دوازدهِ اردیبهشت
صبح پای صبحانه دکلمهی «ترانهی شرقی»ِ لورکا را گوش میکردم. مرا گرفت و به خود کشید. در فضای سورمهای رنگ و براقاش ژستهای گذشته و فراموشِ ذهنام را به یاد میآورم. خیالِ رنگآلود و آسوده. من چیزی تیره و شفاف را به یاد میآورم با هر جملهاش. «هان ای جبریل مقدس از یاد مبر که جامهات را کولیان به تو بخشیدهاند» «سراپا در سایه دخترک خواب میبیند، سبزروی و سبزموی با مردکانی از فلزِ سبز» و بعد شنیدنِ این شعرها من را یادِ محمد انداخت. دلتنگاش شدم. زنگ زدم. حرف زدیم با هم. همان حرفهای همیشگی. دربارهی رابینسون کروزو و دکترجکیل حرف زدیم. بعد دربارهی سورهی واقعه و آن کاری که قرار بود از سورهی واقعه اقتباس کند حرف زدیم. گفت که خود-اش را جمع کرده که یک کارِ بلند بنویسم. از لحنِ صدایاش فهمیدم که قصهی بینظیری خواهد شد. از همین حالا بیقرارِ خواندناش ام. ربع ساعتی حرف زدیم. گفتم که سلامِ طاهره و استاد ناصری را برساند.
خوشحال شدم از اینکه چند نفر آدم را میشناسم که شیفتهشان هستم. شیفتگی. با همان شکلی که چند روز پیش با بیژن تعریفاش کردیم.
_
بعد مشغولِ کار شدم. بابِ فرانچسکو تمام شد. خواستم شروع کنم اتودِ اولیهی کار را بزنم. بعد منصرف شدم. گفتم تا گرمام، بابِ کلارا را -که بلندتر هم هست- هم بخوانم.
یک پیامی برایام آمد که:
«عرفان عزیز
از ساعت 3 الی 7
20% تخفیف بدون سقف از همه رستوران های اسنپ فود
فقط به مدت یک هفته
بدون نیاز به کد تخفیف»
من هم مثلِ احمقها زنگ زدم به پشتیبانیشان که این سه تا هفتِ صبح است یا بعد از ظهر؟ پیشِ خود-ام گفتم منطقاً باید مینوشتند ۱۵ تا ۱۹. زنگ زدم و پشتیبانی هم اول فکری کرد و با یک شکی گفت سه تا هفتِ بعد از ظهر.
قیمه گرفتم.
__
امروز یک اتفاقِ جالبی افتاد. یکی از بچههای فرزانگان پیام داد و روزِ معلم را به من تبریک گفت. تا حالا کسی روزِ معلم را به من تبریک نگفته بود.
پیشِ خود-ام به این سه سالِ گذشته فکر کردم. به این سه سالی که درس میدادم. به تجربهی سرِ کلاس بودنها.
سه سال شد. مثلِ برق گذشت. از بچههای دوره ۲۹ تا امسال که دورهی ۳۱ بود. اولین بار که رفتم سرِ کلاس یاد-ام هست. پرتِ پرت بودم. اما خصوصاً امسال خیلی تجربهام بیشتر شد. یاد گرفتم که سرِ کلاسِ ابتدایی و مقدماتی چه طور باید بود و سرِ کلاسِ پیشرفته چهطور. کلاسِ دخترانه را چهطور باید جمع کرد و کلاسِ پسرانه را چهطور. با هر دانشآموزی چه طور باید حرف زد. وقتی بچهها همسطح نیستند چهکار-شان باید کرد. البته هنوز نفهمیدهام وقتی سرِ کلاس کسی میپرسد «عاشقام من کشتهی قربانِ لا» یعنی چه، چه خاکی باید به سر-ام بریزم.
در این سه سال ترجیح ام همیشه بر این بوده که متونِ کهن درس بدهم. خصوصاً نظم. و یک چیزی را به عینه متوجه شدم سرِ کلاسها: مرزِ میانِ ادبیات و شعر. همیشه تا وقتی که کلاس، کلاسِ ادبیات بود، من راحت بودم. یک سری چیزهاییست که من توضیح میدهم و یک سری مجهولاتی در متن هست که حل میشود. اما دقیقاً وقتی که از مرزِ ادبیات رد میشویم و به شعر میرسیم، من دیگر هیچ حرفی برای گفتن ندارم. زبان به لرزه میافتد. من هیچوقت نمیتوانم بگویم «نشان یار سفرکرده از که پرسم باز /که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت» یعنی چه. من بریدِ صبا را هر روز میبینم. جلوی کتابخانهام. روی میز-ام. توی خیابان، وقتی عابری پرتام میکند از خود. در صورتِ تو. در اسمِ تو و در هر اشارهی هرجایی به «جا». اما سرِ کلاس نفس ام میگیرد. بهترین لحظاتِ درسدادنِ من همین همین لحظاتی بوده که با شعر مواجه میشدهایم. و مجبور بودم با لذتی نفسگیر بگویم که نمیدانم.
__
یک چیزی توی دلام هست که نمیدانم چهطور بگویماش. بیربط نیست به همین بحثِ معلمی اما دور است.
کارِ ما ترجمه است. ما هیچوقت کاری غیر از ترجمه نمیتوانیم بکنیم. یک مادهی ثابت، یک هوشِ ثابتِ بسیط در جهان وجود دارد. ما فقط میتوانیم این هوش را برای هم ترجمه کنیم به زبانِ هم.
این را یک بار تیرماهِ پارسال توی اتوبوس که داشتم میآمدم تهران، توی یک خواب دیدم و فهمیدم. و بعد از آن راهی صریح پیشِ چشمام شکل گرفت.
لذتِ اندوهناکِ یاد دادن و دادن. به کسی. به دیگری. به دیگری که سراپا غریبه است. سراپا غریبه میماند. و تو قطعههای تنات را به دیگری که همیشه غریبهست یاد میدهی. و تو قطعههای تنات را به دیگری وصیت میکنی.
من تمامِ لذتِ زندگیام این است که تکههای تنام را، هرچند کوچک و هرچند نحیف، به دیگری وصیت کنم.
من دلام میخواهد هرچه فهمیدهام را به تو وصیت کنم. من وقتی عاشقام دارم خود-ام را به دیگری یاد میدهم، بیامیدِ برگشت.
- اگر تو بخواهی. اگر تو دوستداشته باشی که معماهای من را حل کنی. من تمامِ تنام را معما میکنم.
بیامیدِ برگشت، بیحرصِ بهدست آوردن، چیزی را بخشیدن.
نمیدانم چهطور بگویم. من با تمامِ گسترهی زبانام دوستِتان دارم.