سر پیاله بپوشان که خرقهپوش آمد
غالباً چیز تازهای برای گفتن ندارم. هر چیزی را که باید فکر میکردهام فکر کردهام و هر چیزی را که باید میساختهام ساختهام و اگرچه با زبانی نسبتاً الکن ولی گفتهام. حوادث تازه سر میرسند اما هیچ چیزی درشان تازه نیست و همهٔ صحنهها انگار که تکراریند و همهٔ آدمها انگار همان آدمهای قبلیند با اسمهای نو، الا خودم که اسمم عوض نشده است. فکر میکنم که الان باید یک حرفی بزنم. بعد یادم میافتد که همان حرف را بی هیچ تفاوتی قبلتر گفتهام در یک رنگ و لباس دیگری. من با کسی در گفتگو نیستم. با کسانی که برایشان مهمم و برایم مهمند حرف نمیزنم. نهایتاً تنها مخاطبم خودمم. و خودم هم که نیازی به شنیدن چیزی که از قبل میدانم ندارم. باز کردن این صفحهای که الان جلوی رویم است برایم نوعی مراقبه است. احتمالاً تنها جایی است که احساس میکنم مطلقاً در خلوتم. نزدیک ده سال است که اینجا در این وبلاگ نوشتهام، اولین بار زمستان سال ۹۴، که هفده ساله بودم تا الان که بیست و هفت سالم است. محض همین نوشتن در این وبلاگ یک جور عادت شده است ولی خیلی وقت است که واقعاً چیزی برای گفتن ندارم و اگر هم داشته باشم نوشتنش اینجا واقعاً بیمعنی است. از این نوشتن یک خیال دوری در سرم بود که میدانم هیچوقت محقق نمیشود.