کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

اولین روز، آخرین مرد [نقاشی]

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۱۱ ب.ظ


تصویری می‌بینم. تصویرِ یک تابلوی نقاشی. هیچ از آن نمی‌دانم. اما صریح و روشن و قاطع است. پرنور. رگه‌های نور را گوشه‌کنارش می‌شود دید. خطوط بی‌ابهام و قاطع. وامی‌داردت که در برابرِ خیال دور و درازش سکوت کنی. خفه‌ات می‌کند از نور. تصویر مرد (یا مردانی) برهنه و چشمانی مصمم. از راه دور آمده‌اند. به راه دور رفته‌اند و با خودشان چیزی آورده‌اند. آن‌چه دور رفته‌باشد، زِبر می‌شود. خشونت و خیال. قاب. قابش را سفت گرفته (انگار سربازی که پرچمش را) و در دلِ قاب، باز دور می‌رود. از قاب بیرون نمی‌زند، در خود فرو می‌رود. از خود برمی آید. تصویرِ درخت و آفتاب. اولین درختی که از زمین روییده. اولین روزی که آفتاب می‌تابد. 

نقاش را می‌بینم، با صورت پیر و دست‌های ظریف و زنانه‌اش. چه رنجی کشیده تا خورشید را به روز اولِ تابیدن‌اش بازگرداند. تا تمام درخت‌های دنیا را خشک کند و اولین درخت را برویاند. تا مرد برهنه را، اولین مرد را بیاورد زیر اولین پرتوی خورشید، زیر اولین درخت بنشاند. گریه کردنِ نقاش را می‌بینم. 

زنش در اتاق، خواب است. خودش نشسته گوشه‌ای. چقدر سرِ وقت بوده. چقدر وقت بوده که وقت را این‌گونه به هم زده‌است.

بر تابلو همه چیز به شکل سرگیجه‌آوری خشک‌اند. اما روی همه‌چیز، زیر همه‌چیز دریایی می‌بینم. دریایِ رنگ. رنگ‌های شکسته. رنگِ‌های بی‌وقت. انگار که اولین رنگ‌ها. و چهره‌ی زنی. که نقاش پیر کوشیده زیر اشک و رنگ و درخت، زیر تن آخرین مرد پنهان‌اش کند. چهره‌ی صریح زنی، یکسره نور و نگاه. زنی که لباس پوشیده. لباس‌اش تابلوی نقاشی‌ست. لباس‌اش متن است.

۹۶/۰۳/۲۶

نظرات  (۱)

۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۱۲ عرفان پاپری دیانت
من چه گویم یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
مولوی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی