سلام و وقتخوش، باید خیلی تند و تلگرافی بنویسم؛ وقت نیست، و بادها تند و ناگزیر میوزند.
__________
دیروز داشتم برمیگشتم. توی راه ناگهان حس کردم همهی این وقتها (که دقیق یادم نیست از کی تا امروز که اول تابستان است) توی ذهنام تخلیص و بعد قطعی شدند.
این دوستداشتنْ شکلِ دیگری از هم نه حتی، خودِ مرگ است. فکر کنید توی جاده دارید میروید. روبرو یک کوهیست که تمام جاده را گرفته. شما تا جایی که جا دارد گاز میدهید و فرمان را جوری تنظیم میکنید که درست وسطِ کوه کوبیده شوید. فوقالعادهست. من اینطوری به سمت شما میآیم. و اگر بد به کوه بخورم، یا جان سالم به در ببرم خیال میکنم که باختهام.
_______
نبودنِ تو مرگِ به تدریج است. بودنِ تو مرگِ به ناگهان. یکی از یکی زیباتر.
_______
افلاسخرانِ جانفروشیم
خزپارهکن و پلاس پوشیم
از بندگی زمانه آزاد
غم شاد به ما و ما به غم شاد
تشنهجگر و غریقِ آبیم
شبکور و ندیمِ آفتابیم
(نظامی)
ظهر بهخیر. فرض کنید که فارسی هیچ نمیدانید. و یک صفحهی تذهیبکاریشده را خیال کنید، رویاش به خط ثلث و شکل چلیپا، چیزهایی نوشته به فارسی. و این برگه را خیال کنید از ناکجا به دستتان رسیده و فارسی هیچ نمیدانید و جان میکَنید که بخوانیدش.
حروف الفبا هنوز هم که هنوز است، غریبترین و صریحترینِ شعرها هستند.
و شما هی به هرکجا میروید. دمِ عصر مینشینید خیره به خط. و دمِ غروب که میشود شاید یکی از حرفها را خوانده باشید و چه خندهی نابی وه! که آنوقت روی صورتتان باید افتاده باشد؛ که خواندماش، صدای شین میداد و الخ.
_______
من شما را همینطور میخوانم. یک کتیبه به خط رمز که سرِ راهِ من آمده از کجا (از ناکجا نه چون کجاش را بلدم.) یک صفحه رمز، از بنِ موی شما تا نوکِ پا. و هر حرف این کتیبه، که شمایید، یک قصهای و قضیهای دارد برای من و یک راهِ دررویی و یک رمزشکنی. و برای کشف یکی مثلاً باید صبر کرد، برای کشف یکی باید خواب دید، برای کشف یکی باید مریض شد، و برای کشف آن آخری، که حرف ثقل شماست، باید جان داد، لا بُدَّ.
(افسانه:) من بر آن موجِ آشفته دیدم
یکهتازی سراسیمه
(عاشق:) اما
من سوی گلعذاری رسیدم
در هماش گیسوان چون معمّا
همچنان گردبادی مشوش
________
فعلاً زیاده حرفی نیست. مشغول کار باشید. هی حضور و غیاب کنید. و تمرینِ مرگ کنید، که وقتِ مرگ و بلا نزدیک است.
من شما را مدام برهنه تصور میکنم، در لختترین حالتتان: اسکلتِ زیبایتان را -یعنی- توی گور.
علیٰایّحال، حالا وقتْ رفته. و این وقتِ وقت است که میاید.
یا حق.
این را به عنوان اولین مکتوب میان ما حساب کنید. یعنی اولین پیامی که از سمت من به سمت شما فرستاده میشود. البته اولین که نه، دومین شاید و چندمین هم؛ چه پیامهای بیشماری میان ما بوده است.
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
منزل سلمیٰ که بادش هر دم از ما صد سلام
پر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس
بههرحال، من لبخندبرلب، تسلیم شما شدهام. و شما را تسلیم خودم دیدهام. که من فدای آن لحظهی تسلیم شما بشوم. سلام همه را برسانید. و بگویید که فلانی ،که منام، تمام بیابانهایاش را فراموش کرده. و تاریکترین لغتاش را یکجا گذاشته زیر زباناش، برِ دندانِ نیش؛ و آمده تا عهدهای غریب ببندد، با خون و آب.
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
(میان این سطر و سطرهای قبلی این مکتوب چند دقیقه فاصلهی زمانی هست، و یک پرش ذهن از کجا به ناکجا و باز به کجا) یادم آمد که چه میخواستم بگویم، که من احمقام و عجیب هم احمقام اگر به این مختصر امید ببندم. یعنی اگر نتیجهی این چند سال زندگیکردن من و این تمرینهایی که کردهام این باشد که به این هیچ سرخ تو امیدببندم که هیچ به هیچ. اما همینطور شده گویا. و امید سراپا شدهام من. به تو؟ نه، به هیچ و به سرخی و به آب و خون.
