برحمتک [یادداشت شخصی]
حس میکنم که تمامِ روحِ خود ام را به جهان بدهکار ام. یکسره مقروضام به دنیا. مرابطهی دشواریست. چهرهی او را مثل چهرهی سرسخت و فرزانهی پدری میبینم که طلباش را نمیخواهد و میدانم که به هیچکس نبخشیده که به من ببخشد و لبخنداش جز تعارفی از سرِ بزرگمنشی نیست.خودام را مثلِ بچهای میبینم که از آشپزخانه چیزی برمیدارد و فرار میکند و زیرِ تخت قایم میشود. من مدام قایم میشوم. قرضی که گرفتهام را مدام انکار میکنم. اما مگر قرضی بوده که آخر ادا نشدهباشد؟ حتی اگر قرضی را بر کسی ببخشند باز هم او قرضاش را پرداخت کرده. طلبکارِ بخشنده پرجانتر میشود و این جان از کجا میآید جز از تنِ بدهکارِ بخشیده؟ و کدام بدهکار است که بعد از آن که قرضاش را بر او بخشیدند، خود را بدهکارتر نبیند؟
به ضربِ مرگ هم که شده روحام را از من میگیرند. چهکسیست که چهرهی سرسخت و صریحِ پدر را از خاطر برده باشد؟ و چه کسیست که پنهانی-در آینه- روحِ کوچکِ خود اش را بیشتر از دستهای پدراش دوست نمیدارد؟
اوهوم؟