چهارِ آبان
امروز چهارِ آبان
بعدِ خیلی وقت سرِ وقت بیدار شدم. مجموعهای از اتفاقها افتاد تا خواب و بیداریِ من تنظیم شود. هم آن خیالی که چهارشنبه شب در سرم افتاد و مجبورم کرد به خواب بروم و هم محمد که آمده بود تهران و صبحِ زود قرار شد که برویم با افسانه پارکِ لاله ببینیماش بعد هم راه به راه رفتم مدرسه و خلاصه امروز صبح بعدِ وقتها هفت بلند شدم، بی جیغِ آلارم.
سرِ صبح نشستم پای کارِ تذکره. یادداشتهای بابِ جروم را شروع کردم برداشتن. جروم، تصویرِ تکیدگی. تنها معجزهی جروم لاغریاش بود و خلوتگزیدگی و حفرهنشینیاش در صحرا. و این بزرگترین و انسانیترین کرامتیست که در کسی ظاهر میشود. این کارِ تذکره پیرم میکند. هنوز هم که اوایلِ کار است ولی پدرم را درمیآورد. اما مجبورم، اتفاق مجبورم کرده که کار را تمام کنم، به هر طور و مشقتی که شده. شاید یکبار بعدها نوشتم که این دهانه چهطور آن شب وسطِ زندگیِ من باز شد. سرگرمیِ در جزام و ور رفتنِ جزامی با تنِ خودش. دیشب این استادی که برایاش پیام فرستاده بودم جوابام را داد. پیام ام را که بازخواندم خجالت کشیدم از انگلیسیِ دست و پا شکسته ام. خیلی منتظر بودم که جوابام را بدهد و حالا که داده دقیقاً نمیدانم چه کمکی از دستاش برایام برمیآید. فقط قدری دلگرمیست که داده. هوفففف.
دمِ ظهر رفتم پیشِ نگار. ناهار را پیشِ او و با هم خوردیم. بعد دربارهی چه حرف زدیم؟ یادم نیست. اما در طولِ روز ایدههایام را مرور میکردم. این وقتِ معلومنیستتاکی وقتِ مرور است. به قیافهاش میخورد تا یکی دوسال طول بکشد و بعد عمری اگر باشد از این مرورها عبور کنم به واقعه.
بعد با نگار اوایل و اواخرِ اودیسهی فضایی را دیدیم. هوففف. بعدِ چهارسال هنوز سرزنده، هنوز داغ بود و میسوزاند. تصویرِ کاملِ زندگی. هرچیزی که لازم است را در همین ابتدای اودیسه میشود دید. میمونها با تمامِ وجود مشغولِ خوابیدن و راه رفتن اند و در وقتِ مواجهه با احتیاط به سنگ دست میزنند.
من آدمِ تولیدکنندهای ام؟ تولیدکننده اگر نه هویتِ من در تولیدگریست؟ پس چرا چیزی تولید نمیکنم؟ چرا خسیس شدهام؟ چرا دستام خیس نمیشود؟ چرا خونام درنمیآید؟ چرا دیگر خودم را خرج نمیکنم؟ این چه مرضِ مسریای بود که گرفتم.
صبحی ادم کردند توی یک کانالی که آرشیوِ مطالبِ گرفتهی انجمنِ علمیست، برای نشریهشان. قرار شد من بشوم عضوِ هیئتِ تحریریه که بینِ کارها انتخاب کنیم. غزل گفت یک کسِ دیگر را معرفی کن که سه نفرِ هیئتِ تحریریه کامل بشود. من گفتم هیچکس را نمیشناسم توی این دانشکده که شایستگیِ انتخابِ متن داشته باشد، نه بین استادها نه بین بچهها. گفتم فقط و فقط بیژن است که میتواند متنِ خوب را بشناسد. خلاصه صبح من را اضافه کرد به این کانالِشان. متنها را توی راه و توی مترو که بودم جستهگریخته خواندم. یکی از یکی افتضاحتر. پرت و پلا. پرتِ حسابی. حتی یکیشان هم ارزشِ چاپ ندارد. و خوب این را هم من حس میکنم که این سلیقهی من است. یعنی وقتی میگویم پرت، یعنی پرت از من. یعنی چیزی که من دنبالاش هستم (آتش و تاریکی) توی این متنها پیدا نمیشود. وگرنه من نه هیچ کسی نمیتواند بگوید که متنِ خوب چیست.
یک چیزِ دیگری که دیشب و امروز سرگرمام کرد، خواندنِ پستهای یک وبلاگِ تازه بود. قاعدتاً باید تابهحال میخواندمشان ولی خوب نخوانده بودم و دیشب و امروز حسابی لذت برم از خواندنِشان. و خیلی خوشوقت شدم از همین سیرِ جستهگریختهام. خیلی خوشحال میشوم وقتی در نثر و در لحنِ کسی، چیزی از غرابت پیدا میکنم و چیزی از گیر و دار.
دارد باران میزند. و خیس که میشود در و دیوار و کوچه خیابان، من حسِ امنیت میکنم. امن؛ که در همانجای تاریخ ام که باید. من که مالِ جنوبام و ذهن و دلام هم همیشه جنوبی و تشنگیکشیده بوده، وقتی باران میآید برایام کم از معجزه ندارد.
هوش و روزمرگی. روزمرگی در هوش بلاست. برعکسِ آن، من وقتی اثرِ هوش را در روزمرگی میبینم٬ عاشق میشوم.
دربارهی شاملو:
الان حوصله ام نمیشود. اما یک بار یادم باشد که دربارهی شاملو یک چیزی بنویسم که چرا و از چه چیزِ شاملو متنفرم و چه چیزش هنوز برایام محترم است.