برای سروش و لهجهی خیساش [نامه]
برادرم، سروش
نامهی تو را تمام نکردهام هنوز و ذهنام به هزار جا میپرد. درود بر تو که همیشه هم بذر بودهای و هم آب و هم آفتاب.
~
ملال،
هرکه جز ماهی ز آباش سیر شد/هرکه بیروزیست روزش دیر شد
مصراعِ دومِ گزارشِ ملال است. که در وقتِ ملال بینصیبی به نهایتِ خود میرسد. در ملال، نه ما از غیبِمان سرمیکشیم و از غیبِ جهان چیزی رسوخ میکند. آدم آن وقت آبستنِ هجوم است و حمله. دستِ تهی خیز برمیدارد به سوی نصیب. مثلِ راسکولنیکف یا مورسو که تو گفتی.
~
هستی ختم میشود به خشونت.
لطفِ شه جان را جنایتجو کند
و خدا (خاصه آن خدای بیتعارفی که در ذهنِ من و توست) آری از همه بیشتر هست و آن جنایتِ بزرگ جز از او برنمیآید. نظیرِ کاری که شیر در حقِ گرگ کرد و روباه.
~
از که بگریزیم از خود ای محال!
به این هم فکر کن که ما ختمِ به مرگ میشویم، به آن آینهی اکبر.
~
دنبال مثال میگردم. فکر کن یک بطریِ آب، که تا نهایتِ خود پُر است و نمیریزد. ما فکر میکنیم که چیزها هرچه پُرتر، نصیب و بهرهیشان بیشتر اما نصیب در خالی است و از تهیست که میرسد و تو تا خرخره که پُر شوی از فایده میافتی. فکر کن آفتاب یک روز دیگر ملول شود از تابیدن. وقتی که تا نهایتِ خود نور بگیرد و قیامتِ خود شود. اذا الشَّمسُ کُوِّرَت.
تو اگر لبریز شدهای از خود از لبِ خود سر بریز. تو اگر وقتِ قیامتات رسیده بمیر، سختتر از هربار که مرده ای (زیرا این بار از همیشه زندهتری) بعدِ سه روز رستاخیز کن.
~
مفعول از فاعل فروتر است و غذا از دهان و مرید از پیر. تو وقتی که فاعلی همیشه با خُرد و محاط سر و کار داری و آدم و آن وقت که با کوچکتر از خودش احاطه شود بیزار میشود از همه چیز. خاصه برای ما که میخواهیم مفعول باشیم و خود را دهلیز میخواهیم، باد بودن یکسره سرگردانیست. دلام میخواهد آن قطعهای که برای باد ساخته بودی را دوباره بشنوم: اندوهِ باد زیرا همیشه گذر میکند از چیزها و همیشه محاطِ مجراهاست. اندوهِ باد که عبور است، که معبر نمیشود.
~
« کسی میخواستم از جنسِ خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم. که از خود ملول شده بودم. تا تو چه فهم کنی از این سخن که میگویم که از خود ملول شده بودم.» شمس میگوید.
من میگویم که تو از بلای خودت، از سیری، رها شدهای. چون اگر سیر بودی هنوز، هیچوقت نمیگفتی که سیرم. تو همین که از سیرابی عذاب میکشی یعنی که دوباره تشنهات شده. فیل اگر چشماش به هند نیفتاده بود، خواباش را هم نمیدید.
یک بار به یکی گفتم که من هنوز در گیر و دارِ خطام. گفت دیگر نیستی. چون خطِ تو در خمِ دُوْر افتاده.
سروش عزیز، دوستات دارم و مشتاقِ دیدارتام حسابی. یا تو بیا تهران یا من بیایم کرج.
~
یک چیزِ دیگر،
توی Holy Motors کاراکس، یک سکانسی هست که طرف از لیموزیناش پیاده میشود، میرود کنارِ پُل میایستد به گدایی کردن.