کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۸
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۷
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خلق» ثبت شده است



او بسیار هوشمند است و خلاق. اما اصرار دارد که هیچ‌وقتی و هیچ‌چیزی نسازد. (چراش را هنوز به من نگفته) و به همین خاطر هیچ‌وقت کارش به جنون نمی‌کشد.

او همه‌ی خلاقیت‌‌اش را صرف سرگرم کردن خودش می‌کند. او راه می‌رود و سنگی برمی‌دارد و پرت می‌کند. اما حواس‌‌اش هست که هیچ‌گاه سنگ‌ها را روی هم نچیند.

چرا؟ شاید مرگ را صریح‌تر از همیشه دیده. و یا خیلی بیشتر از من به بازی‌کردن علاقه دارد.


دریافت

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۵۴
عرفان پاپری دیانت


تصویری می‌بینم. تصویرِ یک تابلوی نقاشی. هیچ از آن نمی‌دانم. اما صریح و روشن و قاطع است. پرنور. رگه‌های نور را گوشه‌کنارش می‌شود دید. خطوط بی‌ابهام و قاطع. وامی‌داردت که در برابرِ خیال دور و درازش سکوت کنی. خفه‌ات می‌کند از نور. تصویر مرد (یا مردانی) برهنه و چشمانی مصمم. از راه دور آمده‌اند. به راه دور رفته‌اند و با خودشان چیزی آورده‌اند. آن‌چه دور رفته‌باشد، زِبر می‌شود. خشونت و خیال. قاب. قابش را سفت گرفته (انگار سربازی که پرچمش را) و در دلِ قاب، باز دور می‌رود. از قاب بیرون نمی‌زند، در خود فرو می‌رود. از خود برمی آید. تصویرِ درخت و آفتاب. اولین درختی که از زمین روییده. اولین روزی که آفتاب می‌تابد. 

نقاش را می‌بینم، با صورت پیر و دست‌های ظریف و زنانه‌اش. چه رنجی کشیده تا خورشید را به روز اولِ تابیدن‌اش بازگرداند. تا تمام درخت‌های دنیا را خشک کند و اولین درخت را برویاند. تا مرد برهنه را، اولین مرد را بیاورد زیر اولین پرتوی خورشید، زیر اولین درخت بنشاند. گریه کردنِ نقاش را می‌بینم. 

زنش در اتاق، خواب است. خودش نشسته گوشه‌ای. چقدر سرِ وقت بوده. چقدر وقت بوده که وقت را این‌گونه به هم زده‌است.

بر تابلو همه چیز به شکل سرگیجه‌آوری خشک‌اند. اما روی همه‌چیز، زیر همه‌چیز دریایی می‌بینم. دریایِ رنگ. رنگ‌های شکسته. رنگِ‌های بی‌وقت. انگار که اولین رنگ‌ها. و چهره‌ی زنی. که نقاش پیر کوشیده زیر اشک و رنگ و درخت، زیر تن آخرین مرد پنهان‌اش کند. چهره‌ی صریح زنی، یکسره نور و نگاه. زنی که لباس پوشیده. لباس‌اش تابلوی نقاشی‌ست. لباس‌اش متن است.

۱ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۱۱
عرفان پاپری دیانت

نقاش از خود شمایلی کشید و بر گردنِ خود انداخت. لباس‌هایش را درآورد و بر تنِ خود پوشاند. بعد، خود را بیرون فرستاد و خود در خانه ماند. برهنه به خواب رفت.

در شهرمی‌گشت، با شمایلی که برگردنش بود. سرگردان می‌رفت. گم شده‌بود در خیابان‌ها. به شمایلِ خود نگاه می‌کرد و خود را نمی‌شناخت. اما در خانه، در خواب چهره‌ی زنی را می‌دید. 

۱ نظر ۲۳ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۵
عرفان پاپری دیانت

هرکاری که به "خلق" منجر نشود، بیهوده است. جدای از آفرینش ادبیات، نقد ادبی و حتی مطالعه ادبیات نیز باید به خلق منجر شوند وگرنه بیهوده اند و ذهن را تباه می کنند.

این ایده را می توان گسترده کرد و به زندگی تعمیم داد. حتی کوچکترین کنش های ما باید در خدمت خلق و تولید مثل باشد.

سعدی می گوید:

جز یاد دوست هرچه کنی عمر ضایع ست

جز سرّ عشق هرچه بگویی بطالت ست

۰ نظر ۰۶ دی ۹۵ ، ۰۰:۴۵
عرفان پاپری دیانت
هرکاری که به "خلق" منجر نشود بیهوده است. جدای از آفرینش ادبیات، نقد ادبی و حتی مطالعه ی ادبیات نیز باید بخ خلق منجر شوند. وگرنه بیهوده اند و ذهن را تباه می کنند.
این ایده را می توان گسترده کرد و به زندگی تعمیم داد. حتی کوچکترین کنش های ما باید در خدمت خلق و تولید مثل باشد.
سعدی می گوید:
جز یاد دوست هرچه کنی عمر ضایعست
جز سرّ عشق هرچه بگویی بطالتست
۰ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۲۱:۵۱
عرفان پاپری دیانت

1

کیستی که می آیی

ناگاه

بند از دستانم باز می کنی

و پارچه ای می بندی

بر چشم هام


لحظه ی تاریک

لحظه ی دم کرده


و بعد می روی

دستانم را می بندی

و چشم هایم را باز می کنی

به نور



2

روبرگردانده

به پشت سر

نگاهش فرو به

حفره ی نور:


ساحل دریای سرِ حال

چند صخره و

درختان از یاد رفته

مادیان شیهه می کشد

نخستین بوسه

بر لبی گنگ


اینک

گلمات گریخته بازمی گردند



3

خنکای سنگی

در بهار:

هرآن چه از او مانده



4

دربرابرم کاغذی هست

در عمق کاغذ، آینه ای

در پشت آینه دریاست

_سرد و ساکن_

و زیر آب

تو صدایم می کنی



۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۲
عرفان پاپری دیانت

لحظه ی خواب بود یا

بیداری

نمی دانم.

تو و من چشم گشوده بودیم

هردو

من در تاریکی کوچه

بر نیمکتی نشسته بودم

تو نگاه می کردی

دوچرخه ای گذشت

و صدای آشنای نفس هات

خودکاری بود در جیب پیرهنم

تو نگاهم می کردی

بر کف دستم می نوشتم

و با هم نفس می کشیدیم

هر سکوت

و هر بازدم

کلمه ای می شد بر کف دستم

چراغ های کوچه روشن بود


آخرین کلمه را که نوشتم

تو چشم فروبستی

عابری گذشت

گرمی بوسه ای بر صورتم

۱ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۴:۴۷
عرفان پاپری دیانت

صبحِ موهوم

نویدِ شعری می دهدم


امروز

تو را نخواهم دید

تیر95

۴ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۳
عرفان پاپری دیانت

نور

در تنهاییست

اگرچه

 تنهایی

تاریک است

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۲۵
عرفان پاپری دیانت