از چند روز قبل شروع میکنم. تاریخِ روزها از دستام در رفته.
_
امروز صبح برعکسِ هرروز ناگهانی بیدار شدم. با زنگِ بیژن. رفتم در را باز کردم. حالام کاملاً عادی بود. اما دقیقاً در فاصلهای که بیژن از پلهها بالا میآمد، تقریباً از حال رفتم. یک لحظه. حالت تهوع به من دست داد. تمام بدنام بیحس شد. یخ کردم. وقتی بیژن آمد بالا افتاده بودم روی زمین و به خود-ام میپیچیدم. حتی نتوانستم سلام کنم. خود-ام را رساندم به تشک. حدود ده دقیقه بیحس ماندم و بعد یک لحظه حالام خوب شد. انگار نه انگار چند لحظه قبل به اختصار افتاده بودم.
بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق. بیژن توی آشپزخانه بود. سلام کردم و بغلاش کردم. برایام چایی درست کرد. رفتیم توی تراس خوردیم و بهتر شدم.
بعد درنا بیدار شد. رفت توی سالن و امین را که دید جیغ زد. و امین از خواب پرید. کلی خندیدیم.
امین گویا کارِ گلستاناش را تمام کرده بود. نشانِمان داد. تکههاییش خیلی خوب شده بود. خصوصاً تصویرهای تهرانِ قدیم را که روی موسیقیِ متن گذاشته بود و صحنهی دادگاهِ مصدق و افکتِ صوتیای که رویاش گذاشته بود خیلی خوب درآمده بودند. دو اپیزودِ اولاش ولی بد شده بود. ریتمِ آشفتهای داشت. قرار شد دوباره تدوین کند. یک آلبومِ عکس از شیرازِ دههی بیست داشتم. نشاناش دادم. چند تا عکس از قبر روزبهان و خیابان زند قرار شد بگذارد برای اپیزود دوم.
بعد ملول شدم. بعد ناهار خوردیم. امین رفت. بعد درنا رفت. با بیژن مثلِ جنازه افتاده بودیم. بیحوصلهی بیحوصله. بعد یکهو یک بحثی شروع کردیم که حسابی گرمِمان کرد. فرقِ عشق با شیفتگی. دو ساعتی حرف زدیم و برای خود-مان دقیق دایرهی این دو کلمه را معلوم کردیم. وقتی من شیفتهی چیزی یا کسی هستم، تمامِ قوای من در یک جذبهی مدام تحلیل میروند. زبانِ من جولانگاه کشف میشود. نمیدانم چهطور بگویم. ماجرای شبلی و ستون تصویرِ کاملی از شیفتگیست. بعد سخنرانی مارتین لوتر کینگ را خواندیم.
بیژن دمِ غروب رفت. بعد از تقریباً سه روز شلوغی نفسِ راحتی کشیدم. واقعاً کلافه شده بودم دیگر.
نشستم توی تراس رِنگِ شهرآشوب را تمرین کردم نیم ساعتی. بعد چرتِ کوتاهی زدم. خوابِ ل را دیدم: یک دشت بود. جنگ شده بود. هزاران نفر زره پوش اینور سوارِ اسب و هزاران نفر با لباسهایِ چوبی آنور. ل نبود. اما میدیدماش که قبایِ سیاهِ براقِ بلندی پوشیده بود و از بالا نگاه میکرد. از جلوی صفِ سربازان رد میشد. سرخوش بود و زیباتر از همیشه.
بعد بیدار شدم. بعد از حدود دو روز فراغتی برای مطالعه پیدا کردم. چند فصلِ فرانکنشتاین را خواندم. متنِ بینظیریست. جملاتِ نقلی به شدت متن را پویا و پرزور کردهاند. جملاتِ شهوانی (با همان تعریفی که قبلاً درباره آن نوشتم) دقیق و درست در متن جا گرفتهاند. و اینکه قسمتِ نورانی و ماتِ داستان دقیق تنظیم شدهاند. و اینکه حداقل در فصلهای اول خندهی مریشلی پیداست. خندهای که تو را منتظر میکند. و داستانِ بینظیریست. هرچه بگویم که چه قدر از خواندناش لذت میبرم کم گفتهام.
