بیستوچهارمِ اردیبهشت
این چند روز هی میخواستم بیایم چیزی بنویسم اینجا و دستام نمیرفت.
خواب بودم. (و واقعاً هم خواب بودم. روزی دوازدهسیزده ساعت خوابیدم این هفته) بد کار ریخته بود روی سر-ام. یک کتابِ مبسوطی را باید ویرایش میکردم. کردم با جگرخونی و دیشب تحویل دادم. امتحانِ مبانیِ عرفان هم داشتم و نخواندم البته و امتحان هم خدا را شکر افتاد هفتهی بعد اما فکر-اش به همام میریخت. کارِ خود-ام هم بود که کند و بیحوصله پیش میرفت.
مهم نیست. همهشان به یک سرانجامی رسیدند و کارِ خود-ام هم به یک گرهِ بدی خورده و باید بگذارماش کنار یک نفسی بکشم. به هر حال، حالا منِ نیمهجان ماندهام و ل که برگشته و با خود-اش حرف میزند.
_
من در آن مصاحبهی خیالیای که با خود-ام کردم، از زبانِ آن نویسندهی اسپانیایی (که اسماش هم یاد-ام نیست) نوشته بودم که پشتِ سرِ ما جاده ست. اما حالا به این فکر میکنم که این جادهها اصلاً چه اهمیتی دارند؟
رک باشم با خود-ام. نشاندادنِ این جادهها از سرِ فخرفروشیست. پیچیدهکردنِ زبان است. من به دیگری میگویم فلان. و انتظار دارم پیشِ خود-ام که بفهمد من پشتِ این فلان، سفرِ مفصلی کردهام. و خوب انتظارِ بیجاییست. چه اهمیتی دارد برای دیگری که من به کجا سفر کردهام؟ هرچند برای من مهم است که سفرهای دیگران از در لحنِ گفتار-شان برای خود-ام ترسیم کنم. اما نباید این را انتظار داشت از کسی. سفری که من کردهام باید در زبانِ من هویدا باشم، وگرنه بیهوده بوده. این که مدام بگویی نه منظور من این نبود و چه چه، پرت است. کسی با من تعارف ندارد.
چه قدر دلام برای تو هم تنگ شده. برای وقتی که از من مشتاقتر ای. که هی حرف میزنی و از یک چیزی به وجد آمدهای. عزیزِ دل کاش یک زبانی پیدا شود که من و تو در نفهمیدناش به هم پیوند بخوریم.
_
یک هفته و یک روزِ پیش، با بیژن رفتیم نمایشگاه. یک اتفاقی برای من افتاد که یک مسئلهای را دقیق فهمیدم.
دربارهی دین:
دین به هیچ عنوان نباید به یک چیزِ نوستالژیک تبدیل شود. نوستالژی چیزِ مبتذلیست. سر تا به پا تساهل و ابتذال است. نباید یک تصویرِ نوستالژیک از دین را در ذهنِمان قاب کنیم و قربانصدقهاش برویم هی. این تصویرِ نوستالژیک معمولاً هم چیزِ بیعیب و نقصیست اما نه به هیچ دردی نمیخورد بلکه مخرب هم هست برای ذهن. آدم را تنبل میکند. باید هرچیزی که به عنوانِ دین به دستِمان رسیده را تحویل بگیریم. هرچند شکسته و خاکگرفته. و به کار-اش بیندازیم. دین باید کار کند. باید فعال باشد. اندیشهی دینی، تصورِ خدا، شریعت و... هیچ کدام را نباید کنجِ ذهنِمان به عنوانِ یادگاریهای تاریخی نگه داریم. باید بیاوریمشان بیرون و مثلِ چرخدنده به کار-شان بیندازیم.
این یک بحث. یک بحث دیگر هم این که صدا همیشه بر متن مقدم است. صدای خدا بر متن شریعت مقدم است. متن شریعت ضبطشدهی صدای خداست. باید بسیار به این دقت کرد.
حوصلهام نمیشود حالا دقیق حرف بزنم. اما به هرحال من اینها را خیلی روشن آن روز صبح توی نمایشگاه، در دلِ یک اتفاقِ خیلی ساده فهمیدم.
_
دارم اعترافاتِ آگوستین را میخوانم. متنی یکسره دقت است و اضطراب. ذرهای نمایش و آرایش ندارد. صدای آگوستین در تکتکِ سطرها دارد میلرزد.
_
چند روزِ پیش. شبِ شانزدهِ اردیبهشت بود. یک شعری نوشتم. حس میکنم بهترین شعریست که نوشتهام. دقیقاً همان شعریست که همیشه در این سالها منتظر-اش بودم. نوشتماش. دستورالعملِ کاملیست از کاری که ما باید بکنیم تا بتوانیم با هم حرف بزنیم.
ما باید بر یکچیزِ مشترک، چیزی که هر دو از سرِ نداشتناش تا عمقِ جانمان سوختهایم، بنشینیم و با همدیگر تا جایی که جان داریم گریه کنیم. تنها راهِ کشفِ زیبایی، و فهمِ زبان همین است برای ما. مرثیه کردن.
ما باید زخمِمان را با هم شریک شویم. و مطلقاً نه برای درمان. بلکه برای بسطِ زخم. ما باید زخمهایمان را در هم بسط دهیم. و چهرهی زخمی و زشتِ هم را دوست داشته باشیم. من تو را در فقرِ تمام پیدا کردهام. و با تو در فقرِ خود-ام تمام میشوم.
+ تمثیلِ دو نفر آدمِ گرسنه دمِ درِ یک رستوران.
در این تمثیل آدمها به انتهای خود میرسند. به شادیِ مطلق. پالوده میشوند. و گرسنگی تبدیل میشود به نور. عشق تبدیل میشود به دوستی. و همه چیز تبدیل میشود به موسیقی.
___
چند وقتِ پیش توی بیآرتی بودم و داشتم میرفتم دانشگاه. یکی از قطعههای آلبومِ لیلی نامه را گذاشتم که بشنوم. همینطوری. خیلی هم سرِ ذوقاش نبودم. اما هی که پیش رفت مهلک تر شد. هی خطرناکتر شد. و آخر که تمام شد، دمِ ورودیِ دانشکده، کنار مجسمهی فردوسی، داشتم به خود-ام میلرزیدم.
متناش فکر میکنم مالِ جامیست.
دید مجنون را یکی صحرانورد
در میانِ بادیه بنشسته فرد
صفحهای از ریگ و انگشتان قلم
مینویسد نامِ لیلی دم به دم
گفت ای مفتون شیدا چیست این؟
مینویسی نامه بهرِ کیست این؟
هر چه خواهی در سواد-اش رنج برد
تیغِ صرصر خواهد-اش حالی سترد
کی به لوحِ ریگ باقی ماند-اش
تا کسی دیگر پس از تو خواند-ش؟
گفت مشقِ نامِ لیلی میکنم
خاطرِ خود را تسلی میکنم
نیست جز نامی ازو در دستِ من
زان بلندی یافت قدرِ پستِ من
چون میسر نیست ما را کامِ او
عشقبازی میکنم با نامِ او