به ابروی جانان گشادهایم!
عزیزِ من، عزیزِ رنگپریدهی من، سپیدِ فاجعه، هزار بار چشم و پیشانیِ تو را میبوسم، هزار بارِ دورِ چاهِ خلوتِ تو طواف میکنم. همان چاهی که زیباییِ تو را بلعید و تو را در زیباییات ابدی کرد.
تولدت مبارک باشد. هزار بار مبارک باشد. و ممنون از تو که زندهای هنوز و یکتنه میرنجی. تولدِ تو هزار بار مبارکِ رنج باشد.
اما سوال این که چرا قابیل در وقتِ قربانی رفت و بدترین خوشهاش را برای پیشکشی انتخاب کرد؟
در این بازیِ ازپیشباخته چه چیزی هست؟
یک سنِ تئاتر. همهی تصاویر را از بالا، با فاصله و از یک دوربینِ مداربسته میبینیم اما رنگی و شفاف کم و بیش.
یک گروهِ موسیقی دارند اجرا میکنند.
شش نفرند:
یک مردِ ۴۰ ساله که لباسِ بافتنیِ زرد پوشیده
یک دختربچه با لباس سفید
یک پسربچه با لباس سفید
یک مرد حدوداً ۲۰ ساله که لباس آبی پوشیده
یک مرد حدوداً ۲۰ ساله که لباس سبز پوشیده
یک مرد حدوداً ۲۰ ساله که لباس سیاه پوشیده
~
در طولِ اجرا صدایی به گوش میرسد که ربطی به اجرا ندارد. یک قطعهی کم و بیش آشفته. بعد اجرا تمام میشود و گروه سازها را میگذارند زمین و به تماشاچیانی که معلوم نیست حضور دارند یا نه تعظیم میکنند و بعد همدیگر را بغل میکنند و میروند پشتِ پرده. ما همینطور از بالا آنها را پشتِ پرده میبینیم.
~
هرکس مشغولِ کاری میشود. یکی وسایلاش را جمع میکند و دیگری صورتاش را میشوید و هیچکس با دیگری حرف نمیزند.
دختربچه و پسر بچه از درِ خروجی میروند بیرون.
چهلساله دارند بندِ کفش اش را میبندد. سیاه میرود پشتِ سرِ چهلساله و دستاش را دستبند میزند. و سمتِ دیگرِ دستبند را میبندد به دستگیرهی در. در همین حین، آبی یک میلهی بلند را میکوبد به کمرِ سبز و سبز میافتد روی زمین. یک قطعهی موسیقیِ کودکانه پخش میشود. سیاه و آبی دستهای سبز را میگیرند. برهنهاش میکنند. آبی از توی انبار یک چکشِ بزرگ برمیدارد و سیاه از توی جیباش یک چاقوی دستی. آبی چکشاش را میکوبد به بیضههای سبز. چند بار. سبز جیغ میکشد ولی صدایاش را نمیشنویم. و بعد سیاه با چاقویاش آلتِ سبز را میبرد. خون میریزد کفِ زمین. چهلساله سرش را برگردانده که نبیند.
~
آبی میرود زیر دوشِ آبِ سرد میایستد. چشمهایاش را میبندد و تطهیر میشود. سیاه میرود مینشیند جلوی چهلساله. و با چاقو زبانِ خودش را میبرد و میاندازد جلوی چهلساله. چهلساله گریه میکند. سیاهْ چهلساله را وامیدارد تا زبانِ بریده را بخورد. و بعد که خورد، سیاهْ چاقویاش را فرومیکند توی گلوی خودش.
~
دختربچه و پسربچهی سفید پوش از درِ پشتی واردِ صحنه میشوند. و شروع میکنند به ساز زدن.
دوستِ من که چه عرض کنم ای بیچاره
دانشِ من (ما) بر خوشبختی تو (همگی شما) چیره میشود. دانشْ پنهان است و خوشبختیْ آشکار و زورِ غیبِ من کجا و زورِ پیدای تو کجا.
تو از علمِ دردناکِ من بیبهرهای و این بیاضِ تاابد مثلِ میلِ گداخته میرود توی هر چشمی که تمرینِ تاریکی نکرده. سیری از میان میرود. تنها گرسنگیست که حقیقت دارد. گرسنگی از میان نمیرود. و در آن ظهرِ بیانتها حق با بطنِ تهیست.
لابد شنیدهای که رازِ عیسی چهطور قیصر را دیوانه کرد. لابد شنیدهای که پطرس چه به روزِ آگریپا آورد.
در این طرف، در این سمتِ بینفس، این نیمخطِ ناقص دارد هلاک میشود. که چیزی از هوا به خود تزریق کند، که چیزی را از خود تقدیمِ هوا کند.
نیمخطِ بینفس. نیمخطِ بینفسِ بیبسط.
اما در آن طرف، در آن طرف که چشم نمیبیند، دایرههای کامل، دایرههای کاملِ خوش بر و رو، لبریزِ شهوت، جدارههاشان را به هم میمالند و مرکزهایشان را بینِ خود دست به دست میکنند. و حفرهی بسیطِ تنهایشان مجرای مدامِ هواست.
از حالِ بدِ خودم عادت ندارم که بیرمز بنویسم. چون وقتی که تو بدحالیات را اعتراف میکنی در بازیِ بیپایانِ قدرت -که همیشه بینِ همهی ما برپاست- پس میافتی.
اما من حالام هیچ خوب نیست.
گزندهست، نه شدیدتر از قبل اما به همان شدت.
تصمیم گرفتهام خودم را شاید برای آخرین بار، قربانی این آخرین کنم. اگر جرئت کنم و این تصمیم ام را عملی کنم و آخرین دستام -یعنی آبرو و قدرتِ اسمام- را بازی کنم، دیگر بعد آن هیچ آیندهای برای من متصور نیست.
امیر مثل همیشه گیر داده بود که برو رشتهی دومات را پی بگیر و برو پیشِ بهپور. گفتم امیر، نمیروم. ولام کن. قطعا نه رشتهی دوم میخوانم و میروم پیش بهپور. گفتم که کاش آنقدر سلامت بودم که میتوانستم به رشدِ خودم فکر کنم. اما نمیتوانم. من اگر هم به کندی رشد میکنم، برای این است که چیزی داشته باشم تا بعد از بیناش ببرم. امیر گفت برو دکتر. من که اهلِ این یکی نیستم. اما روی حرف امیر هم هیچ وقت حرف نمیزنم. گفتم چشم و قول دادم از یزد که برگشتم بروم. از همین حالا میدانم بیفایده است و من تنِ لجبازِ خودم را خوب میشناسم.
حالا هم توی اتوبوس نشستهام و راه افتادهام بروم یزد. دو روز کلاس دارم. حتی رمقِ سلام و احوالپرسی هم ندارم چه برسد درس دادن. بیچاره این بچهها که جنازهی من نصیبشان میشود. پوفففف. اصلاً باورم نمیشود که با این حال و روزم میخواهم بروم رودکی و سعدی درس بدهم. سرِ شب یکی از شاگردهای پارسالام پیام داد که آمدی یزد ببینیمات. من چرا باید تو را ببینم؟ من چرا باید شما را ببینم؟ شما چرا باید مرا ببینید؟ یعنی واقعاً اینقدر حالتان خوب است که میخواهید بیایید سرِ جنازهی من بگویید و بخندید؟ مردهشور همهمان را ببرد. به هر حال گفتم چشم. بعدِ کلاسام میبینمتان.
اتوبوس راه افتاده. بغلام یک پسرهای نشسته که مدام خودش را به شیشهی اتوبوس میمالد. راننده آهنگ گذاشته برای خودش و صدایاش تا گوش من هم میرسد: تو که ترجمانِ صبحای!
تولدِ ضحی بود. تولدِ بیست و دو سالگیاش. گفت یک شعرِ خوبی که خواندهای این چند روزه را بهم هدیه بده. رفتم به کوی خواجه را فرستادم برایاش. خدایا چهقدر خوشحال شدم. چه قدر خوشحال ام.
به بیژن گفتم منتظرم فرصت کنم بروم موهایام را کوتاه کنم. گفت از سُکرت هم یه کمی کم کن. وحشت کردم. تا خرخره تلخ شدم. حیف. حیف که من چه قدر از خودم را هدر دادم. و چه قدر از خودم را به استهزا کشیدم پیش شما سیاهدلها. من مثلِ یک جامِ شرابی بودم که میتوانستم یکی را که طالبِ مستیست مستِ مست کنم اما خودم را تا آخرین قطره ریختم کفِ آسفالت.
دو سومِ روز را خوابیدم. توی خواب یک چیزی پیدا کردم. یک ژستِ جدید کشف کردم. میتوان به بدن و به روح یک فُرمی داد که تمامِ طولِ شب رؤیا شکار کند. من توی خوابیدن و توی خواب دیدن به یک مهارتِ غریبی رسیدهام. کاملاً میدانم دارم چه کار میکنم. فقط کافیست دو روز وقت خالی داشته باشم و به اندازهی کافی هم دلام گرفته باشم و ملول باشم، آن وقت چنان بلدم خودم را بیندازم به ورطهی رؤیا که بعدِ دو روز یک استخوانِ سالم توی بدنام نماند.
خواب و بیدار بودم. زیبا برایام چیزی فرستاد. اول خوشحال شدم. اما بعد که نوشتهاش را خواندم آنقدر حالام بد شد که حتی نتوانستم جوابِ درستی برایاش بفرستم. آدم توی خواب بیدفاع میشود و مثلِ آینهای میشود که همه چیز را چندین برابر میکند. کافیست یک سیاهیِ کوچکی در خواب به من بتابد تا من با آن سیاهی همهی جهان را تاریک کنم.
خوب. دوستان عزیزم. مادر عزیز من. دوستدخترِ سابقِ من. استادِ من و برادرِ من. به قدرِ کافی از من بدتان آمد؟ بگویید. اگر نیامده من بلدم هنوز از این هم لختتر شوم تا خوبِ خوب از من بیزار شوید. بگویید. من زشتترینِ نمایشها را آماده کردهام تا پیشِ چشمهای شما اجرا کنم. کجایاش را دیدهاید! چنان از خودم متنفرتان میکنم که حظ کنید.
پ.ن: خوب. عجله نکن. برای تو هم هست. استخوان های من تمام نمیشوند. گیرِ تو هم عزیزِ دل من بالاخره یکی دو تا میآید که لیس بزنی. هیچ عجله نکن. برای تو نمایشِ ویژهای در نظر گرفتهام. صبر کن فقط که من یک وقتی فرصت کنم بروم موهایام را کوتاه. به هر حال با موی بلند که نمیشود.
عزت زیاد.
رفیقِ من، میدانی در کارِ عشق ورزیدن چه چیزی از همه کریهتر است؟
این که معشوقِ تو، یعنی موضعی که تو نیروهای ذهنیات را در آن انبار میکنی، عاشقِ کسی شود. حتی مهم نیست که عاشقِ دیگری شود یا عاشقِ خودِ تو. زیرا هراسِ عاشق در این نیست که معشوقِ من به دیگری رسیده (اگرچه در این هم هست، هرچه سیاهتر). سختیِ اتفاق در این است که او دیگر معشوق نیست. دیگر موضعِ تو نیست. واضعِ خود است. به همین خاطر حتی مهم نیست که عاشقِ تو شده باشد. به هر حال او فروشکسته. این مسئله بیش از آنکه عاشقانه باشد، کیفیتِ مذهبی دارد.
آسمان در تمامِ خود آسمان است. اگر آسمان خودش را بُرِش دهد و در قدری از خودش خلاصه شود، دیگر آسمان نیست. من نمیتوانم تکهای از آسمان را دوست بدارم.
تو خودت منظورِ من را متوجه میشوی. اگر به قدرِ کافی تمرین کرده باشی و در کارِ عشق ورزیدن ماهر شده باشی، کاملاً ردِ اشارهی مرا میگیری. تو میدانی. این حرفِ من برای خیلیها بیمعنی یا مسخره است. آنها هیچ وقت خود را در عشق ورزیده نکردهاند. آنها عاشق نیستند، شکمبارهاند. آنها روحهای بسیار چاقی دارند. آنها انسانهای بسیار باسواد و شاید بافرهنگی هستند و به هرحال هر چیزی را که در ساحتِ انسانی رخ دهد متوجه میشوند. اما آنها از عوالمِ حیوانی و سیاهِ من و تو چیزی نمیفهمند. و از بختِ بد، واژههای ما با آنها یکیست.
بگذار این فکر را هم با تو در میان بگذارم. که عاشقبودن و معشوقبودن هر دو مفاهیمی درونی و متکی به خودند و به قولِ معروف روبهسوی خود دارند. این که کسی تو را دوست بدارد یا تو کسی را دوست بداری، تو را معشوق یا عاشق نمیکند. تو باید در بطنِ خودت معشوق باشی ولو این که کسی دوستات نداشته باشد و عاشق، ولو این که کسی را دوست نداشته باشی.
به همین خاطر معشوق بودن شاید سختتر از عاشق بودن است. وقتِ معشوق باید یکسره در ریاضت بگذرد. معشوق در روزهای همیشگیست و هر خطایی از او اگر سر بزند، از معشوقی میافتد. اگر کارِ عاشق خواستن و طلب است، کارِ معشوق نخواستن و خویشتنداریست.
گاهی من فکر میکنم که چهقدر ریاکارانه معشوق بودهام همیشه. عاشقِ من اگر خبردار شود که من هم آب و غذا میخورم و دلبستهی دوستان و برادرانام هستم (و البته اگر عاشقِ بزرگ و باهوشی باشد) مرا به سختی از چشماش میاندازد.
نوشتنِ این حرفها برای تو فقط اشارهای به سیاهیست و به میلِ علاجناپذیرِ من به گرهنمایی. آدمِ بیچراغ که نمیتواند تاریکی را روشن کند، لااقل سیاهی را تا خرتناقاش راه میدهد.
وگرنه تو که میدانی این حرفها جز یاوه هیچ نیستند.
جنگ به هر حال زیباست. فکر نمیکنم کسی منکرِ این باشد که جنگ مجموعهی عظیمیست از جلوههای گوناگونِ زیبایی.
مرگ خود را تکثیر میکند و با این تمهید از دلگزاییِ خود میکاهد. بیگمان مرگِ یک نفر، یک همسایه یا آشنای نزدیک و حتی یک غریبه، از مرگِ هزاران نفر در جنگ تلختر است.
جنگ از این حیث جالبِ توجه است. جنگ تصویرِ کاملی از ماست، وقتی که خودمان را فدای زیبایی میکنیم. خونهای ریخته پاک میشود، خانههای ویران فراموش میشوند و از جنگ، چیزی که میماند تنها ردِ زیبایی است و زوال. و آدمها ناخودآگاه برای خلقِ آن زیباییِ در کل، ویرانی و بلا را در جزء تحمل میکنند.
من فکر میکنم که اگر جنگ و کشتار نبودند، تقریباً از زیباییِ گذشته و از فکرِ کهن چیزی به ما نمیرسید. و اگر یک وقت دیدیم که شعلهی جنگ در جهان فروکش کرده، و دیدیم که جهان رو به صلح دارد (کما این که در عصرِ ما چنین اتفاقی در حالِ رخ دادن است) احتمالاً باید فکر کنیم که وقتِ فرسودگی و اضمحلالِ جهان فرارسیده. زیرا که جنگ حافظِ حیاتِ انسان و ضامنِ دوامِ تمدن است.
~
این را هم اضافه کنم: وقتی که ما تصمیم میگیریم که دیگر با هم نجنگیم، به این معنیست که چیزی برای کشف و عرضه به آینده نخواهیم داشت.
میلِ به صلح نشانهی زبونی و خودکامگی و کاهلی و طمع است. صلح یعنی که من همه چیز را برای خودم میخواهم. میخواهم که در جزئیتِ خودم سلامت باشم و نمیخواهم که در ویرانی و در بیماری، به آن زیباییِ بزرگ منجر شوم.
صلح از طمع است و جنگ از ایثار.
جنگ (مثلِ شعر) میلِ به نمایشِ چیزهای بیهوده است: سلحشوری، شرافت و چیزهایی از این دست.
صلح از زبان و از گفتوگو میآید و جنگ از بیزبانی و خاموشی.
جنگ از جنون میآید و برعکسِ آن صلح از عقل. و معلوم است که زیبایی با جنون رابطهی نزدیکتری دارد تا با عقل.
الگوی اصلی در هنر، مسیرِ رو به تعالیست. ما چیزهای کوچک را به چیزهای بزرگ تبدیل میکنیم. و چیزهای بزرگ را به بزرگتر. و بزرگترها را به آن بزرگترین.
اما به هرحال هنرمند مختار است (مختار است؟) که این مسیر را به عکس برود و در کارش اشاره به سقوط باشد. اما باید به ابتذالِ بزرگی (ابتذال که مراقبِ همیشگیِ زیباییست) که در کمینِ کارش است آگاه باشد.
این هنرمندِ وارونهرو اگر هنرمندِ بزرگی باشد، حتی در شکستنِ این الگو نیز از نیروی خود این الگو استفاده میکند. این هنرمند اگر بخواهد چیزِ بزرگی را به چیزِ کوچکی تبدیل کند، آن بزرگ را به آن کوچک تقلیل نمیدهد، بلکه بزرگ را تا کوچک برمیکشد. و با این کار، اثرش را از موهبتِ بزرگِ تناقض برخوردار میکند. هنرمندِ بزرگ اگر بخواهد چیزی را بشکند، به همه اینطور میقبولاند که این شکسته به آن درست میارزد.
این نکته البته بسیار بدیهیست.
این چند روزِ گذشته را یکسره بودلر خواندم. دربارهی بودلر چه میتوانم بگویم. چیزی که من از بودلر خواندم و در بودلر دیدم، تصویرِ تمامِ من و تمثالِ تابهحالِ من بود. همهی چیزی که بر من گذشت در ملالِ پاریس ثبت شده. به جرئت میگویم که را شبیهترینِ شاعران به خودم دیدم. روایتاش از زیبایی، از فقر، از زشتی، از زن، از شکستن و از ریختن، از ایمان، از شیطان و... همه عینبهعین روایتِ من بود.
بسیاری از نویسندهها را آدم از موضعِ غریب میخواند. نیچه، مولوی، بوبن، فروید و حتی عینالقضات برای من اینگونه اند. من به جهانِشان غریبام اما چیزی را از خودم در آنها میبینم و چیزهایی هم دارند که از من نیست و در تجربهی جهانِشان من آن چیزها را «کسب» میکنم.
اما بودلر برای من تجربهی دوبارهی خودم بود و مرورِ سرگذشتام بود. جهانِ بودلر: جهانِ بیوهزنانِ محزون و باشکوه، فقیرانِ خیابانگرد، جنونهای آنیِ محکوم، زنانِ پست ولی زیبا، زنانِ سیاهِ عطرزده، شکستن، ریختن، و توهمِ آن که در ویرانه چیزی هست.
در قطعهی دومِ ملالِ پاریس، پیرزن میگوید: و کسانی را که میخواهیم دوست بداریم، وحشتزده میکنیم.
رفتارِ توریستی با یک «ویرانه» شکلی مخفی ولی شدید از رذالت است.
_
من خودم را شبیهِ یک باتلاقی فرض میکنم. تو که از قبل آمادهی فرورفتن و مردن در من نشدهای، گه میخوری میآیی به دیدنِ من. بیجا میکنی اگر فکر کنی که من جالبام.
_
وقتی میخواهی بیایی من را ببینی، اگر هدفی غیر از مردن داری نیا.
_
تا به حال فکر کردهای که چرا گفتهاند دستِ بیوضو به قرآن نباید زد؟
در قرآن یک کیفیتی هست. نمیدانم چه میشود اسماش را گذاشت. خطرناک، حرام، مرگبار یا هرچه. حرام بهترین کلمهست به گمانام. یعنی قرآن در موقعیتی غیرِ عادی قرار گرفته. تو اگر در حالتِ عادی و به قصدِ مطالعه(رفتارِ توریستی) به سراغاش بیایی و لمساش کنی، تو را آلوده میکند و خودش هم آلوده میشود. (یا نمیشود؟)
این را یاد بگیر، و نه فقط واردِ قرآن، بیوضو واردِ هیچ ویرانهی دیگری نشو.
خداوند گفت که یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ، قُمِ اللَّیْلَ إِلَّا قَلِیلًا. یعنی که ای پیچخورده در ایجاز، مفصّل شو.
و بیست و هشتِ صفر انگار که ظهورِ نهاییِ این آیهست، در وقتِ نهایتِ خود.
روزِ رجعتِ پیامبر: گریزِ آخرِ از جزء و گذارِ یکسره تا کل. طیِّ تمامِ شب، شبِ ایجاز، شبی که برای او شصت و سه سال طول میکشد و در بیست و هشتِ صفر روز میشود.
یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ، قُمِ اللَّیْلَ إِلَّا قَلِیلًا
شاید واژهها نمادِ چیزها باشند، این که در طولِ زمان به این کیفیتِ نمادین رسیدهاند یا از آغاز چنین بودهاند مهم نیست.
اما در اثرِ ربط و همدمایی و تکرار (تکرارِ آیینی) از حالتِ نمادین خارج میشوند (و برای تو) به شکلِ شمایل درمیآیند.
~
نامِ تو شمایلیست بر گردنات. (باز تأکید میکنم که برای من و در متنِ خلسهی من) اما شمایلِ هرچیز را وقتی میسازند که راهِ رسیدن به آن چیز و دیدارِ با آن ناپدید شده باشد.
در هذیان همیشه ردّی از تاریخ هست یا از همیشهی تاریخ ردّی هست.
احضارِ تاریخ، به قصدِ دوباره ازسرگذراندناش. تکرارِ تاریخ، درهیئتِ واکاوی و جعل.
هذیان اگرچه به ظاهر بیمعناست اما تلاشِ ذهن است برای احضارِ معنا و تزریقِ معنا در موضوع.
گذشتهی تو غیرِ قابلِ انکار است. پس بوده اما به شکلِ دیگری، معنیدارتر و شاید کمی شکوهمندتر (تو اینطور به خودت میقبولانی.)
تو با تمامِ نیروهایات، دست به جعلِ خودت میزنی. آری، اتفاق افتاد. تمامِ واقعه رخ داد؛ اما به گونهی دیگری.
امروز چهارِ آبان
بعدِ خیلی وقت سرِ وقت بیدار شدم. مجموعهای از اتفاقها افتاد تا خواب و بیداریِ من تنظیم شود. هم آن خیالی که چهارشنبه شب در سرم افتاد و مجبورم کرد به خواب بروم و هم محمد که آمده بود تهران و صبحِ زود قرار شد که برویم با افسانه پارکِ لاله ببینیماش بعد هم راه به راه رفتم مدرسه و خلاصه امروز صبح بعدِ وقتها هفت بلند شدم، بی جیغِ آلارم.
سرِ صبح نشستم پای کارِ تذکره. یادداشتهای بابِ جروم را شروع کردم برداشتن. جروم، تصویرِ تکیدگی. تنها معجزهی جروم لاغریاش بود و خلوتگزیدگی و حفرهنشینیاش در صحرا. و این بزرگترین و انسانیترین کرامتیست که در کسی ظاهر میشود. این کارِ تذکره پیرم میکند. هنوز هم که اوایلِ کار است ولی پدرم را درمیآورد. اما مجبورم، اتفاق مجبورم کرده که کار را تمام کنم، به هر طور و مشقتی که شده. شاید یکبار بعدها نوشتم که این دهانه چهطور آن شب وسطِ زندگیِ من باز شد. سرگرمیِ در جزام و ور رفتنِ جزامی با تنِ خودش. دیشب این استادی که برایاش پیام فرستاده بودم جوابام را داد. پیام ام را که بازخواندم خجالت کشیدم از انگلیسیِ دست و پا شکسته ام. خیلی منتظر بودم که جوابام را بدهد و حالا که داده دقیقاً نمیدانم چه کمکی از دستاش برایام برمیآید. فقط قدری دلگرمیست که داده. هوفففف.
دمِ ظهر رفتم پیشِ نگار. ناهار را پیشِ او و با هم خوردیم. بعد دربارهی چه حرف زدیم؟ یادم نیست. اما در طولِ روز ایدههایام را مرور میکردم. این وقتِ معلومنیستتاکی وقتِ مرور است. به قیافهاش میخورد تا یکی دوسال طول بکشد و بعد عمری اگر باشد از این مرورها عبور کنم به واقعه.
بعد با نگار اوایل و اواخرِ اودیسهی فضایی را دیدیم. هوففف. بعدِ چهارسال هنوز سرزنده، هنوز داغ بود و میسوزاند. تصویرِ کاملِ زندگی. هرچیزی که لازم است را در همین ابتدای اودیسه میشود دید. میمونها با تمامِ وجود مشغولِ خوابیدن و راه رفتن اند و در وقتِ مواجهه با احتیاط به سنگ دست میزنند.
من آدمِ تولیدکنندهای ام؟ تولیدکننده اگر نه هویتِ من در تولیدگریست؟ پس چرا چیزی تولید نمیکنم؟ چرا خسیس شدهام؟ چرا دستام خیس نمیشود؟ چرا خونام درنمیآید؟ چرا دیگر خودم را خرج نمیکنم؟ این چه مرضِ مسریای بود که گرفتم.
صبحی ادم کردند توی یک کانالی که آرشیوِ مطالبِ گرفتهی انجمنِ علمیست، برای نشریهشان. قرار شد من بشوم عضوِ هیئتِ تحریریه که بینِ کارها انتخاب کنیم. غزل گفت یک کسِ دیگر را معرفی کن که سه نفرِ هیئتِ تحریریه کامل بشود. من گفتم هیچکس را نمیشناسم توی این دانشکده که شایستگیِ انتخابِ متن داشته باشد، نه بین استادها نه بین بچهها. گفتم فقط و فقط بیژن است که میتواند متنِ خوب را بشناسد. خلاصه صبح من را اضافه کرد به این کانالِشان. متنها را توی راه و توی مترو که بودم جستهگریخته خواندم. یکی از یکی افتضاحتر. پرت و پلا. پرتِ حسابی. حتی یکیشان هم ارزشِ چاپ ندارد. و خوب این را هم من حس میکنم که این سلیقهی من است. یعنی وقتی میگویم پرت، یعنی پرت از من. یعنی چیزی که من دنبالاش هستم (آتش و تاریکی) توی این متنها پیدا نمیشود. وگرنه من نه هیچ کسی نمیتواند بگوید که متنِ خوب چیست.
یک چیزِ دیگری که دیشب و امروز سرگرمام کرد، خواندنِ پستهای یک وبلاگِ تازه بود. قاعدتاً باید تابهحال میخواندمشان ولی خوب نخوانده بودم و دیشب و امروز حسابی لذت برم از خواندنِشان. و خیلی خوشوقت شدم از همین سیرِ جستهگریختهام. خیلی خوشحال میشوم وقتی در نثر و در لحنِ کسی، چیزی از غرابت پیدا میکنم و چیزی از گیر و دار.
دارد باران میزند. و خیس که میشود در و دیوار و کوچه خیابان، من حسِ امنیت میکنم. امن؛ که در همانجای تاریخ ام که باید. من که مالِ جنوبام و ذهن و دلام هم همیشه جنوبی و تشنگیکشیده بوده، وقتی باران میآید برایام کم از معجزه ندارد.
