کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۸
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۷
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۳۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زبان» ثبت شده است

یک دوستی می‌گفت که نامه‌نوشتن چیز ترن‌آفیه. بر خلاف چیزی که فکر می‌کردم، سریع پذیرفتم. و حرف درستی‌ست. اما چرا؟ همیشه همین‌طوری بوده؟ لابد نه. یادم می‌آید چه‌طوری پاکت‌نامه‌هامان را به دست هم می‌رساندیم و هر دفعه زیباتر از دفعه‌ی قبل بودیم. المنةُ لله که ز پیکار رهیدیم!

-

حرف خاصی نیست. فقط حرف‌های قبلی و گه‌گاه اگر رمقی بود، آرایش کردن‌شان.

چیزی ندارم که به تو بدهم. به جز تمام خودم. و این‌که آدم تمام خودش را پیشکش کند هم چیز ترن‌آفیه!

-

به سرم زده ارشد بروم فرهنگ و زبان‌ها بخوانم. ممکن است خسته‌ شود وسط‌اش. ولی فعلا خیلی برای‌ام جالب شده. اخیرا فهمیده‌ام که به هیچ‌کاری به قدر زبان یاد گرفتن علاقه ندارم. زبان خواندن. بدون هیچ قصدی. نه که مثلا فلان زبان‌ را یاد بگیری که بعد بتوانی فلان شق‌القمر را بکنی. به عنوان یک گیم کاملا. یک بازی کامل و بی‌انتها. چند وقت است دارم ایتالیایی می‌خوانم و خیلی خیلی خوش گذشته. من فقط وقتی زبان یاد می‌گیرم می‌توانم از عشق و همه‌ی بار تحمل‌ناپذیرش خلاص شوم.

حنیفی امروز یک کتابی معرفی کرد که خودآموز یونانی‌ست. کلی هم تعریف‌اش را کرد. مثلا بی‌کارتر که شدم یک وقتی بروم ورق‌اش بزنم. دوستان‌ام همیشه می‌گویند چرا یک زبان را تمام نمی‌کنی درست و حسابی و بعد بروی سراغ یکی دیگر؟

اول که معنی تمام‌کردن یک زبان را نمی‌فهمم؟ یعنی چی؟ و بعد من اصلا قصدم این نیست که کار خاصی بکنم. دارم بازی می‌کنم. مثل آدمی که چند تا بازی روی گوشی‌اش نصب کرده و از این می‌رود به آن و از آن به این. حالا مهم نیست.

-

صحنه‌ی شطرنج باختن شمس با پسر رومی را به یاد بیار. صحنه‌ی مرگ الکسیس و نوحه‌های مادرش. بله. همین‌قدر زیبا و همین‌قدر خشن. هاها. چه کار می‌‌خواهی بکنی؟

زنده بمان.

-

من واقعا به هیچ جام نیست که بمیرم. من فقط دل‌ام نمی‌خواهد آلت جنسی‌ام را از دست بدهم. وگرنه مردن که چیز خیلی خاصی نیست.

-

جان همچو مسیح است به گهواره‌ی قالب

آن مریم بندنده‌ی گهواره‌ی ما کو؟ 

۱ نظر ۰۱ خرداد ۹۸ ، ۰۶:۱۰
عرفان پاپری دیانت

۱

من -بچه که بودم- پدرم را خیلی دیربه‌دیر می‌دیدم. می‌دانستم که هست -چون به هر حال خودش را چند باری نشان‌ام داده بود- اما همیشه فاصله‌ای دور و دراز بین من و او بود. البته من شاید از این حیث خوشبخت بوده‌ام، زیرا که زندگی میان من و پدرم به قدر کفایت فاصله انداخت، تا بتوانم چهره‌ی پدرم را از دور تماشا کنم.

من می‌دانستم که پدرم زنده است و مرا هم به فرزندی قبول دارد. اما نمی‌توانستم با او حرف بزنم. صدای من باید از دریاها می‌گذشت. که نمی‌گذشت. پیش زبان من از همان ابتدا خلأ بود و هی خلأتر می‌شد. من باید به زبانی خاص و پرزور دست پیدا می‌کردم تا صدای‌ام را به او برسانم. و نمی‌دانم خوشبختانه یا بدبختانه، مادرم این کار را برای‌ام می‌کرد. مادرم همیشه نقش پیک داشت. و رابط من و پدرم بود. من همیشه با پدرم حرف می‌زدم. اما پدرم فقط از طریق مادرم، و از دهان او جواب‌ام را می‌داد. “خواب‌ که بودی بابا زنگ زد. صبح که مهدکودک بودی بابا ایمیل زد و سلام تو رو هم رسوند و  گفت که ببوسم‌ات.”

و بعد در باقی سال‌های زندگی‌ام -تا همین حالا- من مدام این الگو را تکرار کرده‌ام. من برای حرف زدن با پدر فقط یک راه داشته‌ام و آن لب‌های مادرم بوده. پس هروقت کسی ادعا می‌کند که مادر من است، من اول دهن‌اش را بو می‌کنم. و معمولا هم طرف باد هوا می‌شود، انگار که نبوده اصلا. اما من دوباره این الگو را تکرار می‌کنم. و هربار که تکرارش می‌کنم، بیشتر به خود جنبه‌ی کمیک می‌گیرد.


گرچه خود را قدوه‌ی اصحاب دید

چند شب برهم چنان درخواب دید

کز حرم در روم‌اش افتادی مقام

سجده می‌کردی بتی را بر دوام

(عطار نیشابوری)


۲

سر صبح داشتم برای یکی می‌گفتم که فلان وضعیت زیاد برای‌ام پیش آمده.

صبح دیگر فکر بیشتری نکردم. و بعد فکر کردم با خودم که این وضعیت -که بحث‌اش بود- دقیقا چی‌ست و چه کیفیتی دارد.


در آن وضعیت، دو حالت خاص بر آدم عارض می‌شود: یکی معذب بودن و دیگر سکوت سیاه.

و هر دو دقیقا وضعیتی‌ست که بعد مستی رخ می‌دهد.


شب‌هایی که آدم به بدمستی می‌گذراندشان، معمولا به صبح‌هایی جهنمی ختم می‌شوند. 

- حالا تو دوباره هشیار شده‌ای. این تو و این دنیا.

و آدم چشم که باز می‌کند حسابی تشنه‌ است. می‌رود به آشپزخانه کورمال کورمال و تاخرخره آب می‌خورد و توی راه چشم‌اش می‌افتد به رفیق هم‌پیاله‌اش که بی‌هوش افتاده روی مبل و خانه به هم ریخته حسابی. یک گوشه روی زمین پوست پفک افتاده و روی فرش نوشابه ریخته، تلوزیون هنوز روشن است وکلی ظرف تلنبار. خدایا کی می‌خواهد این‌ها را جمع کند.