تو را استعاره به هرچه کنم زیباترش میکنی و زیباتری از. این جمله را بعد از کلی اتفاق (چه اتفاقی؟ معلوم است، همهی اتفاقات افتاده و نیفتاده. همه. همه کس. همه چیز. همه بار. همه کار همه هم همهی هوم)دارم خطاب به شما میگویم که:
آمادهام. بیا!
__
من شما را دوست دارم. میپرسند چرا. و میگویم. که به خیال من شما از جزئیات مراسم قربانی خبر دارید. و میدانید که چیزها را باید در چه ساعتی اجرا کرد. و با چه لباسی باید در مراسم ظاهر شد. به هر حال من اینطور پیش خودم خیال کردهام که شما این چیزهای بیهوده و لاینفع را بلدید. کاش بلد باشید. انشاءالله که بلد هستید.
___
دیر یابد صوفی آز از روزگار
مکتوب شما را سر ظهر خواندم و (سر تنظیم لحن گیرم باز) یک شوقی را که این چند وقته نداشتم «کسب» کردم و یا کسبام شد. و آمدم یک چیزکی بنویسم که دو تا مهمان از ناکجا آمدند و نشد که بنویسم و خوب که آمدند و ننوشتم و چند ساعتی بعدش توی شهر گشتم و یکی دو تا بوی همیشگی به دماغام خورد و حالا آماده آمدهام پیش تو اعتراف کنم.
-
لازم است که مکتوب شما را دوباره بخوانم؟ نه. اگر بخوانم جواب تو میشوم، یعنی که هیچ میشوم و پوچ و مرا که هیچ و پوچ -گفتهبودی که- نمیخواهی.
-
دارم شر به پا میکنم، و نه اینطور. بیا و ببین. هرجا پا میگذارم سرخ میشود(م). یک جور شور دوزخیای پیدا کردهام که نه اینطور.
یک سال پیش بود حدودا و با بیژن رفته بودیم نمایشگاه. بین روز بود و روزه بودم. بیژن گفت برویم یک جا قهوه بخوریم و ~. گفتم که روزهام و دیدم که حالاش گرفته شد. چرخی زدیم و گفتم که بیژن، برویم فلان جا قهوه بخوریم و ~. و رفتیم و یک گوشهای گیر آوردیم و قهوه را خوردیم ~. بیژن گفت روزه نیستی دیگر. گفتم که چرا و از هر وقتی روزهترم. گفت خیلی مسخرهای به خدا. و مسخره بودم واقعا. از سر تا به پا من آن روز مسخره بودم (از سخر)
و حالا یک سال گذشته. دوسه روز پیش دوباره کارمان با بیژن به همان لمحه کشید. همان بحث دوباره پیدا شد بین ما، سفت و سختتر و دوزخیتر از سال پیش. یک ردیف نارنجک به خودم بستم و دست بیژن را هم گرفتم و به یک جست از دایره زدم بیرون. پوف. چه هول و ولایی بود. آخر به خیر گذشت. بیژن گفت:چرا هی اصرار داری این صورت پلید را به خودت بگیری؟ گفتم: تا تو دقیق نگاهام کنی.
_
|قصه|
یک بار یکی (امیری وزیری دبیری وکیلی کسی) در محضر هارونالرشید (یا مأمون؟) بود. غلام هارونالرشید (یا مأمون؟) هم بود. و غلام هارون (یا مامون؟) چشم آن یکی (که وزیر و وکیل بود و شاید از برمکیان بوده باشد مثلا و شاید اصلا فضل بن جعفر برمکی باشد) را گرفته بود و غلام هم لابد بدش نمیآمده بین هارون (یا مأمون) و آن یکی عشوهای بریزد. خلاصه آن یکی (که وزیر بود و...) چشمکی به غلام میزند م همان لحظه هارون (یا مأمون؟) به آن یکی (که فلان) نگاه میکند و آن یکی هم برای آن که بویی نبرد چشماش را همینطوری نیمه باز نگه میدارد و -میگویند که- چشماش را تا آخر عمر، نیمهباز نگه داشت.
_
من یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که توی دستام قدری خردهشیشه هست. و تا کسی نبیندم، هرچه خردهشیشه داشتم را یک لحظه بلعیدم.