هوش و روزمرگی. روزمرگی در هوش بلاست. برعکسِ آن، من وقتی اثرِ هوش را در روزمرگی میبینم٬ عاشق میشوم.
دربارهی شاملو:
الان حوصله ام نمیشود. اما یک بار یادم باشد که دربارهی شاملو یک چیزی بنویسم که چرا و از چه چیزِ شاملو متنفرم و چه چیزش هنوز برایام محترم است.
امروز بعدِ چند وقت رفتم سرِ کلاس. مبانیِ عرفان گفتم و قدری مثنوی و چند صفحه تمهیدات خواندیم.
دیگر درسدادن سختام است. علیالظاهر مثلِ قبلاً درس میدهم. اما سختام است. یعنی سخت است چیزی را که فهمیدهام درس بدهم به بچهها. یعنی خودم حس میکنم که اگر بخواهم واقعاً آن چیزی که را یادگرفتهام سرِ کلاس بگویم بیش از حد عجیب و غیر قابلِ باور به نظر میرسد و نمیتوانم هم که نگویم و تهاش چیزی که سرِ کلاس میگویم به نظرم مشتی پرت و پاره است، نصفه نیمه و از اینجا و آنجا.
خصوصاً این سری که چند وقتی در فروید گشته بودم و عرفان را مطلقاً خارج از ادامهی اسطورگی و در رابطه با پدر نمیفهمم. توی مثنوی این بیت مثلاً که گو بران بر جانِ مستام خشمِ خویش/عیدِ قربان است و عاشق گاومیش
من چه بگویم دربارهی این بیت؟ قربانی شدن. خود را قربانی کردن. این میلِ به قربانیکردنِ خود از کجا آمده؟ خود را تقدیمِ پدر کردن، تا شاید از کینهی کهناش کم شود.
برایام جالب است. تقریباً بعد از همهی کلاسهایی که رفتهام بچهها یک تصویر و یک حس مشترک از من توی ذهنشان میماند: ترس و اعجاب. شاید هم من خودم ناخودآگاه در رفتار و در لحن و در حرکاتام این حسها را بهشان القا میکنم ولی بیشتر از این نتیجهی کارِ ذهنیِ من است که اول خودم را حسابی ترسانده و بعد هم بچهها را سرِ کلاس.
به هر حال، بعد از این چند وقتی که سرِ کلاس نرفته بودم تجربهی خوبی بود و خوش گذشت. هم بچههای خوبی بودند هم یک کمی توانستم ایدههایام را مرتب کنم. آخر کلاس یکی دربارهی استسقا پرسید. وقتی توضیحام تمام شد گفتم انشاءالله که همهی شما تا همیشه از این مرضِ عرفان و از این بیماریِ عجیب غریب در امان بمانید و در سلامت زندگی کنید که خودِ مولوی هم آخر عمری گفت بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن.
من حس میکنم تنها کاری که در این چند سال سرِ کلاسها کردهام آشناییزدایی از موضوع بوده، تا جایی که در توان ام بوده، زیرا خودم هم موضوع را همین قدر آشناییزدوه یاد گرفتم.
حالا هم جای شما خالی توی یک جگرکی بغلِ مدرسه نشستهام و دل و چربی سفارش دادهام و منتظرم بیاید.
وقتتان به خیر
تا وقتِ بعد اگر دست دهد.
تصویرِ من از تو،
چهرهی یکسره. بیهیچ درکی از تنِ تو یا نیازی به آن. چهرهی تمام، محلِ برپاییِ ژستهای تو(که البته در دیدارهای کوتاهمان هیچوقت فرصتی برای کشفشان به من ندادی)
چهرهی تو در ذهنِ من استعاره به جزیرهایست، بینِ دریا. صورتی که مدام بسط پیدا میکند (در خود) و (در دریا) کتمان میشود. این قابِ عکسِ من از تو آنقدر آبی هست که مرا از گذشتههای روشنِ ظهرزدهام خلاص کند و آنقدر تیره و کدر هست که دلام را نزند. غرقه. آن وقت که تو در غرقه بودی من هنوز نمیخواستم که بشناسمات.
چون روزِ عیدِ پنجاهه فرارسید، جملگی با هم در یک مکان بودند که به ناگاه بانگی چون آوای وزیدنِ بادی تند از آسمان برخاست و خانهای را که در آن به سر میبردند، به تمامی آکند. زبانههایی که گویی لهیبِ آتش بود، بر ایشان پدیدار گشت، زبانهها چند پاره شد و بر هر یک از ایشان یکی بنشست. آن گاه جملگی از روحالقدس آکنده شدند و آغاز به سخنگفتن به زبانهای دگر کردند، بر وفقِ قدرتی که روح بهرِ تکلم بر ایشان عطا کرده بود.
باری مردانِ پارسا از جملهی ملتهایی که به زیرِ آسماناند، در اورشلیم ساکن بودند. چون بانگ برخاست، جماعت گرد آمدند و مبهوت گشتند. هرکس میشنید که ایشان به زبانِ او سخن میگویند. حیران گشتند و جملگی به شگفت آمدند و گفتند: «مگر این مردانی که سخن میگویند جمله جلیلی نیستند؟ پس چه سان هریک از ما میشنود که به زبانِ مادریاش سخن میگویند؟ پارتها، مادها، عیلامیان، ساکنانِ بینالنهرین، یهودیه و کاپادویا، پونتوس و آسیا، فروگیا و پامفولیا، مصر و آن ناحیهی لیبی که نزدیکِ کورِنِه است، رومیانِ مقیم، از یهودی و نوکیش، کرتیان و اعراب، میشنویم که اینان شگفتیهای خدا را به زبانِ ما بازمیگویند!»
جملگی حیران گشتند و با سردرگمی یکدیگر را گفتند: این چه تواند بود؟
دیگران سخرهکنان گفتند: ایشان مست از میِ گیرایند!
(کارهای رسولان ۲/ ۱۳-۱)
~
برجِ بابل به انتها نرسید، زیرا خداوند میهراسید که انسانها یگانه جایگاهاش ،یعنی ملکوت، را نیز فتح کنند. و فتحِ ملکوتِ هرچیز تنها در یکزبانی و در بیزبانی ممکن است. (نگاه کنید به مرصادالعباد، فصلِ دوم از بابِ دوم)
اما میتوان اینطور فکر کرد که برجِ نیمهکارهی بابل با شهادتِ مسیح -در اتحادِ دوبارهی پدر و پسر و با پاکشدنِ گناهِ نخستین در خونِ عیسی- به انتهای خود میرسد.
این تکهپارهها را دیروز ظهر سرِ اولین جلسهی حلقهی کلام نوشتم.
۱
علم کلام [و فلسفه] چیزی نیست[ند] جز مجموعهای از اشتباهاتِ زبانی.
در بحثهای کلامی، یک بازیِ زبانی شروع میشود و در آخر به انتها میرسد. دو طرفِ بحث از دو جهانِ زبانیِ متفاوت میآیند و چیزی از هم نمیفهمند. آنها در ابتدا یک نقطهی مشترک بینِ خود میگذارند (شروعِ بازی) و بعد میکوشند تا واژههایشان را با هم مترادف کنند و به یک زبانِ واحد برسند. (چیزی شبیهِ مفهومِ همدمایی در فیزیک)
در یک بحثِ کلامی، طرفین به هیچ عنوان پیِ حقیقت و دنبالِ کشف نیستند. آنها فقط میخواهند بازیشان ادامه پیدا کند. نمیخواهد چیزی راهِ میلشان را به ترادف سد کند. آنها در مترادفشدنِ واژههایشان ارضا میشوند.
۲
گفتهاند که عقل راه به جایی نمیبرد.
اما عقل اساساً راه نمیبرد.
۳
در مواجههی دو الگوی ذهن یعنی کلام و عرفان با یک سوژهی مشترک یعنی دین، کلام دین را به آینده میبرد و عرفان دین را به هیئتِ نخستیناش شبیه میکند.
۴
دکتر احمدی میگوید که تثلیث عقلانی نیست. همهی این ایرادهایی که مسلمانان از ایدههای مسیحی گرفتهاند: تثلیث عقلانی نیست. عیسی پسرِ خدا نیست. خدا نمیتواند پسر داشته باشد.
همهی این اینها شبیهِ ایرادهای احمقانهایست هستند که بزرگترها از بچهها میگیرند. بزرگترهایی که هیچچیز، حتی یک کلمه از حرفِ بچهها را نمیفهمند.
هیچ لزومی ندارد که تثلیث با قراردادهای عقلانیِ شما (این اشتباهاتِ سفت و سختِ زبانی) منطبق باشد.
این الگوی سهوجهی در عمقِ ذهنِ بشر شکل بسته. شکلِ کروموزوم سهوجهیست. دیالکتیک از همین میلِ بشر به عدد سه آمده. تز، آنتیتز، سنتز. پدر، مادر، فرزند. عدد سه. اولین مجموعهی کامل. تضادِ یک و دو در سه به نهایت میرسد. سه اولین شکلِ نهایت است. انسان به عدد سه علاقه دارد. در عددِ سه به آرامش میرسد.
انسان میلی کودکانه دارد به جفت و جور کردنِ همه چیز با عددِ سه.
این را شما نمیفهمید. که کودک چه کیفی میکند از جفتوجور کردن. که تثلیث از عمقِ جسم نشأت میگیرد. از جسم که تنها مرجعِ حقیقت است نه از اوهامِ عقلانی.
۴
[ادامهی این یادداشت فقط برای یادآوریِ خودم]
تنها مسیرِ شناختِ حقیقت (یا حداقل تنها چیزی که به عنوان حقیقت در دست ما هست،) اسطورهشناسی و فیلولوژیست. کلنگری. بازگشت به عقب. تا سرحداتِ ذهن پیش رفتن. از بیرون به همه چیز نگاه کردن. تأویل کردن. حقیقتِ هرچیز در ابتدای آن چیز است. برگشتنِ مسیرِ رفته.
اهلِ کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهرویی باید جهانسوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالمِ خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بیاید ساخت وز نو آدمی
(حافظ)
میانِ خدا و انسان چیزی جز یک کینهی قدیمی نیست.
آن ها پدر را کشتند. او را از زمین و از زن بیبهره کردند و او را آسمان کوچاندند. و در طیِ این کوچ، او را به خود و خود را به او بیشباهت کردند.
به همین خاطر است که خداوند درونِ دلهای شکسته است و از میانِ پسراناش تنها بیبهرگان و ناکامان را دوست میدارد. زیرا انسانِ ناکام را نیز مانندِ خداوند از زمین محروم کردهاند و به آسمان کوچاندهاند. آسمان در تنِ شکسته رخنه میکند و مثلِ جزام خود را بر پوستِ ناکامان میپراکَنَد. و انسانِ ناکام تمثیلی از خداست.
خداوند تنها مردگان را دوست میدارد. او با کینهی خود در کشاکش است و میکوشد تا جانِ کینهکشیدهاش را در برپاییِ عشقِ ابدی آرام کند. پس به همه از مرگ میچشاند. و این کینهی قدیمی تنها در مرگِ هرکس -برای او- و در مرگِ همگان -و برای همگان- زدوده میشود.
[پدر و پسر تنها با مرگِ زن با هم صلح خواهند کرد پس] این کینهی قدیمی تنها با نابودیِ تمامِ زمین از میان میرود.
آنگاه که شکافِ زمین و آسمان پُر شود، خداوند از تبعید بازمیگردد و زن و زمین را از او به چنگ خواهد آورد.
~
«آنگاه آسمانی تازه و زمینی تازه دیدم. زیرا آن آسمان و زمینِ نخستین ناپدید شدند و دیگر دریایی وجود نداشت. شهرِ مقدس یعنی اورشلیمِ نو را دیدم که از آسمان از جانبِ خدا، مانندِ عروسی که برای شوهرش آراسته و آماده باشد، به زیر میآمد. از تخت صدای بلندی شنیدم که میگفت: «اکنون خانهی خدا در میانِ آدمیان است و او در بینِ آنان ساکن خواهد شد و آنان قومِ او و او خدای آنان خواهد بود. او هر اشکی را از چشمانِ آنان پاک خواهد کرد. دیگر از مرگ و غم و گریه و درد و رنج خبری نخواهد بود؛
زیرا چیزهای کهنه درگذشته است.»
(مکاشفه ۴-۱: ۲۱)
من از هرچیزی که در من و در شما مشترک است (همنوعبودن، هموطنبودن، همسنبودن، همرشتهبودن، همسایهبودن، همجنسبودن، همزبانبودن، همفکربودن و...) اول متعجّب و بعد متنفّرم.
بعد از مرگام از میانِ شما تنها کسی حق دارد برای من عزاداری کند که پیش از مرگام عزادارِ من بوده باشد.
چون بساعت واهمدان آیی، شرحِ این نامه بمشافهه بشنوی و اگرنه این را نیز در کیسهی حمعسق نگه میدار.
(مکتوبات، عینالقضات، ص ۱۹۵)
~
یک این بار راحتام بگذار. یک بار فقط. همین یک بار بگذار من تاریخِ خودم را از یاد ببرم. بگذار از گذشتهام عبرت نگیرم. بگذار این ذغالِ افروخته را چند لحظه بیشتر توی مشتام نگه دارم. بگذار حرف بزنم.
از مواجههی من با سپیده چه چیزی در من یا از من ماند؟ بگذار بگویم.
یک رشته به باریکیِ مو از من به زمین وصل بود و حالا نیست. تمامِ حاصلِ من از واقعه بریدنِ این رشته بود. حالا دیگر هیچ خبری برای من تلخ نیست. من مثلِ تاریکی به هر کجا میسُرم، سراپا سیال. به اشارهای میمیرم، به اشارهای زنده میشوم. به اشارهای از پدید، ناپدید میشوم و برعکس. این اتفاق آخرینِ یک سلسله بود، سلسهی مرگپذیریِ من. که حالا مثلِ موم توی دستِ مرگام و مرگ هم مثلِ موم توی دستِ من است.
گذشته از این آن شبی که من این واقعه را قصد کردم، یادم هست که دقیقاً چه اتفاقی افتاد. و این که چهطور تکانده و تکیده شدم. چیزی به جزءجزءِ جهانِ من رسوخ کرد. و یک لحظه، همه چیز در یک لحظه رخ داد و چشمِ من از ساخت افتاد و یک لحظه به خود ساختارِ دوباره گرفت. من به سمتِ سومی نگاه کردم. و نوری که از آن سوی سوم میتابید، گوشهگوشهی مرا تأویل کرد. و من خوشبخت بودم که پیش از مرگام دقیقترین و دیریابترین ژستهای انسانی را به خودم گرفتم و در تنِ خودم از نو کشف کردم. فقر. ایجازِ ناگزیر. استهلاک.
هرچیزی که از واقعه به دستام رسید را یک شب توی نامهای برای چند نفر از آدمهای نزدیکام نوشتم که کاش ننوشته بودم. مهم نیست. دیگر این دالان را تا آخرش رفتهام.
اما من سپیده را نمیخواستم. این نکتهایست که به تازگی کشفام شده. هرچند من خیال میکردم که تنام را بسترِ خواستن کردهام و خیال میکردم که توانستهام کمانِ کشیدهی خودم باشم اما حالا که دقیق نگاه میکنم میبینم که من مرگ را میخواستهام، بیشتر از همه چیز. من معمّا را اشتباه دیده بودم. من فکر میکردم که معمّای من یک کلمهست و سعی کردم از راههای مختلف (مثلِ تکرار و انجامِ مراسمِ آیینی در زبان) کشفاش کنم. اما معمّای اصلیِ من مرگ بود. و کلِّ این اتفاق رمزی بود که من میخواستم از مرگ باز کنم. و راهِ من به مرگ از سپیده میگذشت. و گذشت. و به همین خاطر هم از خودم شاکی نیستم که چرا کمانِ تنام را تا انتها نکشیدم. و چرا به سپیده نگفتم که دوستاش دارم. من شاکی نیستم. چون همان چیزی را که دور از چشمِ خودم میخواستم حالا جلوی چشمام و توی دستام گرفتهام. من -بیآنکه خودم خبردار شوم- بینِ سپیده و مرگ، مرگ را انتخاب کردم. گلهای نیست.
من در نتیجهی این گذار، زیباترین شکلِ خودم را پیدا کردم و دقیقترینِ نقابهایام را یافتم و چفتِ صورتام کردماش. من در ضرورتِ تاریخام به چهره میآیم. من در نهایتِ این راه، همان ژستی که دنبالاش بودم را گرفتم به خودم. ژستی که هیچکس، دیگر هیچکس نمیبیندش و ذرهذره از چشمهای خودم هم غریبتر میشود. من حرفی که باید از شیطان میشنیدم را شنیدم: تاریک و سراپا سیال.
بگذریم. من امشب تلختر از آن ام که بتوانم از زیباییِ خودم گزارشی بدهم. و این که ربطِ من با جهانِ زندهی مربوط، به کلّی از هم گسیخته. دیگر با آشناترین آدمها هم بیدلالتام. به جز چند نفرِ بسیار محدود از دوستانام که به قدرِ کافی از هوش و از بیماری برخوردارند، تقریباً همه از چشمام افتادهاند، و دارم سعی میکنم خودم را از چشمِ همه بیندازم و فکر میکنم هم که انداختهام هم تا حدِّ زیادی. به هر حال، دست و دلام دیگر به اشاره نمیرود. وقتخوش.
بس کن که بیخودم من ور تو هنر فزایی
تاریخِ بوعلی گو، تنبیهِ بوعلا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین رهِ سلامت ترکِ رهِ بلا کن
در رابطهی جنسی چیزی که اهمیت دارد رسیدن به ضربآهنگ است.
بدن وقتی رام میشود که امید به تکرارِ سوژه داشته باشد.
اصالتِ تاریخ امری متأخر است. ما به تاریخ اصالت میدهیم زیرا خود را مرکزِ جهان نمیدانیم. اما برای گذشتگان، تاریخ هیچگاه اصالت نداشته. زیرا ذهنِ کهن خود را در مرکزیتِ جهان (و زمان) میبیند و به تبع پدیدهی تاریخی را، وقتی که میخواهد بشناسدش از ذهن و از زبانِ خود عبور میدهد.
او -یعنی انسانِ کهن- در تاریخ فکر میکند نه به تاریخ.
(شکلِ دقیقی از این جهانبینی را در دفترِ دومِ مثنوی میبینیم: قصهی سجدهکردنِ یحیی علیهالسلام در شکمِ مادر مسیح را علیهالسلام)
~
برای مثال ما امروز هیچوقت به خودمان اجازه نمیدهیم که چیزی از خودمان به تختجمشید اضافه کنیم یا مثلاً در مسجد جامع اصفهان صحن یا محرابِ جدیدی بسازیم. در حالی که این بناها در طولِ زمان مدام در تکوین بودهاند. بسیار دیدهایم که در یک بنا که متعلق به قرنهای اولیهی اسلامیست -و گاهی حتی ریشههای بنا به عصرهای کهنتر میرسد- آثاری از سلسلههای بعد مثلِ صفویه و سلجوقیه و... هست و این تکوین در بسیاری از بناها تا قاجار ادامه پیدا کرده و اسمِ فتحعلیشاه را مثلاً بر کتیبهی این بناها میتوان دید.
و این گسست از قاجار به بعد -برای ما- رخ میدهد. که ما خود را در تاریخ و از تاریخ نمیبینیم و میکوشیم شکلِ نهاییِ تاریخ را حفظ کنیم و نگه داریم.
~
در ادبیات به همین نحو. در جهانِ کهن یک اثرِ ادبی با اتمامِ کارِ مولف به پایان نمیرسد و در دستِ کاتبان و نگارگران و راویان و... در جستوجوی شکلِ کاملترِ خود به حیاتاش ادامه میدهد. اما ما امروز در کارِ تصحیحِ متون، جلوی این رشد را میگیریم و میکوشیم شکلی قطعی و نهایی از متن به دست بیاوریم.
~
ما به خودمان اجازه نمیدهیم که بخشی از گذشته شویم و که گذشته شویم. چراکه از مرگ میترسیم. و میخواهیم راهِ مرگ را سد کنیم. و به همین خاطر به آثارِ تاریخی دست نمیزنیم چراکه مردهاند و مرگ را سرایت میدهند. و میکوشیم تا با حفظ و مرمتِ این آثار جاودانهشان کنیم. اما مرگ با قدرتی بیشتر از همیشه بر ما و بر زمانهی ما مسلط است.
یک پدیده تنها وقتی جاودانه میشود که مرگ را تا انتها به خود راه دهد و ما تمامِ منافذمان را به روی مرگ بستهایم.
واژهی حرام با حرمت و حریم و حرم همخانوادهست. این واژهها بیش از آنکه بر پلیدی و گناه دلالت کنند، اشاره به امر مقدس دارند. این واژهها مرز میکشند و در مرزی که میکشند، سوژهشان را -احتمالاً با نهایتِ قدرتی که ذهن میتواند بر چیزی اعمال کند- تشدید میکنند.
~
نخستین احساسی که از ریشهی حرم در ذهن میروید «واهمه» و «ترس» است. اما این ترس با ترسهای طبیعی بشر متفاوت است. در حرام، ترس از آلودهشدن نیست، از آلودهکردن است.
حرام به دورِ سوژهی خود پردهای از واهمه میتند و سوژه در پشتِ این مانع، زیبا و لذتناک و در عینِ حال دستنایافتنی و هراسناک است. و حسابِ این هراس را گفتم که از هراسهای طبیعی باید جدا کرد زیرا که هراسی زبانیست.
برای مثال ما از بیماریها واهمه داریم و از آنها میگریزیم. اما به امرِ کشیده میشویم و میگریزیم.
در پردهای که «حرمت» به قصدِ کتمانِ سوژه به دورِ آن میتند، اشارهای دوچندان هست در بیانِ همان سوژه. میتوان اینطور گفت که کارِ صفتِ حرام در زبان ظاهراً دور کردنِ ذهن از سوژهست؛ و محرومکردنِ آن. و در درونهی امر ولی کارِ صفتِ حرام، کشیدنِ ذهن است به سوژه.
برای مثال در «یسئلونک عن الروح» همین اتفاق میافتد. سوژه ممنوع میشود و ذهن جذبِ سوژهی ممنوع.
~
پس امرِ حرام در اصل باید برای پرکششترینِ چیزها به کار رود، یعنی امرِ غریزی. و اگر میبینیم که در فقه صفتِ حرام برای اموری غیرغریزی نیز به کار رفته به گمانِ من اتفاقی متاخر است و از جنسِ جزئیسازیهاییست که همهی علوم به آن پرداختهاند.
~
برای برپایی و رشدِ تمدن، انسان ضرورتاً باید ریاضت میکشید. همانطور که برای کسبِ هر موفقیتی باید موقتاً از چیزهایی اجتناب کرد، رشدِ تمدن نیز ناچاراً در گروی وضعِ اخلاقیات بود. انسان شدیداً به امرِ غیراخلاقی (شر) گرایش دارد اما از سرِ ضرورتی تاریخی باید از آن اجتناب کند. و از آنجا که هر ریاضتی ذاتاً موقتیست و صرفاً تا زمان تحققِ هدفی خاص ادامه مییابد، با رسیدنِ تمدن به نقطهی اوجِ پیشرفتاش، نظامِ اخلاقی ضرورتاً فرومیپاشد و انسان به حالتِ ابتدایی و پیشااخلاقیِ خود رجعت میکند و مرزهایی را که با ریشهی حرم به دورِ شر کشیدهبود، درمینوردد.
~
در ابتدای این یادداشت نوشتم که واژهی حرام پیش از آنکه پلیدیِ چیزی را اعلام کند، بر خاصبودن و دورازدستبودنِ آن دلالت میکند. پس با این تعریف واژهای که در مقابلِ «حرام» قرار میگیرد نه «حلال» بلکه «مباح» است.
(همانطور که در برابرِ taboo واژهی noa قرار میگیرد.
نقل از توتم و تابوی فروید)
اما میانِ این دو واژه چه فرقی هست؟ اگر حلال و مباح هردو دلالت بر کاری دارند که انجامِ آن بلامانع است، چرا برای اشاره به یک مدلولِ واحد باید دو واژهی متفاوت باشد؟
به این سوال میتوان اینگونه پاسخ داد: چیزی حلال است که امکانِ حرامبودنِ آن نیز باشد یا بهتر اگر بگوییم، حلال جزوی از محرمات بوده که از حرمت افتاده حال آن که دربارهی مباح این گونه نیست.
برای مثال رابطهی جنسی با همسر را حلال میگویند نه مباح. زیرا پیشفرض دربارهی رابطهی جنسی حرمت است و این رابطهی خاص، یعنی رابطه با همسر، حلال «شده است». اما مثلاً نفسکشیدن و آبخوردن و ... مباحاند. زیرا نفسکشیدن امری عادیست و رابطهی جنسی امری غیر عادی.
باز هم اگر بخواهیم فرقِ این دو واژه را معلومتر کنیم، باید گفت که در «حلال» هنوز قدری از واهمه هست. اما در مباح واهمهای نیست. پس حلال و حرام از یک جنساند و هردو حولِ حسِ هراس شکل گرفتهاند و بر چیزهای غیر عادی دلالت دارند. در «حرام»، واهمه هنوز پابرجاست و در خلال واهمه به آخر رسیده. بر امرِ حلال نیز مانند حرام، مرزی محیط بوده که حالا برداشته شده اما ردِ آن کماکان در اطرافِ سوژه پیداست. در حالی که برای امرِ مباح از آغاز چنین مرزی نبوده. به همین خاطر است که انجامِ عملِ حلال در مقایسه با عملِ مباح با لذتِ بیشتری همراه است.
عیسی میگوید: «به راستی که در ملکوتِ من بیگانهای نیست.»
زیرا ملکوت اشارهای از نابودیست. وقتی که همه در ملکوت هلاک شوند، دیگر بیگانهای در میان نمیماند.
دست کشیدن بر جدارهی ملکوت یعنی شروعِ ویرانی. ملکوت درونهی هر چیز است و وقتی که بر درونهی چیزها دست میکشیم، برونهشان شروع میکند به تکیدن.
ملکوتِ هر چیز شکل و الگوی آن است و تنها وقتی بر الگوی شئ محیط میشویم که شئ را از میانه برداشته باشیم.
عرفان دیانت:
آیههایی که روبهسویهی مرگ دارند، بیفعلاند. خداوند نگفته کل شئ یهلک یا انا الیه یرجعون یا کل نفس یذوقون(؟) الموت. گفته هالک و راجع و ذائقة.
فعل از زمان و از کنش که میافتد، لغت میشود. میشود مجرای یکسرهی زمان و کنش.
کل شئ هالک الا وجهه. یعنی که هلاک در وقت اتفاق نمیافتد، وقت خود هلاک است. یعنی که همه چیز مشغولِ هلاکاند: هلاک کردن و شدن.
همه چیز نابود میشود
و صورتِ تو میماند
تنها.
~
ادامه: در این آیه پارادوکسی هست. این پارادوکس لطفیست مستور به ما.
تمامِ اعضای صورت از میان میروند و تنها صورت باقی میماند. وجهی که مانندهست، همان کلشئایست که هلاکشوندهست. یعنی که تکتکِ شما هلاک میشوید، اما تمامِ شما میماند.
