۷ اردیبهشتِ ۹۷
جمعه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۳:۳۹ ق.ظ
من خواب بودم. امین و سروش رفتند.امین رفت سرِ کارِ گلستان و سروش هم رفت برای جلسهی تمریناش. من ماندم. خوابوبیدار و چهار پنج ساعت را تنها و خوابوبیدار با ل گذراندم.
بیدار شدم.نشستم سرِ کارِ ادیتِ شعرها. پفففف.پرتِ پرت. انگار دارم صدای ضبط شده خود-ام را میشنوم، همانقدر چندش.
دمِ ظهر بود. درنا زنگ زد. گفت یک کاری باید بنویسد دربارهی الهی. گفت اگر وقت داری با هم کار کنیم. اعصابام از دستاش خرد بود. گفتم بیا. بعد رفتم چند تا از کتابهای رؤیا را ورق زدم. توی در جستوجوی آن لغتِ تنها یک سطری دیدم که عیناً بحثِ دیشبِمان با سروش بود. ضبطاش کردم و گذاشتم توی کانال. بعد یک فصل از فرانکشتاین را خواندم و نماز خواندم و ناهار خوردم و سپیده پیام داد. چند تا استیکرِ امیلی فرستاده بود. خیلی قشنگ بودند. حالام خوش شد. امیلی هم فیلمِ عجیبیست. هم فراریام میدهد و هم گیر-ام میاندازد. هلاک. هلاکِ سرخوش. هلاک و سرخوشی. متوجه شدهام که مدتِ زیادیست که با چشمهای امیر فیلم میبینم. مدتِ زیادیست شاید از ۹۴ تا حالا. من خیلی وقتها با چشمهای امیر میبینم: چیزی که میبینم در نور میسوزد. وقتی با چشمهای امیر میبینم یک تصویری از خود-ام دارم: باد میوزد و من میسوزم و دارم تحمل میکنم و لبخند میزنم.
درنا آمد. بعدِ ظهر بود کم و بیش. گفتم حالا موضوعِ مقالهات چیه؟ گفت رگههای عرفان تویِ شعر الهی. گفتم بابا دس بکشید تو را به خدا. گفت عرفانِ لاییک یا یک همچین چیزی. گفتم بابا بندهی خدا مرده چرا لاییکاش میکنین. البته به شوخی میگفتم. آخر نشستیم چند سطرِ ترجمهی مکبثاش را با متنِ انگلیسی و ترجمهی آشوری تطبیق دادیم. خیلی جالب بود. چه قدر بد و بیراه گفتم به الهی. پرت واقعاً ترجمهاش. کارِ آشوری خیلی بهتر بود.
امروز پکر بودم. حسابی بدوقت بودم. دورِ خود-ام میگشتم. ملال. ملال چندشآور. دقیقاً کلمهی متضاد مشتاق، ملول است. حقیرترین شکلِ آدم شکلِ ملولِ اوست. فقط دستِ غیب مگر آدم را از منجلابِ ملال بیرون بکشد.
عصر بود. ل مثلِ تیغی از هوا از بدنام رد شد. انگار آب بودم و شیشهی شکستهای از میان ام میگذشت. کاش این لمحه بسط پیدا کند.
سرِ شب جادهی مالهالند را دیدیم. غریب بود. بد-ام میآید از این کلمهی غریب.
گنگ ام. زبانِ من گره خورده در خود. یک چیز سخت. یک سنگِ داغ انگار نوک زبانام است. زبانام جنسِ محبت نمیگیرد. یکسره غرقِ محبتام اما زبانام گیر کرده. حرفام نمیآید با هیچکس. با یکی حرف میزنم. به زور چند تا پیام مینویسم. سریع مکالمه را تمام میکنم و نفسِ راحتی میکشم. بعد مینشینم برای خود-ام مکالمهی مفصلی را با او خیال میکنم. خدایا گره به کوچکیِ یک نقطهست. بر-اش دار.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقدةً من لسانی.
۹۷/۰۲/۰۷