صبحِ ششِ خرداد [روزنوشت]
امشب سرِ شب بهار زنگ زد که با چند نفر از بچهها نشستهایم توی کافه اگزیت و بیا. حوصله نکردم. وقتام خوش بود و تازه کولر را راه انداخته بودیم و خواستم یکی دو ساعتی برای خود-ام زیرِ کولر بنشینم. نشستم و یک چیزهایی نوشتم برای خود-ام. بعد جوانیها را ورق زدم. شقاقلوس مرا برد به یک قصهای. این قطعه بینظیر است. اما هنوز یا شاید حالا دیگر با کلِ راحت نیستم. میخواستم یک یادداشتی بنویسم که «چرا جوانیها را دوست ندارم» و حوصله نکردم.
آخر شب، دوازده بود حدوداً، بهار پیام داد که اگر تنگ کردهای به امیدِ خدا پاشو و بیا. رفتم.
یک سینفری آدم نشسته بودند حدوداً. مافیا قرار بود بازی کنیم. تا حالا توی جمعِ به این شلوغی مافیا بازی نکرده بودم. یک نقشهای عجیبی توی بازی بود. خیلی خوب بود. یک کسی بود به نامِ سروش. که دمِ دستِ خدا بود توی بازی. بعد یک کشیش بود در مقابلِ سایلنسر. و کار-شان این دو تا باز و بسته کردنِ زبانِ آدمهاست. کشیش زبانِ کسی را که سایلنسر لال کرده باز میکند. کشیش را تا حالا ندیده بودم.
و بعد یک چیزِ بینظیری بود توی بازی. که معمولاً گویا در بازیهای شلوغ و حرفهای هست. من تا حالا ندیده بودم.
خدا -که فکر کنم یک کارهای هم بود توی کافه و خیلی آدمِ تودلبرویی هم بود. یک ریشِ بلندی داشت و دقیق و ناگهان حرف میزد. توی چشمهایاش هم یک برقِ آشنایی بود- گفت که یک نقشی داریم به نامِ بچه. چ را هم بیتشدید گفت و همه خندیدیم. بعد گویا این بچه در شبِ اول چشم باز میکند و چشم در چشمِ دُن (رییسِ مافیاها) میشود. و بعد حیاتِ این دو تا یعنی بچه و دُن توی بازی گره میخورد به هم. اگر بچه بمیرد دُن هم میمیرد. بچه باید خود-اش را مافیا جا بزند و در تمامِ بازی تلاش کند که بمیرد و خود-اش را فدای کشتنِ دُن (شر) کند. و مافیاها باید سعی کنند این بچه را زنده نگه دارند. خیلی خوشام آمد از این داستان.
خلاصه بازی کردیم و دورِ اول هرچه شک بود رفت روی من. بعد رای گرفتند. ده نفر رای به من دادند. من یک دفاعِ مسخرهای کردم. نمیدانم چرا تمامِ ده تا رای از روی من برگشت. اما دورِ بعد حذف شدم.
رفتم بیرون. خیلی خلوت بود همهجا. یک ساعتی مانده بود به سحر. بغلِ میدانِ ولیعصر یک جایِ بازی پیدا کردم و یک چیزی خوردم. بعد برگشتم توی کافه.
حالا هم هنوز دارند بازی میکنند. شبِ آخرِ بازیست. من هم یک بغلی نشستهام و این چیز ها را مینویسم.
ساعتِ هشت کلاس دارم. نمیدانم چه کار کنم تا آن وقت. حوصله ام نمیشود بروم خانه و دیگر نمیدانم تا صبح کجا میشود ول چرخید.