بیستِ آذر، سرِ صبح، نیمهشیار
من یک رفیقی دارم و این عاشقِ یکی شده بود، چند وقتِ پیش. و بعدِ چند وقت که دلدل کرد و دورِ خودش چرخید، آمد از من مشورت بگیرد. من آن طرف را نمیشناختم و جستهگریخته فقط از زبانِ خودش شنیده بودم و به نظرم آدمِ درستی میآمد. آمد از من پرسید که فلانی بهش بگم یا نه؟ گفتم معلوم است که نه.
به حرفِ من گوش نکرد و رفت و گفت و الان چند وقتی هست که با آن پسره نامزدند کم و بیش.
~
چند روزِ پیش این رفیقِ من آمده بود پیشِ من که عصرانه بخوریم. در حینِ حرف که کش آمده بود گفت فلانی من چه عقلی کردم که گوش ندادم به حرفِ تو و بعد گفت البته میدانم که تو خیر و صلاحِ مرا میخواستی.
من گفتم معلوم است که صلاحِ تو را نمیخواستم. آخرین چیزی که بهش فکر کردهام توی زندگی صلاحِ تو بوده. و البته بدت را هم بدیهیست که هیچ وقت نخواستهام.
گفت پس چی؟
گفتم وقتی که تو فکرِ مرا میخواهی، من فکرم را به تو میدهم. مسخرهست اگر توی فکرم تو را و خیر و صلاحات را لحاظ کنم. من وقتی که گفتم نگو، ذرهای به این خاطر نبود که ممکن است نه بشنوی. آن که به خودتان مربوط است. و حتی اگر میدانستم (که کم و بیش هم میدانستم) که جورِ هم میشوید هم باز میگفتم که نگو. چون که ابرازِ عشق بیهودهست. چون که ابراز بیهودهست. چون که عشق بیهودهست. و خواندنِ شعر برای کسی بیهودهست، حتی اگر تحسینات کند و نامزد شوید حتی کم و بیش. و زیباییِ مکشوف را باید در خاک دفن کرد و شعر را باید که فراموش کرد. «وَهُوَ الَّذِی مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ هَذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ وَهَذَا مِلْحٌ أُجَاجٌ و بَیْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَّا یَبْغِیَانِ» و این دو سمتِ زبان همیشه دورند از هم و هم از هم دور میمانند. به همین خاطر افشای شهادت خطاست.
البته بعد گفتم که خوب کردی که گوش نکردی به حرفِ من و صورتات را به من هرچه بیشباهتتر کنی خوشبختتری. و گفتم که آن روز که به من گفتی که گفتهای و فلان طور شده و چه و چه پیشِ خودم هوشِ تو را تحسین کردم و برای تو خوشحال شدم.
گفت فکرش را نمیکردم که آن وقت داشتی امتحانام میکردی.
گفتم عزیزم، من همیشه دارم امتحانات میکنم.