یازده و دوازدهِ خرداد
دیروز که بیدار شدم دوسه ساعتی دورِ خود-ام چرخیدم تا غروب شد. پوشیدم رفتم پارکِ هنرمندان. همانجا یک چیزی خوردم و رفتم کلهسرخ را دوباره دیدم. و وقتی که میدیدماش آسوده بودم. و توی این آسودگی
حوصلهام نمیشود.
~
فرسودگی با این جمله شروع میشود:
اتفاقی روی داده است که از آن هیچ نمیدانم.
امروز از پنجره که بیرون را نگاه میکردم یک گربهای دیدم. مرده بود. نمیدانم ماشین زدهبود-اش یا چه. نصفِ سر-اش نبود و توی خون افتاده بود کفِ زمین. من خیلی گربهها را دوست دارم و وحشت کردم. یک آن سر-ام را برگرداندم ناخودآگاه تا نبینماش. حالا به این فکر میکنم که دیدنِ این گربه و سرگرداندنِ من انگار تمثیلی بود از آنچه از سرِ من گذشته یا هنوز میگذرد.
یک اتفاقی میافتد برای تو. یک چیزی میبینی و آنقدر میگُرخی که دیگر نگاه نمیکنی. من سریع سربرگرداندم. آن شب که یزد، توی اتاقام دراز کشیده بودم و اتفاق افتاد، من یک لحظه دیدماش و سریع سر-ام را برگرداندم به یک سمتِ سومی و هنوز به سمتِ سوم دارم نگاه میکنم. اگر کسی از من بپرسد که چه اتفاقی افتاده یا خود-ام از خود-ام بپرسم که چه دیدهام، هیچ جوابی ندارم چون یک لحظه بیشتر چشمام باز نبود. فقط میتوانم بگویم هولناک بود. هولناک است.
~
بعد برگشتم خانه. امید آمد پیشام. یک طوری بود و عجیب بود. فکر کردم چون چند وقت است ندیدهاماش لابد زباناش رنگ عوض کرده و بعد فهمیدم که نه حالاش سرِ جا نبوده. و امروز (یعنی فردای آن شب) مثل همیشه حرف میزد.
یک قصه از گوگول خواندیم با امید و امین. کالسکه. جالب بود فقط. خوشام نیامد وگرنه. شبیهِ قصههای چخوف بود، بی صدای چخوف. از آن جنونی که توی کارهای گوگول هست (دماغ، شنل، یادداشتهای یک دیوانه و...) خبری نبود توی قصه. بعد حرف زدیم که مثلاً بخواهیم از قصه اقتباس کنیم چه میکنیم. و فکر کردیم که صحنههای قصه را چهطور و با چه ضربآهنگی میشود به هم کات زد. امین گفت میشود از آخر آمد به اول. و به نظر-ام هم ایدهی بدی نبود، اگر در حدِ یک تمهیدِ جذاب نماند. و گفت که میشود شروعِ قصه سیاهسفید باشد و بعد از ورودِ هنگِ سوارهنظام به شهر تصاویر رنگی شوند و کالسکه هم توی این رنگ و بیرنگی در رفتوآمد باشد. من گفتم که میشود قصه را با یک لحنِ گروتسک اجرا کرد. روایتِ قصه رئال باشد و لحنِ تصویرها فانتزی (و وحشتزا). مثلِ پرتقالِ کوکی کمابیش. میشود کاتهایی که منطقاً باید زد را نزد. مثلاً صحنهی مستبهخانه برگشتنِ فیثاغور فیثاغورویچ را توی کالسکه کامل نشان داد. و این که توی قصه اشیاء مهم اند. اما توی فیلم این اهمیت از بین میرود چون تمرکزِ دوربین روی اشیاء نیست (در صورتی که در متن این تمرکز هست) و میشود با آشناییزدایی از اشیاء (مثلاً با روایتِ فانتزی از آنها) این تمرکز را به وجود آورد.
مهم نیست حالا.
بعد نشستیم ایوانِ مخوفِ آیزنشتاین را دیدیم که من خوابام برد وسطاش.
~
امروز عصر بیدار شدیم، من و امید. حضورِ امید من را آسوده میکرد از ل.
چند ساعتی تا شب مانده بود.
با امید توی بالکن نشستیم. آواز خواند امید. بعد یکی از مقالههای کتابِ هاشمینژاد را خواندیم. فرهنگ پایهی تیپشناسی ایرانی که معرفی و کشفِ کتابِ مرآتالبلهاست. مقالهی خیلی خوبی بود. نثرِ بینظیری دارد هاشمینژاد. خدا رحمتاش کند. توی مقاله یک تکههایی هم از اعتمادالسلطنه آورده بود. خیلی خندیدیم. وقت کنم دلام میخواهد خاطراتِ اعتمادالسلطنه را بخوانم.
~
بعد من شام درست کردم. امید زنگ زد به ایمان. آمد پیشِمان. ایمان را دورادور دوست دارم.
یک داستانِ بلند یا رمانِ کوتاهی دارد هاشمینژاد. به نامِ خیرالنساء. گفتیم که این را بخوانیم امشب. دو فصلاش را خواندیم با ایمان و امید. بعد شام خوردیم. بعد بقیهاش را خواندیم.
هرچه بگویم چه قدر این کتاب روشن است کم گفتهام. مثلِ آبِ سردی بود که میریزد روی سرِ آدم. تازهی تازه شدم. این خیرالنساء مادربزرگِ هاشمینژاد بوده و این کتاب هم روایتِ زندگی و ذهنِ اوست.
~
دارد خندهام میگیرد.
~
امروز داشتم فکر میکردم به اینکه چهقدر هر چیزِ خواستنیای را نمیخواهم. نه به دلیلِ خاصی هم. بخواهم که چه بشود؟ که خوب بعد-اش چه؟
من به آینه نگاه میکنم. دیگر هیچ چیز توی دستام نیست جز همین که هیچ چیز توی دستام نیست و معنیِ دستهای من همین است.
باید به فقری که توی صورتِ من رسوب کرده قولی بدهم. قولِ فقرِ مدام. اما نمیتوانم. اصلاً نمیتوانم همچین قولی بدهم. چه کسی میتواند همیشه خود-اش را تشنه نگه دارد؟
من دارد خندهام میگیرد از این همه بیمعنایی.
خواب میدیدم که توی کوچهای تمامِ آبِروی من ریخته. واقعاً ریخته بود. داشتم روی آبِروی ریختهی خود-ام لیز میخوردم.