۱۳ اردیبهشت
امروز روزِ ساکت و خوبی بود.
تقریباً تمامِ فکر-ام روی متنِ سنتکلارا متمرکز بود. متن یک طوریست که آدم را به حاشیه میبرد هی. برای اینکه گسترهی کلیِ کار را معلومتر کنم، مجبور ام جستهگریخته دست به مطالعاتِ حاشیهای بزنم. امروز جستوجوی مفصلی در نقاشیهای قرون وسطی کردم. دنبالِ اینکه پردهها یا تصاویرِ دیوارِ کلیسا ردی از متن به دستام بدهند. بابِ رابعهی تذکرةالاولیاء را هم خواندم. خیلی جاها میشود از لحنِ تذکره اقتباس کرد. البته کپیکردنِ فرمِ یک متن از بیخ حماقت است، آن هم متنِ سفت و سخت و سالمی مثلِ تذکره. باید از اقتباس کرد. اقتباس: نور گرفتن. من باید تا حدِ زیادی بیماری و تاریکیِ متنام را حفظ کنم. (طبق همان بحثهای قدیمیتر، من نمیتوانم زیبایی را نشان دهم، تنها به آن اشاره کنم) و وقتی هنر میخواهد به زیبایی اشاره کند (هنرِ علامت برعکسِ هنرِ بیان) مهمترین کارِ هنرمند تنظیمِ دقیقِ نور و تاریکیست. متنی را که قرار است نامکشوف بماند، باید همیشه در حجمی از تاریکی نگه داشت، تا رگههای نور، تر و تازه به چشمِ خواننده برسند.
_
عصر غ زنگ زد. گفت انقلابام و بیا ببینیم هم را. اصلاً دل و دماغِ بیرون رفتن نداشتم. او آمد. یک ساعتی نشست. عجیب حرفی نداشتیم با هم. البته من دیگر عادت کردهام و از سکوتهای عمیقی که در حینِ مکالمه با دیگران پیش میآید کمتر میترسم. چون اولا مشکلِ من نیست. ربطی به من ندارد. دوماً زبان خود-اش همیشه میداند چهطور باید از تنگنا بیرون بیاید.
هول و ولای مدام حرف زدن، زبان را فاسد میکند. ما فکر میکنیم که اگر نتوانیم در تمامِ طولِ حضور-مان در کنارِ هم، با هم مکالمه کنیم و در مکالمه مدام زبانِمان را جذاب نگه داریم، یک طوریمان هست. این فکرِ پوچ زبانِ آدم را به کثافت میکشد. البته انکار نمیکنم این را. اما در ادامهی چیزهایی که پریروز (فکر کنم دو پستِ قبل از این) نوشتم، در این باره هم فکر میکنم که ما باید همدیگر را در فقرِ زبانیِ هم دوست بداریم. در سکوت، گنگیِ هم را، بیچارگیِ هم را دوست داشته باشیم. زیرا تمامِ وراجیهای ما به تلخترین و گزندهترین شکلِ ممکن دودِ هوا میشوند. گنگیِ ماست که میماند. اضطراب و خشکیِ زبانهایمان میماند. از ما لالیِ ما میماند در آخر.
تویِ پالپفیکشن یک صحنهای هست. که وینسنت و میا تویِ رستوران نشستهاند. حرفی ندارند به هم بزنند. تویِ آن صحنه یکی از آن دو (نمیدانم وینسنت یا اما) یک عبارتِ درخشان میگوید:
سکوتِ خوشآیند
_
نوشتن هیچوقت من را آسوده نکرده. وقتِ نوشتن همیشه من خود-ام هستم و خود-ام. و همیشه هرز میروم. همیشه نوشتن مرا به خود-ام میکشاند. و من نمیتوانم با نوشتن از خود-ام فرا بروم. اما وقتی کارِ یدی میکنم، یعنی با یک متن یا اتفاق واقعاً دستوپنجه نرم میکنم، همیشه آسودهام. نوشتن مرا خسته نمیکند. و اگر ذهنِ من ذرهای تاب و توان داشته باشد، ل را به سوی خود میکشد. امروز و این روز ها، متن مثلِ یک طوفانی از بیرون دارد به من فشار میآورد. و در این هیاهو دیگر صدای خود-ام را نمی شنوم. پشتِ لپتاپ خسته میشوم. چرتام میبرد و از این که با تمامِ جسمام اشباع میشوم، آسودهام.
_
دیشب نگاه کردم به تقویم. یک حسابی کردم و دیدم آن روز، شانزده اردیبهشت است. یعنی همین پسفردا، یکشنبه. واقعاً جا خوردم. فکر نمیکردم این قدر به من نزدیک باشد. باید خود-ام را جمع کنم و توانام را متمرکز کنم. قمار است دیگر. یک طوری میشود. مهم این است که با همه چیز-ام بازی کنم.
_
آ برایام چند تا عکس فرستاد دیشب. یک ظرفِ سفالی بود. مالِ فکر کنم پنجهزارِ قبل از میلاد. در دامنهی البرز پیدا شده گویا. بعد این کوزه طرحِ عجیبی داشت. یک دقت، سادگی، و صراحتِ عجیبی داشت. شکل. دقیقاً تا حد زیادی به شکل، به شکلِ محض نزدیک بود. نقاشیهای میرزا حمید هم فکر میکنم تا حد زیادی تحت تأثیرِ این طرحهای کهنِ بینالنهرینی یا ایلامی اند.
آ گفت:
«بعضی وقتا که یه جملهای رُ نمیگیرم احساس میکنم درِ یه سیارهی دیگه رُ اشتباهی باز کردهم.»
بعد کلی این جمله را برای خود-ام پر و بال دادم. داشتم خیال میکردم که ما در زبان و با رمزهای صرفی و نحوی، دنیابهدنیا شویم. من جدِ اعلای خود-ام را توی یک سیارهی کهن ببینم. ببینم که کد است. یعنی جد من یک فرمول است، آمیزهی حرف و عدد. یک جسم استوانهای که یک کدِ درهمتنیدهست. خیلی برایام جذاب بود.