شمایل [شعر منثور]
سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۵ ق.ظ
نقاش از خود شمایلی کشید و بر گردنِ خود انداخت. لباسهایش را درآورد و بر تنِ خود پوشاند. بعد، خود را بیرون فرستاد و خود در خانه ماند. برهنه به خواب رفت.
در شهرمیگشت، با شمایلی که برگردنش بود. سرگردان میرفت. گم شدهبود در خیابانها. به شمایلِ خود نگاه میکرد و خود را نمیشناخت. اما در خانه، در خواب چهرهی زنی را میدید.