أَفَمَنْ یَمْشِی مُکِبًّا عَلَىٰ وَجْهِهِ أَهْدَىٰ أَمَّنْ یَمْشِی سَوِیًّا عَلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ؟
~
پس آیا آن کس که نگونسار راه مىپیماید هدایتیافتهتر است یا آن کس که ایستاده بر راه راست مىرود؟
نمیدانم قبلاً این را جایی نوشتهام یا نه. باز مینویسماش اینجا.
تمثیل یک فرمِ مذهبیست. پس هیچ به دنبالِ اثباتِ چیزی یا گفتوگو با کسی نیست. تنها چیزی را ابلاغ میکند و به جایی اشاره میکند.
اگر ما از تمثیل انتظارِ اثباتِ ایده را داشته باشیم، تمثیل از ساختار میافتد.
خس به صد سال طوفان ننالد/گل به یک تندباد است بیمار
نیما در اینجا ظاهراً بیهیچ داوری، گزارشی از یک واقعیت ارائه میدهد. اگرچه قصدِ نیما ستودنِ «حساسیت» و مظهرِ آن یعنی گل است، اما در عینِ حال میتوان با خواندنِ گزارشِ نیما، مقاومبودنِ خس را ستود و سستیِ گل را نکوهش کرد.
پس تمثیل تنها از واقعه «خبر» میدهد و رسالتِ آن تنها در این است که شکلِ واقعه را به خود بگیرد؛ تا ما هنگامِ مواجهه با تمثیل، ردّی از واقعه را دیدهباشیم.
کارِ تمثیل عبوردادنِ لمس است از خود. تمثیل واقعهی لمسناپذیر را لمس میکند و متبرّک میشود. و طبیعیست که این لمس هرچه شدیدتر و عمیقتر باشد، تمثیل نیز با واقعه همشکلتر و همدماتر خواهد بود.
پس تمثیل نائبِ واقعهست و ما به نیابت از واقعه بر تمثیل دست میکشیم.
تمثیل مثلِ چشمهای ماست. وقتی که لنگیِ پاهایمان ما را از سفر میاندازد، چشمهایمان را به جای خود به زیارتِ واقعه میفرستیم.
دیشب توی یک ژستِ عجیبی خوابام برد.
رفته بودیم سمتِ آرژانتین و بعد که داشتیم برمیگشتیم، قبلِ میدانِ ولیعصر شروع شد و بعد که تا خانه قدم میزدم گُر گرفت و بسط پیدا کرد و دمِ خواب دیگر خودش را به تمامی بر من پوشانده بود و باز معلومِ بدنام نمیشد.
ژستِ پایانِ مقدر. پایانِ نمایش. آخرین دیالوگها پیش از آنکه پرده بیفتد. انگار راویِ میانسالی از دهانِ من خطاب به همهی آدمهای دور و نزدیک، با صدایی اکراهآلود میگفت: «مقدر بود و رخ داد. برای او طلبِ مغفرت کنید.»
انگار که من در لحظهی آخر باید نمایش اجرا میکردم تا نمایش را نبینم.
نورهای زرد. لباسهای اشرافیِ بلند و تاریک.
ژستِ یک آخرالزمانِ شخصی.
ژستِ دکتر جکیل وقتی که نامهاش را مینویسد. چشمهای بازِ باز. حیرتِ مصنوعی و اغراقآلود.
صحنهی آخرِ دکتر کالیگاری.
آن گوی شیشهای در ابتدای Citizen Kane.
~
من دیشب توی خواب و بیداری این فکرها را میکردم ولی خستهتر از آن بودم که چیزی بنویسم. فقط در تاریکی خودکاری پیدا کردم و کفِ دستام نوشتم «کالیگاری» و خوابام برد. امروز سعی کردم از آن ژست چیزی به یاد بیاورم. نمیدانم چهقدرش از دست رفت و چهقدرش در دستام مانده.
جهان باید یک رنگی داشته باشد بالاخره. رنگِ اصلی و حقیقیِ دنیا؛ و ما و همهی موجوداتِ دیگر با رنگهای گونهگونِمان بر آن رنگِ اصلیِ دنیا زندگی میکنیم.
بعد وقتی که عزرائیل میخواهد بیاید پیدایمان کند، از روی همین تفاوتِ رنگِ ما با رنگِ پس زمینه ردِمان را میگیرد و میبردمان.
اما اگر ما این رنگِ اصلیِ جهان را پیدا کنیم و به تمامی به آن رنگ دربیاییم -مثلاً جهان زرد باشد و ما هم سراپا زرد شویم- دیگر عزرائیل هرچه بگردد پیدایمان نمیکند.
مواجههی ما، یعنی من و آدمهایی مثلِ من، با «افسانه» واقعاً هولناک و مخرب است. مسیح، بودا، ابراهیم و... اینها چیزهاییاند که قرنها به دست و در زبانِ آدمها و ملتها پرداخته شدهاند و بزرگترین افسانههای بشر را ساختهاند.
این ایدهها مثلِ یک گلولهی برفی هی میغلتند و از زمین تغذیه میکنند و بزرگ و بزرگتر میشوند و بیگمان بعد از قرنها غلتیدن، آدمی مثلِ من را، اگر سرِ راهشان قرار بگیرم، له و لورده میکنند.
افسانهها ویرانگرند.
حروف اگرچه به نظر مجردترین شکلِ کلاماند اما ما حروف را هم با اسمهایشان میشناسیم. یعنی چیزی که ما به عنوانِ «حرف» میشناسیم تنها تصوری از حرف است و ما احتمالاً از مرحلهی اسم فراتر نرفتهایم و چیزی که اسماش را حرف گذاشتهایم، تنها تصوری از جهانِ پس از اسم است.
حروف اگرچه عناصرِ سازندهی اسماند، اما خود نیز موسوماند. یعنی که حروف بر اسماند و هم اسم بر آنهاست.
~
حرف «ا» را در نظر بگیرید. اسماش «الف» است. در خودِ الف(یعنی اسمِ ا) سه حرف هست که سه اسم دارند:«الف٬ لام، فا» در خودِ این سه اسم، هشت حرف هست که هشت اسم دارند: «الف، لام، فا، لام، الف، میم، فا، الف» و در این هشت اسم، بیستودو حرف هست با بیستودو اسم: «الف،لام،فا،لام،الف،میم،فا،الف،لام،الف،میم،الف،لام،فا،میم،یی،میم،فا،الف،الف،لام،فا» و...
~
الفبا اشارهای به ابدیت است.
بالاخره پیدایش شد. عصرِ دمکردهی تابستان. بیست و یک تیرِ امسال. سیاهپا آمد.
این مقاله ی کوتاه را به عنوانِ مشقِ کلاسِ مسعودِ سعد، برای دکتر عیدگاه نوشتم. کمی هول هولکی شد اما نهایتاً چیزی بیشتر از این درنمی آمد ازش. گفتم این جا هم بگذارم اش.
برای دوستام، بیژنِ خزائلی
۱
میگویند که پروانه عاشقِ شمع است.
اما تا حالا هیچ پروانهای خود را به شمعِ خاموش زده؟
۲
بسوزم که یارِ پسندیده اوست
که در وی سرایت کند سوزِ دوست
(سعدی)
شمع معشوق است پروانه عاشق. در شمع آتشی هست که پروانه را به خود میکشد. میشود اینطور فکر کرد حتی که پروانه عاشقِ آتش است.
در این تمثیل آتش همه چیز را گرم کرده. همه جا را روشن کرده. معشوق(شمع) پیش از عاشق (پروانه) آتش را لمس کرده و سراپا گرمِ نور است.
پروانه و شمع تمثیلِ سلامتیست.
از این بیتِ سعدی و فکرِ به آن، کشیده میشوم به تصویری دیگر، از جهانی دیگر. با همان الگو برای خودم تمثیلِ دیگری میسازم: مار و سنگ.
مار دورِ سنگ میپیچد. تمامِ عضلاتِ تنِ نحیفاش را جمع میکند در خود و سنگ را بغل میکند.(حکایتِ معروفِ کرخی و ستون)
این تمثیل عکسِ تمثیلِ پروانه و شمع، خبر از بیماری میدهد از مرگ میدهد.
اینجا هیچ آتشی نیست. در سنگ هیچ نشانهای از نور نیست. روشنی نیست که مار را دورِ سنگ گره میکند، سرماست.
آتش سیال است. از اثیر است. به راحتی پروانه و هرچیزِ دیگری را در خود جا میدهد. آتش بسیط نیست. حقیقتِ جسمانی ندارد. نور و گرماست فقط و پروانه همین که از خود بیرون میآید، آتش شده.
اما به سنگ هیچ راهِ نفوذی نیست. سنگ کاملترین نمایشِ جسم است و میانِ مار و سنگ، حتی وقتی که مار با تمامِ بدناش سنگ را بغل کرده، جز فاصله چیزی نیست.
آتش به خود میخواند. سنگ از خود میراند.
پروانه عاشقِ چیزیست گرمتر از خود و مار عاشقِ چیزی سردتر و تاریکتر از خود. شمع خود را به معدنِ نور میزند مار خود را به دلِ تاریکی.
عشق روندِ همدماشدن است. و در این مسیر، پروانه فقط گرما میگیرد. پروانه ناگهان همدمای آتش میزند.
اما مار گرمایی غیر از گرمای ناچیزِ خود ندارد. مار جز خود -و جز تنِ خود- هیچکس را ندارد. مار در خود گره میشود، یکسره. عقده میشود.
مار را هیچ کس گرم نمیکند. مار نه تنها گرم نمیشود، بلکه حرارتِ اندکِ خود را هم در سرمای سنگ میریزد.
(نقل است که یک بار شوق بر وی غالب شد. ستونی بود. برخاست و آن ستون را در کنار گرفت و چندان بفشرد که بیمِ آن بود که آن ستون پاره شود.)
تذکرةالاولیا
۳
چو شیرینی از من به در میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
(سعدی)
شمع یک لحظه به مرگِ خود آگاه میشود. در مرگِ خود آگاه میشود. گریهی او و تابناکیِ او هم در همین است.
دردِ پروانه چیست؟ آگاهی از دیگری(نور) و دردِ شمع در این که زوالِ خود را و زوالِ زیبایی را میبیند. شمع میگوید:«برفت انگبین یارِ شیرینِ من.» و انگبین خودِ شمع است که به سومشخص انتزاع شده. البته دقیقتر اگر ببینیم، انگبین خودِ شمع نیست؛ تنِ شمع است و تن دیگریست و مثلِ هر دیگری با ما بیگانهست.
شمع رمزی از دوگانگیست. شمع در خود میمیرد و در بیرونِ خود و در اسمِ مجردِ خود، یعنی نور، حیات میکند. در متون نیز برای شمع الفاظِ دوگانه به کار بردهاند. دایرهی معناییِ شمع را جفتواژههای متناقض میسازند: میانِ گریه میخندم (حافظ)
اما پروانه و شمع تمثیلِ عشق نیست. من فکر میکنم که این تمثیل بیشتر روایتِ شیفتگی است تا عشق.
شمع و پروانه هردو بستهی نور اند. و در ربطِشان به نور، به هم مربوط میشوند.
پروانه عاشقِ شمع نیست. شیفتهی اوست.
۴
نهایتِ شمع نور است، نهایتِ پروانه هم. تمثیلِ شمع و پروانه تمثیلی از دگردیسیست و استهلاکِ چیزها در نور.
دو راه تا به نور هست: یکی راهِ شمع، یکی راهِ پروانه. شمع در خود نور میشود (میمیرد) و پروانه در دیگری.
یا تبر برگیر و مردانه بزن
تو علیوار این درِ خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نورِ یار را
تا که نورِ او کشد نارِ تو را
وصلِ او گلشن کند خارِ تو را
تو مثالِ دوزخای او مؤمن است
کشتنِ آتش به مؤمن ممکن است
حس و فکرِ تو همه از آتش است
حسِ شیخ و فکرِ او نورِ خوش است
(مولوی)
شمع واسطِ نور است. پروانه در مسیرِ خود به نور، باید تنِ شمع را طی کند یا در تنِ شمع طی شود.
اما چرا پروانه از راهِ شمع نمیرود؟ چرا پروانه محتاجِ دیگریست؟
زیرا در وجودِ شمع نبوغی هست که در پروانه نیست. بدنِ شمع لطیف است. از انگبین است. و به یک اشاره زبانه میکشد و زبان میشود و نور را میگوید.
اما تنِ مکدرِ پروانه در تنهایی تاریک میماند. پروانه نمیتواند خود را به نور بدل کند. پس به حضورِ شمع و به زبانِ شمع محتاج میشود.
به همین خاطر است که ماجرای پروانه و شمع تمثیلِ عشق نیست.
عشق در همنوعی و همجنسیست که رخ میدهد. مار و سنگ هر دو به قدرِ هم تاریک اند. هیچ کدام واسطِ چیزی نیستند. نه به جایی میروند و نه به جایی میبرند.
اما در روایتِ پروانه و شمع، یکی بر دیگری محیط میشود. و نور بر هر دو محیط میشود. پس تمثیلِ پروانه و شمع روایتِ شیفتگیست. شیفتگیِ پروانه به شمع؛ شیفتگیِ شمع به خود؛ شیفتگیِ هردوی آنها به نور؛ و شیفتگیِ نور به هردوی آنها.
دمِ سحر بیدار شدم. چشمهایم میسوخت. خواب و بیدار، چشمهای خودم را دیدم که ترک داشتند. فهمیدم امروز بالاخره کامل از چشمام افتادهای.
دیدم که یک دشتِ مستطیلیِ کوچک بود و تو در لباسهای سبز-آبیات میآمدی و بعد یک لحظه سرخ شدی توی چشمام. من این را دقیق را میدانم. من میدانم وقتی لباسها رنگ عوض میکنند، چه معنیای میدهد.
~
حیرت کردهام. آنچه در این چند ماهه کردهام فقط حیرت بوده.
حیرت چیست؟ در حیرت تناقض است. حیرت حاصلِ آگاهیست و عینِ ناآگاهیست. من وقتی حیرت میکنم که حقیقتِ یک پدیده را میفهمم. وقتی که دستام به لایههای عمیقِ چیزی میخورد حیرت میکنم. و عجیب این که در وقتِ حیرت ذهن از آگاهی تهی میشود. ذهن مجهول میشود. ما وقتی حیرت میکنیم که شکلِ پنهانِ چیزی را پیدا کنیم و در حیرت، گماش میکنیم.
من حیرت کردهام. از ربط. از هر چیزِ مربوط. از ربطِ کلمهها به هم در متن. از ربطِ آدمها به هم. وقتی که یک جمله را تا انتها مینویسم تعجب میکنم. وقتی با یک نفر حرف میزنم تعجب میکنم که چهطور توانستم.
من چند ماهِ پیش از یک رابطهی دوساله آمدم بیرون. تمام شد. خوب هم تمام شد، زیبا و آسوده. من و زیبا هیچ هم را کدر نکردیم. اما حالا حیرانِ هر روزِ آن دو سال ام. حالا که دوباره آن دو سالِ زندگیام را میخوانم از خودم هی میپرسم که چهطور شد؟ چهطور ممکن بود؟ چه چیزی لبهای من را از هم باز میکرد؟ نمیدانم. و لبهایم حالا طوری به هم دوختهاند که حس میکنم هیچ وقت نه با کسی حرفی زدهام نه کسی را بوسیدهام.
من خیلی وقت است که دیگر نتوانستهام داستان بنویسم. از بهارِ ۹۶، از بعدِ «وین پیرِ سالخورده» تا این بهار. حالا حیرانِ تمامِ آن چیزهاییام که نوشتهام. من چهطوری داستان مینوشتم؟
نمیدانم. همه چیزِ این زندگی برایام عجیب است. چهطور یک کلمه از دلِ تنهاییِ خودش توی لغتنامه میآید بیرون و کنارِ کلمهی تنهای دیگری جمله میشود؟ نمیدانم.
مگر خضرِ مبارکپی تواند
مگر خضرِ مبارکپی تواند
حرف بزنیم؟ با چه زبانی؟
~
این سیبِ سرخ اهلیِ من نیست
این سیبِ سرخ اهلیِ من نیست
وقتی که چشمِ تو
وقتی که چشمِ تو در خاک
~
من بیست سالام شده. آنقدر پرماجرا زندگی کردهام که دیگر مسئله مومِ دستام باشد و از سؤالِ تو(درتو) نترسم اما میترسم و مسئله در دستام (یا دستام در مسئله) میلرزد. همان قدر که پوستِ من کلفت شده در این چند ساله مسئله هم تند و تیز شده با من. یعنی که شکلِ کرگدن شدهام اما باز هم امروز که بیدار شدم پوستِ صورتام به همان قدرِ قبلنها نرم بود و مسئله تیز میتابید و سرخام میکرد از ترس.
تا عمقِ تنام حسِ بکارت میکنم. انگار تازه پشتِ لبام سبز شده و صورتام هنوز همان صورتِ کج و معوجِ تیغنخوردهست. من هیچ وقت اینقدر باکره نبودهام که حالا.
من کی از این همه زنا غسل کردم؟
~
نحوِ پیوسته. پیوستگی. هر چیزِ پیوسته عذابام میدهد. بریده بیا. اول ببر بعد بیا. راست و حسینی اعتراف کنم که اعتماد ندارم به تو. میترسم اگر لختات کنم بدنات را پیوسته و سالم ببینم. بشکن. بشکن بعد بیا. من از هرچیزی که بوی سلامت بدهد بیزار ام. بوی مرض بده.
~
من کی اینهمه لبریز بودهام از عشق؟ کی عشق از لبِ من ریخته این قدر؟
از بیست و پنجِ خرداد پنج روز گذشته و من هنوز زندهام. شنید و جواب نداد. به قولِ ع همان نکرد که ما خواستهایم (از کجا میدانم؟) و گفت خفه شو. خوب چشم. چشم. چشم عزیزِ دل
وقتی که چشمِ تو در خاک
وقتی که چشمِ تو در خاک ناگهان به خودش میتابد
این سیبِ سرخ
این سیبِ سرخ اهلیِ من نیست.
(سیبِ سرخ در این سطرها استعاره از دومشخص نیست. از شخصِ سومیست که میآید. از سمتِ سومیست.)
هرچیزی که هلاکِمان نکند را باید هلاک کنیم.
بگذار سیبِ سرخ ببلعدت. بگذاریم ببلعدمان.
از عقیده پرهیز کن. هیچ وقت هیچ عقیدهای نداشته باش. به خدا اعتقاد نداشته باش. هروقت چیزی در تو شکلِ عقیده گرفت، یعنی که مرده و از تمامِ آن تو فقط جسمِ بیجان و نهاییاش را داری برای تماشا.
موزهی رخدادهای گذشتهی خود نباش. موزه بودن وقتِ تو را میگیرد. تو مجبوری مدام به اشیاءِ موزهات سر بزنی و تمیز-شان کنی و تماشایشان کنی. هیچوقت چیزی برای تماشا نداشته باش، تا مجبور شوی چیزی برای تماشا بسازی. و وقتی که ساختیش، نگاهاش نکن. سریع از شر-اش خلاص شو.
داشتم کتابِ آشنایی با علومِ اسلامیِ رضا برنجکار را میخواندم. توی فصلِ سوماش یک فصلی دارد به نامِ شریعت،طریقت و حقیقت. وقتی که میخواندم حس میکردم که توضیحاتِ مؤلف اصلاً واضح نیست. و نه به خاطرِ بیانِ ضعیفاش -چون متنِ کتاب کمابیش روشن است- بلکه به خاطرِ گرهی که در اصلِ مسئله افتاده.
«فقیهان و متکلمانِ شیعه و معتزله (عدلیه) معتقدند که احکامِ شریعت بر یک سلسله مصالحِ حقیقی مبتنیست و عمل کردن به آنها انسان را به سعادت میرساند.» صفحهی ۱۵۷
«گروهی از عارفان شریعت را با احکامِ عملی، طریقت را با اخلاق و حقیقت را با احوال یکی میدانند. طریقت بر اساسِ حقیقت ترسیم میشود» صفحهی ۱۵۸
فرقِ طریقت با شریعت در این چند سطر برای من روشن نمیشود. هر دو بر اساسِ یک چیز طرح شدهاند: حقیقت. و قرار است که به یک نقطه برسند و برسانند. اما پس فرقِشان در چیست؟
فرقِ یک زاهد (در کانسپتِ مذهبی) با یک عارف در چیست؟
کتاب را که میخواندم اینها برایام سؤال بود.
چند شب پیش، شیراز که بودم، رفته بودم خانقاهِ احمدی (نزدیکِ محلهی سنگِ سیاه و خانقاهِ سلسلهی ذهبیه است)
آن شب برادر-ام هم با من آمده بود. وقتی که نشسته بودیم از من همین سؤالها را میپرسید. که این جماعت کیاند دقیقاً و فرقِشان با بقیه چیست؟
و من واقعاً هیچ جوابی نداشتم. اصلاً نمیدانستم که چه باید بگویم. که تصوف چه چیزی مضاف بر مذهب دارد و مضاف اگر نه چه فرقی دارد؟
امروز حینِ خواندنِ کتابِ برنجکار حس میکنم که یک جوابی پیدا کردم.
~
به نظر-ام مهمترینِ این تفاوتها باید در نگاهِ مجزای این دو مقوله (طریقت و شریعت/عرفان و مذهب) به اجتماع باشد.
مذهب یک امرِ اجتماعیست و عرفان یک امرِ فردی. هدفِ مذهب کنترلِ اجتماع است و برقراریِ پیوندهای اجتماعی. اما هدفِ عرفان بریدنِ فرد از جامعهست و گسیختنِ آن پیوندها.
خصوصاً اگر در یک زمینهی تاریخی، به عصری که ادیان در حالِ شکلگیریاند نگاه کنیم، این مسئله که هدفِ مذهب کنترلِ اجتماعیست، روشنتر میشود.
یک بحث در حاشیه:
من با این جملهی معروفِ شفیعی که «عرفان حاصلِ نگاهِ هنری به مذهب است» همیشه مخالف بودهام. هنوز هم هستم البته. زیرا فکر میکنم که عرفان لزوماً ادامهی دین نیست بلکه این دو بنمایهی مجزا دارند و میتوانند برهم منطبق باشند یا نباشند. از حیثِ معرفتشناختی، ابزارِ شناختِ این دو متفاوت است.
بگذریم. چیزِ دیگری میخواستم بگویم.
با جملهی شفیعی موافق نیستم چون حس میکنم معنای آن این است که عرفان همان مذهب است که خوش آب و رنگ شده.
اما حالا گمان میکنم که با ایجادِ یک تغییرِ معنایی در کلمهی هنر و یا یک تأویلِ خاص از آن (که در ادامه توضیح میدهم) میشود با جملهی «عرفان حاصلِ نگاهِ هنری به مذهب است» موافق بود.
دو نکته از این جمله قابلِ برداشت است:
۱. عرفان از حیثِ زمانی بعد از مذهب رخ میدهد.
۲. یک اتفاق (هنر) چیزی را در مذهب عوض میکند و عرفان حاصلِ این تغییر است.
زهد یک مفهومِ مذهبیست. اما افراطِ در زهد کاریست عارفانه. عرفان افراط است. همانطور که هنر افراط است. افراط تکنیکیست برای آشناییزدایی و برجستهسازی و از این حیث رفتارِ عرفانی و رفتارِ هنرمندانه به هم شبیه اند.
صوفی با افراط در زهد، ردِ اجتماع را از مفهومِ زهد میزداید. و یک امرِ مذهبی-اجتماعی را تبدیل میکند به یک امرِ ضد اجتماعی و کاملاً فردی.
به برخی عاداتِ صوفیان، که از دایرهی شریعت خارجاند٬ نگاه کنیم: گوشت نخوردن، ازدواج نکردن، خلوتنشینی و...
همهی این رفتارها کیفیتی ضدِ اجتماعی دارند و اگر فراگیر شوند جامعه را از نظم و از شاکله میاندازند. (و به همین دلیل عرفان نه میتواند و نه باید که فراگیر شود) گوشتنخوردن مناسباتِ اقتصادیِ تولید و مصرف را به هم میزند. تجردپیشگی تناسل را قطع میکند و خلوتنشینی ادامهی حیاتِ جمعی را ناممکن میسازد به کلی.
انجامِ آنچه ضروری نیست. مثلِ رعایتِ سجع در کلام و قافیه در شعر. تکلفِ زبانی. ریاضتِ جسمانی. و اینها همه منجر میشوند به برجستهسازی(foregrounding).
عرفان گونهای از هنر است. مثلِ ادبیات، سینما، مجسمهسازی و... . همانطور که هر شاخهی هنری بستری برای کار دارد (زبان، تصویر، سنگ و...) بسترِ عرفان هم زندگیست.
در عرفان خلاقیت و نبوغِ فردی اهمیتِ بسیاری دارند. برعکسِ مذهب که اساسِ آن تقلید است.
عارف، به مثابه یک هنرمند، با استفاده از تکنیکهای برجستهساز، در زندگی (یعنی بسترِ کارِ هنریاش) آشناییزدایی میکند و به آن فُرم میدهد و از این حیث عارف بودن یک مهارت است. مهارتِ استفادهی ناخودآگاه از این تکنیکها.
مهارت چیست؟ شعورِ ناخودآگاهِ جسم.
~
اما انواعِ هنر چهطور و در طیِ چه فرآیندی به وجود میآیند؟
یک پدیدهی اجتماعی که نیازهای جمعی را برطرف میکند، به مرور از حیطهی جمعیِ خود فراتر میرود و فردی میشود و از مرحلهی پاسخگویی به نیازها عبور میکند و به آرایشِ خود میپردازد.
چند مثالِ روشنتر:
نقاشیهای روی دیوارهی غارها را مقایسه کنید با فیالمثل نگارههای بهزاد. یا قصههایی را که انسانهای اولیه دورِ آتش برای هم تعریف میکردهاند را مقایسه کنید با داستانهای گلشیری.
اولی برای پاسخ دادن به یک نیازِ همگانی به وجود میآید (برای مثال نیاز به قصهشنیدن، نیاز به سرگرمی) و دومی وقتی به وجود میآید که آن نیاز بر طرف شده است. و هدفِ آن دیگر نه برطرف کردنِ نیازهای جمعی بلکه خلقِ فُرم است.
این قیاس را با همین الگو میشود میانِ مذهب و عرفان هم کرد.
~
ادامه:
حالا که این یادداشت اینقدر پریشان و آشفته شد، یک مطلبِ دیگر هم اضاف کنم، نقلِ به مضمون از کتاب «از زبانشناسی به ادبیات» کورش صفوی.
کورش صفوی در تبیینِ دوگانهی شعر/نظم میگوید که نظم حاصلِ قاعدهافزاییست به زبان و شعر حاصلِ قاعدهکاهی(هنجارگریزی)ست از زبان. نظم با افزودنِ قواعدی زبان را منظم و موزون میکند و شعر با زدودنِ قواعد، زبان را میپریشد.
این الگو را میتوان به دوگانهی مذهب/عرفان هم تسری داد:
مذهب (مثلِ نظم) با قاعدهافزایی (شریعت، احکام، عبادات و...) زندگی را منظم و موزون میکند و عرفان با برهمزدنِ هنجارها نظمِ زندگی را به هم میریزد.
عرفان در پیِ خلقِ شوریدگیست.
واژهی مرگ نیاز به متمم دارد. و در زبان این متمم از مرگ افتاده.
مرگ همیشه ازچیزیست. و حرفِ اضافهی از همیشه جواب میطلبد: به.
پس مرگ اشارهایست به طیف و هجرت در امتدادِ آن.