به این فکر میکردم که ادبیات (و بخشِ زیادی از هنر به غیر از موسیقی) هیچوقت آنقدر که من میخواهم انتزاعی نیست. همیشه بسترِ اثر بر عینیت است. یعنی عینیتِ انتزاع شدهست و این انتزاعیکردنِ پدیده تا آنجا ادامه پیدا میکند که کافی باشد. ادبیات میلِ به انتزاع را به قدری که باید سیراب نمیکند. من دلام میخواهد یک زبانی را ببینم که شکلِ محض است. واژههای بیارجاع. یکسره بیدلالت. مثلِ عددها که بر هیچ چیز جز خود-شان دلالت نمیکنند. شکلِ مطلقاند. دلام میخواهد کمی ریاضی و هندسه بخوانم. اما واقعاً جاناش را ندارم. هرچه هم در دبیرستان خوانده بودم یاد-ام رفته. اگر یکی باشد که کمی یاد-ام بدهد خیلی خوب است.
برعکسِ روزهای قبل امروز آرام و در تنهایی گذشت. دمِ ظهر، خواب و بیدار نشستم پایِ ادیتِ شعرها. یکی از دفترها را تمام کردم و آن یکی مانده بود. چشمام دیگر کلافه شده بود. حینِ کار یک آلبومی که چند وقت پیش دانلود کرده بودم را شنیدم. گزیدهی کارهای پاگانینی بود. و خیلی خوش گذشت. یکی چرخشِ مداوم و نیمهتمام و غریبی بینِ جملهها بود.
شارژِ گوشیام تمام شد. شارژر-ام هم که سرعتِ شارژ کردناش از سرعتِ مصرفِ شارژِ گوشی کمتر است. عصر باید میرفتم کلاس. جلسهی دومِ کارگاهِ کانورسسیون بود. ساعت نداشتم. باید یک پاراگراف هم مینوشتم به عنوان مشقِ کلاس. موضوعاش Mon personne idéal بود. نت هم نداشتم که چند تا کلمهی جدید پیدا کنم. یک پرتی نوشتم خلاصه. رفتم بیرون از یک عابری که داشت میآمد ساعت را پرسیدم.
سرِ کلاس استاد گیرِ سه پیچ داد که کلاس را اشتباه آمدهای. گفتم والا همینه دیگه. بعد اسمام را پرسید و توی لیست بود و تیکِ حاضریِ جلسهی قبل هم جلویاش خورده بود. تعجب کرد که چرا پس ندیدمات هفتهی پیش. گفتم که موهایام را تراشیدهام. خیلی خندید.
هرچه سعی کردم نوبتام نشود آخر شد و متنام را خواندم. کاش واقعاً ننوشته بودم. پدر-ام درآمد. نوشته بودم که Mon personne idéal est une personne qui je peut rester dans sa lange و مثلاً Quellqe chose brille dans sa prenom و از این پرتهای همیشگی. مردم تا توضیح دادم که منظور-ام چه پرتی بوده. آخر هم نه خود-ام فهیمدم نه بقیه. چیزی که برای خود-مان لاقل زیبا به نظر میرسد همیشه از سرِ عجز است که زیباست.
بعد که برگشتم خانه نشستم یکی دو ساعتی کار کردم و تقریباً تمام شد.
کار-ام را برای سهچهار نفر فرستادم و پروندهی کارهای سالِ نود و شش بسته شد. دیگر واقعاً آن قطعه ها برایام تمام شدهاند. «نامِ کسی را...» خیلی منزجر ام میکند. صدایام خیلی در آن آشفته ست. صدای آشفتهام را در آن دفتر بلند هم کردهام و هییی. تمام شد هرچه بود.
__
صبح رفتم دانشگاه. کلاسِ مثنوی داشتم. دکتر احمدی درباره داستان ابلیس و معاویه چهل دقیقه یکبند حرف زد. بعد هم ارجاع داد به دو تا مقالهای که در همین موضوع نوشته. بخش عظیمی از پیکرهی علم بدیهیات است. هرچه میگفت بدیهی بود. حالا این را که میگویم برای مثال میگویم. بخشِ زیادی از مسائلی که در مقالهها و کتابهای علمی (منظور-ام علمِ ادبیات است) به عنوان کشفیات مطرح میشوند بدیهیست. ذهنِ آدم اگر در مسیر طبیعی و درست فکر کرده باشد به شکل خودکار این بدیهیات را میفهمد. علم باید خیلی تلاش کند تا نهایتاً تنها در بعضی جاها جالب شود.
