دهِ خرداد
بر هزار سیب چشم میبندم، تا یکی را ببینم.
امروز هوا طوفانی شد. من توی طوفان بودم و باد داشت من را میبرد. من یک کتابی خریده بودم. ذوقِ خواندناش را داشتم خیلی. اما هوا طوفانی بود. باد داشت مرا میبرد. من یک چیزی توی دستام داشتم که ذوقاش را داشتم. من توی ایستگاهِ بیآرتی بودم. هوا طوفانی بود. من باید به خانه میرسیدم. من باید به خانه برسم. در این طوفانی که امروز عصر آمد، من باید یک چیزی را پنهان میکردم. من باید یک چیزی را پنهان کنم تا به خانه برسم. توی خانه هم هیچ کسی نیست. من باید یک چیزی را آنقدر به تعویق بیاندازم که تمام شود. مثلِ خواب که خیلی که به تعویقاش میاندازیم، از سر-مان میپرد. این روزها طوفانیست. من مثلِ یک گویِ سربیِ کوچک خود-ام را خلاصه کردهام تا طوفان تمام شود. من با این ژست (ایجازِ تمام) دارم خود-ام را حفظ میکنم از چیزی. پس از هر چه خارج از من میگذرد چندشام میشود. به اتفاقاتی که در جهانِ مفصلِ بیرون رخ میدهد بددلام. من باید توی این طوفان خود-ام را به خانه برسانم. یک بوتهی خار توی سینهی من دارد رشد میکند. من باید خود-ام را به خانه برسانم.
~
یک نفر میآید مچاله را از روی زمین بردارد. اما مچاله به یک نفس بند است. اگر به او دست بزنند یک لحظه سراپا خاکستر میشود. (اجمالِ ناگهانِ او در لمسِ دستِ دیگری فرامیرسد.)
~
امروز اولین جلسهی شورای صنفی بود. رفتم.
یک سری کار بود بینِمان تقسیم شد. قرار شد من یک نامهای بنویسم به معاونِ پژوهشیِ دانشکده که در ایامِ فرجهها تالارِ پژوهش را تا هفت باز نگه دارند.
~
دمِ صبح، پنج و نیم شش بود ساعت، من مثلِ هر صبح مزامیر میخواندم. یک نوتیفیکیشنی آمد. محمد علیشاهی لایو گذاشته بود. داشت تنبور میزد. فقط هم من بودم توی لایو-اش. چه وقتی بود. چه وقت بود؟ نیم ساعتی شد. محمد تنبور میزد و من قصهی سرگردانی بنیاسرائیل را میخواندم. مزمور ۷۸.
~
جلسهی شورای صنفی که تمام شد با بیژن رفتیم آن دستِ انقلاب یک نیم ساعتی توی کتابفروشیها چرخیدیم.
من یک از کتابفروشیِ بیدگل یک کتابی خریدم به نامِ «فعل» که عنوانِ دیگر-اش هست «شطحیاتی در دستور». نمایشنامه ست. نویسندهاش کسیست به نام محمد رضایی راد. کتابِ خوشگلی هم هست. جلد و کاغذِ خیلی جذابی دارد. بعد رفتیم خوارزمی. «عشقِ گوش عشقِ گوشوار» قاسم هاشمینژاد را خریدم بعد از چند ماه دلدل کردن.
و بعد طوفان شد. من خود-ام را رساندم به خانه.
~
توی مواجههی اولام با کتاب یک کمی دلزده شدم. کمی هم مسخره کردم. اما مهم نیست. اما این ها مهم نیست. حرفِ کتاب چیزِ دیگری ست. و برای من وقتی که به میانه رسید، عکسِ خود-ام شد.
حالا حوصلهام نمیشود دربارهی کتاب حرف بزنم. یک آن گذشت و یک تصویری از هلاک از خود-اش به جا گذاشت.
هلاکِ ما به بیابانِ عشق خواهد بود.
فرهاد: ما چرا اسم میذاریم روی کسی؟
افراشته: چرا اسم میذاریم روی کسی؟
شیوا: تا بتونیم صداش کنیم.
فرهاد: وقتی صداش نمیکنیم چی؟
شیوا: چی؟
فرهاد: وقتی صداش نمیکنیم داریم چه کار میکنیم؟
.
انسانِ نخستین نمیگفت میرم، میرفت. نمیگفت بده، میگرفت.نمیگفت میخوام بخورم، میخواست و میخورد.
نمایشنامهی فعل شرحِ هبوطِ فعل به مثابه کنش است در فعل به مثابه زبان. هبوطی که در آن عشق از کنش به کلام تنزل مییابد و فعل از زندگی رخت برمیبندد. کوششِ آدمِ اصلیِ نمایش برای فهمِ این معناست که آیا عشق را میتوان از چارچوبِ زبان به کنشِ محض فرابرد و آن را تا نهاییترین مرزهایاش پیش برد؛ به جایی که زبان به انتها میرسد و تنها فعلِ ناب باقی میماند. (پشتِ جلد)
~
بینِ دوکلمه فرق میگذارم برای خود-ام تا چیزی را روشن کنم: «درد» «بلا»
بلا همان درد است که تقدیم شده. هدیه داده شده. (در مثنوی: مرد عرب کاسهی آب را -فقرش را- به خلیفه تقدیم میکند.)
تبدیلِ درد به بلا یک حرکت است. یک حرکتِ آنی. این حرکت شکلِ چهرهی تو را عوض میکند.
~
به این بیت فکر میکردم : عاشقِ روی جوانی خوش و نوخاستهام/ وز خدا دولتِ این غم به دعا خواستهام.
میبینی چه هولناک است؟ تو توی این بیت چه میبینی؟
یک رخدادِ تمام. پیر در دورترین جایِ سفر، در سرحدِ مرزهایاش بر یک جوانی عاشق میشود. تنهاییِ تمام است این فاجعه. این دو نفر-پیر و جوان- چه قدر بیگانهاند با هم. پیر دمِ مرگ است. در چند قدمیِ مرگاش به عشق نگاه میکند. عشق برایاش اشارهای به مرگ است. برای جوان عشق سرخوشی و کامجوییست.
از خدا دولتِ این غم به دعا خواستهام.
~
الف دستهایاش را به میلهای، به چیزی سخت چسبانده. محکم به چیزی چسبیده.
~
من چرا این یادداشت را مینویسم؟ چه کارِ بیهودهایست. آن هم در این وضع. در این روزهای بلا من چرا این چیزها را مینویسم؟
بر هزار سیب چشم میبندم، برای دیدنِ یکی.
~
یک حکایتی توی بابِ سومِ بوستان هست که خلاصه و نهاییشدهی تمامِ چیزهاییست که در این مدت توی ذهنِ من میگذشت. این حکایتِ نتیجهی تمامِ زندگیِ من است تا حالا.