مرگ یک رفتارِ دو سویهست: مردن از چیزی به چیزی.
این روزها عقده، با همان هیئتِ شنیعاش، باز دارد میآید سراغام. من در تنگنای گره گیر میکنم. کوچک میشوم. ثقیل میشوم. و از آنچه هستم بیبهرهتر میشوم.
میترسم عقده باز زشتام کند.
وقتی در گیر و گرهِ عقدهام، ذهنام هی تنگ و هی محدود میشود. از زیبایی بینصیب میشوم چون زیبا را خطرناک و خود-ام را بیدفاع میبینم برابر-اش.
هوا سمیست. هوا کدر است. و من اگر نفس بکشم میسوزم. و من ناگهان میبینم که نفس نکشیدهام و دلام از هوا هم کدرتر است. من برای آنکه تیرگی را تحمل کنم، از او تیرهتر میشوم ناخودآگاه.
ژستِ من در مواجهه با عقده ژستِ نفستنگیست.
زهد، اما زهدی ناقص.
تصویرِ دقیقِ من در گرهگاه:
یک نفر نفساش را به سختی حبس کرده، زیرا ششهای او از هوا میترسند.
میخواهم دور بگیرم اما در این گرهگاه، از آنسوی استوانهی بدنام من بیبهرهام. و حالا دیگر دور و نزدیکِ تو یکیست؛ در این آیینهزار، در این مزار.
دهان باز کردم. در گلوی من چیزی شکلِ نخستینِ خود را میخواست. در دهانِ من هوا بود و من هوا بودم، تمام. و وقتِ غروب، هوا سیاهتر میشد هی به ایجاز میرسید در دهنام من آنقدر کشاش دادم که حالا تمامِ تنام دهانیست، ثقیل.
کسی مرا از پشت بغل کرده که تناش کدر است و زباناش با ما بیگانهست. دستهایاش را آورده رو به روی من و دو سرِ رشته را میکشد و گره هی تنگتر میشود و من صورتِ شما را هی گنگتر و هی بیهودهتر میبینم.
در این گرهگاه که دور و نزدیکِ تو حالا یکیست.
گریزِ معشوق از عاشق برای آن است که وصال نه اندک کاری است.
زیرا تا او او نبود، عاشق تن در ندهد.
معشوق هم تن در ندهد تا عاشق، او بود. تا در درونِ او، او را تمام نخورد و از خود-اش نشمارد و به کلی قبول اش نکند، از او گریزان بود.
اگرچه معشوق در ظاهرِ علم این حقیقت نداند اما دل و جانِ او داند که نهنگِ عشقی که در نهادِ عاشق است از او چه می کشد یا بدو چه می فرستد.
گاه او شمشیر آید و این نیام، گاه به عکس.
(سوانح، احمد غزالی)
~
آنقدر منتظر میمانم تا این باران تو را به تمامی فرسوده کند. تا چیزی از زیباییِ تو باقی نگذارد. و روزی که تمامِ زیباییات را از دست دادی، من عاشقِ دستهای خالیات، عاشقِ صورتِ تکیدهات خواهم بود.
~
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
(از دیوانِ شمس)
امروز بیست سالام تمام شد. میخواستم چیزی بنویسم. اما چند سطر از یک قطعه شعر مدام خود-اش را پیش میکشید و من را پس میزد. «ذهنام از امراضِ کویری فرسوده است» «سلامِ عقده هنوز بیپاسخ است». گفتم چه کاریست دیگر. خودِ قطعه را اینجا میگذارم. و امروز در روزِ تولدِ بیستسالگیام، برای تمامِ کسانی که دوستام دارند و دوستِشان دارم، آرزویِ هولناکترینِ بلاها را میکنم.
در آینه تنها
نیمی از خودم را می بینم.
جُستم هر جا خندخندان
عبورِ گاریِ بی بار بود و
میلِ ما به مکافات...
از آخرین آدمی
که مرا سطل دیده بود
فقط یک جداییِ ناچار
فاصله دارم
و چشمانمان تداخلِ دیگرهاست
که میانِ این همه میز
می گدازند
ذهنم از امراضِ کویری فرسوده است.
از مشتم چگونه گریخت؟
باز به آسمان می نگرم
چیزی نمی پرسم ـ
اندازِ دوریِ فردا
همه از عشقِ من است
امّا تو باور نداری و
پاییز تنِ یک کودک می شود.
که آب
چاله هایِ قدیمی را
پربار می کند
یعنی میانِ هجمه یِ فردا
امروز.
و آتش چون همیشه می سوزد
و کلمات حدوداً همان معانی را می دهند
و سلامِ عُقده هنوز بی پاسخ است.
دستی که دراز کردی
به عالمی دیگر شد
ادامه دادی و بازگشتی
تا از تو هیچ نپرسیدند چرا نرفتی
زیرا که دانشی بیهوده است.
اتّفاق یکباره نبود
خبرگزاری از پیش منتشر کرده بود
که پاییز است.
و نَفَس اگر تنگ می شد
پمپِ گاز جبران می کرد
و قلب اگر می خوابید
ناکوک بود.
پس جسمی در پنجره پیدا شد
که به آینده هیچ گونه شباهت نداشت
دانستم که دیگر نخواهی آمد
و گل های رنگِ آبی
یک یک تکرار می شدند
غروب
تمایلی به رنگِ چشمانت نداشت
و من به خودم آمدم.
(محمدرضا ضیغمی)
من وقتی که در خود-ام گیر ام و یا با چیزی از خود-ام درگیر ام، مکالمهام با فرهنگ بریده میشود و فکر-ام از فرهنگ میافتد.
من فقط وقتی میتوانم به فرهنگ و در فرهنگ فکر کنم که سلامتام. چون فرهنگ بسته است و در دستِ زمان و در زبانِ آدمها نهایت گرفته و منجمد شدهاست. و به همین خاطر من وقتی که در میانهی خود-ام ام و سیالام، از چنین چیزِ کامل و نهاییای بد-ام میآید.
من فرهنگ را در نهایتِ زیبایی و سلامت میبینم و به همین خاطر وقتی که بیمار ام، به فرهنگ بیربط میشوم. برعکس وقتی که حالام خوب است، رشتههای بدنام به هم میپیوندد و من یکپارچه و منجمد و هشیار میشوم و آنوقت روزنههای فرهنگ هم به من باز میشود.
آن وقت (یعنی برعکسِ حالا که وقتِ بلاست) فرهنگ مثلِ آب به جریان میافتد و ذهنِ سنگیِ من میتواند در آن شنا کند.
اما یک چیزِ دیگری هم هست و اینکه من وقتی بدحال ام، اگرچه فرهنگ را از پیشِ چشمام دور میکنم اما او میرود پشتِ سرِ من میایستد.
من وقتی که غمگین ام، لجباز میشوم با دیگران (یعنی با فرهنگ) اما غمگینیِ من یک غمگینیِ فرهنگیست.
شاید غمِ من مالِ خود-ام باشد اما ژستام (ژستِ غمگین بودنام) را خود-ام نساختهام و دیگران و گذشتگانی که از خود-ام راندهام، در شکلِ صورتام حضور دارند.
من وقتی که مریضام، حالام از هرچه کتاب به هم میخورد. (چون کتابها از بلا عبور کردهاند) همهیشان را روی میز-ام ول میکنم و میروم ولو میشوم روی تخت. اما باز هم در نبودِ کتابها، من روی تختام به شکلِ همان کتابها مریضام.
یک زمانی سر برون کن از حجاب
از برای عاشقانِ دنگ را
تا که عاقل گم کند مر راه را
تا که عاشق بشکند فرهنگ را
«مولوی»
مسئله وقتی که به جریان (یا از جریان؟) افتاد، پسزمینهی من میشود. یعنی پیشِ من دیگر پسِ اوست و او پس و پیشِ من است. مسئله روزِ من میشود. روزمرهی من میشود. و انگار از یک جایی به بعد، هرچه روزیِ من میشود روزی از او بوده.
بر هزار سیب چشم میبندم، تا یکی را ببینم.
امروز هوا طوفانی شد. من توی طوفان بودم و باد داشت من را میبرد. من یک کتابی خریده بودم. ذوقِ خواندناش را داشتم خیلی. اما هوا طوفانی بود. باد داشت مرا میبرد. من یک چیزی توی دستام داشتم که ذوقاش را داشتم. من توی ایستگاهِ بیآرتی بودم. هوا طوفانی بود. من باید به خانه میرسیدم. من باید به خانه برسم. در این طوفانی که امروز عصر آمد، من باید یک چیزی را پنهان میکردم. من باید یک چیزی را پنهان کنم تا به خانه برسم. توی خانه هم هیچ کسی نیست. من باید یک چیزی را آنقدر به تعویق بیاندازم که تمام شود. مثلِ خواب که خیلی که به تعویقاش میاندازیم، از سر-مان میپرد. این روزها طوفانیست. من مثلِ یک گویِ سربیِ کوچک خود-ام را خلاصه کردهام تا طوفان تمام شود. من با این ژست (ایجازِ تمام) دارم خود-ام را حفظ میکنم از چیزی. پس از هر چه خارج از من میگذرد چندشام میشود. به اتفاقاتی که در جهانِ مفصلِ بیرون رخ میدهد بددلام. من باید توی این طوفان خود-ام را به خانه برسانم. یک بوتهی خار توی سینهی من دارد رشد میکند. من باید خود-ام را به خانه برسانم.
~
یک نفر میآید مچاله را از روی زمین بردارد. اما مچاله به یک نفس بند است. اگر به او دست بزنند یک لحظه سراپا خاکستر میشود. (اجمالِ ناگهانِ او در لمسِ دستِ دیگری فرامیرسد.)
~
امروز اولین جلسهی شورای صنفی بود. رفتم.
یک سری کار بود بینِمان تقسیم شد. قرار شد من یک نامهای بنویسم به معاونِ پژوهشیِ دانشکده که در ایامِ فرجهها تالارِ پژوهش را تا هفت باز نگه دارند.
~
دمِ صبح، پنج و نیم شش بود ساعت، من مثلِ هر صبح مزامیر میخواندم. یک نوتیفیکیشنی آمد. محمد علیشاهی لایو گذاشته بود. داشت تنبور میزد. فقط هم من بودم توی لایو-اش. چه وقتی بود. چه وقت بود؟ نیم ساعتی شد. محمد تنبور میزد و من قصهی سرگردانی بنیاسرائیل را میخواندم. مزمور ۷۸.
~
جلسهی شورای صنفی که تمام شد با بیژن رفتیم آن دستِ انقلاب یک نیم ساعتی توی کتابفروشیها چرخیدیم.
من یک از کتابفروشیِ بیدگل یک کتابی خریدم به نامِ «فعل» که عنوانِ دیگر-اش هست «شطحیاتی در دستور». نمایشنامه ست. نویسندهاش کسیست به نام محمد رضایی راد. کتابِ خوشگلی هم هست. جلد و کاغذِ خیلی جذابی دارد. بعد رفتیم خوارزمی. «عشقِ گوش عشقِ گوشوار» قاسم هاشمینژاد را خریدم بعد از چند ماه دلدل کردن.
و بعد طوفان شد. من خود-ام را رساندم به خانه.
~
توی مواجههی اولام با کتاب یک کمی دلزده شدم. کمی هم مسخره کردم. اما مهم نیست. اما این ها مهم نیست. حرفِ کتاب چیزِ دیگری ست. و برای من وقتی که به میانه رسید، عکسِ خود-ام شد.
حالا حوصلهام نمیشود دربارهی کتاب حرف بزنم. یک آن گذشت و یک تصویری از هلاک از خود-اش به جا گذاشت.
هلاکِ ما به بیابانِ عشق خواهد بود.
فرهاد: ما چرا اسم میذاریم روی کسی؟
افراشته: چرا اسم میذاریم روی کسی؟
شیوا: تا بتونیم صداش کنیم.
فرهاد: وقتی صداش نمیکنیم چی؟
شیوا: چی؟
فرهاد: وقتی صداش نمیکنیم داریم چه کار میکنیم؟
.
انسانِ نخستین نمیگفت میرم، میرفت. نمیگفت بده، میگرفت.نمیگفت میخوام بخورم، میخواست و میخورد.
نمایشنامهی فعل شرحِ هبوطِ فعل به مثابه کنش است در فعل به مثابه زبان. هبوطی که در آن عشق از کنش به کلام تنزل مییابد و فعل از زندگی رخت برمیبندد. کوششِ آدمِ اصلیِ نمایش برای فهمِ این معناست که آیا عشق را میتوان از چارچوبِ زبان به کنشِ محض فرابرد و آن را تا نهاییترین مرزهایاش پیش برد؛ به جایی که زبان به انتها میرسد و تنها فعلِ ناب باقی میماند. (پشتِ جلد)
~
بینِ دوکلمه فرق میگذارم برای خود-ام تا چیزی را روشن کنم: «درد» «بلا»
بلا همان درد است که تقدیم شده. هدیه داده شده. (در مثنوی: مرد عرب کاسهی آب را -فقرش را- به خلیفه تقدیم میکند.)
تبدیلِ درد به بلا یک حرکت است. یک حرکتِ آنی. این حرکت شکلِ چهرهی تو را عوض میکند.
~
به این بیت فکر میکردم : عاشقِ روی جوانی خوش و نوخاستهام/ وز خدا دولتِ این غم به دعا خواستهام.
میبینی چه هولناک است؟ تو توی این بیت چه میبینی؟
یک رخدادِ تمام. پیر در دورترین جایِ سفر، در سرحدِ مرزهایاش بر یک جوانی عاشق میشود. تنهاییِ تمام است این فاجعه. این دو نفر-پیر و جوان- چه قدر بیگانهاند با هم. پیر دمِ مرگ است. در چند قدمیِ مرگاش به عشق نگاه میکند. عشق برایاش اشارهای به مرگ است. برای جوان عشق سرخوشی و کامجوییست.
از خدا دولتِ این غم به دعا خواستهام.
~
الف دستهایاش را به میلهای، به چیزی سخت چسبانده. محکم به چیزی چسبیده.
~
من چرا این یادداشت را مینویسم؟ چه کارِ بیهودهایست. آن هم در این وضع. در این روزهای بلا من چرا این چیزها را مینویسم؟
بر هزار سیب چشم میبندم، برای دیدنِ یکی.
~
یک حکایتی توی بابِ سومِ بوستان هست که خلاصه و نهاییشدهی تمامِ چیزهاییست که در این مدت توی ذهنِ من میگذشت. این حکایتِ نتیجهی تمامِ زندگیِ من است تا حالا.
استحقاقِ لذتبردن از چیزها را باید در خود به وجود آورد.
پیشفرض این است که ما حقِ هیچ چیز را نداریم، مگر این که آن حق را به وجود بیاوریم.
در این که من بهرهمند باشم از چیزی، توهینِ آشکارِ من به خود-ام هست.
توی افطاری خوردن یک نکتهای هست: تو بهای آنچه میخوری را پیشتر با گرسنگیات پرداختهای.
و بهای چیزها را باید از پیش پرداخت. چون اگر از پیش نپردازیم، از پس از ما میگیرند با گرفتناش از ما. و آنوقت کجا تحملاش را داریم؟
~
وقتی میبینم کسی از چیزی لذت میبرد از چشمِ من میافتد و خود-ام از چشمِ خود-ام میافتم؛ از چیزها لذت که میبرم.
خاصه وقتی کسی از من لذت میبرد دیگر حالام از-اش به هم میخورد.
این که من برای تو جذابام، توهینِ آشکارِ تو به من است.
وقتی که تو من را دوست داری داری من را میدری و حق بده که بیزار باشم از تو.
این که یک آدمِ زنده من را بخورد برای من ترسناک است.(و خود-ام هم تا زندهام سعی میکنم کسی را نخورم)
اما چه وقت من خود-ام را تسلیمِ تو میکنم؟ وقتی که مرده باشی. من عاشقِ لب و دندانِ جنازهها هستم. وقتی که تو مرده باشی آن وقت من میآیم و به تو لب میدهم.
پس دیدار و بوسهی ما به قیامت. مگر این که قیامتِمان را جلو بکشیم من و تو.
و آن وقت، یعنی بعد از این که قیامتِ ما اتفاق افتاد، تازه حق داریم که هم را بخواهیم. آن وقت من با جنازهی تو توی پارکی قرارِ ملاقات میگذارم. و قبلاش میروم چیزهای تندمزه میخورم تا مطمئن شوم که دهنام دیگر هیچ مزهای را حس نمیکند و اینطوری به جنازهبودنِ خود-ام مطمئن میشوم. و وقتی که مطمئن شدم که دهانام دیگر هیچ مزهای را حس نمیکند، میآیم به آن پارک و حسابی از جنازهی تو لب میگیرم.
اگر هنوز زندهای و خیال میکنی که عاشقِ منای، عاشق نیستی و داری با من لاس میزنی فقط و حق بده که از تو چندشام بشود.
همه سربهسر مرگ را زادهایم.
پس تا زندهایم، نفسکشیدن و آبخوردنِمان هم گناهِ کبیره است.
پس اول بمیر. بعد بیا.
موجودِ تهدیدشده توی خود-اش جمع میشود، به خود-اش کوچکترین حجمِ ممکن را میدهد، برای این که کمترین سطح را به ضربهها بدهد.
امشب سرِ شب بهار زنگ زد که با چند نفر از بچهها نشستهایم توی کافه اگزیت و بیا. حوصله نکردم. وقتام خوش بود و تازه کولر را راه انداخته بودیم و خواستم یکی دو ساعتی برای خود-ام زیرِ کولر بنشینم. نشستم و یک چیزهایی نوشتم برای خود-ام. بعد جوانیها را ورق زدم. شقاقلوس مرا برد به یک قصهای. این قطعه بینظیر است. اما هنوز یا شاید حالا دیگر با کلِ راحت نیستم. میخواستم یک یادداشتی بنویسم که «چرا جوانیها را دوست ندارم» و حوصله نکردم.
آخر شب، دوازده بود حدوداً، بهار پیام داد که اگر تنگ کردهای به امیدِ خدا پاشو و بیا. رفتم.
یک سینفری آدم نشسته بودند حدوداً. مافیا قرار بود بازی کنیم. تا حالا توی جمعِ به این شلوغی مافیا بازی نکرده بودم. یک نقشهای عجیبی توی بازی بود. خیلی خوب بود. یک کسی بود به نامِ سروش. که دمِ دستِ خدا بود توی بازی. بعد یک کشیش بود در مقابلِ سایلنسر. و کار-شان این دو تا باز و بسته کردنِ زبانِ آدمهاست. کشیش زبانِ کسی را که سایلنسر لال کرده باز میکند. کشیش را تا حالا ندیده بودم.
و بعد یک چیزِ بینظیری بود توی بازی. که معمولاً گویا در بازیهای شلوغ و حرفهای هست. من تا حالا ندیده بودم.
خدا -که فکر کنم یک کارهای هم بود توی کافه و خیلی آدمِ تودلبرویی هم بود. یک ریشِ بلندی داشت و دقیق و ناگهان حرف میزد. توی چشمهایاش هم یک برقِ آشنایی بود- گفت که یک نقشی داریم به نامِ بچه. چ را هم بیتشدید گفت و همه خندیدیم. بعد گویا این بچه در شبِ اول چشم باز میکند و چشم در چشمِ دُن (رییسِ مافیاها) میشود. و بعد حیاتِ این دو تا یعنی بچه و دُن توی بازی گره میخورد به هم. اگر بچه بمیرد دُن هم میمیرد. بچه باید خود-اش را مافیا جا بزند و در تمامِ بازی تلاش کند که بمیرد و خود-اش را فدای کشتنِ دُن (شر) کند. و مافیاها باید سعی کنند این بچه را زنده نگه دارند. خیلی خوشام آمد از این داستان.
خلاصه بازی کردیم و دورِ اول هرچه شک بود رفت روی من. بعد رای گرفتند. ده نفر رای به من دادند. من یک دفاعِ مسخرهای کردم. نمیدانم چرا تمامِ ده تا رای از روی من برگشت. اما دورِ بعد حذف شدم.
رفتم بیرون. خیلی خلوت بود همهجا. یک ساعتی مانده بود به سحر. بغلِ میدانِ ولیعصر یک جایِ بازی پیدا کردم و یک چیزی خوردم. بعد برگشتم توی کافه.
حالا هم هنوز دارند بازی میکنند. شبِ آخرِ بازیست. من هم یک بغلی نشستهام و این چیز ها را مینویسم.
ساعتِ هشت کلاس دارم. نمیدانم چه کار کنم تا آن وقت. حوصله ام نمیشود بروم خانه و دیگر نمیدانم تا صبح کجا میشود ول چرخید.
با یادِ دوستام ف
که در شهرِ آسیزی خاک است
چیزهای زیبا و شهوتناک را که همه دوست دارند.
تو هروقت صورتِ یک جنازه را بوسیدی، هروقت جزامیها را بغل کردی، بیا از عشق حرف بزن.
برای سپیده
و در ادامهی مکالمهام با او
من مثلِ یک شئ، نگاه را از خود-ام پرت میکنم و در انتظارِ نگاه، تشنگی میکشم. چون شئ اگر نگاه نشود، نیست. و در شئِ محض، نگاه فرسوده میشود.
هیچ نگاهی در جسم قرار نمیگیرد. (نگاه در هوا آرام است.)
شئ نگاه را به تأویل دعوت میکند و همان لحظه از تأویل تن میزند. و تمامِ درها را به روی خود نیمهباز میگذارد.
اما شئ چه شکلی است؟
آدم که نفساش را برای مدتِ طولانی حبس کند، شئ میشود.
من به «گره» چیزی ندارم که بگویم. او هم تا من لب باز نکنم چیزی از من به من نمیگوید.
میانِ شئ و نگاه، مکالمه در نمیگیرد. چون هر دو مدام در برابرِ هم، قالبهایی از خود میتراشند و میگریزند. و «پدیده» جایی در این مکالمهی مریضِ بینِ شئ و نگاه، مخفی و منتظر است.
دوستانِ من به من همانطور نگاه میکنند که من به یک درخت. همانطور که من درخت را به ندرت میبینم، آنها هم من را به ندرت میبینند.
این چند روز هی میخواستم بیایم چیزی بنویسم اینجا و دستام نمیرفت.
خواب بودم. (و واقعاً هم خواب بودم. روزی دوازدهسیزده ساعت خوابیدم این هفته) بد کار ریخته بود روی سر-ام. یک کتابِ مبسوطی را باید ویرایش میکردم. کردم با جگرخونی و دیشب تحویل دادم. امتحانِ مبانیِ عرفان هم داشتم و نخواندم البته و امتحان هم خدا را شکر افتاد هفتهی بعد اما فکر-اش به همام میریخت. کارِ خود-ام هم بود که کند و بیحوصله پیش میرفت.
مهم نیست. همهشان به یک سرانجامی رسیدند و کارِ خود-ام هم به یک گرهِ بدی خورده و باید بگذارماش کنار یک نفسی بکشم. به هر حال، حالا منِ نیمهجان ماندهام و ل که برگشته و با خود-اش حرف میزند.
_
من در آن مصاحبهی خیالیای که با خود-ام کردم، از زبانِ آن نویسندهی اسپانیایی (که اسماش هم یاد-ام نیست) نوشته بودم که پشتِ سرِ ما جاده ست. اما حالا به این فکر میکنم که این جادهها اصلاً چه اهمیتی دارند؟
رک باشم با خود-ام. نشاندادنِ این جادهها از سرِ فخرفروشیست. پیچیدهکردنِ زبان است. من به دیگری میگویم فلان. و انتظار دارم پیشِ خود-ام که بفهمد من پشتِ این فلان، سفرِ مفصلی کردهام. و خوب انتظارِ بیجاییست. چه اهمیتی دارد برای دیگری که من به کجا سفر کردهام؟ هرچند برای من مهم است که سفرهای دیگران از در لحنِ گفتار-شان برای خود-ام ترسیم کنم. اما نباید این را انتظار داشت از کسی. سفری که من کردهام باید در زبانِ من هویدا باشم، وگرنه بیهوده بوده. این که مدام بگویی نه منظور من این نبود و چه چه، پرت است. کسی با من تعارف ندارد.
چه قدر دلام برای تو هم تنگ شده. برای وقتی که از من مشتاقتر ای. که هی حرف میزنی و از یک چیزی به وجد آمدهای. عزیزِ دل کاش یک زبانی پیدا شود که من و تو در نفهمیدناش به هم پیوند بخوریم.
_
یک هفته و یک روزِ پیش، با بیژن رفتیم نمایشگاه. یک اتفاقی برای من افتاد که یک مسئلهای را دقیق فهمیدم.
دربارهی دین:
دین به هیچ عنوان نباید به یک چیزِ نوستالژیک تبدیل شود. نوستالژی چیزِ مبتذلیست. سر تا به پا تساهل و ابتذال است. نباید یک تصویرِ نوستالژیک از دین را در ذهنِمان قاب کنیم و قربانصدقهاش برویم هی. این تصویرِ نوستالژیک معمولاً هم چیزِ بیعیب و نقصیست اما نه به هیچ دردی نمیخورد بلکه مخرب هم هست برای ذهن. آدم را تنبل میکند. باید هرچیزی که به عنوانِ دین به دستِمان رسیده را تحویل بگیریم. هرچند شکسته و خاکگرفته. و به کار-اش بیندازیم. دین باید کار کند. باید فعال باشد. اندیشهی دینی، تصورِ خدا، شریعت و... هیچ کدام را نباید کنجِ ذهنِمان به عنوانِ یادگاریهای تاریخی نگه داریم. باید بیاوریمشان بیرون و مثلِ چرخدنده به کار-شان بیندازیم.
این یک بحث. یک بحث دیگر هم این که صدا همیشه بر متن مقدم است. صدای خدا بر متن شریعت مقدم است. متن شریعت ضبطشدهی صدای خداست. باید بسیار به این دقت کرد.
حوصلهام نمیشود حالا دقیق حرف بزنم. اما به هرحال من اینها را خیلی روشن آن روز صبح توی نمایشگاه، در دلِ یک اتفاقِ خیلی ساده فهمیدم.
_
دارم اعترافاتِ آگوستین را میخوانم. متنی یکسره دقت است و اضطراب. ذرهای نمایش و آرایش ندارد. صدای آگوستین در تکتکِ سطرها دارد میلرزد.
_
چند روزِ پیش. شبِ شانزدهِ اردیبهشت بود. یک شعری نوشتم. حس میکنم بهترین شعریست که نوشتهام. دقیقاً همان شعریست که همیشه در این سالها منتظر-اش بودم. نوشتماش. دستورالعملِ کاملیست از کاری که ما باید بکنیم تا بتوانیم با هم حرف بزنیم.
ما باید بر یکچیزِ مشترک، چیزی که هر دو از سرِ نداشتناش تا عمقِ جانمان سوختهایم، بنشینیم و با همدیگر تا جایی که جان داریم گریه کنیم. تنها راهِ کشفِ زیبایی، و فهمِ زبان همین است برای ما. مرثیه کردن.
ما باید زخمِمان را با هم شریک شویم. و مطلقاً نه برای درمان. بلکه برای بسطِ زخم. ما باید زخمهایمان را در هم بسط دهیم. و چهرهی زخمی و زشتِ هم را دوست داشته باشیم. من تو را در فقرِ تمام پیدا کردهام. و با تو در فقرِ خود-ام تمام میشوم.