و درست همین وقت، من به چهره‌ی دوست بی‌هوش‌ام نگاه می‌کنم.زیباست. و در این ویرانی از همیشه زیباتر است. چه‌قدر خوب است که آدم یک دوست بی‌هوش به این زیبایی داشته باشد. نگاه‌اش کن که انگار هیچ‌وقت زنده نبوده. انگار اولین بار است که می‌بینی‌ش. مغزش خاموش خاموش است. و دراین وضعیت -ارضای کامل- از همیشه بی‌دفاع‌تر است.

با خودم فکر می‌کنم که اگر او زودتر از من بیدار شده بود، مرا چه‌گونه می‌دید؟  اما چاره‌ای نیست. الکل به هر حال از سر یکی زودتر می‌پرد. و آن‌که زودتر بیدار شود، افسار روز را به دست می‌گیرد.

دوباره نگاه‌اش می‌کنم. من هنوز دوست‌اش دارم. اما دل‌ام می‌خواهد همیشه خواب بماند. دوست‌اش دارم و هیچ‌وقت هم این‌قدر از او متنفر نبوده‌ام. کاش هیچ‌وقت بیدار نشوی. تا من از تو همان تصویر حین مستی‌ات را توی ذهن‌ام نگه دارم. تصویر بدن‌ات را در پیچ و خم رقص و چشم‌های عزیزت را که پیک‌به‌پیک گنگ‌تر می‌شدند. عزیزم هزاربار می‌بوسم‌ات اما کاش هیچ‌وقت بیدار نشوی. چون سخت‌ام است با تو دوباره روز را شروع کنم. زیبای شب. با نور خورشید باید چه‌کار کنیم؟


اما به هرحال این دوست بی‌هوش من دوباره بیدار می‌شود. ما دوباره باید به هم نگاه کنیم. و دوباره باید حرف بزنیم. دوباره حرف‌های ما معنی می‌دهند. دوباره سنگین شده‌ایم. سخت‌ترین مرحله‌ی روز همین‌جاست. کدام زبان آن‌قدر چالاک است که به سلامت از این دره عبور کند؟ رد شدن از این مهلکه کار هرکسی نیست. آدم‌های تنبل و کم‌هوش این‌جا سقوط می‌کنند. آدم کم‌حوصله این‌جا سقوط می‌کند. این مهلکه‌ای‌ست که الکل به پا کرده. الکل وقتی که می‌پرد تازه شروع می‌کند به حساب و کتاب. امتحان‌ات می‌کند. تو اگر بتوانی هزینه‌ی بی‌خبری‌ات را پرداخت کنی، الکل دروازه‌ی روز را و دروازه‌ی خبر را به روی تو باز می‌کند. هرچه خورده‌ای حلال که می‌شود هیچ، یک نمه از مستی هم مثل عطر در تمام روز تو پخش می‌شود. خوشا به حال کسانی که با هوشمندی از این مهلکه رد می‌شوند. 


ب.ت: دو اصطلاح «سکر» و «صحو» در عرفان به همین دو وضعیت اشاره می‌کنند. سکر همان حالت مستی است و حاصل مواجهه با زیبایی است و هرچیز هیجان آور.و صحو هشیاری سر صبح است. و صحو از سکر بالاتر و والاتر است. به شرط این که تو از پس هشیاری‌ات بربیایی. که سخت است.


عقبه‌ای زین صعب‌تر در راه نیست

(مولوی بلخی)


۳

جبرگرایی میلی‌ست به ابدی‌کردن کودکی.

و هنرمند ناگزیر است که با تمام وجود جبرگرا باشد. او نمی‌خواهد -و نباید هم که- رشد دست و پاهای‌اش را به رسمیت بشناسد.

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۲۳
عرفان پاپری دیانت

******************************* .

 همین. همین کافی‌ست که من به تمامی از کارِ نوشتن ناامید شوم و شده‌ام. دیگر چه بلایی بدتر از این ممکن است سرِ من، سرِ آدمِ از همه‌جا رانده‌ای مثلِ من بیاید.


به هر حال، خودِ من هم از سنگی که پای‌ام بسته خسته ام شده‌ام. یک ملالِ تدریجی که رفته‌رفته بسط پیدا کرد و جمله‌ای که دیشب شنیدم نقطه‌ای شد و نشست تهِ این جمله‌ی چندین و چند ساله.

من و این سنگ سال‌هاست که با هم‌ایم. در ابتدا فکر می‌کردم که من و سنگ‌ام داریم به هم تزریق می‌شویم اما رفته‌رفته فهمیدم که فریبی درکار بوده. واقعیت این است که تنها من بودم که به سنگ‌ام تزریق می‌شدم و آن‌چه واردِ من می‌شد جز هوا نبوده. حالا تمامِ وزنِ من سنگی شده و به پای‌ام بسته‌ است. و خودِ من مثلِ هوا سبک‌ ام. همین. مگر من جز این سبکی دیگر چه می‌خواستم؟ اما حالا تمامِ من نسخه‌ی دیگری شده از من و به پای‌ام بسته‌. یعنی به هر حال، اتفاقِ خاصی برای من نیفتاده فقط دیگر خسته‌ ام. و از هر بنایی که تابه‌حال در این حول و حوالی ساخته‌ام ناامیدم. من از تحلیل کردن و از معنا بستن به زندگی خسته ام. چون دیگر به دردم نمی‌خورد و قابلِ ارائه نیست. و دیگر کسی چیزی از آن نمی‌فهمد. آیا هنوز به دردِ خودم می‌خورد؟ شاید. اما من دیگر دردی ندارم که چیزی بخواهد بهش بخورد یا نه. 


تنها چیزی که این‌ روزها می‌خواهم این است که مسیرِ تند و تیزِ اتفاقات مرا با خودشان ببرند و چنان بندِ بینِ من و سنگ‌ام را پاره کنند که هیچ خبردار نشوم. 

که ز انصافِ فلک دل‌سردِ غوّاصی شدم صائب

۳ نظر ۱۲ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۵۴
عرفان پاپری دیانت

در کارِ مسیح به چه چیزی باید دقت کرد؟ به تکنیک‌های او. وقتی که حرف می‌زند یا نمی‌زند. که او چه‌طور و با چه فرمول‌هایی اعجاب می انگیزد و نابود می‌کند.


کارِ او بسیار ساده، غریزی و هوشمندانه است. تغییرِ جزئیات و چیدنِ عناصر در صحنه. به طوری که نه قابلِ رد باشند نه قابلِ اثبات. مسیح بسیار هوشمند است. (به آخرین جمله‌ای که نوشتم برمی‌گردم و نگاه می‌کنم. قلب‌ام می‌لرزد و وهمی سفید و گنگ به مردمکِ چشم‌ام تجاوز می‌کند.) و می‌داند که هیچ‌گاه نباید کسی را قانع کند. و نباید چیزی را اثبات کند. او برعکسِ خیلی از فکرپردازهای جهان می‌داند که اگر محکم‌ترینِ استدلال‌ها را نیز اقامه کند، باز فکرش در خطرِ نابودی است. چرا که ما در پس‌زمینه‌ی اثباتِ یک فکر، امکانِ رد و انکارش را نیز مطرح کرده‌ایم. کسی که اثبات می‌کند، در پرده می‌گوید که استدلال‌های دیگری نیز هستند [و غلط‌اند.]