بعدِ کلاس رفتیم کافه پلتفورم استوژیت بازی کردیم. خیلی وقت بود استوژیت بازی نکرده بودم. دستِ اول که کارتها را پخش کردند و نقاشیها را دیدم، ذهنام نفس کشید. بازی خوبی بود. خصوصاً کارتِ حلاج. اتفاقِ عجیبی در آن کارت برایام افتاد. دقیق بود. خیلی دقیق بود: یک ساعتِ شنی (که جای شن طلا در آن بود) ترک خورده بود و مردی زیرِ طلاهای بیرون ریخته دفن بود. من و بیژن مشترکاً بردیم. البته بیژن یک خانه جلوتر از من بود. فکر کنم ولی اولین بار بود در استوژیت میبردم. بعد بیژن و امیر رفتند. من و بهار ماندیم. ناهار را همان جا خوردیم و برگشتیم دانشگاه. تویِ راه هم درباره سرورهای تلگرام که داغ کرده حرف زدیم.
سرِ کلاسِ مبانیِ عرفان حسابی حوصلهام سر رفت. بحثِ وحدت وجود بود.
یک ژست: برگزیدنِ ملال.
من سرِ کلاس کاملاً عامدانه بیحوصله بودم. بعد بیحوصلگیام برایام جالب شد. سعی کردم بیحوصله بودنام را برای خود-ام مطالعه کنم. تا جایی که گوشام با کلاس بود میشنیدم که بحث بسیار جذاب است. دکتر احمدی یک لیستی جمع کرده بود از همهی تمثیلاتی که صوفیه برای توضیح وحدت وجود ساخته اند و داشت درباره این تمثیلها حرف میزد. حتی یک جمله از حرفهایی که در آن بحث مطرح میشد، در یک روز عادی کافی بود تا تمام قوای ذهنی مرا درگیروبند کند. اما من در آن لحظه آگاهانه نمیخواستم برانگیخته شوم.
بعد از دانشگاه رفتم یک کافهای زیرِ پلِ کالج. بابا را دیدم. شام خوردیم و مثل همیشه دربارهی بازرگان حرف زدیم و این که اول انقلاب چه قدر اول انقلاب سنگ جلوی پای جبههی ملی انداختند.
بعد بابا رفت. من هم رفتم خانه. پنجشش صفحهی Golden Legends را خواندم. فکر میکردم ترجمهی چاپِ کمبریج جدید است. اما گویا قدیمی و مال قرن ۱۵ است. کمی از متن ترسیدم.
بعد با امین نسخهی نهایی گلستان را دیدیم. بهتر شده بود. باز یکجا یک غلط تایپی بود. امین دیوانه شد. زنگ زد به تدوینگر و کلی سر-اش داد کشید. بنده خدا هم گفت درستاش میکند و ساعت سه و نیم نصفه شب از سعادتآباد با ماشین آمد در خانه سیدی تصحیح شده را داد.
___
تا ساعت دو خوابیدم. دو تا کلاسهای صبح را نرفتم. بعد به کلاس حدیقه رسیدم. دو ساعت کلاس بود و سرجمع بیست بیت خواند دکتر امامی.
بعد کلاس فاطی آمد پیشام. رفتیم تمهیدات خریدم. بعد رفتیم سمتِ فردوسی. توی یک کوچهای به نام ارباب جمشید، دو تا از نقاشیهای میرزا حمید را نشان ام داد. بینظیر بود. یکی از نقاشی ها تقریبا پاک شده بود و آن یکی دیگر روی دیوار بغل هنوز سالم بود. نقاشیها بینظیر بودند. این میرزا حمید خیلی آدم عجیبیست. شیفتهاش شدهام. دلام میخواهد یک فیلمنامه بلند بنویسم بر اساسِ او و کارهاش. شگفتانگیز است.