+ تمثیلِ دو نفر آدمِ گرسنه دمِ درِ یک رستوران.
در این تمثیل آدمها به انتهای خود میرسند. به شادیِ مطلق. پالوده میشوند. و گرسنگی تبدیل میشود به نور. عشق تبدیل میشود به دوستی. و همه چیز تبدیل میشود به موسیقی.
___
چند وقتِ پیش توی بیآرتی بودم و داشتم میرفتم دانشگاه. یکی از قطعههای آلبومِ لیلی نامه را گذاشتم که بشنوم. همینطوری. خیلی هم سرِ ذوقاش نبودم. اما هی که پیش رفت مهلک تر شد. هی خطرناکتر شد. و آخر که تمام شد، دمِ ورودیِ دانشکده، کنار مجسمهی فردوسی، داشتم به خود-ام میلرزیدم.
متناش فکر میکنم مالِ جامیست.
دید مجنون را یکی صحرانورد
در میانِ بادیه بنشسته فرد
صفحهای از ریگ و انگشتان قلم
مینویسد نامِ لیلی دم به دم
گفت ای مفتون شیدا چیست این؟
مینویسی نامه بهرِ کیست این؟
هر چه خواهی در سواد-اش رنج برد
تیغِ صرصر خواهد-اش حالی سترد
کی به لوحِ ریگ باقی ماند-اش
تا کسی دیگر پس از تو خواند-ش؟
گفت مشقِ نامِ لیلی میکنم
خاطرِ خود را تسلی میکنم
نیست جز نامی ازو در دستِ من
زان بلندی یافت قدرِ پستِ من
چون میسر نیست ما را کامِ او
عشقبازی میکنم با نامِ او
صبح پای صبحانه دکلمهی «ترانهی شرقی»ِ لورکا را گوش میکردم. مرا گرفت و به خود کشید. در فضای سورمهای رنگ و براقاش ژستهای گذشته و فراموشِ ذهنام را به یاد میآورم. خیالِ رنگآلود و آسوده. من چیزی تیره و شفاف را به یاد میآورم با هر جملهاش. «هان ای جبریل مقدس از یاد مبر که جامهات را کولیان به تو بخشیدهاند» «سراپا در سایه دخترک خواب میبیند، سبزروی و سبزموی با مردکانی از فلزِ سبز» و بعد شنیدنِ این شعرها من را یادِ محمد انداخت. دلتنگاش شدم. زنگ زدم. حرف زدیم با هم. همان حرفهای همیشگی. دربارهی رابینسون کروزو و دکترجکیل حرف زدیم. بعد دربارهی سورهی واقعه و آن کاری که قرار بود از سورهی واقعه اقتباس کند حرف زدیم. گفت که خود-اش را جمع کرده که یک کارِ بلند بنویسم. از لحنِ صدایاش فهمیدم که قصهی بینظیری خواهد شد. از همین حالا بیقرارِ خواندناش ام. ربع ساعتی حرف زدیم. گفتم که سلامِ طاهره و استاد ناصری را برساند.
خوشحال شدم از اینکه چند نفر آدم را میشناسم که شیفتهشان هستم. شیفتگی. با همان شکلی که چند روز پیش با بیژن تعریفاش کردیم.
_
بعد مشغولِ کار شدم. بابِ فرانچسکو تمام شد. خواستم شروع کنم اتودِ اولیهی کار را بزنم. بعد منصرف شدم. گفتم تا گرمام، بابِ کلارا را -که بلندتر هم هست- هم بخوانم.
یک پیامی برایام آمد که:
«عرفان عزیز
از ساعت 3 الی 7
20% تخفیف بدون سقف از همه رستوران های اسنپ فود
فقط به مدت یک هفته
بدون نیاز به کد تخفیف»
من هم مثلِ احمقها زنگ زدم به پشتیبانیشان که این سه تا هفتِ صبح است یا بعد از ظهر؟ پیشِ خود-ام گفتم منطقاً باید مینوشتند ۱۵ تا ۱۹. زنگ زدم و پشتیبانی هم اول فکری کرد و با یک شکی گفت سه تا هفتِ بعد از ظهر.
قیمه گرفتم.
__
امروز یک اتفاقِ جالبی افتاد. یکی از بچههای فرزانگان پیام داد و روزِ معلم را به من تبریک گفت. تا حالا کسی روزِ معلم را به من تبریک نگفته بود.
پیشِ خود-ام به این سه سالِ گذشته فکر کردم. به این سه سالی که درس میدادم. به تجربهی سرِ کلاس بودنها.
سه سال شد. مثلِ برق گذشت. از بچههای دوره ۲۹ تا امسال که دورهی ۳۱ بود. اولین بار که رفتم سرِ کلاس یاد-ام هست. پرتِ پرت بودم. اما خصوصاً امسال خیلی تجربهام بیشتر شد. یاد گرفتم که سرِ کلاسِ ابتدایی و مقدماتی چه طور باید بود و سرِ کلاسِ پیشرفته چهطور. کلاسِ دخترانه را چهطور باید جمع کرد و کلاسِ پسرانه را چهطور. با هر دانشآموزی چه طور باید حرف زد. وقتی بچهها همسطح نیستند چهکار-شان باید کرد. البته هنوز نفهمیدهام وقتی سرِ کلاس کسی میپرسد «عاشقام من کشتهی قربانِ لا» یعنی چه، چه خاکی باید به سر-ام بریزم.
در این سه سال ترجیح ام همیشه بر این بوده که متونِ کهن درس بدهم. خصوصاً نظم. و یک چیزی را به عینه متوجه شدم سرِ کلاسها: مرزِ میانِ ادبیات و شعر. همیشه تا وقتی که کلاس، کلاسِ ادبیات بود، من راحت بودم. یک سری چیزهاییست که من توضیح میدهم و یک سری مجهولاتی در متن هست که حل میشود. اما دقیقاً وقتی که از مرزِ ادبیات رد میشویم و به شعر میرسیم، من دیگر هیچ حرفی برای گفتن ندارم. زبان به لرزه میافتد. من هیچوقت نمیتوانم بگویم «نشان یار سفرکرده از که پرسم باز /که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت» یعنی چه. من بریدِ صبا را هر روز میبینم. جلوی کتابخانهام. روی میز-ام. توی خیابان، وقتی عابری پرتام میکند از خود. در صورتِ تو. در اسمِ تو و در هر اشارهی هرجایی به «جا». اما سرِ کلاس نفس ام میگیرد. بهترین لحظاتِ درسدادنِ من همین همین لحظاتی بوده که با شعر مواجه میشدهایم. و مجبور بودم با لذتی نفسگیر بگویم که نمیدانم.
__
یک چیزی توی دلام هست که نمیدانم چهطور بگویماش. بیربط نیست به همین بحثِ معلمی اما دور است.
کارِ ما ترجمه است. ما هیچوقت کاری غیر از ترجمه نمیتوانیم بکنیم. یک مادهی ثابت، یک هوشِ ثابتِ بسیط در جهان وجود دارد. ما فقط میتوانیم این هوش را برای هم ترجمه کنیم به زبانِ هم.
این را یک بار تیرماهِ پارسال توی اتوبوس که داشتم میآمدم تهران، توی یک خواب دیدم و فهمیدم. و بعد از آن راهی صریح پیشِ چشمام شکل گرفت.
لذتِ اندوهناکِ یاد دادن و دادن. به کسی. به دیگری. به دیگری که سراپا غریبه است. سراپا غریبه میماند. و تو قطعههای تنات را به دیگری که همیشه غریبهست یاد میدهی. و تو قطعههای تنات را به دیگری وصیت میکنی.
من تمامِ لذتِ زندگیام این است که تکههای تنام را، هرچند کوچک و هرچند نحیف، به دیگری وصیت کنم.
من دلام میخواهد هرچه فهمیدهام را به تو وصیت کنم. من وقتی عاشقام دارم خود-ام را به دیگری یاد میدهم، بیامیدِ برگشت.
- اگر تو بخواهی. اگر تو دوستداشته باشی که معماهای من را حل کنی. من تمامِ تنام را معما میکنم.
بیامیدِ برگشت، بیحرصِ بهدست آوردن، چیزی را بخشیدن.
نمیدانم چهطور بگویم. من با تمامِ گسترهی زبانام دوستِتان دارم.
حضور ل. مثلِ یک ضربهی دقیق و سرِ وقت. در صحنهی آخرِ کیلبیلِ دو، شخصیتِ اصلی که اسماش را یاد-ام نیست برای کشتنِ بیل تنها چند ضربهی بهجا به چند نقطهی بدناش میزند. و قلبِ بیل میترکد. و تو هم همینطور سرِ من درمیآوری. همینطور قلبِ من را میترکانی. داستان درست میکنی. عاشقِ اینای که ما را شگفت زده کنی. و خوب، میشویم. مدام میخوریم از تو. داستان درست میکنی. ضربهای که امروز میخوریم را نمیفهمیم که خوردهایم. و این ضربه را تو فردا با ضربهی دیگری تأویل میکنی. و این ضربههای تو همه آرام، اما به جا و به موقع اند. امروز اتفاقی میافتد مثلاً من از کنارِ پمپبنزین رد میشوم. بوی بنزین را میشنوم و بیحواس میگذرم. اما فردا اتفاقی میافتد. یک روز یک اتفاقی میافتد که این بوی بنزین نقطهی تلاشیِ من بشود. تو این گونه من را گرم نگه میداری.
چند اتفاق (که البته نمیدانم چه هستند، اما یکیشان باید زمان باشد و دیگر هنوز زنده بودنام و دیگر شاید چند پیام توی تلگرام و چیزهای دیگری که معلوم نیست) من را در وضعیت «غنا» قرار دادند. بینیازی که نه اما این حس در من به وجود آمده بود که علیالحساب خبری نیست. من از حالت فقرِ هولناک خود-ام بیرون آمده بودم. من به این آگاه شدم. فهمیدم و آرزو کردم که دوباره غرقِ فقر شوم. و هوا هنوز روشن نشده و ذهنِ من در فقیرترین و سرخوشترین و طبیعیترین شکلِ خود-اش چنگ زده به صفحهی سفیدِ وبلاگ ام. اتفاق درست به موقع افتاد. یک چیزی دیدم. یک کلمه. یک اسمِ خاص که یک جا همینطوری تایپ شده بود، شد ضربهی آخر و آشکارِ یک سلسلهای از ضربههای پنهان. چند نقطهی نامرئی روی زمین. بعد یک خط به هم وصلِشان میکند. مرئیشان میکند. تو دقیق میکُشی.
یک مثالِ دیگر:
مدتها پیش، هنگامِ اولین مواجههام با ل، من رفتم و یک دفترچهی سبزرنگ خریدم. که ملاقاتهایام با ل را در آن بنویسم و رشحههای رفت و آمد-اش را با علائمی ثبت کنم. تا تصویری از شکلِ کلی و ساختارِ نهایی فاجعه داشته باشم. ننوشتم. مواجههام با ل از حالتِ طبیعیِ خود خارج شده. چنان ناگهانی همیشه میآمد و میآید که مجالِ نوشتنِ منظم را از من میگیرد. حالا مهم نیست اینها. ربطی به این بحث ندارد. به هر حال نشد که در آن دفترچه چیزی بنویسم. بعد پریشب که اولین بار جدی نشستم به خواندنِ Golden Legends، دنبالِ یک دفترچهای بودم که یادداشتهایام درباره کتاب را آنجا بنویسم. یک آن چشمام خورد به همان دفترچهی سبز. گماش کرده بودم و اصلا نمیدانم چهطور دقیقاً همان لحظه از گوشهی میز-ام سر در آورد. و Golden Legends در ذهنِ من به ل عمیقاً گره خورده. درست در شبی که ل علائم خود را نشان داده بود، در بیچارگیِ مطلق، ناگهان وقتِ خواندنِ رفیقاعلی بعد از ماهها فرارسید. رفیق اعلی را باز کردم. انگار آب سردی روی ذهنام ریختند. آوایِ روشنِ بیهیچ ملال بود به قول خود بوبن. آسودگی وسیع و بیانتها. و من آن شب فرانچسکو را شناختم. و فقر را فهمیدم. و بعد صفحههای آن کتاب مرا کشاندند به Golden Legends. و دفترچهای که قرار بود حضورِ ل را ثبت کند حالا چیزِ دیگری را ثبت میکند که هدیهی خود اوست. من این را به فال نیک گرفتم برای خود-ام.
_
دیشب سپیده یک آهنگی برایام فرستاد. گفت ملال هم میتواند زیبا باشد. بعد وقتی که میشنیدماش دنبالِ ملال و زیباییِ ملال میگشتم. این کارِ جالبیست که در مواجهه با یک چیز (یک اثر یا هرچه) دنبالِ چیزی بگردیم. یعنی یک کلیدواژه برای خود-مان داشته باشیم و اثر تأویل آن کلیدواژه باشد برایمان. این کار مانعِ کارِ طبیعیِ ذهن میشود اما ذهن را دقیق میکند. یعنی کشفِ تو محدود میشود اما محدودهای به تو میدهد که قطعیست. و جملهها در جزئیتِشان قطع میشود. و کلیدواژه فاصله و حفرهی میانِ اجزاء را پر میکند.
دمِ صبح باز شنیدماش.
بسطِ یک ضربآهنگ. ساختار به همه جا رخنه میکند و منطقِ نحوی خود را در هر چیزِ بیشکل و بینحوی میگستراند.
___
امروز صبح بیدار شدم. تلگرام باز نمیشد. اما با سایفون باز شد. خیلی کیف کردم.
رفتم بیرون خرید کردم. شیر و ماکارونی و توتون خریدم.
بعد برگشتم. ادامهی فرانکنشتاین را خواندم. بینظیر است. وقتی که هیولا داستاناش را تعریف میکرد کمی خسته شدم اما آخرِ فصلِ شانزدهام، جایی که صحبتهای هیولا تمام میشود یک صحنهای بود که برق از سر-ام پراند.
هیولا به فرانکنشتاین میگوید:
«ما، من و تو، از هم جدا نمیشویم تا این که قول بدهی خواستهام را برآورده کنی. من تنها و درماندهام؛ انسان با من همنشینی نخواهد کرد؛ اما کسی همچون خودِ من ناهنجار و هولناک از من رو برنمیگرداند. یار و همدمِ من باید همنوعِ خود-ام و همچون خود-ام نابههنجار باشد. این موجود را تو باید بیافرینی.»
قصه به شکلِ نامحسوسی به ماجرای آدم و حوا گره میخورد و این اشارهی نامحسوس قصه را تأویل میکند. به اول برمیگرداند و برمیکشد.
یکچیزِ دیگر:
مراتبِ خلقت. اصطکاک. فرانکنشتاین موجودی فروتر از خود میآفریند. خودِ او موجودیست فروتر از آفریدگار خود.
شبیهِ مراتبِ خلقت در عرفانِ اسلامی. عقولِ عشره در کارهای سهروردی. نور در نزولِ خود کدر میشود. کدرتر میشود.
البته شاید این تأویل درستی نباشد که بگوییم هیولا فروتر از فرانکنشتاین است. هیولا درونهی تاریکِ خودِ اوست که مجسم شده. خالق در هنگامِ خلق، مادهی اولیهای جز زبانِ خود ندارد. پس هرچه میسازد مدلی از زبانِ خود اوست. چیزی که آفریده را کوچک میکند «انتخاب» است. وقتی یک نفر دارد ساز میزند، زبانِ او همهی نتهاییست که بالقوه میتواند انتخاب کند و همهی تکنیکهای دیگرِ نوازندگی. اما او ناگزیر است که انتخاب کند. یعنی از تمامِ کلیدهای ساز، یکی را میزند. و این انتخاب قطعهی او را از خود-اش کوچکتر میکند. قطعهای که ساخته میشود خودِ اوست. اما بخشی از اوست. ایجازِ اوست. چون او در انتخابهایاش موجز میشود. قطعه در نهایت حاصلِ انتخابِ او از خود و در خود است.
هیولا بعد از اینکه برادرِ کوچکِ فرانکنشتاین را میکشد، میرود و جاستین را (همانکه بعدتر مقصرِ قتل شناخته میشود و اعداماش میکنند)در یک انباری میبیند.
هیولا میگوید: با خود گفتم این یکی از آنهاییست که لبخندِ جانفزایِشان بر همگان نثار میشود جز من. رویاش خم شدم و نجوا کردم: «برخیز، بیدار شو، ای زیبارو، دلباختهات آمده است. کسی که حاضر است جاناش را در برابرِ یک نگاهِ مهرآمیزِ تو بدهد. بیدار شو دلدارِ من!»
بعد هیولا، گردنبند یعنی اثرِ جرم را در پیراهنِ جاستین میگذارد.
گناهِ جاستین زیباییِ اوست. و هیولا به گسترهی زیباییِ او راه پیدا نمیکند. و همین جرم -زیبایی- برای هیولا کافیست تا جاستین را نابود کند.
این صحنه شگفتانگیز است.
_ «اگر نمیتوانم محبت برانگیزم، پس وحشت میآفرینم و بیش از همه برای تو، دشمنِ بزرگام، که مرا خلق کردهای.»
_ «چیزی که از تو میخواهم منطقی و منصفانه است. موجودی از جنسِ مخالف میخواهم، اما زشت و نفرتانگیز چون خود-ام. این چندان رضایت نمیدهد، اما همهی چیزیست که ممکن است نصیبام شود. بنابراین بدان قانعام. درست است که ما هیولاهایی خواهیم بود جدا از همهی جهان، اما به همین سبب به همدیگر وابستهتر خواهیم بود.»
همسوگ. بیماجرا.
چیزی که ما را به هم پیوند میدهد باید بیچارگیِمان باشد نه زیباییمان. چون زیبایی از بین میرود. زبانِ ما و صورتِمان چروک میشود. اما تنها فقر است که همیشه باقی میماند. ما در فقرِ خود به هم پیوند میخوریم. البته که دشوار است. چه کسی از زیباییِ زنده و شهوتناک چشم میپوشد و دیگری را به خاطرِ فقر-اش دوست میدارد؟ اما همین انتخاب، همین حرکت، به ما شانس و امکانِ این را میدهد که به ابدیت گره بخوریم. زیرا که فقر ابدیست.
این جملههای هیولا من را به یادِ سنتفرانچسکو و سنتکلارا انداخت. این دو دقیقاً تمثیلی از یک چیزِ واحد اند. این یکی قدیس است و آن یکی هیولا. اما هر دو در لمسِ تام و تمامِ بیچارگی یکی اند.
_ ما هیولاهایی خواهیم بود جدا از همهی جهان، اما به همین سبب به همدیگر وابستهتر خواهیم بود.
دو ساعتِ دیگر امتحانِ قواعدِ عربی دارم. نمیدانم امتحانِ میانترم دیگر چه صیغهایست. کی توی این دانشکده امتحانِ میانترم میگیرد که این میگیرد.
از چند روز قبل شروع میکنم. تاریخِ روزها از دستام در رفته.
_
امروز صبح برعکسِ هرروز ناگهانی بیدار شدم. با زنگِ بیژن. رفتم در را باز کردم. حالام کاملاً عادی بود. اما دقیقاً در فاصلهای که بیژن از پلهها بالا میآمد، تقریباً از حال رفتم. یک لحظه. حالت تهوع به من دست داد. تمام بدنام بیحس شد. یخ کردم. وقتی بیژن آمد بالا افتاده بودم روی زمین و به خود-ام میپیچیدم. حتی نتوانستم سلام کنم. خود-ام را رساندم به تشک. حدود ده دقیقه بیحس ماندم و بعد یک لحظه حالام خوب شد. انگار نه انگار چند لحظه قبل به اختصار افتاده بودم.
بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق. بیژن توی آشپزخانه بود. سلام کردم و بغلاش کردم. برایام چایی درست کرد. رفتیم توی تراس خوردیم و بهتر شدم.
بعد درنا بیدار شد. رفت توی سالن و امین را که دید جیغ زد. و امین از خواب پرید. کلی خندیدیم.
امین گویا کارِ گلستاناش را تمام کرده بود. نشانِمان داد. تکههاییش خیلی خوب شده بود. خصوصاً تصویرهای تهرانِ قدیم را که روی موسیقیِ متن گذاشته بود و صحنهی دادگاهِ مصدق و افکتِ صوتیای که رویاش گذاشته بود خیلی خوب درآمده بودند. دو اپیزودِ اولاش ولی بد شده بود. ریتمِ آشفتهای داشت. قرار شد دوباره تدوین کند. یک آلبومِ عکس از شیرازِ دههی بیست داشتم. نشاناش دادم. چند تا عکس از قبر روزبهان و خیابان زند قرار شد بگذارد برای اپیزود دوم.
بعد ملول شدم. بعد ناهار خوردیم. امین رفت. بعد درنا رفت. با بیژن مثلِ جنازه افتاده بودیم. بیحوصلهی بیحوصله. بعد یکهو یک بحثی شروع کردیم که حسابی گرمِمان کرد. فرقِ عشق با شیفتگی. دو ساعتی حرف زدیم و برای خود-مان دقیق دایرهی این دو کلمه را معلوم کردیم. وقتی من شیفتهی چیزی یا کسی هستم، تمامِ قوای من در یک جذبهی مدام تحلیل میروند. زبانِ من جولانگاه کشف میشود. نمیدانم چهطور بگویم. ماجرای شبلی و ستون تصویرِ کاملی از شیفتگیست. بعد سخنرانی مارتین لوتر کینگ را خواندیم.
بیژن دمِ غروب رفت. بعد از تقریباً سه روز شلوغی نفسِ راحتی کشیدم. واقعاً کلافه شده بودم دیگر.
نشستم توی تراس رِنگِ شهرآشوب را تمرین کردم نیم ساعتی. بعد چرتِ کوتاهی زدم. خوابِ ل را دیدم: یک دشت بود. جنگ شده بود. هزاران نفر زره پوش اینور سوارِ اسب و هزاران نفر با لباسهایِ چوبی آنور. ل نبود. اما میدیدماش که قبایِ سیاهِ براقِ بلندی پوشیده بود و از بالا نگاه میکرد. از جلوی صفِ سربازان رد میشد. سرخوش بود و زیباتر از همیشه.
بعد بیدار شدم. بعد از حدود دو روز فراغتی برای مطالعه پیدا کردم. چند فصلِ فرانکنشتاین را خواندم. متنِ بینظیریست. جملاتِ نقلی به شدت متن را پویا و پرزور کردهاند. جملاتِ شهوانی (با همان تعریفی که قبلاً درباره آن نوشتم) دقیق و درست در متن جا گرفتهاند. و اینکه قسمتِ نورانی و ماتِ داستان دقیق تنظیم شدهاند. و اینکه حداقل در فصلهای اول خندهی مریشلی پیداست. خندهای که تو را منتظر میکند. و داستانِ بینظیریست. هرچه بگویم که چه قدر از خواندناش لذت میبرم کم گفتهام.
به این فکر میکردم که ادبیات (و بخشِ زیادی از هنر به غیر از موسیقی) هیچوقت آنقدر که من میخواهم انتزاعی نیست. همیشه بسترِ اثر بر عینیت است. یعنی عینیتِ انتزاع شدهست و این انتزاعیکردنِ پدیده تا آنجا ادامه پیدا میکند که کافی باشد. ادبیات میلِ به انتزاع را به قدری که باید سیراب نمیکند. من دلام میخواهد یک زبانی را ببینم که شکلِ محض است. واژههای بیارجاع. یکسره بیدلالت. مثلِ عددها که بر هیچ چیز جز خود-شان دلالت نمیکنند. شکلِ مطلقاند. دلام میخواهد کمی ریاضی و هندسه بخوانم. اما واقعاً جاناش را ندارم. هرچه هم در دبیرستان خوانده بودم یاد-ام رفته. اگر یکی باشد که کمی یاد-ام بدهد خیلی خوب است.
برعکسِ روزهای قبل امروز آرام و در تنهایی گذشت. دمِ ظهر، خواب و بیدار نشستم پایِ ادیتِ شعرها. یکی از دفترها را تمام کردم و آن یکی مانده بود. چشمام دیگر کلافه شده بود. حینِ کار یک آلبومی که چند وقت پیش دانلود کرده بودم را شنیدم. گزیدهی کارهای پاگانینی بود. و خیلی خوش گذشت. یکی چرخشِ مداوم و نیمهتمام و غریبی بینِ جملهها بود.
شارژِ گوشیام تمام شد. شارژر-ام هم که سرعتِ شارژ کردناش از سرعتِ مصرفِ شارژِ گوشی کمتر است. عصر باید میرفتم کلاس. جلسهی دومِ کارگاهِ کانورسسیون بود. ساعت نداشتم. باید یک پاراگراف هم مینوشتم به عنوان مشقِ کلاس. موضوعاش Mon personne idéal بود. نت هم نداشتم که چند تا کلمهی جدید پیدا کنم. یک پرتی نوشتم خلاصه. رفتم بیرون از یک عابری که داشت میآمد ساعت را پرسیدم.
سرِ کلاس استاد گیرِ سه پیچ داد که کلاس را اشتباه آمدهای. گفتم والا همینه دیگه. بعد اسمام را پرسید و توی لیست بود و تیکِ حاضریِ جلسهی قبل هم جلویاش خورده بود. تعجب کرد که چرا پس ندیدمات هفتهی پیش. گفتم که موهایام را تراشیدهام. خیلی خندید.
هرچه سعی کردم نوبتام نشود آخر شد و متنام را خواندم. کاش واقعاً ننوشته بودم. پدر-ام درآمد. نوشته بودم که Mon personne idéal est une personne qui je peut rester dans sa lange و مثلاً Quellqe chose brille dans sa prenom و از این پرتهای همیشگی. مردم تا توضیح دادم که منظور-ام چه پرتی بوده. آخر هم نه خود-ام فهیمدم نه بقیه. چیزی که برای خود-مان لاقل زیبا به نظر میرسد همیشه از سرِ عجز است که زیباست.
بعد که برگشتم خانه نشستم یکی دو ساعتی کار کردم و تقریباً تمام شد.
کار-ام را برای سهچهار نفر فرستادم و پروندهی کارهای سالِ نود و شش بسته شد. دیگر واقعاً آن قطعه ها برایام تمام شدهاند. «نامِ کسی را...» خیلی منزجر ام میکند. صدایام خیلی در آن آشفته ست. صدای آشفتهام را در آن دفتر بلند هم کردهام و هییی. تمام شد هرچه بود.
__
صبح رفتم دانشگاه. کلاسِ مثنوی داشتم. دکتر احمدی درباره داستان ابلیس و معاویه چهل دقیقه یکبند حرف زد. بعد هم ارجاع داد به دو تا مقالهای که در همین موضوع نوشته. بخش عظیمی از پیکرهی علم بدیهیات است. هرچه میگفت بدیهی بود. حالا این را که میگویم برای مثال میگویم. بخشِ زیادی از مسائلی که در مقالهها و کتابهای علمی (منظور-ام علمِ ادبیات است) به عنوان کشفیات مطرح میشوند بدیهیست. ذهنِ آدم اگر در مسیر طبیعی و درست فکر کرده باشد به شکل خودکار این بدیهیات را میفهمد. علم باید خیلی تلاش کند تا نهایتاً تنها در بعضی جاها جالب شود.