اما مسیح چیزی را اثبات نمی‌کند. او معماهای بزرگ می‌سازد. آیا معماهای او معنی می‌دهند؟ ابداً معلوم نیست.

عیسی دیوارِ دورِ معماهای‌اش را کوتاه می‌کشد. او هزارتو می‌سازد، با مسیرهای به ظاهر معلوم. او همه را دعوت می‌کند و بعد، در هزارتوهای خود هلاک‌شان می‌کند.

(مثلِ حافظ در هزارتوی دیوان‌اش. 

این سوال را درباره‌ی حافظ نیز بارها پرسیده‌ایم که آیا بیت‌های حافظ معنی می‌دهند؟ باز معلوم نیست)

~

چه کسی جرأت دارد به تو و به رستاخیزِ تو شک کند؟ تو می‌گویی که «ویران‌ام کنید و بعدِ سه روز برمی‌خیزم.» 

این آخرینِ سخن‌ها نیست؟ هست. در جمله‌ی تو زنگی‌ست که پایانِ زبان را اعلام می‌کند. تو بُردی و زبان از تو باخت.


تو می‌گویی: «چند تن از آنان که در این‌جا حاضرند تا پسرِ انسان را نبینند که در ملکوتِ خود می‌آید، نخواهند مرد.» مرقس ۲۸:۱۶


آدمِ احمق حرفِ تو را باور می‌کند. و احمق‌تر از آن، کسی که تو را انکار می‌کند. اما آن‌که تیزتر و هوشمندتر است، در این جمله‌ی تو هلاک می‌شود.

۱ نظر ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۰۷
عرفان پاپری دیانت

مکتوباتِ عین‌القضات با فکری پر تب و تاب شروع می‌شود، درباره‌ی دیدن و حیرت از این که بینِ چشم و شئ، چه سنگلاخِ بی‌عبوری‌ست.

عین‌القضات در نامه‌ی یکم کشف می‌کند که ما هیچ‌گاه چهره‌ی خود را نمی‌بینیم.

«چنان که دیده نفسِ خود را ادراک نکند بی‌ وجودِ آینه»

یعنی که زبان بر هر چیزی محیط می‌شود الا بر خود و چشم در هرچیزی می‌افتد الا در خود. این شاید از کهن‌ترین آرزوهای آدم باشد، بعد از هبوط‌اش و شاید بزرگ‌ترین آرزوی او حتی که یک بار چهره‌ی خود را ببیند.

خلقِ ادیان و اساطیر، تلاش برای کشفِ شعر و اختراعِ آینه همگی جواب‌هایی نصفه‌نیمه بوده‌اند به این آرزوی ویرانگر.


نظیرِ این فکر را عطار در الهی‌نامه می‌کند:


نشسته بود کی‌خسرو چو جمشید

نهاده جامِ جم در پیشِ خورشید

نماند از نیک و بد چیزی نهان‌اش

که نه در جامِ جم می‌شد عیان‌اش

طلب بودش که جامِ جم به بیند

همه عالم دمی درهم به بیند

اگرچه جمله‌ی عالم همی دید

ولی درجام، جامِ جم نمی‌دید

بسی زیر و زبر آمد در آن راز

حجابی می‌نشد از پیشِ او باز

بآخر گشت نقشی آشکارا

که در ما کی توانی دید ما را؟

همه چیزی بما زان می‌توان دید٬

که ممکن نیست ما را در میان دید

چو کی‌خسرو ازان راز آگهی یافت

ز ملکِ خویش دستِ خود تهی یافت


کی‌خسرو در فکرِ عطار، ناگهان کشف می‌کند که در جامِ جم همه چیز پیداست مگر خودِ جام. و کی‌خسرو در این دقیقه شهید می‌شود و کارش به جنونی می‌کشد که در شاهنامه خوانده‌ایم.

~

عین‌القضات البته قیدی به جمله‌اش اضاف می‌کند: بی‌آینه.

می‌گوید: «آن‌چه در آیینه همی بینی روی توست إلا این أولیست که در درون آینه و بیرونِ آینه روی تو جز یکی نیست.»


اما بگذارید به این فکر به این قید خرده بگیریم.

آن‌چه ما در مواجهه با آینه می‌بینیم باز چهره‌ی ما نیست. توهمِ چهره‌ست یا چیزی‌ست در اشاره به چهره؛ اما خودِ چهره نیست. ما در مواجهه با آینه، جسمِ آینه را می‌بینیم نه چهره‌ی خود را. و چون آینه نشانی از چهره به خود گرفته، ما را قانع می‌کند که به راستی چهره‌ی مان را دیده‌ایم. 

رابطه‌ی چهره با آینه شبیهِ ربطِ خداست به دین.

~

برگردیم و نامه را از سر بخوانیم:

«در این مقدمه بباید دانست که رکن چه بود و شرط چه؟ هرچه درون بود رکن خوانند و هرچه بیرون بود شرط خوانند. و همه فرض بود.»

عین‌القضات می‌گوید که در کارِ دیدن، چشم رکن است و شرط حضورِ نور است.

«که دیده‌ی ظاهر از مدرکات هیچ نه بیند الا بقوه‌ی باصره و به نورِ چراغ یا آفتاب یا چیزی که بدین ماند. اکنون وجودِ قوتِ بصر رکن بود در ادراک، و وجودِ چراغ و آفتاب شرط بود نه رکن.»

«اکنون بدان که بصرْ ستاره و آتش را ادراک کند به شب بی چراغ. اما الوان دیگر که بر روی زمین است ادراک نکند تا چراغ نبود یا آفتاب.»


پس هر مشاهده مشروط است به نور، مگر مشاهده‌ی خودِ نور.


اما دقیق‌تر اگر شویم در مشاهده‌ی خودِ نور هم باز شرطی هست. عین‌القضات اشاره‌ی تندی می‌کند و می‌گذرد: «پس پنداری که ستاره بشرط‌المقابله، اعنی مقابلة‌العین والکواکب، ادراک توان کرد و آن نمی‌گویم که شرطی بود که هوا در میان بود که آن خود ظاهرست.»


این اشاره‌ اگرچه برای خودِ عین‌القضات گویا بدیهی‌ست، اما به گمانِ من مهمترین سطرِ نامه‌ است.


پس برای مشاهده‌ شرطِ دیگری هم هست، واجب‌تر از نور، و آن فاصله است یا به قولِ قاضی هوا. همه چیز را در نور می‌توان دید و نور را در فاصله.

اگر هوا نبود، چشم از مشاهده می‌افتاد. و در فاصله‌ است که چشم و شئ به سوی هم کشیده می‌شوند.

~

از این‌جا باز پل می‌زنم به فکرِ اول.

چرا هیچ‌گاه چهره‌‌ی خود را نمی‌بینیم؟

زیرا نخستین شرطِ مشاهده -که فاصله‌ست- درباره‌ی چهره محقق نمی‌شود.

چشم را با چشم نمی‌توان دید و درباره‌ی حرف نمی‌توان حرف زد. زیرا میانِ چشم و چشم و بینِ زبان و زبان فاصله‌ای نیست‌.