_
(دعوا)
تو از من چیزی میخواهی که ربطی به من ندارد و جفت و جور تنام نیست. و من هم که میدانی سرم درد میکند برای لباسها و چهرههای گشاد. (کاش بعد دو سال یک وقتی بتوانم «غلطیدن مداوم یک قطعه» را تمام کنم و آنجا این ژست را تام و تمام تصویر کردهام) و خلاصه دیدهای که بدم نمیآید این نقاب گلوگشاد را به صورتام بزنم و نتیجهاش ولی مسخره است و طنزآمیز لابد. هرچیزی که به من مربوط میشود طنزآمیز است و مسخره (این بار نه از سخر)
_
دلام برایتان تنگ شده، حسابی هم. این چند وقته خواستم که ببینمتان و هی دیدم که ضرورتی ندارد و این دلتنگی هم یک جور دلتنگی بیگزیر و بیتمام است. از آنهایی نیست که مثلا آدم برود طرف را ببیند و دلاش گشاد شود. چند وقت پیش الف. سراغ شما را از من گرفت. گفتم سراغ چی را میگیری دقیقا؟ فهمید که دارم اذیت میکنم. گفت فاطی حالاش خوب است؟ گفتم که هیچ مهم نیست و قابل عرض نیست. چون بدحالیاش و یا خوبحالیاش، یک جور بدحالی یا خوبحالی بیگریز و تمام است. ضروری است و قابل عرض نیست و اینها.
_
به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن اندیشهای تبه دانست
زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در این کله دانست
ورای طاعت بیگانگان ز ما مطلب
که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
دلام ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
چراکه شیوهی آن ترک دلسیه دانست
برادرم، سروش
نامهی تو را تمام نکردهام هنوز و ذهنام به هزار جا میپرد. درود بر تو که همیشه هم بذر بودهای و هم آب و هم آفتاب.
~
ملال،
هرکه جز ماهی ز آباش سیر شد/هرکه بیروزیست روزش دیر شد
مصراعِ دومِ گزارشِ ملال است. که در وقتِ ملال بینصیبی به نهایتِ خود میرسد. در ملال، نه ما از غیبِمان سرمیکشیم و از غیبِ جهان چیزی رسوخ میکند. آدم آن وقت آبستنِ هجوم است و حمله. دستِ تهی خیز برمیدارد به سوی نصیب. مثلِ راسکولنیکف یا مورسو که تو گفتی.
~
هستی ختم میشود به خشونت.
لطفِ شه جان را جنایتجو کند
و خدا (خاصه آن خدای بیتعارفی که در ذهنِ من و توست) آری از همه بیشتر هست و آن جنایتِ بزرگ جز از او برنمیآید. نظیرِ کاری که شیر در حقِ گرگ کرد و روباه.
~
از که بگریزیم از خود ای محال!
به این هم فکر کن که ما ختمِ به مرگ میشویم، به آن آینهی اکبر.
~
دنبال مثال میگردم. فکر کن یک بطریِ آب، که تا نهایتِ خود پُر است و نمیریزد. ما فکر میکنیم که چیزها هرچه پُرتر، نصیب و بهرهیشان بیشتر اما نصیب در خالی است و از تهیست که میرسد و تو تا خرخره که پُر شوی از فایده میافتی. فکر کن آفتاب یک روز دیگر ملول شود از تابیدن. وقتی که تا نهایتِ خود نور بگیرد و قیامتِ خود شود. اذا الشَّمسُ کُوِّرَت.
تو اگر لبریز شدهای از خود از لبِ خود سر بریز. تو اگر وقتِ قیامتات رسیده بمیر، سختتر از هربار که مرده ای (زیرا این بار از همیشه زندهتری) بعدِ سه روز رستاخیز کن.
~
مفعول از فاعل فروتر است و غذا از دهان و مرید از پیر. تو وقتی که فاعلی همیشه با خُرد و محاط سر و کار داری و آدم و آن وقت که با کوچکتر از خودش احاطه شود بیزار میشود از همه چیز. خاصه برای ما که میخواهیم مفعول باشیم و خود را دهلیز میخواهیم، باد بودن یکسره سرگردانیست. دلام میخواهد آن قطعهای که برای باد ساخته بودی را دوباره بشنوم: اندوهِ باد زیرا همیشه گذر میکند از چیزها و همیشه محاطِ مجراهاست. اندوهِ باد که عبور است، که معبر نمیشود.
~
« کسی میخواستم از جنسِ خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم. که از خود ملول شده بودم. تا تو چه فهم کنی از این سخن که میگویم که از خود ملول شده بودم.» شمس میگوید.
من میگویم که تو از بلای خودت، از سیری، رها شدهای. چون اگر سیر بودی هنوز، هیچوقت نمیگفتی که سیرم. تو همین که از سیرابی عذاب میکشی یعنی که دوباره تشنهات شده. فیل اگر چشماش به هند نیفتاده بود، خواباش را هم نمیدید.
یک بار به یکی گفتم که من هنوز در گیر و دارِ خطام. گفت دیگر نیستی. چون خطِ تو در خمِ دُوْر افتاده.
سروش عزیز، دوستات دارم و مشتاقِ دیدارتام حسابی. یا تو بیا تهران یا من بیایم کرج.
~
یک چیزِ دیگر،
توی Holy Motors کاراکس، یک سکانسی هست که طرف از لیموزیناش پیاده میشود، میرود کنارِ پُل میایستد به گدایی کردن.