بعدِ کلاس رفتیم کافه پلتفورم استوژیت بازی کردیم. خیلی وقت بود استوژیت بازی نکرده بودم. دستِ اول که کارتها را پخش کردند و نقاشیها را دیدم، ذهنام نفس کشید. بازی خوبی بود. خصوصاً کارتِ حلاج. اتفاقِ عجیبی در آن کارت برایام افتاد. دقیق بود. خیلی دقیق بود: یک ساعتِ شنی (که جای شن طلا در آن بود) ترک خورده بود و مردی زیرِ طلاهای بیرون ریخته دفن بود. من و بیژن مشترکاً بردیم. البته بیژن یک خانه جلوتر از من بود. فکر کنم ولی اولین بار بود در استوژیت میبردم. بعد بیژن و امیر رفتند. من و بهار ماندیم. ناهار را همان جا خوردیم و برگشتیم دانشگاه. تویِ راه هم درباره سرورهای تلگرام که داغ کرده حرف زدیم.
سرِ کلاسِ مبانیِ عرفان حسابی حوصلهام سر رفت. بحثِ وحدت وجود بود.
یک ژست: برگزیدنِ ملال.
من سرِ کلاس کاملاً عامدانه بیحوصله بودم. بعد بیحوصلگیام برایام جالب شد. سعی کردم بیحوصله بودنام را برای خود-ام مطالعه کنم. تا جایی که گوشام با کلاس بود میشنیدم که بحث بسیار جذاب است. دکتر احمدی یک لیستی جمع کرده بود از همهی تمثیلاتی که صوفیه برای توضیح وحدت وجود ساخته اند و داشت درباره این تمثیلها حرف میزد. حتی یک جمله از حرفهایی که در آن بحث مطرح میشد، در یک روز عادی کافی بود تا تمام قوای ذهنی مرا درگیروبند کند. اما من در آن لحظه آگاهانه نمیخواستم برانگیخته شوم.
بعد از دانشگاه رفتم یک کافهای زیرِ پلِ کالج. بابا را دیدم. شام خوردیم و مثل همیشه دربارهی بازرگان حرف زدیم و این که اول انقلاب چه قدر اول انقلاب سنگ جلوی پای جبههی ملی انداختند.
بعد بابا رفت. من هم رفتم خانه. پنجشش صفحهی Golden Legends را خواندم. فکر میکردم ترجمهی چاپِ کمبریج جدید است. اما گویا قدیمی و مال قرن ۱۵ است. کمی از متن ترسیدم.
بعد با امین نسخهی نهایی گلستان را دیدیم. بهتر شده بود. باز یکجا یک غلط تایپی بود. امین دیوانه شد. زنگ زد به تدوینگر و کلی سر-اش داد کشید. بنده خدا هم گفت درستاش میکند و ساعت سه و نیم نصفه شب از سعادتآباد با ماشین آمد در خانه سیدی تصحیح شده را داد.
___
تا ساعت دو خوابیدم. دو تا کلاسهای صبح را نرفتم. بعد به کلاس حدیقه رسیدم. دو ساعت کلاس بود و سرجمع بیست بیت خواند دکتر امامی.
بعد کلاس فاطی آمد پیشام. رفتیم تمهیدات خریدم. بعد رفتیم سمتِ فردوسی. توی یک کوچهای به نام ارباب جمشید، دو تا از نقاشیهای میرزا حمید را نشان ام داد. بینظیر بود. یکی از نقاشی ها تقریبا پاک شده بود و آن یکی دیگر روی دیوار بغل هنوز سالم بود. نقاشیها بینظیر بودند. این میرزا حمید خیلی آدم عجیبیست. شیفتهاش شدهام. دلام میخواهد یک فیلمنامه بلند بنویسم بر اساسِ او و کارهاش. شگفتانگیز است.
من خواب بودم. امین و سروش رفتند.امین رفت سرِ کارِ گلستان و سروش هم رفت برای جلسهی تمریناش. من ماندم. خوابوبیدار و چهار پنج ساعت را تنها و خوابوبیدار با ل گذراندم.
(ایدهی بارت دربارهی جملاتِ شهوانی)
_
یک بریده از یک متن و یا یک متنِ بیبریده هرکدام در تنهایی، کیفیتی گروتسک دارند.
متن تن است. و جملههای بریده مثلِ اندامهای جنسی در بافتِ تن برق میزنند. این جملهها (بیتالغزلها) میل به بریدگی دارند. همانطور که نگاه اندامهای شهوانی (گوشها، گردن، گونه، سینهها، لب و...) را از تن میبُرد.
این جملات(اندامها) برمیجهند و در متن هم میمانند هم نمیمانند.
به قولِ بارت، کیفیتِ شهوانیِ آنها به سببِ امتدادیست که در ذهن مییابند.
و این امتداد تا وقتی همچنان شهوانی، خیالانگیز و فانتزی میماند که یکپایِ جمله در متن باشد.
تصویرِ جملهای که از متنِ خود گسسته هولناک است (از جنسِ گروتسک)
یک تن بدونِ اندامِ جنسی. یک اندامِ جنسی بدونِ تن.
«هرکه عاشقتر بود بر بانگِ آب
او کلوخِ زفتتر کند از حجاب
او ز بانگِ آب پر می تا عنق
نشنود بیگانه جز بانگِ بُلُق»
اتفاق از بیرون همینقدر مضحک به نظر میرسد. چون از بیرون، فقط پدیده معلوم است. اما چیزی که در درون فعال است و ذهن را به جنون میکشد، تأویلِ پدیده است. به همین خاطر است که وقتی یک لحظه حواسِ ما از تأویل به پدیده پرت میشود (از خواندن به دیدن) خندهمان میگیرد.
روایتِ یک لمحه:
دارم کتابی را میخوانم. حرکتی افقی در یک بسترِ انتزاعی بینِ کاغذ و جوهر. (چنین جایی اصلا وجود ندارد)
اما ناگهان یک اتفاق مرا از بستر-ام بیرون میکشد و چشمِ من در یک محورِ عمودی «بر» کتاب قرار میگیرد. کلمات معنیِ خود را طوری از دست میدهند که انگار هیچوقت معنایی نداشتهاند. جملههایی که تا چند ثانیه پیش در آنها شناور بودم حالا نمایشگاهی از اجسامِ سنگیاند: واژهها.
متن ناگهان تبدیل میشود به یک هیروگلیف.
و واژهها به شکلِ اولیهی خود، به شکل برمیگردند.
X: سوژه. منظره.
چهره به سمتِ x برمیگردد. یک لحظه بعد (بدون آنکه در x قرار گرفته باشد،) به سمتِ دیگر برمیگردد. و یک لحظه بعد در سمتِ سومیست. چهره در احاطهی x هاست. و وقتی به خود میآییم چهره را در یک گردش کامل (دایرهوار) میبینیم.
در یک کرشمهی مدام. دایره در شهوانیترین (و نابترین) وضعیت خود میچرخد.
زبان در مهلکهی عشق تبدیل به موسیقی میشود. ضربآهنگ. ارجاعِ مدام و نیمهتمام به x. ارجاعاتِ شهوتآلودِ زبان. مشقِ سیاهقلم. کلمهها بیآنکه بر چیزی دلالت کنند (یا دلالتِ خود را به پایان برسانند،) پوست میاندازند.
لختیِ کلمهها مزاحمِ کشفِ معنایِ آنهاست.
مرتببودنِ اشیاء.
ترتیبِ چیزها اشاره به ناچیز است.
چیزها را مرتب میچینم تا میانِ آنها خلوتی حریص خلق شود. اشیاء را به تقوا و پرهیز مجبور میکنم. این کار (مرتب کردن) نفیِ ولنگاریِ طبیعیِ اجسام است. اما این انضباط در نهایت به چیزی مرگبار میانجامد.
اشیاء مرتب مینشینند. تنِ خود را پس میکشند و فضایِ خالیِ میانِ آنها دهن باز میکند. (این انتقام و لجبازیِ اشیاست) اشیاء را به روزه وامیداریم و گرسنگیِ آنها در قالبِ خلوتِ میانِشان به ما هجوم میآورد.
گذشته از این، بعد از تحمیلِ نظم این سؤالِ ناگزیر پیش میآید که این ساختار از کجاست؟ و به چه چیزی تکیه کرده؟ (دقیقاً همان سؤالی که در حینِ روزهداری از خود-مان میپرسیم.) و جواب معلوم است: به هیچجا. و این سؤال و جواب تحملِ نظم (گرسنگی) را سختتر میکند.
____
نظمِ خوشآیند:
در بینظمیِ ثانویه. نظمِ «تمامِ» اشیاء منجر میشود به بینظمیِ «یک» شئ.
میز را مرتب میکنم. جامدادی، دفتر، گلدان، استکان و... را وامیدارم به گوشهنشینی. میز لبریزِ نظمی نفسگیر میشود تا یک کتاب بتواند در مرکزِ فضا بینظمی کند. اشیاء نفسِ خود را حبس میکنند تا یک شئ نفس بکشد.
و این بینظمیِ ثانویه از جنسِ ولنگاریِ جسم نیست. شبیهِ رقصیدن است: بر نظم و بر سکوت محیط میشود.
____
«و گفت: اگر خواهی که به کرامت رسی یک روز بخور و سه روز مخور. سیم روز بخور پنج روز مخور. پنجم روز بخور چهارده روز مخور. اولِ چهارده روز بخور ماهی مخور. اولِ ماهی بخور چهل روز مخور. اولِ چهل روز بخور چهارماه مخور. اولِ چهار ماه بخور سالی مخور. آنگاه چیزی پدید آید چون ماری چیزی به دهان درگرفته در دهانِ تو نهد. بعد از آن هرگز ار تو نخوری شاید. که من ایستادهبودم و شکم خشک بوده، آن مار پدید آمد گفتم الهی به واسطه نخواهم. در معده چیزی وادید آمد بویاتر از مشک، خوشتر از شهد، سر به حلقِ من برد. از حق ندا آمد ما ترا از معدهی تهی طعام آوریم و از جگرِ تشنه آب. اگر آن نبودی که او را حکم است، از آنجا خوردمی که خلق ندیدی.
(تذکرةالاولیا، ذکرِ ابوالحسن خرقانی)
در یک مرابطه ما خود-مان را از سخن گفتنِ با هم ناگزیر میبینیم. چون برایِ خلقِ محبت راهی غیر از مکالمه نمیشناسیم، نیاموختهایم و یا اصلاً وجود ندارد.
ما به قصدِ زیباکردنِ هم واردِ جهنمِ گفتوگو میشویم. و بیربطیِ لغاتِمان از هم و از خود دلزدهمان میکند. و یا گاهی که کمی همزبانتر میشویم، تپههایی از لذت میانِ ما میروید. تپههایی که مثلِ آتشفشان از زمینِ زبانِ ما بیرون میریزند و بعد با سرعتی خجالتآور با پستیها و گنگیهایِ همیشگیِ زبان محاصره میشوند.
شرمندهی هم میشویم.
ذهنِ ما از خلقِ محبت بازمیماند. زبانهایِ مان را خاموش میکنیم اما بدنهایِ ما هم از مکالمه با هم عاجز اند. شروع میکنیم به بوسیدن و لمسِ هم اما دیر یا زود بیهوده میشویم هردو، هم برایِ خود و هم برایِ هم.
هم را لمس میکنیم و روزنههایِ هم را میبندیم. و چون تن را برایِ کاری غیر از کارِ خود-اش (یعنی گفتوگو) به کار گرفته بودیم، خشک میشود. مجسمه میشود.
ما باز از محبت باز میمانیم.
اشتباه نکن. نه که ما هم را دوست نداشته باشیم. داریم. همیشه هم را دوست داشتهایم و هنوز هم داریم اما عاجز ایم. از محبت کردن به هم عاجز ایم. سر به هر دری میزنیم و باز نمیشویم به هم. سر به هر دری میزنیم و باز نمیشویم.
نه وصل ممکن نیست
همیشه فاصلهای هست
اگرچه منحنیِ آب بالشِ خوبیست
برای خوابِ دلآویز و تردِ نیلوفر
همیشه فاصلهای هست
(سهراب)
جملههایی نظیرِ «دوستات دارم» یا «دلتنگاتام» و... به نظامِ زبان بیربطاند و با آن ناهمجنس. و گفتنِشان به کسی و در یک مکالمه از بیخ اشتباه است و در نظامِ زبان اختلال ایجاد میکند.
__
اگر بخواهم به این حرفِ کلّی و شاید نادرست که «این جملهها خارج از نظامِ زباناند.» دقیقتر نگاه کنم باید بگویم مسئله در کاربردهایِ گونهگونِ زبان است. اگر بگوییم که هنگامِ مکالمه، زبان ابزاریست برایِ ربط به دیگری؛ اینجور جملهها در حوزهیِ کاربردهایِ دیگرِ زبان میگنجند و در نتیجه استفاده از آنها در یک مکالمه یک اشتباهِ زبانیست.
اگر کسی به من بگوید که «دوستات دارم» من هیچ جوابی ندارم که به او بدهم. این جمله نظامِ زبانیِ گفتوگویِ ما را به هم زده. زیرا در بیانِ این جمله که «دوستات دارم» ما با خود گفتوگو میکنیم نه با دیگری. این جمله بیش از آنکه تلاشی برایِ اعلامِ چیزی به دیگری باشد، حدیثِ نفس است.
«دوستداشتن» یک کشف است و در بیانِ جملهیِ «دوستات دارم» ما در واقعِ کشفِ آن را به خود-مان یادآور میشویم. در این هنگام ما با یکی دیگر از کاربردهایِ زبان سر و کار داریم که میتوان آن را با عنوانِ «کاربردِ زبان به مثابهِ بسترِ کشف» توضیح داد. شطحگفتن، گفتنِ جملههایی نظیرِ دوستات دارم، ذکر گفتن، نیایش کردن و حتی نامیدنِ اشیاء در این حوزه قرار میگیرند.
پس به کاربردنِ جلمههایی از این دست در یک مکالمه در واقع به هم ریختنِ حوزههایِ مختلفِ کاربردِ زبان است.
من به تو فکر میکنم عزیزِ دلام. یک نقطه در نهایتِ ایجازِ خود مثلِ انگشتی روی صورتام کشیده میشود: این تو ای.
ایستاده بودم. میآسودم و پرت میرفتم اگر میرفتم. خطرِ درباغچه ماندن داشت فراریام میداد. و یکبار دمِ ظهر بود، خردادِ همین سالِ پیش. یک راهرویِ سنگیِ باریک دیدم و یک بادِ ناگهانی هلام داد داخلِ راهرو. یک مسیرِ بلند. یک دورِ کامل از ماهها قبل و تا یکی دوسالِ بعد و یا بیشتر.
مرا و خوابها و چلهها پیش میبرند. پیش و پس میبرند. و تو پیش از این از بهار به شکل درآمده بودی و من از شکلِ خود-ام به در میآمدم.
یک راهنوردیِ دراز و بی هیاهو. باید با حوصلهی سالخوردگان انجام شود. چرخهی تکرارها. تکرارِ چیزها این دایره را میچرخاند. من با ناامیدیِ تمام دورِ خود-ام میچرخم و چیزها را دورِ خود-ام میچرخانم. و این درست مثلِ یک اتفاقِ آیینی باید در ناامیدیِ کامل و در ساعاتِ مشخصی از روز یا سال انجام شود.
عزیزِ دل به تو فکر میکنم. که درست همانطور اتفاق افتادی که اتفاق میافتد. نیمه شب بود. ساعتِ سه و چار. یزد بودم. تویِ اتاقام دراز کشیده بودم و تو تیر کشیدی. تو پنجره را باز کردی آمدی داخل اسمات را گفتی و اسمِ تو من را بلعید. گریه کردم و بعدِ یکسال و خردهای اسمِ تو لو داده بود خود-اش را. دندانههایِ حروفِ اسمِ تو جا باز میکردند. و همان بادِ ناگهانی باز هلام میداد هی. بدنِ من به جدارههایِ اسمِ تو میخورد. بدنِ من خود-اش را به ذهنِ تو میمالید.
از بهارِ سالِ پیش معجزهها من را کشاندهاند به این بهار. چند خواب (که اگر بخواهی برایات تعریف میکنم) راهِ من را و یا بهتر بگویم بیراهیِ من را پیشِ پاهایام رسم کردند.
و مینشینم. هرجا که که بشود مینشینم منبعد. تویِ اتاقام. پشتِ میزِ کتابخانه. در مسیرِ انقلاب تا دروارهدولت. کنارِ آن خانقاهِ رویِ کوه بغلِ هفتتن. تویِ اتوبوس. تویِ قطار. در دور و نزدیکِ اسمِ تو مینشینم. هرجا که چشمام به نقطه باشد مینشینم. بیهیاهو و با صبر و حوصلهی پیرمردها. مینشینم و نشسته دورِ خود-ام میچرخم و چیزها را دورِ خود-ام میچرخانم. مینشینم منتظرِ خوابهایِ بعدیام. مینشینم پشتِ آن درِ بسته اسمِ تو را بو میکشم.
شعر یا زیباست یا شاهدِ زیباست. یا خودِ صورت است یا چشمیست باز به صورتی.
در حالتِ اول کاراش روشنی و بیان است و در حالتِ دوم کتمان و اشاره به گنگی. در حالتِ اول باید آشکار «شود». در حالتِ دوم باید پنهان «کند».
ذکر چیست؟ هیچ.
ذکرها غالباً صورتی ساده و دستخورده و غبارگرفته دارند. در آنها نکتهیِ جدیدی نیست. همانهاست که میدانیم: اللهُ اکبر، سبحانَ الله، شکراً لله و... و در آنهایِ نکتهیِ نویِ نادانستهای نیست.
--
ذکرها تهیاند. و لطفِ ابدیِشان در تهیست. و در همین تهیست که فاجعه رخ میدهد. و در همین خلأ است که آتش گُر میگیرد.
ذکرها سادهاند. سادگیِ سوخته و فرسوده. سادگیِ سوازننده و فرساینده.
فکر کنیم که رسالهای خواندهایم دربابِ بزرگیِ خداوند. نگارندهیِ رساله از صفر آغاز میکند به سفر. دستِ ما را میگیرد و از فواصلِ میانِ واژهها عبورِمان میدهد و شگفتیهایِ راه را نشانِمان میدهد و دستِ آخر، حیرتزده میرساندِمان به قلهیِ ذکر و ما میپذیریم و یا حتی میفهمیم که خدا بزرگ است.
اما فکر کنیم که به جایِ صفحاتِ این رسالهیِ فرضی، تنها با دو واژه، با ذکر مواجهایم: اللهُاکبر.
آن وقت دیگر کسی نیست که دستِمان را بگیرد. که بسوزاندِمان. ما با حقیقتِ عریان تنهاایم.
هنگامِ خواندنِ آن رساله، نگارنده کوهی از هیزم جمع کردهبود: واژهها.
هیزمها را میسوزاند و در نوری که از سوختنِ کلمهها میتابید، حقیقت آشکار میشد.
اما حالا ما با ذکر تنهاایم و ذکر تاریک است. و میانِ ما و ذکر هیچ واژهای، هیچ هیزمی و هیچ حجابی نیست.
حالا هیزم جسمِ ماست که مثلِ واژه باید بسوزد تا ذکر، ذکرِ تاریک، لب باز کند و روشن شود به جواب.
در کارِ خواندنِ آن رساله، ما واژهها را در کورهیِ ذکر میریختیم. و در حقیقت واژهها بودند که به دیدارِ ذکر میرفتند نه ما. و ما تنها صدایِ آن ملاقات را میشنیدیم یعنی صورتِ ذکر.
اما در این مواجههیِ تنها و بیواسطه، کورهیِ ذکر با جسمِ ما روشن میشود. و در این هلاک، ما دیگر مخاطبِ صدایِ ذکر نیستیم.
خودِ ذکر ایم.
--
ذکر گسترهیٍ بیپایانیست برایِ تأویل.
در مواجهه با ذکر ما با هیچ مواجهایم. یعنی با خود تنهاایم. یعنیِ خود با خود را شگفتزده کنیم. خود باید خود را بسوزانیم. و کارِ ذکر تماشایِ سوختنِ ماست.
هرچیزِ درست و بهجایی، سومین چیز است.
خدا در عددِ سه ظهور میکند.
تثلیث: پسر، روحالقدس، پدر.
دیالکتیک: تز، آنتیتز، سنتز.
دو زاویهیِ چپ و راست حقیقتِ رأس را برپا میکنند و نگه میدارند.
جهان مثلث است و برایِ گفتوگو با جهان، زبانِ ما باید شکلِ مثلث به خود بگیرد. صریح و نوکتیز.
عددِ «یک» نُتِ پرسش است. «دو» جواب است و در جملهیِ سوم، زبان به کمال میرسد: سوال-جواب
پس عددِ سه کوچکترین و سادهترین الگویِ حقیقت است: سوال، جواب، سوال-جواب
اما این الگو تا بینهایت در خوداش تکرار میشود. و حقیقت به خود میپیچد.
فکر کنیم که عددِ سه به عنوانِ یک مجموعهیِ کامل از سوال و جواب و سوال-جواب، خود یک سوال باشد. یعنی سه را یک عدد فرض کنیم. یک جمله با سه نُت که سوال میپرسد. و در برابرِ آن یک جملهیِ سهنُتیِ دیگر که جواب میدهد. و عددِ «هفت» کمالِ این دو جملهست: جملهیِ سوال-جواب٬ مثلثِ بزرگتر.
و بعد پانزده و بعد سیویک و بعد شصتوسه و بعد...
و به همین ترتیب مثلث تا بینهایت ادامه پیدا میکند.
۱
آیا معجزه ما را نجات خواهد داد [اگر برایِ رخدادناش دعا کنیم]؟ این سؤال بیهودهست.
۲ [تمثیل]
یک کوچهیِ باریک. که ختم میشود به یک درِ بسته. در طرفینِ کوچه هیچچیز وجود ندارد. دیوارِ سنگیست فقط تا بالا.
و گلهیِ گرگها افتادهاند دنبالِ «آدم» و آدم در کوچهیِ بنبست، میگریزد از آنها.
میرسد به در. در میزند.
۳ [بحثی کوتاه دربارهیِ تمثیلِ گرگها و درِ بسته]
آدم بیگمان هلاک میشود. این یعنی مطلقاً اهمیتی ندارد که این در باز میشود یا نه. او باید در بزند. چون هلاکِ او قطعیست.
هیچ راهِ دیگری، جز به زاری در زدن هیچ راهِ دیگری نیست. ما باید دنیایِمان را درست مثلِ این کوچه، هولناک و بیگریز ببینیم. «آدم بیگمان هلاک میشود.» این جمله را نه از سرِ فروتنی، نه از سرِ لطف و تعارف و نه از رویِ بدبینیای اختیاری و برگزیده، بلکه به یقین و قطع باید بپذیریم. حتی در این پذیرش، در این تسلیم، ذرّهای نباید به «انَّ فی قتلی حیات» فکر کنیم.
«ما هلاک میشویم.» و این تنها چیزیست که قطعیت دارد.
آدم باید مطمئن شود که گرگها میدرنداش. و این اطمینان در او باید مترادف بشود با خودِ دریدهشدن. و این آسان نیست. چهگونه میشود امری ذهنی را یکسره عینی کرد؟ محال است اما ما ناگزیر ایم به این محال. ما باید خود را طوری «کشته» فرض کنیم که به راستی خون کفِ کوچه بریزد.
۴
پس
این سؤال که «آیا نجات مییابیم یا نه؟» بیهودهست. اینکه در باز میشود یا نه، به ما هیچ ربطی ندارد.
ما «مجبور»ایم به مدام مردن و مدام دعایِ معجزه کردن.
من چشمِ تو را دارم میبینم که به دستام باز شده. دیگر رویِ هر خطی که مینویسم چشمِ تو هست. در دفترام. در حاشیهیِ کتابها. در دلام.
دیگر فقط به این شور مینویسم که چشمِ تو باز است و تو یکروز با شوری بیشتر از شورِ من دستِ مرا میخوانی. و چهقدر ناامید میشوم اگر این اتفاق نیفتد.
گفتن از واقعیت به نسبتِ خودِ امرِ واقع، واقعیتر است.
یک شئ همیشه حواسِ ما را از خوداش پرت میکند.
دو واژهیِ «اخلاق» و «ایمان» از آنجا که دو واژهاند، بیگمان یکی نیستند. اما برایِ آنکه روشن شوند، برایِ آنکه کار کنند، باید یکیشان کرد و واژهیِ سومی پدید آورد که هردویِ آنهاست.
---
«امر اخلاقی» به مثابهِ یک قاعده مهمل است. امر اخلاقی اگر از پیِ یک ایمانِدرلخظه نیاید، شر است. و ایمان اگر خلقِ کنش نکند، بیهوده.
یک واژهیِ سوم که این دو در آن عجین شدهاند. کنشِ برخی تنها پرتویی از این واژهست.
---
کنشِ اخلاقی باید حاصلِ شهودِ اخلاقی باشد. اما به هیچ عنوان، تحتِ هیچ شرایطی منظور من این نیست که: «خوب آنچیزیست که در لحظه به ذهنِ ما میرسد.» به هیچ عنوان نمیخواهم اخلاق را در حدِ یک غریزه تقلیل دهم اگرچه برداشتام از آن کاملاً غریزیست.
---
«خوب آنچیزیست که در لحظه به ذهنِ ما میرسد.» این حرفِ درستی نیست اما «خوب در لحظه به ذهنِ ما میرسد.»
جملهیِ اول عملاً واژهیِ خوب را بیمعنا میکند و خوب از بارِ اخلاقیِ خود تهی میشود. اما جملهیِ دوم تنها یک فرآیند را نشان میدهد. جملهیِ اول داوریِ ارزشی میکند اما جملهیِ دوم توصیفیست.
---
«خوب در لحظه به ذهن میرسد.»
اما چه ذهنی؟
بیگمان ذهنی که در انتظارِ رسیدنِ «خوب» بوده باشد. ذهنی که با این خیالِ واهی که «هرچه از من بگذرد خوب است.» خود را آسوده نکردهباشد.
---
برایِ زدودنِ اخلاق از معنایِ قاعدهمندِ آن به هیچ عنوان نباید آن را یکسره از پا درآوریم.
امرِ اخلاقی یک قاعده نیست و هیچ قاعدهای برایِ آن وجود ندارد. اما در این بیقاعدگی، وجودِ آن از همیشه قطعیتر و خطرناکتر است. این بیقاعدگی به این معنا نیست که حالا ما به انجامِ هرکاری مجاز شدهایم. نه. یعنی باری را که تاکنون قواعدِ اخلاقی برایِ ما به دوش میکشیدند، حالا ما باید با جامهایِمان، با جانهایِ بیچارهمان به دوش بکشیم. یعنی جانِ ما باید هر لحظه در حالِ اجتهاد باشد. این هولناک است. اما گزیری از آن نیست.
---
«خوب در لحظه به ذهنِ میرسد.» و این که امرِ اخلاقی درست مثل یک معجزه دور از دست است و این ابداً ما را از انجامِ آن معاف نمیکند.
شنیدنِ این قطعهیِ کاندینسکی. قطعه. با همانِ بارِ معناییای که در موسیقی و شعر دارد. نگاهاش میکنم و زبان بریدهوبستهام مقابل اش بس که زیباست.
_
انتزاع کردن آغازِ کار است. کار اما در گرداندنِ انتزاع است. در ترجمهیِ ذهن.
سفرِ حقیقی در بازگشتن است. جاده وقتی هولناک است که در آن بازمیگردیم.