~

خاتمه:

در فکرِ من، فاصله‌ای که نیستْ مهلکه‌ی خلق است. وقتی که این امرِ محال اتفاق بیفتد، یعنی که چشم از چشم تجرید کند، در محوطه‌ی میانِ این دو چشم، چشمِ سومی به ابدیت باز می‌شود.

وقتی که چشم در چشم می‌افتد، در لحظه‌ی نگاهِ خود ارجاع، نگاه فاش می‌شود. مثلِ دو آینه‌ی هم‌شکل، که در روبه‌رویی‌شان با هم، بی‌نهایت را قاب می‌گیرند.

۱ نظر ۰۹ دی ۹۷ ، ۱۸:۵۰
عرفان پاپری دیانت


وُ دران دقیقه‌ی درْ آغاز

چشمِ تو در چشم میُفتادُ

بطنِ تو از بطن؛

و هفت دهلیزِ آسمان با هم

دهلیزِ هشتم را مخفی می‌کردند.


در خطّ‌ِ صورتِ تو

الفبا دو نیم شدُ

هر نیمه را

یک سوٓی چشمِ تو بلعید.


و بعد

پیکرِ معلقِ حوّا را، مادرم را

که نوشتی

با خود ولی خطاب به من

گفتی:


بر قرصِ ناتمام -خاکِ ملال‌آلود-

خیره

بمان تا ابد

به نونِ نامِ من

ای محکوم!

۱ نظر ۲۶ آذر ۹۷ ، ۲۰:۴۳
عرفان پاپری دیانت

من یک رفیقی دارم و این عاشقِ یکی شده بود، چند وقتِ پیش. و بعدِ چند وقت که دل‌دل کرد و دورِ خودش چرخید، آمد از من مشورت بگیرد. من آن طرف را نمی‌شناختم و جسته‌گریخته فقط از زبان‌ِ خودش شنیده بودم و به نظرم آدمِ درستی می‌آمد. آمد از من پرسید که فلانی بهش بگم یا نه؟ گفتم معلوم است که نه.

به حرفِ من گوش نکرد و رفت و گفت و الان چند وقتی هست که با آن پسره نامزدند کم و بیش.

~

چند روزِ پیش این رفیقِ من آمده بود پیشِ من که عصرانه بخوریم. در حینِ حرف که کش آمده بود گفت فلانی من چه‌ عقلی کردم که گوش ندادم به حرفِ تو و بعد گفت البته می‌دانم که تو خیر و صلاحِ مرا می‌خواستی. 

من گفتم معلوم است که صلاحِ تو را نمی‌خواستم. آخرین چیزی که بهش فکر کرده‌ام توی زندگی صلاحِ تو بوده. و البته بدت را هم بدیهی‌ست که هیچ وقت نخواسته‌ام. 

گفت پس چی؟

گفتم وقتی که تو فکرِ مرا می‌خواهی، من فکرم را به تو می‌دهم. مسخره‌ست اگر توی فکرم تو را و خیر و صلاح‌ات را لحاظ کنم. من وقتی که گفتم نگو، ذره‌ای به این خاطر نبود که ممکن است نه بشنوی. آن که به خودتان مربوط است. و حتی اگر می‌دانستم (که کم و بیش هم می‌دانستم) که جورِ هم می‌شوید هم باز می‌گفتم که نگو. چون که ابرازِ عشق بی‌هوده‌ست. چون که ابراز بی‌هوده‌ست. چون که عشق بی‌هوده‌ست. و خواندنِ شعر برای کسی بی‌هوده‌ست، حتی اگر تحسین‌‌ات کند و نامزد شوید حتی کم و بیش.  و زیباییِ مکشوف را باید در خاک دفن کرد و شعر را باید که فراموش کرد. «وَهُوَ الَّذِی مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ هَذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ وَهَذَا مِلْحٌ أُجَاجٌ و بَیْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَّا یَبْغِیَانِ» و این دو سمتِ زبان همیشه دورند از هم و هم از هم دور می‌مانند. به همین خاطر افشای شهادت خطاست.


البته بعد گفتم که خوب کردی که گوش نکردی به حرفِ من و صورت‌ات را به من هرچه بی‌شباهت‌تر کنی خوش‌بخت‌تری. و گفتم که آن روز که به من گفتی که گفته‌ای و فلان طور شده و چه و چه پیشِ خودم هوشِ تو را تحسین کردم و برای تو خوش‌حال شدم.

گفت فکرش را نمی‌کردم که آن وقت داشتی امتحان‌ام می‌کردی.

گفتم عزیزم‌‌، من همیشه دارم امتحان‌ات می‌کنم.

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۷ ، ۱۱:۰۸
عرفان پاپری دیانت

صاحبِ جاویدان صغیر در تأویلِ «أَحَطتُ بِما تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُکَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ یَقینٍ» می‌گوید که هدهد برای سلیمان خبری می‌آورد و یا سلیمان در هدهد خبری می‌بیند و این خبرْ رازِ استواست و سرّ‌ِ قرینگی. سلیمان در هدهد نگاه می‌کند و در تاجِ هدهد از خط استوا خبر می‌شود و می‌بیند که خطی در غیب دارد جهان را می‌شکافد و دو نیمه می‌کند.

پس سلیمان (آدم) این راز را در نامه‌ای برای بلقیس (حوا) می‌فرستد و پیکِ نامه هدهد است. و نامه خودِ هدهد است. و متنِ نامه چیزی نیست جز دو گوش و دو بینی و دو خطِ دهان و دو تکه‌ی تاج هدهد، یعنی ۳۲ حرف الفبا. پس متنِ نامه‌ی آدم (سلیمان) به حوا (بلقیس) سیاهه‌ و سوادِ الفباست که بر کاغذِ صورتِ هدهد نوشته. 

گفته‌اند که تاجِ هدهد گاه یک‌تکه‌ست و گاه دو تکه؛ یک که هفت می‌سازد و دو که هشت. پس در این قصه از همین رو هدهدْ رمزِ دونیمگی‌ است و اشاره‌ای‌ست به استوا.

~

این را هم من اضافه می‌کنم٬ که این خطِ غیبی نه فقط در تاجِ هدهد که در نامِ مکتوب‌اش هم هویداست. این خطّ‌ِ پنهانی بر اسمِ این پرنده هم فرود می‌آید و دو تکّه می‌کندش: هد/هد

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۷ ، ۰۰:۳۷
عرفان پاپری دیانت

آن‌قدر خودارجاع که بی‌معنی. 

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۷ ، ۲۰:۰۹
عرفان پاپری دیانت

شاید واژه‌ها نمادِ چیزها باشند، این که در طولِ زمان به این کیفیتِ نمادین رسیده‌اند یا از آغاز چنین بوده‌اند مهم نیست.

اما در اثرِ ربط و هم‌دمایی و تکرار (تکرارِ آیینی) از حالتِ نمادین خارج می‌شوند (و برای تو) به شکلِ شمایل درمی‌آیند.