ما «الف» را انتزاع میکنیم. در راهی که از الف کشیدهایم به خود آنقدر دور میرویم که در روندِ مکالمهیِ پاهایِمان با راه، الف فراموش میشود.
لحظهیِ فراموشیِ الف (موضوع) لحظهیِ آگاهی است و مکاشفهیِ در خود.
حمال بار را حمل میکند. تمامِ قوهیِ جسم و ذهنِ او صرفِ بار است و او نیست. او در این ریاضت -حملِ بار- سوال میپرسد و در این سوال باید خوداش را گم کند.
و خوداش را درست لحظهای بازمییابد که بار را زمین گذاشتهباشد. قوایِ جسمیِ او از بار به تن برمیگردند و او حالا در تن، در تنِ آسوده مکاشفه میکند. و این آسودگی جوابِ سوالیست که حینِ حملِ بار میپرسید.
پس ما بار را زمین میگذاریم، الف را فراموش میکنیم و
این پردهیِ اول بود.
_
لحظهیِ افتادنِ پرده لحظهیِ کشف است. لحظهیِ فراموشیست و البته مرگ.
اما رستاخیز کجاست؟ چهگونه میتوان الف را بازیافت؟
دستی که روحِ مجرد بر یک شئ میکشد، آن لمسِ دوباره، چه معنیای دارد؟
نمیدانم. اما جوابِ آن باید جایی در این قطعهیِ کاندینسکی پنهان باشد.
عزِّ وصفاش چو روی بنماید
عقل را جان و عقل برباید
«سنایی»
در زبان و در ذهن، واژهها و چیزها در یک طیف رفتوآمد میکنند. دربازهیِ بینِ سیالبودن و انجماد. بینِ سنگ و هوا.
در ذهن، چیزها از جهل (تاریکی) به سمت علم(نور) میآیند. و روشن که میشوند، سنگ میشوند. در سمتِ سیاهِ ذهن هیچ چیز بسته نیست و در رطوبتِ آنجا، چیزها میبالند.
جهل، رَحِم است.
اما وقتی که شناختیمِشان و گفتیمِشان، خشک میشوند. سنگ میشوند و نهایی میشوند. میشود تراشیدِشان و حجیمِشان کرد.
مثلِ کاری که سنایی کرده در این بیت. دو واژه. از دو جهانِ گوناگون. دو عقل. عقلِ اول از سمتِ نور و سنگ و عین میآید و عقلِ دوم از سویِ تاریکی و هوا و ذهن.
چیزی که همیشه و برایِ همه وجود دارد. همه با آن درگیر و مواجهاند اما هیچکس به آن آگاه نیست و هیچ دو نفری دربارهیِ آن حرف نمیزنند. چراکه ذاتِ آن پنهان بودن و پنهان ماندن است. برایِ گرمماندن وفعال بودن باید همیشه پنهان بماند: نامِ این چیز را x میگذارم.
وقتی که x شروع میکند به آشکار شدن. و این آشکار شدن به صورتِ دستهجمعی، ناگهانی و در تمامِ افرادِ جامعه اتفاق بیفتد.
آن وقت x به شکلِ هولناکی آشکار و سرد میشود.
و این آگاهیِ اجتماعی و همگانی به x دقیقاً شبیه به کشفوشهودیست که مردگان در روزهایِ آخرِ زندگیِ خود از آن برخوردار میشوند. سرمایِ مرگ، گرمایِ x را به خود جذب میکند و نتیجهیِ آن پدیدار شدنِ x است.
و نتیجهیِ این آگاهیِ همگانی، مرگی دستهجمعی و قریبالوقوع خواهد بود.
یک آدم که موهایِ قهوهای دارد و چشمِ سبز و قدِ بلند مثلاً. به قصدِ خلوت واردِ اتاق میشود و هنگامی که از اتاق بیرون میآید، موهایش سیاه و چشماش آبی و قدش کوتاه است.
مرابطه با «موضوع» فقط در این حالت درست است. و اگر شکلِ تو در ابتدا و انتهایِ مواجهه با موضوع، در این حد آشکارا عوض نشود، وقت تلف کردهای.
یک نکتهیِ دیگر دربارهیِ این تمثیل: موضوع آن کسی که واردِ اتاق میشود نیست. موضوع اتاق است. موضوع فقط خلوتگاه است.
ادامه: آدمِ تازهراه تا مدتها (و شاید تا همیشه) گیرِ رسم و رسوماتِ راه است. تا جایی که پیشِ پایاش را کشیده باشند میرود و برایِ خلوت منتظرِ اتراقگاهها میماند.
اما مسافرِ راهآشنا در راه چنان زندگی میکند که در پوستِ خود. در سنگلاخها و جادههایِ نکشیده میرود. هرجایی میایستد. هرجایی میخوابد. او دیگر مدام در حالِ بازیکردن است. چراکه راه دیگر برایِ آدم آوارهای مثلِ او به مثابهِ خانه است. ذهنِ او در هر موضوعی که سرِ راه باشد یا نباشد، چنان خلوت میکند که انگار قبر، انگار خانهیِ ابدیِ اوست.
پیامبر میگوید که: جعلت لی الارض مسجداً. یعنی که تمامِ زمین را مسجدِ من کردهاند.
«تنهاییِ هزار دست»
این ترکیب وصفی است یا اضافی؟
معلوم نیست. فقط میگذارماش اینجا باشد. مثلِ میخی که فقط به قصدِ ماندنِ جایاش در جایی میکوبند.
زیبا در شکافِ دو امرِ متناقض است.
دو امرِ متناقض میکوشند تا از هم دور شوند. اما وقتی که به راستی لاینحل شدند، پشتِشان ابدیتی ظهور میکند. و آن وقت آنها -آن دو متناقض- باید با تمامِ نیرویِشان بدوند سمتِ هم تا مخفیاش کنند.
در شکافِ میانِ آنها، شعر رخ میدهد. و شعر هویدایِ ابدیت است.
این فرضِ دور را شاید بتوان در نظر گرفت که تمامِ واژههایِ زبان در اصل نامآوا بودهاند و بعد آوایِشان را از دست دادهاند و یکسره نام شدهاند.
چهقدر دوریم. و دور نه به این معنی که راهی [هرچند نارسیدنی] در میان است.
از آنچه دوریم، ماهیتاً دور افتادهایم.
شمارش از همگروهی میآید. یا دقیقتر، شمارش بر فرضِ همگروه بودن معنی پیدا میکند.
خواندنِ کتاب با مدادی که مثلِ انگشتِ ششام به دست چسبیده. رابطهیِ این مداد با سطرهایِ کتاب به عینِ ربطِ میانِ بازپرس است با متهم:
دقت، سختگیری، خشونت، غلبه. و تساهل و دوستیای که احتمالاً میانِ آن دو اتفاق میافتد.
بازپرس در حرفهایِ متهم به دنبالِ حرفهایِ خوداش میگردد. او اگرچه برایِ یافتنِ جملهای آشنا و بهدردبخور گوش تیز کرده اما مطلقاً حرفهایِ متهم را نمیشنود.
شاید ما در نهایت بتوانیم به درکِ مردگان نائل شویم اما بعید است که آنها نیز قادر به درکِ ما باشند. چون جسم و زبانِ جهان بیحضورِ آنها عوض شده.
«بگذارید مردگان مردگان را دفن کنند.» چون در تماسِ دستِ زندگان با جنازهیِ آنها واژهای گفته میشود که بیگمان در گور آزارِشان خواهد داد.
پ.ن: جملهیِ داخلِ گیومه از انجیل است.
آنچه سدِ بیناییست، پشتِ سر است نه جلویِ چشم.
در نگاهِ مستقیم، هیچ چیز میانِ چشم و پدیده مانع نیست. پس چرا نمیبینیماش؟
چون پردهیِ چشم در پشتِ سر بافته میشود.
این که «تو مرا نمیخواهی» هیجانانگیز است.
این که عاشق از پوستهیِ رنجورِ خود بیرون بیاید و از نیرویِ «خواستهنشدن» برایِ تکلم با شیطان استفاده کند.
زبان جزئیتِ جهان را ندید میگیرد. منظور از جزئیتِ جهان هم عینیتِ طبیعت است و هم جزئیتِ ذهن -به مثابهِ یک طبیعتِ موازی- مثالاش همان مثالِ معروفِ درختِ سیب. که ما با خلاصهکردن و تقلیل دادنِ تمامِ افرادِ جامعهیِ مصداق به یک واژه(درخت)، آن واژه را بر آنها مسلط میکنیم.
اما بر اساسِ حرفِ سوسور که: (هیچ دو نفری (و حتی هیچکسی) یک واژه را به یک شکل تلفظ نمیکنند.)، انگار جزئیتی را که زبان از طبیعت گرفته، طبیعت به وسیلهیِ ما -یعنی گویندگانِ زبان به عنوانِ موجوداتی طبیعی- بر زبان تحمیل میکند.
زیبایی نه با اشاره به زشتی، که با اشاره به هنجار، زیباست. پس زیبا همیشه چیزی را پنهان میکند و از این رو دلبستهیِ او هستیم که مزاحمِ چشمهایِماست.
زیبایی در فاصله با دو امرِ مطلق است: به وضوح دیدنِ آن چیز و یکسره ندیدناش. همگون و ناهمگوناند که ما را سرگرم میکنند.
رابطهیِ ابر و خورشید. اختلالی که در ریتمِ یکنواختِ ضرب رخ میدهد. لکهای که رویِ زبان پیدا میشود.
پس چون زبان بینهایت است، کتماناش -یعنی زیبایی- هم بینهایت است. و بینهایت به این خاطرند که هیچکدام نمیگذارند دیگری به اتمام برسد.
اما در این تعقیب و گریز، اگر زیبایی زبان را ببلعد چه؟
____________
[خالی که رویِ صورتِ توست
از صورتِ تو تغذیه میکند
بر صورتِ تو محاط میشود.]
وجودِ هرچیز بسته به وجودِ غیرِ اوست. (غیر؛ و نه لزوماً ضد)
واژهها هرچند بیربطِ به هم، اما به هم مدیوناند. چون هر واژه برایِ ابرازِ وجود، خطی دورِ خودَش میکشد و خواهناخواه با این کار، مرزِ واژهیِ مجاور اش را هم روشن میکند و انگار که واژهها وجودِ خود را که ابراز میکنند، به واژههایِ دیگر هم وجود میبخشند. ما مثلاً واژهیِ آب را به رسمیت میشناسیم در زبان؛ چون واژهیِ سنگ را داریم که واژهیِ آب نیست.
پس در نتیجه دایرهیِ یکچیز هرچهقدر وسیعتر باشد، هرچهقدر که قابلِ اطلاقتر باشد به چیزها، ناپدیدتر و نابودتر است.
و اینکه باباطاهر در این بیتاش چه حرفِ خطیری زده:
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از قامتِ رعنا ته وینم
در مواجههیِ با شرّ، ما به یک اندازه فاعل و مفعولایم.
مفعولِ شرّ ایم چون شرّی که به دیگری میرسانیم، برآمده از شرّ پیشینِ خودِ اوست و چون فاعلایم شرّ ما نیز عقوبتی دارد.
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که: که را کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد؟ آن که تو را کشت
(منسوب به رودکی و هم ناصرِ خسرو؛ با ضبطهایی گونهگون)
پس ما در دَوَرانِ این دایرهایم؛ ناگزیر. زنجیرهیِ شرّ به شکلی مختار و هم نامختار ادامه پیدا میکند. جانِ هر حلقه در بازتولیدِ حلقهیِ بعد میشود.
اما این زنجیر بههرحال گسستنیست.
هر حلقه نیمی فاعل و نیمی مفعول است. اگر حلقه جمع شود، مجموع شود و دایره شود و از صورتِ زنجیر (زنجیرِ خطیِ ممتد) به دربیاید، سیلابِ شرّ یکجا از نفس میافتد، لاقل به قدرِ نفسکشیدنی.
ما در موقعِ بدی کردن ناگزیریم. اما اگر بر این ناگزیری فائق شویم، شرِ ناگزیر ادامه نمییابد.
چو مردان بشکن
(حکیم سنایی)
پینوشت: متنِ بالا البته ناقص است. یک آسانگیری و خوشبینیِ آشکاری در اش هست. گسستنِ زنجیرهیِ شرّ البته که ممکن نیست.
حلقه تنها میتواند خود اش را از زنجیرهیِ بلا بیرون بکشد. وگرنه تا بیرون رفت، حلقهیِ بعد جایاش را میگیرد و شرّ ادامه پیدا میکند.
نوشتم که ما در موقعیتِ بدی کردن فاعل و مفعولایم. و این فاعل و مفعولی، بیربطِ به هم نیستند. شاید لازم و ملزوماند. یعنی چون ما فاعلِ شرّ ایم ناگزیر مفعولِ آن هم بودهایم و برعکس و شاید به این خاطر است که این دو رویهیِ شرّ (یعنی فاعل و مفعول بودن) یک نمودِ عینیِ واحد دارند: بدی کردن.
پس ما اگر بدی نکنیم یعنی رویهیِ فاعلِ ما غالب شود، از آنجا که رویهیِ مفعولِ ما ملزومِ رویهیِ فاعل است، از جبرِ رویهیِ مفعولی نیز گریختهایم.
هنگامی که در موقعیتِ بدی کردن به دیگری قرار میگیریم، اگر بدی نکنیم تنها خود را از عقوبت حفظ کردهایم [ و هم حلقهیِ بعدی را که مسئولِ بدی کردن به ماست] اما به هر حال شرّ پابرجاست. ما سر از بدی کردن به دیگری باز زدهایم و آن دیگری منتظر میماند تا دیگری بیاید و به او بدی کند، سر رشتهیِ شرّ را به دست بگیرد و منتظرِ عقوبتِ خود شود.
بیزمانی. فشردگی و ایجاز. لمحگی. قطعه بودن.
فیزیکِ ذهن طوریست که امتدادِ بیزمانی را نمیفهمد. شاید به این خاطر که برایِ لمسِ لحظهیِ بیزمان، ذهن مجبور است تمامِ انرژیاش را مصرف کند. و یا شاید هم به این دلیل که در مواجهه با بیزمان، ذهن شکلی فشرده به خودش میگیرد، قطعه میشود و اگر بیزمانی مطول شود، میانِ لحظه و ذهن ناهمخوانی پیش میآید و به نفسنفس میافتیم.
مولوی میگوید که: آرزو میخواه لیک اندازه خواه
برایِ س که سر به هواست
هر کلمه دو نفر است. در زندانِ زبان یکی از آن دو نفر عمودیست. از سلولاش بیرون نمیآید (و نمیتواند بیاید) و عمق و ارتفاع میگیرد و اگرچه مدام به دیوارهای سلولاش نگاه میکند اما اسیر سلول نه، اسیرِ فکرِ فرار است.
آن دیگری افقیست. افق است. شکلِ قطعهیِ دشتِ گریان است. و همیشه در حیاطِ زندان راه میرود. فکر فرار برایش همانقدر بیهوده است که فکر زندانی بودن.
دومی هواست. اولی نبودنِ هواست و چیزِ دیگری نیست. دومی سر به هواست.
این دو نفر گاهی چشم در چشم میشوند و حرفی میانِ شان موج میشود.
شتابِ موج و سکونی که در اولی هست.
«آمد نسیمِ سنبل با مشک و با قرنفل
آورد نامهی گل باد صبا به صهبا
کهسار چون زمرد نقطه زده ز بسّد
کز نعت او مشعبذ حیران شدهست و شیدا»
کسایی مروزی، ریاحی، نشر علمی
کلمهی «زمرد» به وضوح گرهی در این دو بیت افکنده. و باید دنبالِ شواهدی باشیم (خصوصاً در کار شاعران طراز اول) که در آن چنین ناهماهنگیای پذیرفته شده باشد و من چنین شواهدی پیدا نکردم.
و میماند احتمالِ «زمرَد» بودن این واژه که من به نسخهها دسترسی نداشتم و امکاناش هست که نسخهی معتبری با اعراب گذاری مسئله را حل کرده باشد. اما علیالحساب باید به دنبال شواهد حضور این واژه در متون گشت. و در غالبِ اشعار این واژه در میانهی بیت به کار رفته و چیزی را روشن نمیکند. اما چند بیتی که زمرد را در جای قافیه به کار بردهاند به این شرح است:
منوچهری در قصیدهای با مطلع «وقت بهار است و وقت مورد» که قافیههایش هم مخلَد و مجدَد و امرَد و... هستند بیتی دارد به این صورت که:
هیبتاش الماسِ سخت را بکفاند
چون بکفاند دو چشمِ مار زمرَد
و بیت دیگری هم دوباره از منوچهری در «خیزید و خز آرید» که میگوید:
وان سیب چو مخروط یکی گوی تبر زد
در معصفری آب زده باری سیصد
بر گرد رخاش بر، نقطی چند ز بسّد
وندر دم او سبز جلیلی ز زمرَد
انوری هم در قصیدهای که قافیههایش مقصد و احمد و مقعد و... اند بیتی دارد که:
چشم نیاز پیش کف تو چنان بود
گویی که چشم افعی پیش زمرَد است
(باز هم انوری یک شاهد دیگر دارد به همین شکل)
و فخرالدین اسعد در ویس و رامین گفته که:
ز سبزه روی هامون چون زمرَد
ز لاله کوه سنگین چون زبرجد
و جالب که شاعر متاخری مثل اقبال هم این واژه را با تلفظی غریب تر البته به ضرورت قافیه، زمرَد به کار برده:
آبها سیمین هواها عنبرین
قصرها با قبههای زُمْرَدین
و علیالحساب که هرجا زمرد در جای قافیه به کار رفته «زمرَد» است. البته باز هم باید به دنبال شواهد دیگری بود که اگر شاهدی پیدا شود که حضور صورتِ امروزی یعنی «زمرُد» را در متون تایید کند، میتوان گفت که این واژه مانند بسیاری از واژه ها (سخن و...) در آن روزگار دو تلفظ داشته است.
۲۸ شهریور
فهمِ یکسره ارگانیک از جهان. آسودگیِ این روزهایم از این است.
زیباییِ شگفتی که در رفتارِ ارگانیک هست.
آسوده مردن.
این را در مشاهدهیِ آن پل فهمیدم که: حتی چیزهایِ مکانیکی نیز در جسمِ خود یکسره ارگانیکاند.
هیچ چیز یکسره از آهن نیست. حتی چیزهایِ به راستی آهنی.
فردایِ ۲۸ام
کلیدِ مسئله در جسم است. چیزهایِ مکانیکی تنها نمودی از مکانیسماند و چون نمود اند، جسم و چون جسماند، ارگانیکاند.
سازهی فلزی زنگ میزند و از کار میافتد. پس میتوان از آن آسوده بود.
اما رفتارِ مکانیکی در کجا هست؟ چه وقت و کجاست که دو چیز به راستی چفتِ هم میشوند؟
در ذهن. تجربهی مکانیسم را تنها در زبان و هنگامِ پرتوپلا گفتن یا نوشتن کردهام.
تنها از چیزهایِ غیرِ جسمانی میتوان انتظارِ رفتارِ مکانیکی داشت.
کتابها محصولاند همیشه. حتی اگر از راه حرف بزنند، باز هم منزلاند. چراکه آدم همیشه در طولِ مسیر ساکت است و تنها در مقصد است که مجالِ گفتن و چیزی برایِ ابراز مییابد.
ما این طور فریب میخوریم. کتابها از نهایت و از رسیدن حرف میزنند و ما نهایتِشان را ابتدایِ خود و راهِ خود میپنداریم و اینگونه بیراه میشویم.
نویسندهها از مسیر چیزی نمیگویند. مدام شهری را که به آن رسیدهاند نشانام میدهند و راهی که رفتهاند، بیرونِ جلدِ کتابهایِشان در هوا جریان دارد.
نباید این را فراموش کنم و در هر کتابی که میخوانم، دنبالِ آن هزار هزار کلمهیِ ننوشته باشم و این حکایتِ حلاج را هیچگاه به خود نگیرم که:
.
«نقل است که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی. گفتند: چو میگویی که من حقام، این نماز که را میکنی؟ گفت: ما دانیم قدرِ ما.»
درگیریِ عینی و واقعی با اجتماع، در تجربهی شرمساریست.
کتابها آنقدر رنج را ستایشکردهاند که برایِ ما یکسره از تلخی و گزندگیاش تهیشده. به همین خاطر است که در مواجهه با رنج، ابتدا یکه و بعد شکست میخوریم.
این روزها آنقدر قطعهقطعهام که نمیتوانم قصه بنویسم. جمعوجور و سخت و پر از اعتمادِ به نفس. خلقِ قطعه مرا اینگونه میکند. این که درست شبیهِ اسکلت شوی یا باشی. بیگوشت و پوست. زننده میشوی و نگاههای بسیاری از تو میرمند. آنوقت آسوده میشوی و میتوانی با همهی توشوتوانات استخوان شوی. شکلِ حقیقیِ شکل را بگیری به خودات.
قطعهها شکلِ شهاباند انگار. آنقدر عجول و شعلهور که حتی به ندرت با هم میبارند. سنگاند. اما نه پشتِ هم چیده میشوند که راه شوند و نه روی هم که دیوار.
حالا به هرچیزِ دور و دراز که فکر میکنم به تباهی فکر کردهام. حالا بیشتر از آنکه نفس بکشم، فاصلهیِ میانِ دو نفس را میکشم. تنها در فاصلهیِ دو نفس است که نفسنمیکشیم و در یک قطعه-شعر که نفسام را حبس میکنم انگار که حبابی به سرعتِ نور در سینهام رشد میکند.
بوبن می گوید که : حقیقت مانندِ موسیقی ست و با لحن پیوند دارد.
(کتابِ بیهوده، صفحه ی 66)
حقیقت حاصلِ انطباق و به جایی ست. حقیقت وقت است و جا. و لحن هم -که بوبن می گوید- در اصطکاکِ با جا و وقت است که مثلِ سنگ تراشیده می شود.
حق با کسی ست که صورت اش چفتِ آینه است. و به همین خاطر است که آدمِ مومن و آدمِ بی ایمان مثلِ هم گریه می کنند.
تاریکی قطرهها را منجمد میکند. اما نور هم آنها را میخشکانند.
حس میکنم که تمامِ روحِ خود ام را به جهان بدهکار ام. یکسره مقروضام به دنیا. مرابطهی دشواریست. چهرهی او را مثل چهرهی سرسخت و فرزانهی پدری میبینم که طلباش را نمیخواهد و میدانم که به هیچکس نبخشیده که به من ببخشد و لبخنداش جز تعارفی از سرِ بزرگمنشی نیست.خودام را مثلِ بچهای میبینم که از آشپزخانه چیزی برمیدارد و فرار میکند و زیرِ تخت قایم میشود. من مدام قایم میشوم. قرضی که گرفتهام را مدام انکار میکنم. اما مگر قرضی بوده که آخر ادا نشدهباشد؟ حتی اگر قرضی را بر کسی ببخشند باز هم او قرضاش را پرداخت کرده. طلبکارِ بخشنده پرجانتر میشود و این جان از کجا میآید جز از تنِ بدهکارِ بخشیده؟ و کدام بدهکار است که بعد از آن که قرضاش را بر او بخشیدند، خود را بدهکارتر نبیند؟
به ضربِ مرگ هم که شده روحام را از من میگیرند. چهکسیست که چهرهی سرسخت و صریحِ پدر را از خاطر برده باشد؟ و چه کسیست که پنهانی-در آینه- روحِ کوچکِ خود اش را بیشتر از دستهای پدراش دوست نمیدارد؟
اما برای یک قطرهیِ کوچکِ اشک، چه سفرهای دور و درازی که باید رفت.
آدمِ میانمایه، مایهاش را به میان میاندازد. خود را تا نیمه میسازد، و کامل به نظر میرسد.
جان دو نیمهست. یکنیمه میسازد. یکنیمه ویران میکند.
آدمِ کامل چیزی از خودش باقی نمیگذارد. نیمهی ویرانگرش به او اجازهی انتشار نمیدهد. با تمام جان خودش را میسازد و نابود میکند.
اما آدم میانمایه، مایهی بهنیمهرسیدهاش را ابراز میکند و تبدیل میشود به تصویری از کمال.
برج بابل را به یاد میآورم.
برای جلالالدین
سوار. سوار.
کیست که خود را پیاده نداند؟ کیست که روحش لگدکوبِ اسبها نباشد؟ کدام پیاده سوار نیست؟
اما صدای پای سواران سنگین است. تیز میدوند و
سه دهلیز. من در صرباهنگِ دویدنِ تو ضرب گرفتم. اما دهلیز. دویدن در دهلیز. دهلیز پیاده را خفیف میکند. خود را خفیف کردهام. نفس بکش پدر برایم نفس بکش.
در غمِ هجرِ رویِ تو رفته ز کف قرارِ دل
گر ننماییام تو رخ وای به حال زارِ دل
نیست شبی که تا سحر خون نفشانم از بصر
زانکه غمِ فراقِ تو کرده تمام کارِ دل
از مردان تاریکیِ چشمهایشان را دیدم و صخرهیِ صورتهایشان را. اما تاریکیِ چشم را عوضِ اشک میدهند. من گریهنکرده کور شدم.
آب هست. از گریههایِ شما دریا مانده برایِ ما. اما ظهرِ ظرفهای شکستهست. عادتکردهام به قدرِ تشنگی چشیدن. در شهرِ ما چشمهها همه سیراب میکنند. دروغ میگویند که خشکسالی آمده. بهعکس، وفورِ آب و گنداب است. اما آنها تشنگی را میخشکانند. آنها اشک را میخشکانند.
تو مرا باور مکن کز آفتاب
سیر گردم من و یا ماهی ز آب
ور شوم نومید نومیدیِ من
عینِ صنعِ آفتاب است ای حسن
گوش نمیدهی. اشاره به خود میکنی فقط. رسمِ سواران است شاید که نمیایستند. میگویی که سرّ سوار در صدایِ سمِ اسب است. اما مرا صدایِ سمِ
اسب ویران کرده. چیزی بگو فقط چیزی بگو. گوش بده به من. گرمِ صحبتاید باهم صدایِ مرا نمیشنوید. میگویی بیا، بدو، بتاز. اما این آمدن و نشنیدن فرسودهام کرده. این هول و ولا نمیگذارد ببینم. شیههی اسبها نمیگذارد که بشنوم. بایست. یکلحظه بایست. من نمیرسم به شما.
گر ندیدی عشق رنگآمیز را
رنگِ رویِ عاشق زارش نگر
سنگ و آبگینه. لال و گویا. کلاغ و کبوتر.
از این چاه بیرون نمیآیم. در و پنجره را هم نمیشکنم. اما نفس بکش. همه چیز را غبار گرفته.
«بلبل را همیشه برایِ خواندنِ همان آواز ستایش میکنند.»۱ آواز جدید نمیخواهد دلم اما همان آواز را به من بیاموز.
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
درگیر. همیشه در گیریم.
اما با تمامِ جان با تمامِ جهان مواجهشدن.
کودک دهساله هنوز گوشهی اتاق، روبروی قفسهی کتابها نشسته، هنوز سختاش است خطِ نستعلیق بخواند. هنوز گرمِ آتش آن چند صفحه است. هنوز از اتاق بیرون نیامده، منتظر است کسی صدایش کند.
تمام حفرههای روح چفتِ اتاق میشود. تمام جهان چفتِ اتاق.
اما شهسوار... شهسوارِ شکستن...
این زمان جان دامنم برتافته است
بویِ پیراهانِ یوسف یافته است
کز برایِ حقِ صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوشحالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صدچندان شود
پ.ن: جملهیِ «بلبل را همیشه...» را روبر برسون نوشته، در کتابِ یادداشتهایی در بابِ سینماتوگرافی
تصویری میبینم. تصویرِ یک تابلوی نقاشی. هیچ از آن نمیدانم. اما صریح و روشن و قاطع است. پرنور. رگههای نور را گوشهکنارش میشود دید. خطوط بیابهام و قاطع. وامیداردت که در برابرِ خیال دور و درازش سکوت کنی. خفهات میکند از نور. تصویر مرد (یا مردانی) برهنه و چشمانی مصمم. از راه دور آمدهاند. به راه دور رفتهاند و با خودشان چیزی آوردهاند. آنچه دور رفتهباشد، زِبر میشود. خشونت و خیال. قاب. قابش را سفت گرفته (انگار سربازی که پرچمش را) و در دلِ قاب، باز دور میرود. از قاب بیرون نمیزند، در خود فرو میرود. از خود برمی آید. تصویرِ درخت و آفتاب. اولین درختی که از زمین روییده. اولین روزی که آفتاب میتابد.
نقاش را میبینم، با صورت پیر و دستهای ظریف و زنانهاش. چه رنجی کشیده تا خورشید را به روز اولِ تابیدناش بازگرداند. تا تمام درختهای دنیا را خشک کند و اولین درخت را برویاند. تا مرد برهنه را، اولین مرد را بیاورد زیر اولین پرتوی خورشید، زیر اولین درخت بنشاند. گریه کردنِ نقاش را میبینم.
زنش در اتاق، خواب است. خودش نشسته گوشهای. چقدر سرِ وقت بوده. چقدر وقت بوده که وقت را اینگونه به هم زدهاست.
بر تابلو همه چیز به شکل سرگیجهآوری خشکاند. اما روی همهچیز، زیر همهچیز دریایی میبینم. دریایِ رنگ. رنگهای شکسته. رنگِهای بیوقت. انگار که اولین رنگها. و چهرهی زنی. که نقاش پیر کوشیده زیر اشک و رنگ و درخت، زیر تن آخرین مرد پنهاناش کند. چهرهی صریح زنی، یکسره نور و نگاه. زنی که لباس پوشیده. لباساش تابلوی نقاشیست. لباساش متن است.
آنچه ما امروز، در این عصر، آن را معنویت مینامیم، در کنار و در تقابل با بیمعنایی و بیهودگیِ جهانمان معنی میشود. معنویتی که ما امروز از آن برخورداریم (اگر باشیم) شکل اصیل معنا نیست. بلکه تنها تلاشیست برای در امان ماندن از بیهودگی.
یک نفر وارد دریا میشود تا خودش را از نجاست پاک کند. یک نفر اما به قصد شنا پا به دریا میگذارد.
ادامه: اولی احتمالاً در همان چند متر اول میماند. جلوتر نمیبیند چون دلیلی نمیبیند که جلوتر برود. همان آب کمعمق ساحل از نجاست پاکش میکند. اما دومی به قصد شنا آمده. دور میرود.
این ترم برای تکلیف درس زبان فارسی و آیین نگارش۲ باید مقالهای مینوشتم. سبب خیری شد که به سراغ یکی از ایدههای قدیمیام بروم و البته یکی از فیلمهای مورد علاقهام را دوباره ببینم. این مقاله دربارهی به کار گیری تکنیک اغراق در فیلم Eyes wide shut کوبریک است. متنش را اینجا میگذارم.
یک زمان دیوانهها را با زنجیر میبستند. این در حق ما لطف بزرگی بود. اینگونه صدایِ جنونشان از دیوار قرنها میگذرد. به ما میرسد و خوابمان را آشفته میکند.
اما قرن ما به راهکار هولناکی برای مقابله با دیوانگی رسیده. ما دیگر دیوانگان را با زنجیر نمیبندیم. به دارشان نمیکشیم. شمعآجینشان نمیکنیم. تنها صدایشان را نمیشنویم. آنها را در ترافیک، در صف عابربانک، در انتظار مترو رها میکنیم. و تهماندههای آوازشان را هم با بوق ماشینهایمان متلاشی میکنیم.
آیندگان ما آسودهتر از ما خواهند خفت. همانگونه که ما آسودهتر از گذشتگانمان میخوابیم.
حس میکنم شاید بدحالیِ این روزهایم حاصل میل من به مختصر کردن و قاب گرفتن باشد.
از شب تنها ستارهها را دیدن و تنها ستارهها را خواستن. امّا ندیدنِ سیاهیِ شب خستهات میکند. سختات میکند. تو تنها ستاره میخواهی امّا آسوده نمیشوی. شب و ستاره به هم تنه میزنند. یک چشمات را بستهای برای ندیدن شب، یک چشم دیگرت برای ستاره باز است. آن چشم بسته بیقرار است. میخواهد ستارهها را ببیند. و آن چشم باز هم بیقرار است، زیرا به ناچار شب را هم میبیند. تو هم بیقرار میشوی چون چشمانات بیقرارند.
سنگی سقوط کرد. داشت میافتاد روی یکی. داشت لهش میکرد. او دستاش را روی سرش گرفته بود. پاهایش را در بغلش جمع کرده بود. تمام ماهیچههایش را منقبض کرده بود. سخت شده بود. راهی نداشت. تناش را سفت گرفته بود که له نشود. در آخر سنگ به او نخورد امّا او خودش سنگ شد.
ادامه: رها کن. آرام بگیر. زندگی مهم است. خودت را از بار متنها و فکرها و آرزوهای مرده و سخت رها کن.
زان که عشق مردگان پاینده نیست
زان که مرده سوی ما آینده نیست
مانند امر مقدّس، چیزهای پوچ نیز ما را از این که درباره شان سخن بگوییم بر حذر می دارند. اولی از آن می ترسد که رازش آشکار شود دومی از آن که دروغش بر ملا.
از این رو در زبان تو نوعی کرختی و تنبلی ایجاد می کند.
هر دو تو را از غذا خوردن باز می دارند. اولی روزه دارت می کند، دومی کم اشتها.
برای بیژن الهی
نشستم روبروی تو تا تو حرف بزنی با من. تا من ببینم ات.
بریده بریده بودی تو. _به تیغ شعر؟
آسمانی وسیع. پر از تکه تکه های ابری_ابری وسیع تر از آسمان_ و برق گاهی ابرها را کنار می زند. تو را این گونه دیده ام.
شعر از کوره راه زبان مگر نمی گذرد به اجبار؟ و تو شکل کوره راه.
بر سر بازار یکبار یکی نشسته بود پای جنجال دیوانه ای که شعر بشنود. و هیچ از آن دریاچه صیدش نمی شد. نگاه اش کردم و گفتم: شعر دیوانه دیوانگی ست. قلّاب بیهوده نینداز به این دریا. موج را نگاه کن فقط.
عاشق زیر رگبار ایستاده در دست اش کاسه ی کوچکی ست. (خودت یکبار گفتی که که زیر رگبار بودی و کاسه ی کوچکی داشتی با خود) رگبار است و عاشق زیر رگبار، گرم رقص وهلهله. هی کاسه اش تا نیمه پر می شود و هی می ریزدش. و آخر پیش من می آید. من تشنه ام و او کاسه اش خالی ست. و یکسره خیس است. لباس ها و ریش و موی بلندش خیس است. من به او نگاه می کنم و از خیسی اش سیراب می شوم.
نشستم روبروی تو تا از تو زبان بیاموزم. نشد. که تو لال بودی. پس از تو لالی ات را می آموزم. شاید که شعر تو این باشد.
که همه چیز به سنگ تبدیل می شود. سنگ هایی شفاف و یا کدر.
امروز یک نسخه از گزیده شعرهایم را چاپ کردم. نشسته بودم جایی در باغ جهان نما ورق می زدم. حس عجیبی بود. من دیگر از آن شعرها رها شده بودم. تنها شده بودم. خودم و خودم بودم فقط. شکل سنگی شفاف شده بودم. تمام آن چه در این دو سال در دل ام جریان داشت و حرکت می کرد و سیّال بود، حالا به شکل دفتری شده بود. می توانستم به آن دست بزنم.
صورتگر بت سازم هر لحظه بتی سازم
وآن گه همه بت ها را...
کسی از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت پیش گفتا به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف که آزردن دوستان جهلست وکفّارت یمین سهل و خلاف راه صوابست و نقص رای اولوالالباب ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهر فروشست یا پیله ور
اگر چه پیش خردمند خامشی ادبست
به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طیره عقلست دم فروبستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
فی الجمله زبان از مکالمه او در کشیدن قوّت نداشتم و روی از محاوره او گردانیدن مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق
چو جنگ آوری با کسی برستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز
به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرج کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت ورد رسیده
پیراهن برگ بر درختان
چون جامه عید نیکبختان
اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان"
آن چه ما با آن راه خود را روشن می داریم، فروغ ستاره ای ست. ستاره ای مرده - و یا شاید گم شده- اندیشه ها به تمامی فروغ ستاره اند. پژواک ستاره اند. ستاره ای مرده.
او کنج اتاق اش نشسته به انتظار. از پنجره ستاره را می بیند. یک دم، یک لحظه و بعد ستاره در آسمان -که جای اوست- گم می شود. او در ستاره چیزی می خواند: یک کلمه، یک حرف. و چه کسی می داند چه کلمات بسیاری در دل ستاره بود و او فرصت خواندن نیافت؟ و او جهان خودش را در فروغ یک کلمه می سازد.
و تمام اندیشه های ما فروغ ستاره هایی مرده اند. ستاره هایی که یک لحظه پدیدار می شوند و اما همیشه می تابند.
کجاست آن متنی که کلماتش یکسره ستاره باشند؟ کجاست شاعری که آسمان اش ستاره باران باشد؟
دلتنگ ام. بی تابم. بی قرارم.
به این فکر می کنم که این دل تنگی اصیل نیست. حاصل چیزهای دیگری است (خواب دیشب ام را برایت نگفته ام) رنج برخوردار نبودن است و دلتنگی اصیل این گونه نیست.
این گونه دلم کمی آرام می گیرد.
خدایا... مرا به کام اژدها فرستاده ای.
داستان "درخت ها"
نوشته ابراهیم گلستان
اردیبهشت ۴۵، خرداد ۹۶
۱.
داستان روایت ریشه هاست. ریشه ام را کجا بدوانم؟ داستان روایت شاعر است و ریشه های ذهن اش در خاک.
درخت کاج، بزرگ و مستحکم، جایی در کنار جوی آب خودنمایی می کند. سال های سال از عمر اش گذشته و در گذر سال ها این گونه زیبا و پابرجا شده است. داستان روایت دانه ی کوچکی است -دانه ی ذهن شاعر- و تمسک اش به ریشه های کاج کهنسال.
"کسی که میوه را چشیده بود، خورده بود، هسته را همین کنار جوی یا نه دورتر تا سر قنات پرت کرده بود. و آب هسته را کشانده بود تا رسانده بود لای پونه ها. بعد هسته رفته بود زیر خاک، یا همان میان پونه ها شکاف خورده بود، جوانه داده بود، ریشه کرده بود و بعد برف روی سال مرده ریخت."
دانه را دست طبیعت می آورد و در دل خاک، کنار کاج می کارد. ذهن شاعر این گونه سالم و طبیعی می شکافد و ریشه می دواند.
تمثیل خوب از برملا شدن تن می زند. معنا کردن تمثیل ها و فاش کردن راز آن ها با نوعی شک و ابهام همراه است. و تمثیل خوب نمی خواهد سادگی و صراحت اش را از دست بدهد. تمثیل خوب همواره مخاطب را به پیش خود بازمی گرداند. و هرچقدر هم که دور شده باشد و به لایه های عمیق تر معنا فرورفته باشد، باز هم مخاطب را بازمی گرداند و روبروی خود می نشاند. روبروی همان تصویر ساده و صریح و سوزان نخستین. سؤال خوب جواب ها را پس می زند. تمثیل خوب ذهن هوشمندترین مخاطب ها را هم شکست می دهد.-چه مغازله ای!- درخت ها نمونه ی بی نظیر یک تمثیل است و من پیشاپیش در نوشتن این یادداشت شکست خورده ام. اما به هر حال به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل.
کاج چیست؟ هر چیز بزرگ و زیبایی که بتوان در سایه اش بالید. عشق، خداوند، اندیشه ی کهن، سنّت کهن و هر چیز دیگری.
با توجه به کارهای دیگر گلستان نظیر "اسرار گنج درّه ی جنّی" تأکید من بیشتر بر مسئله ی سنت، هنر و اندیشه ی کهن است. اگرچه مشت نمونه ی خروار است و امیدوارم این تأکید چیزی از بزرگی تمثیل کم نکند.
گنجی در دل بیابان، کاجی کنج باغ. هردو تنها و بکر و دست نخورده در گذر سال ها مانده اند و داستان "اسرار گنج" و "درخت ها" روایت مواجه ی ما آدمیان امروز با این گنجینه های کهن اند.
نکته ی جالب توجه برای من سطرهای آغازین داستان است. ذهن شاعر هنوز دانه است. سطرهای اول داستان بدون جزئیات و معرفی راوی و دیگر عناصر معمول داستان نویسی طی می شوند. و شاعر-راوی برای نخستین بار چند پاراگراف بعد، وقتی که دانه ی کوچک تبدیل به نهالی شده و شکوفه داده است، وارد داستان می شود. نهال شکوفه می دهد و راوی لب به سخن باز می کند. اولین حضور "من" در داستان این گونه است:
"شکوفه ها هنوز بسته بود. ولی به بستگی نشان زنده بودن نهال بود. و من به جلوه ی درخت بودن نهال جذب می شدم. درخت بودن درخت تمام راز بود. اگرچه برف و صبح و سبزه و بخار، و خاک و بوی صمغ، و دانه های طیف ساز آب روی برگ ها مرا به آن رسانده بود. "
و بعد از این جمع سبز شاخه ها به آفتاب و وقت و رشد سپرده می شود. درخت سال به سال می بالد و میوه می دهد. و شاعر از میوه ی درخت اش می خورد. میوه ای که "یک نگاه آشناست. جسم محض نیست." میوه ای که "در کنار چکه های صمغ و لای بوی کاج" می رسد. میوه ی درختی که هم ریشه ی کاج است.
"میوه ی رسیده لای شاخه های کاج مثل شعله بود در چراغدان. میوه ی رسیده را که در دهان گذاشتم، تمام آفتاب بود و خاک و بوی زندگی."
و یکی دیگه از رموز شگفت انگیز متن این جمله است: "آخر آبان که برگ ها تکید. چند میوه ی نچیده لای کاج مانده بود. میوه ی نچیده خشک بود. میوه های خشک را کلاغ کند. کاج سبز بود. کار کاج سبز ماندن بود."
کاج منبع الهام شاعر است. تکیه گاه درخت ذهن اوست. امّا کاج خودش میوه نمی دهد. کار کاج سبز ماندن است فقط. و درخت از زنده بودن و سبزی کاج میوه می دهد و ذهن شاعر را سیر می کند. و البته تصویر بی نظیری که در متن می بینم تصویر در درخت است که چنان در هم رفته اند که گویی کاج شکوفه و میوه می دهد. و این تصویر سالم ترین شکل مرابطه ی هنرمند است با گذشته و فرهنگ و سرچشمه های الهام اش.
۲.
امّا سطرهای سرخوش متن به انتها می رسند. با فرا رسیدن آبان ماه و تصویر کنده شدن میوه ها ی خشک با منقار کلاغ.
نظم متن به هم می خورد. سلامت طبیعی داستان خراش برمی دارد. دیوارهای خلوت شاعر فرومی ریزد. در ابتدای داستان درخت کاج هست و خلوت اش. بعد دانه می آید و نهال می شود. و بعد از چند پاراگراف شاعر وارد می شود و بعد باغبان و در آخر هم بچه ها. داستان سطر به سطر به سمت شلوغی و پریشانی پیش می رود.
پس به هیچ وجه نباید از حدود اخلاق فراتر رفت یا بهتر بگویم تجاوز کرد. مگر این که خداوند صدایت بزند.
فرض کنیم عده ای در یک اتاقک نشسته اند. بدون هیچ روزنی. این اتاق فقط یک در دارد که همیشه قفل است.
کلید در قفل می چرخد. در باز می شود و دربان یک نفر -ابراهیم- را صدا می کند و از اتاق بیرون می برد. بیرون اتاق چیست؟ نمی دانم. امّا گمان می کنم که همه آن سوی اتاق را به یک شکل نبینند. عده ی دیگری در اتاق مانده اند. کسی صدایشان نمی کند. آن ها دیوارها را می شکانند و به بیرون می گریزند. آری می گریزند نه هیچ چیز دیگر.
پس به دو صورت می توان از حدود اخلاق فراتر رفت. یکی با کلید دربان و دیگر با شکستن دیوارها. اولی ایمان است و دومی سرکشی و کم مایگی.
شما را کسی صدا نکرده. دیوارها را شکسته اید و در آن سوی دیوار آواره شده اید. این آوارگی را به فال نیک نگیرید. هیچ کس به نجاتتان نخواهد آمد. مگر این که بازگردید به همان اتاقک -که حالا خرابه ای ست- و با دست های ضعیفتان، با مشقّت و دشواری، آجر بر آجر بچینید و اتاقک را دوباره بسازید.
و بی گمان دوباره ساختن دیوار از فروریختن آن دشوارتر است.
حالا در این ساعت از شب، ذهنم آن قدر آرام شده است که دست ببرم به نوشتن این کلمات. کلماتی که سرکش و تندخو بودند و حالا،بعد از روزهای کشاکش، آرام شده اند و ثمر داده اند برای من.
جهان ما شاید حالا دارد بدحال ترین روزهایش را سپری می کند. چهره ی آدم ها را تصور می کنم پیش چشم ام. چهره هایی مست و شعله کشیده، سرخ و بی قرار. و چهره هایی ترکیده، که خشکی و سردی شان خردم می کند. و تمام چهره را بی قرار می بینم. چه آن ها که گیج تب اند و چه آن ها که یخ زده اند. همه بی قرار اند.
چه چیزی ما را پریشان کرده است؟ چه چیزی ما را آشفته کرده است؟
جهان میدان مسابقه است. تو برتری یا من؟ ما برتریم یا آن ها؟ این سوال ها از ذهن آدم بیرون نمی رود. نمی توان این میل به برتری را زدود یا نادیده گرفت. امّا این تب و این عفونت از کجاست؟ و چه چیزی ما را بی قرار کرده است؟
جواب روشن است و هولناک. ما معیارهای نادرستی را برگزیده ایم. قاضیانی را میان خود به داوری گذاشته ایم که حکم به عدالت نمی دهند.
هوش ذهنی، زیبایی اندام ها، سواد و پول و چه و چه. این ها معیارهای ماست برای برگزیدن همدیگر. آشفتگی ما از کجاست؟ از این قاضیانی که حکم به عدالت نمی دهند.
امّا سوال دیگری باید پرسید. چرا این معیار ها نادرست اند و معیار درست کدام است؟
این سوال را این گونه پاسخ می دهم: این معیارها نادرست اند چراکه به مساوات میان ما تقسیم نمی شوند و در آن ها برابر نبوده و نیستیم.
جهان نبوغ و زیبایی را می ستاید و برمی گزیند. آدم برتر... آدم برگزیده... آدم مست...
امّا حقیقت این است که این معیارها سلاح ما هستند برای نابود کردن خودمان. شیاطینی که بی قرارمان کرده اند.
امّا معیار درست چیست؟ به راستی معیار برتری آدم ها کدام است؟
صریح می گویم و کوتاه. معیار درست آن معیاری است که ما در توانایی کسب آن با هم برابر بوده باشیم. و آن نزدیکی به خداوند است. و آن عشق است. فقط و فقط عشق است که آدم را برتر می کند از غیر او. چرا که همه ی ما در توانایی عاشق شدن باهم برابریم.
این درگیری و این غوغا برای من این گونه به پایان رسیده است. و حالا با دلی که بیش از همیشه آرام است، با دلی که بیش از همیشه می لرزد، این کلمات را به تلخی زمزمه می کنم برای خودم:
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
جهان بینی یک کلیّت است. بیهوده ترین و غلط ترین کار در مواجهه با جهان بینی ها این است که در متن آن ها دست به گزینش بزنیم. یک سنت فکری و زبانی، با تمام وجوه گوناگون اش بر ما عرضه می شود. این ساحت ها گاهی حتی به ظاهر متضاد و متناقض اند.
ذهن سهل انگار و سودجو دست به گزینش می زند. آن چه را که با معیارهای فردی اش همخوان است برمی گزیند و باقی عناصر آن جهان بینی را طرد می کند. بی خبر از این که همه ی آن ها از یک شاخه ی رسته اند. او به دنبال سرچشمه ها نمی رود. و امّا مخاطب راستین فرهنگ تمام وجوه یک جهان بینی را می پذیرد و تناقض ها را با تیز بینی در درون خود حل می کند. اگرچه این کار دشواری است.
در مواجهه با سنّت شعر فارسی و یا به طور کلّی سنّت فرهنگی فارسی برای مثال، مخاطب سهل انگار دست به گزینش می زند. شعر عارفانه را می خواهد و شعر متکلف خاقانی را نه. یا شعر خراسانی را می خواند و شعر عرفانی را پس می زند. و انتخاب هایی از این دست. چنین کسی هیچ گاه عمق فرهنگ فارسی را نفهمیده.
یا ادعاهای بیهوده ای در مواجهه با مدرنیسم. کوته فکرانه است که کسی اشیاء مدرن را در دست بگیرد و از پذیرفتن اندیشه ی مدرن طفره برود. یا از فواید تکنولوژی بهره بجوید و گمان کند که می تواند از چنگ تباهی و فساد آن در امان بماند. قانون و بهداشت و نظم مدرن را خوب بداند و دم از صلح و جنگ ستیزی بزند.
تجربه ی بی نظیری ست تمرین نوازندگی و البته جدید و تازه برای من و این روزها تقریباً تمام وقتم را به خود گرفته.
امّا چه می بینم در این ساز نواختن آشفته و ناقص؟
ترکیب زیبا و درهم تنیده ای از سختی و لطافت. خشونت و لطف. ریاضت است تمرین نوازندگی. تحمل گرسنگی و تشنگی و سرخوردگی. ثمرش امّا کشف است و شعر. ساز در ابتدا خشن است و تندخو. تو را به خلوت رازآلود خود راه نمی دهد. پس ات می زند و نامهربانی می کند با تو. ناز می کند و نیاز می خواهد. جلوه می کند و نظاره می خواهد اما از چشم پاک و پالوده نه چشم تو که خشونت چشم تو پریشان اش می کند. باید که نگاه کردن بیاموزی.
فرقی هست بین نوشتن و نوازندگی. برای رسیدن به گوهر کلمات، باید فروبروی. در گل و لای روح ات فروبروی و تن بدهی به. لجن تا شاید جایی میان آن پلشتی، مرواریدی به تو بدهند و دهانت باز شود به واژه ای. امّا نواختن این گونه نیست. نباید تن بدهی. باید تن بزنی و نباید فرو بروی، باید عبور کنی از آلودگی تنت. باید آرام و به دقت، با دست و پنجه ات گرد و غبار را از گوشه کنار ذهن پاک کنی و نوازندگی انگار که فقط آرامش انگشت هاست. برعکس ادبیات، برای کار نوازندگی باید که غوغا و کله خری را کنار بگذاری. عضلات ات باید که باوقار شوند. برای آن هدیه ی دور، برای آن سرمستی، باید سکوت کنی دربرابر ساز و انگشت هایت مطیع و مطیع و سربه زیر باشند. به دلدار باید آن کلامی را بگویی فقط که او از تو خواسته. باید سر یاغی ات را فروبیاوری و بندگی ساز را کنی که آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد.
می خواستم که کلماتم طعم خوش صبح بدهند. حروفی سحرخیز و هشیار و واژه هایی بی قرار از تماشای طلوع. نشد. نشد. دلم می خواست شبیه آن کسانی باشم که قلبشان خونین و عطرآگین است. شبیه آنان که مطهرند و لبخندشان روایت قصه های دور و دراز است. نشد. می خواستم که دلم دریچه ی شب و روز باشد. تاریکی ناب و مستی خورشید. نشد. نشد. نه خبری از آرامش شب هست و نه سرخوشی روز. در این ظهر آشفته پایم بسته ی چیزی ست. نگاه می کنم به خودم: تلی از زباله و خاکستر. خیسی آخرین قطره های اشک هم ذره ذره خشک می شود. چه خواب پلشتی است. چه بیداری پریشانی. و دل که آیینه ی صافی ست غباری دارد. از خدا می طلبم صحبت روشن رایی.
چه می کردم آن شب اگر نوشتن آن نامه نجاتم نمی داد؟ هنوز دلم به دوباره خواندن اش رضا نمی دهد و شاید هم نباید هیچ وقت دیگر بخوانم اش.
هیچ وقت در نوشتن چنین تجربه ای نداشته ام.
پرسیدم که "نوشتن ناب" چیست؟ نوشتن ناب درست شکل نیایش کردن است. نوشتن از خود، برای خود امّا نه به خود و به دیگران. چراکه ما هیچ گاه حرفی نداریم که به خود بزنیم. هرچه می خواهیم بگوییم را از قبل می دانیم.
نوشتن ناب نوشتنی ست که هیچ گاه متوقّف نمی شود. من می توانستم آن نامه را تا همیشه ادامه دهم. هیچ چیزی نمی توانست آن کلمات را متوقّف کند.
نویسنده به یک منبع انرژی وصل شود. چیزی شبیه یک باتری. می نویسد تا جایی که آن انرژی همراه اش است. و هنگامی که آن انرژی ته کشید، دست از نوشتن برمی دارد تا دوباره انرژی بگیرد. اکثر متن ها همین طور نوشته می شوند و پایان می یابند.
امّا در نوشتار ناب ذهن نویسنده به باتری وصل نیست. انگار سیم کشی شده ذهن اش. انرژی از جایی دیگر نمی آید. از انرژی تغذیه تغذیه نمی کند. آن را مصرف نمی کند. بلکه انرژی تنها عبور می کند. در حالت معمول نویسنده انرژی را از جایی می گیرد و تبدیل اش می کند به کلمه. و آن انرژی روی کاغذ رسوب می کند. امّا در نوشتار ناب نویسنده انرژی را می گیرد و پس می دهد به همان که از او گرفته. اصطکاکی در کار نیست.
آن چه از دیگران می دانیم، محدود است. در نتیجه نمی توانیم تا ابد از آن حرف بزنیم. یک جا تمام می شود. تنها چیزی که تا ابد می توانیم از آن سخن بگوییم، خودمان هستیم. و یک رکن دیگر هر متن آن است که متن برای چه کسی نوشته می شود؟ و هیچ کس جز خود نویسنده نمی تواند او را وادارد که تا ابد و بی وقفه برایش بنویسد.
امّا مهم تر از همه، مخاطب نوشته. کسی که برای او می نویسیم. این جا دیگر نه خود نویسنده می تواند قرار گیرد و نه دیگران. تنها با کسی می توانیم تا همیشه حرف بزنیم که دوستش داریم. مخاطب نوشتار ناب آن کسی ست که دوستش داریم. نوشتار ناب درست شبیه نیایش کردن است.