~

نامِ تو شمایلی‌ست بر گردن‌ات. (باز تأکید می‌کنم که برای من و در متنِ خلسه‌ی من) اما شمایلِ هرچیز را وقتی می‌سازند که راهِ رسیدن به آن چیز و دیدارِ با آن ناپدید شده باشد.  

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۷ ، ۲۳:۱۳
عرفان پاپری دیانت

چون روزِ عیدِ پنجاهه فرارسید، جملگی با هم در یک مکان بودند که به ناگاه بانگی چون آوای وزیدنِ بادی تند از آسمان برخاست و خانه‌ای را که در آن به سر می‌بردند، به تمامی آکند. زبانه‌هایی که گویی لهیبِ آتش بود، بر ایشان پدیدار گشت، زبانه‌ها چند پاره شد و بر هر یک از ایشان یکی بنشست. آن گاه جملگی از روح‌القدس آکنده شدند و آغاز به سخن‌گفتن به زبان‌های دگر کردند، بر وفقِ قدرتی که روح بهرِ تکلم بر ایشان عطا کرده بود. 

باری مردانِ پارسا از جمله‌ی ملت‌هایی که به زیرِ آسمان‌اند، در اورشلیم ساکن بودند. چون بانگ برخاست، جماعت گرد آمدند و مبهوت گشتند. هرکس می‌شنید که ایشان به زبانِ او سخن می‌گویند. حیران گشتند و جملگی به شگفت آمدند و گفتند: «مگر این مردانی که سخن می‌گویند جمله جلیلی نیستند؟ پس چه سان هریک از ما می‌شنود که به زبانِ مادری‌اش سخن می‌گویند؟ پارت‌ها، مادها، عیلامیان، ساکنانِ بین‌النهرین، یهودیه و کاپادویا، پونتوس و آسیا، فروگیا و پامفولیا، مصر و آن ناحیه‌ی لیبی که نزدیکِ کورِنِه است، رومیانِ مقیم، از یهودی و نوکیش، کرتیان و اعراب، می‌شنویم که اینان شگفتی‌های خدا را به زبانِ ما بازمی‌گویند!»

جملگی حیران گشتند و با سردرگمی یک‌دیگر را گفتند: این چه تواند بود؟

دیگران سخره‌کنان گفتند: ایشان مست از میِ گیرایند!

(کارهای رسولان ۲/ ۱۳-۱)

~

برجِ بابل به انتها نرسید، زیرا خداوند می‌هراسید که انسان‌ها یگانه جای‌گاه‌اش ،یعنی ملکوت، را نیز فتح کنند. و فتحِ ملکوتِ هرچیز تنها در یک‌زبانی و در بی‌زبانی ممکن است. (نگاه کنید به مرصادالعباد، فصلِ دوم از بابِ دوم)


اما می‌توان این‌طور فکر کرد که برجِ نیمه‌کاره‌ی بابل با شهادتِ مسیح -در اتحادِ دوباره‌ی پدر و پسر و با پاک‌شدنِ گناهِ نخستین در خونِ عیسی- به انتهای خود می‌رسد.

۰ نظر ۲۶ مهر ۹۷ ، ۱۴:۱۰
عرفان پاپری دیانت

ی٬ 

حرفِ زوال و استهلاک است. حرفِ فرود.

ی را یی نوشته‌اند. یعنی که هیچ راهِ گریزی از آخرین حرفِ الفبا نیست. ی در خودش هم فرود می‌آید. مثلِ نیش می‌نشیند توی تنِ خودش.تاریکیِ تمام.


ا،

حرفِ فراز و صعود. شروعِ روز. سفرِ آفتاب.

ا مثلِ نور: بی‌صدا و مدیدنی. چراغِ ابتدای الفباست و تمامِ حروف را روشن می‌کند.


و در «یا» هر دوی این دو حرف(دو جهان) به هم می‌تنند.

_

I am Alpha and Omega, saith the Lord, which is, and which was, and which is to come, the Almighty.

(Revelation 1:8)

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۷ ، ۰۳:۵۱
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ مهر ۹۷ ، ۲۱:۴۵
عرفان پاپری دیانت

حروف اگرچه به نظر مجردترین شکلِ کلام‌اند اما ما حروف‌ را هم با اسم‌های‌شان می‌شناسیم. یعنی چیزی که ما به عنوانِ «حرف» می‌شناسیم تنها تصوری از حرف است و ما احتمالاً از مرحله‌ی اسم فراتر نرفته‌ایم و چیزی که اسم‌اش را حرف گذاشته‌ایم، تنها تصوری از جهانِ پس از اسم‌ است. 


حروف اگرچه عناصرِ سازنده‌ی اسم‌اند، اما خود نیز موسوم‌اند. یعنی که حروف بر اسم‌اند و هم اسم بر آن‌هاست. 

~

حرف «ا» را در نظر بگیرید. اسم‌اش «الف» است. در خودِ الف(یعنی اسمِ ا) سه حرف هست که سه اسم دارند:«الف٬ لام، فا» در خودِ این سه اسم، هشت حرف هست که هشت اسم دارند: «الف، لام، فا، لام، الف، میم، فا، الف» و در این هشت اسم، بیست‌و‌دو حرف هست با بیست‌و‌دو اسم: «الف،لام،فا،لام،الف،میم،فا،الف،لام،الف،میم،الف،لام،فا،میم،یی،میم،فا،الف،الف،لام،فا» و...

~

الفبا اشاره‌ای به ابدیت است. 

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۷ ، ۰۰:۰۳
عرفان پاپری دیانت

دمِ سحر بیدار شدم. چشم‌هایم می‌سوخت. خواب‌ و بیدار، چشم‌های خودم را دیدم که ترک داشتند. فهمیدم امروز بالاخره کامل از چشم‌‌ام افتاده‌ای‌.

دیدم که یک دشتِ مستطیلیِ کوچک بود و تو در لباس‌های سبز-آبی‌ات می‌آمدی ‌و بعد یک لحظه سرخ شدی توی چشم‌ام. من این را دقیق را می‌دانم. من می‌دانم وقتی لباس‌ها رنگ عوض می‌کنند، چه معنی‌ای می‌دهد.

~

حیرت کرده‌ام. آن‌چه در این چند ماهه کرده‌ام فقط حیرت بوده. 

حیرت چی‌ست؟ در حیرت تناقض است. حیرت حاصلِ آگاهی‌ست و عینِ ناآگاهی‌ست. من وقتی حیرت می‌کنم که حقیقتِ یک پدیده را می‌فهمم. وقتی که دست‌ام به لایه‌های عمیقِ چیزی می‌خورد حیرت می‌کنم. و عجیب این که در وقتِ حیرت ذهن از آگاهی تهی می‌شود. ذهن مجهول می‌شود. ما وقتی حیرت می‌کنیم که شکلِ پنهانِ چیزی را پیدا کنیم و در حیرت، گم‌اش می‌کنیم.

من حیرت کرده‌ام. از ربط. از هر چیزِ مربوط. از ربطِ کلمه‌ها به هم در متن. از ربطِ آدم‌ها به هم. وقتی که یک جمله‌ را تا انتها می‌نویسم تعجب می‌کنم. وقتی با یک نفر حرف می‌زنم تعجب می‌کنم که چه‌طور توانستم. 

من چند ماهِ پیش از یک رابطه‌ی دوساله آمدم بیرون. تمام شد. خوب هم تمام شد، زیبا و آسوده. من و زیبا هیچ هم را کدر نکردیم.  اما حالا حیرانِ هر روزِ آن دو سال ام. حالا که دوباره آن دو سالِ زندگی‌ام را می‌خوانم از خودم هی می‌پرسم که چه‌طور شد؟ چه‌طور ممکن بود؟ چه چیزی لب‌های من را از هم باز می‌کرد؟ نمی‌دانم. و لب‌هایم حالا طوری به هم دوخته‌اند که حس می‌کنم هیچ وقت نه با کسی حرفی زده‌ام نه کسی را بوسیده‌ام.

من خیلی وقت است که دیگر نتوانسته‌ام داستان بنویسم. از بهارِ ۹۶، از بعدِ «وین پیرِ سال‌خورده» تا این بهار. حالا حیرانِ تمامِ آن چیزهایی‌ام که نوشته‌ام. من چه‌طوری داستان می‌نوشتم؟ 

نمی‌دانم. همه چیزِ این زندگی برای‌ام عجیب است. چه‌طور یک کلمه از دلِ تنهاییِ خودش توی لغتنامه می‌آید بیرون و کنارِ کلمه‌ی تنهای دیگری جمله می‌شود؟ نمی‌دانم. 

مگر خضرِ مبارک‌پی تواند

مگر خضرِ مبارک‌پی تواند

۲ نظر ۰۷ تیر ۹۷ ، ۱۳:۳۴
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ تیر ۹۷ ، ۰۲:۴۱
عرفان پاپری دیانت

واژه‌ی مرگ نیاز به متمم دارد. و در زبان این متمم از مرگ افتاده.

مرگ همیشه ازچیزی‌ست. و حرفِ اضافه‌ی از همیشه جواب می‌طلبد: به.

پس مرگ اشاره‌ای‌ست به طیف و هجرت در امتدادِ آن.

مرگ یک رفتارِ دو سویه‌ست:  مردن از چیزی به چیزی. 

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۰۵
عرفان پاپری دیانت

امضا شکستِ متن نیست؟

شاعر متنی را بنا می‌کند تا در حجمِ خالیِ متن، نامی نو بیابد. تا در خلأ متن از نامِ خود و از خود تهی شود و به متنی برسد که تفصیلِ نامِ اوست.

اما در انتهای متن، و در لحظه‌ی امضا، دوباره و ناگهان با اسمِ گذشته‌ی خود مواجه می‌شود.

آیا امضای پای متن، شکستِ متن است؟

اما مگر امضا شکسته‌ی نام نیست؟

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۰۷:۱۱
عرفان پاپری دیانت

برای سپیده

و در ادامهی مکالمهام با او


من مثلِ یک شئ، نگاه را از خود-ام پرت میکنم و در انتظارِ نگاه، تشنگی میکشم. چون شئ اگر نگاه نشود، نیست. و در شئِ محض، نگاه فرسوده میشود.

هیچ نگاهی در جسم قرار نمیگیرد. (نگاه در هوا آرام است.)

 

شئ نگاه را به تأویل دعوت میکند و همان لحظه از تأویل تن میزند. و تمامِ درها را به روی خود نیمهباز میگذارد.

 

اما شئ چه شکلی است؟

آدم که نفساش را برای مدتِ طولانی حبس کند، شئ میشود.

 

من به «گره» چیزی ندارم که بگویم. او هم تا من لب باز نکنم چیزی از من به من نمیگوید.

میانِ شئ و نگاه، مکالمه در نمیگیرد. چون هر دو مدام در برابرِ هم، قالبهایی از خود میتراشند و میگریزند. و «پدیده» جایی در این مکالمهی مریضِ بینِ شئ و نگاه، مخفی و منتظر است.

 

دوستانِ من به من همانطور نگاه میکنند که من به یک درخت. همانطور که من درخت را به ندرت میبینم، آنها هم من را به ندرت میبینند.


۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۲۹
عرفان پاپری دیانت
تو من را از پشتِ دیوارهای هوا چه طور می بینی؟ این بادِ میانِ ما حرف های مرا چه رنگی به گوشِ تو می رساند؟
دیوارهای عایق. بادِ عایق.
این هوا دیگر امانت دار نیست.
باید به زبانی ورای تکلم، ورای بدن دست یافت. من تنها با این زبان می توانم با تو گفت و گو کنم. با زبانی که ندارم اش. که نداریم اش. ما برای گفت و گو با هم، باید درختی بکاریم. باید صبر کنیم. تا کلمات اش برسند. آن وقت می توانیم با هم حرف بزنیم. اما منِ آلوده. اما توی آلوده. اما مای بی حوصله. چه قدر وقت داریم؟ چه قدر فقرِ هم را و سکوتِ هم را تحمل می کنیم؟
پشتِ تو در توی هوا، من چه شکلی ام؟

صدای زاری می آید. صدایی زار می آید:
والضحی
و الیل اذا سجی
۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۲۷
عرفان پاپری دیانت

‏اسمِ تو آینده است. زیرِ اسمِ تو اسمِ دیگری هست که می‌آید. حق نه با من است نه با تو. حق با واژه‌ای‌ست که زیرِ اسمِ تو مخفی‌ست.

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۵۳
عرفان پاپری دیانت

جابه‌جایی (لمسِ) سوژه به بی‌نظمیِ تن (متن) می‌انجامد. 


سوژه نقطه است. و محال است که تو بتوانی رنگ‌های خود-ات را به نقطه تزریق کنی. نقطه را هدف می‌گیری اما در نهایت رنگ‌ها را در اطرافِ آن می‌پاشی. زیرا نقطه در سرحدِ ایجاز است. حتی اگر وسیع به نظر برسد هم باز موجزترین حالتِ یک ایده است و در هر حال رنگ‌ریختن در نقطه کارِ عبثی‌ست.


کارِ درست این است که دقیقاً در همان جایی که نقطه را پیداکرده‌ای (نقطه تجلی کرده) قرار بگیری. و دورِ خود (یعنی گردِ نقطه) دایره‌ای رسم کنی. و این دایره بومِ رنگ‌های تو می‌شود. و آن‌وقت باید دایره‌ی رنگ‌آلود را دورِ نقطه بچرخانی.

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۹
عرفان پاپری دیانت
یک اثر از کِی شروع می‌شود و در چه وقتی به اتمام می‌رسد؟

شروعِ اثر: بستری گشوده می‌شود (مغاکی در زبان). انرژیِ مکنده. اثر واژه‌های‌اش را از ناکجا فرامی‌خواند. آن‌ها را از لغتنامه‌ها به سمتِ خود می‌کشد و در گردابِ خود تأویل‌ِ‌شان می‌کند. روندِ تکوینِ اثر یک حرکتِ مدامِ گزینش‌گر است. یک اثر به یک طیفِ خاص از لغات نیازمند است تا دایره‌ی خود را (جهانِ خود را) بسازد. 

پایانِ اثر: حفره پر می‌شد. زبان آرام می‌گیرد.
۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۵
عرفان پاپری دیانت
باید به زبانی برهنه دست یافت. زبانی که از آرایشِ شاعرانه (واژه‌ی اشتباهِ شاعرانه را عمداً به کار می‌برم) و سلطه‌جوییِ سخن‌ورانه تهی‌ست.

زبانی مذهبی: تو نه می‌توانی تأویل کنی و نه گزیری از تأویل داری.
حرارتِ متن: اگر دور شوی یخ می‌زنی و اگر (به قصدِ تأویل) لمس‌اش کنی، دست‌های‌ات می‌سوزند.

زبانِ بی‌مصرف. مصرف‌ناشدنی و ناگزیر.

زبانی که به بدایتِ خود بازگشته: فقط برایِ فکر کردن. برایِ گرم‌شدن.(انسانِ نخستین در تنهایی آواز می‌خواند) بسترِ کشفِ مدام.(انسانِ نخستین بر چیزها اسم می‌گذارد)

زبانی که بازنمودِ ذهن نیست. خودِ ذهن است.
۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۳
عرفان پاپری دیانت

(ایده‌ی بارت درباره‌ی جملاتِ شهوانی)

_

یک بریده از یک متن و یا یک متنِ بی‌بریده هرکدام در تنهایی، کیفیتی گروتسک دارند. 


متن تن است. و جمله‌های بریده مثلِ اندام‌های جنسی در بافتِ تن برق می‌زنند. این جمله‌ها (بیت‌الغزل‌ها) میل به بریدگی دارند. همان‌طور که نگاه اندام‌های شهوانی (گوش‌ها، گردن، گونه، سینه‌ها، لب و...) را از تن می‌بُرد.


این جملات(اندام‌ها) برمی‌جهند و در متن هم می‌مانند هم نمی‌مانند.

به قولِ بارت، کیفیتِ شهوانیِ آن‌ها به سببِ امتدادی‌ست که در ذهن می‌یابند.

و این امتداد تا وقتی هم‌چنان شهوانی، خیال‌انگیز و فانتزی می‌ماند که یک‌پایِ جمله در متن باشد. 

تصویرِ جمله‌ای که از متنِ خود گسسته هولناک است (از جنسِ گروتسک)

یک تن بدونِ اندامِ جنسی. یک اندامِ جنسی بدونِ تن.

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۱
عرفان پاپری دیانت

«هرکه عاشق‌تر بود بر بانگِ آب

او کلوخِ زفت‌تر کند از حجاب

او ز بانگِ آب پر می تا عنق

نشنود بیگانه جز بانگِ بُلُق»


اتفاق از بیرون همین‌قدر مضحک به نظر می‌رسد. چون از بیرون، فقط پدیده معلوم است. اما چیزی که در درون فعال است و ذهن را به جنون می‌کشد، تأویلِ پدیده است. به همین خاطر است که وقتی یک لحظه حواسِ ما از تأویل به پدیده پرت می‌شود (از خواندن به دیدن) خنده‌مان می‌گیرد.


روایتِ یک لمحه:

دارم کتابی را می‌خوانم. حرکتی افقی در یک بسترِ انتزاعی بینِ کاغذ و جوهر. (چنین جایی اصلا وجود ندارد)

اما ناگهان یک اتفاق مرا از بستر-ام بیرون می‌کشد و چشمِ من در یک محورِ عمودی «بر» کتاب قرار می‌گیرد. کلمات معنیِ خود را طوری از دست می‌دهند که انگار هیچ‌وقت معنایی نداشته‌اند. جمله‌هایی که تا چند ثانیه پیش در آن‌ها شناور بودم حالا نمایشگاهی از اجسامِ سنگی‌اند: واژه‌ها.

متن ناگهان تبدیل می‌شود به یک هیروگلیف.

و واژه‌ها به شکلِ اولیه‌ی خود، به شکل برمی‌گردند.

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۴۷
عرفان پاپری دیانت

X: سوژه. منظره.


چهره به سمتِ x برمی‌گردد. یک لحظه بعد (بدون آن‌که در x قرار گرفته باشد،) به سمتِ دیگر برمی‌گردد. و یک لحظه بعد در سمتِ سومی‌ست. چهره در احاطه‌ی x هاست. و وقتی به خود می‌آییم چهره را در یک گردش کامل (دایره‌وار) می‌بینیم. 

در یک کرشمه‌ی مدام. دایره در شهوانی‌ترین (و ناب‌ترین) وضعیت خود می‌چرخد.


زبان در مهلکه‌ی عشق تبدیل به موسیقی می‌شود. ضرب‌آهنگ. ارجاعِ مدام و نیمه‌تمام به x. ارجاعاتِ شهوت‌آلودِ زبان. مشقِ سیاه‌قلم. کلمه‌ها بی‌آن‌که بر چیزی دلالت کنند (یا دلالتِ خود را به پایان برسانند،) پوست می‌اندازند.

لختیِ کلمه‌ها مزاحمِ کشفِ معنایِ آن‌هاست.

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۴۵
عرفان پاپری دیانت

در یک مرابطه ما خود-مان را از سخن گفتنِ با هم ناگزیر می‌بینیم. چون برایِ خلقِ محبت راهی غیر از مکالمه نمی‌شناسیم، نیاموخته‌ایم و یا اصلاً وجود ندارد.

ما به قصدِ زیباکردنِ هم واردِ جهنمِ گفت‌وگو می‌شویم. و بی‌ربطیِ لغاتِ‌مان از هم و از خود دل‌زده‌مان می‌کند. و یا گاهی که کمی هم‌زبان‌تر می‌شویم، تپه‌هایی از لذت میانِ ما می‌روید. تپه‌هایی که مثلِ آتشفشان از زمینِ زبانِ ما بیرون می‌ریزند و بعد با سرعتی خجالت‌آور با پستی‌ها و گنگی‌هایِ همیشگیِ زبان محاصره می‌شوند. 

شرمنده‌ی هم می‌شویم. 


ذهنِ ما از خلقِ محبت بازمی‌ماند. زبان‌هایِ‌ مان را خاموش می‌کنیم اما بدن‌هایِ ما هم از مکالمه با هم عاجز اند. شروع می‌کنیم به بوسیدن و لمسِ هم اما دیر یا زود بی‌هوده می‌شویم هردو، هم برایِ خود و هم برایِ هم.

هم را لمس می‌کنیم و روزنه‌هایِ هم را می‌بندیم. و چون تن را برایِ کاری غیر از کارِ خود-اش (یعنی گفت‌وگو) به کار گرفته بودیم، خشک می‌شود. مجسمه می‌شود.

ما باز از محبت باز می‌مانیم.


اشتباه نکن. نه که ما هم را دوست نداشته باشیم. داریم. همیشه هم را دوست داشته‌ایم و هنوز هم داریم اما عاجز ایم. از محبت کردن به هم عاجز ایم. سر به هر دری می‌زنیم و باز نمی‌شویم به هم. سر به هر دری می‌زنیم و باز نمی‌شویم.


نه وصل ممکن نیست

همیشه فاصله‌ای هست

اگرچه منحنیِ آب بالشِ خوبی‌ست

برای خوابِ دل‌آویز و تردِ نیلوفر

همیشه فاصله‌ای هست

(سهراب)

۱ نظر ۲۱ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۱۴
عرفان پاپری دیانت

جمله‌هایی نظیرِ «دوست‌ات دارم» یا «دل‌تنگ‌ات‌ام» و... به نظامِ زبان بی‌ربط‌اند و با آن ناهم‌جنس. و گفتنِ‌شان به کسی و در یک مکالمه از بیخ اشتباه است و در نظامِ زبان اختلال ایجاد می‌کند.

__

اگر بخواهم به این حرفِ کلّی و شاید نادرست که «این جمله‌ها خارج‌ از نظامِ زبان‌اند‌.» دقیق‌تر نگاه کنم باید بگویم مسئله در کاربرد‌هایِ گونه‌گونِ زبان است. اگر بگوییم که هنگامِ مکالمه، زبان ابزاری‌ست برایِ ربط به دیگری؛ این‌جور جمله‌ها در حوزه‌یِ کاربردهایِ دیگرِ زبان می‌گنجند و در نتیجه استفاده از آن‌ها در یک مکالمه یک اشتباهِ زبانی‌ست.

اگر کسی به من بگوید که «دوست‌ات دارم» من هیچ جوابی ندارم که به او بدهم. این جمله نظامِ زبانیِ گفت‌و‌گویِ ما را به هم زده. زیرا در بیانِ این جمله که «دوست‌ات دارم» ما با خود گفت‌و‌گو می‌کنیم نه با دیگری. این جمله بیش از آن‌که تلاشی برایِ اعلامِ چیزی به دیگری باشد، حدیثِ نفس است.

«دوست‌داشتن» یک کشف است و در بیانِ جمله‌یِ «دوست‌ات دارم» ما در واقعِ کشفِ آن را به خود-مان یادآور می‌شویم. در این هنگام ما با یکی دیگر از کاربردهایِ زبان سر و کار داریم که می‌توان آن را با عنوانِ «کاربردِ زبان به مثابهِ بسترِ کشف» توضیح داد. شطح‌گفتن، گفتنِ‌ جمله‌هایی نظیرِ دوست‌ات دارم، ذکر گفتن، نیایش کردن و حتی نامیدنِ اشیاء در این حوزه قرار می‌گیرند.

پس به کاربردنِ جلمه‌هایی از این دست در یک مکالمه در واقع به هم ریختنِ حوزه‌هایِ مختلفِ کاربردِ زبان است.

۱ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۲۱
عرفان پاپری دیانت
دو نوعِ بیان:
یکی پرت و از نزدیک
یکی دقیق و از دور.
____
کاش می‌شد این دو را زد سرِ هم. کاش می‌شد حرفی را که بعدها «از» کسی خواهیم گفت، امروز «به» او بگوییم.
۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۱۰
عرفان پاپری دیانت

عزّ‌ِ وصف‌اش چو روی بنماید

عقل را جان و عقل برباید

«سنایی»


در زبان و در ذهن، واژه‌ها و چیزها در یک طیف رفت‌و‌آمد می‌کنند. دربازه‌یِ بینِ سیال‌بودن و انجماد. بینِ سنگ و هوا. 


در ذهن، چیزها از جهل (تاریکی) به سمت علم(نور) می‌آیند. و روشن که می‌شوند، سنگ می‌شوند. در سمتِ سیاهِ ذهن هیچ چیز بسته نیست و در رطوبتِ آن‌جا، چیزها می‌بالند.

جهل، رَحِم‌ است.

اما وقتی که شناختیمِ‌شان و گفتیمِ‌شان، خشک می‌شوند. سنگ می‌شوند و نهایی می‌شوند. می‌شود تراشیدِشان و حجیمِ‌شان کرد. 

مثلِ کاری که سنایی کرده در این بیت. دو واژه. از دو جهانِ گوناگون. دو عقل. عقلِ اول از سمتِ نور و سنگ و عین می‌آید و عقلِ دوم از سویِ تاریکی و هوا و ذهن.

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۹
عرفان پاپری دیانت

شاید ما در نهایت بتوانیم به درکِ مردگان نائل شویم اما بعید است که آن‌ها نیز قادر به درکِ ما باشند. چون جسم و زبانِ جهان بی‌حضورِ آن‌ها عوض شده.

«بگذارید مردگان مردگان را دفن کنند.» چون در تماسِ دستِ زندگان با جنازه‌یِ آن‌ها واژه‌ای گفته می‌شود که بی‌گمان در گور آزارِ‌شان خواهد داد. 


پ.ن: جمله‌یِ داخلِ گیومه از انجیل است. 

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۵۶
عرفان پاپری دیانت


زبان جزئیتِ جهان را ندید می‌گیرد. منظور از جزئیتِ جهان هم عینیتِ طبیعت است و هم جزئیتِ ذهن -به مثابهِ یک طبیعتِ موازی- مثال‌اش همان مثالِ معروفِ درختِ سیب. که ما با خلاصه‌کردن و تقلیل دادنِ تمامِ افرادِ جامعه‌یِ مصداق به یک واژه(درخت)، آن واژه را بر آن‌ها مسلط می‌کنیم. 

اما بر اساسِ حرفِ سوسور که: (هیچ دو نفری (و حتی هیچ‌کسی) یک واژه را به یک شکل تلفظ نمی‌کنند.)، انگار جزئیتی را که زبان از طبیعت گرفته، طبیعت به وسیله‌یِ ما -یعنی گویندگانِ زبان به عنوانِ موجوداتی طبیعی- بر زبان تحمیل می‌کند. 

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۶ ، ۱۱:۵۶
عرفان پاپری دیانت

زیبایی نه با اشاره به زشتی، که با اشاره به هنجار، زیباست. پس زیبا همیشه چیزی را پنهان می‌کند و از این رو دل‌بسته‌یِ او هستیم که مزاحمِ چشم‌هایِ‌ماست.

زیبایی در فاصله با دو امرِ مطلق است: به وضوح دیدنِ آن چیز و یک‌سره ندیدن‌اش. همگون و ناهمگون‌اند که ما را سرگرم می‌کنند.

رابطه‌یِ ابر و خورشید. اختلالی که در ریتمِ یک‌نواختِ ضرب رخ می‌دهد. لکه‌ای که رویِ زبان پیدا می‌شود.

پس چون زبان بی‌نهایت است، کتمان‌اش -یعنی زیبایی- هم بی‌نهایت است. و بی‌نهایت به این خاطرند که هیچ‌کدام نمی‌گذارند دیگری به اتمام برسد. 

اما در این تعقیب و گریز، اگر زیبایی زبان را ببلعد چه؟

____________


[خالی که رویِ صورتِ توست

 از صورتِ تو تغذیه می‌کند

 بر صورتِ تو محاط می‌شود.]

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۶ ، ۱۳:۰۴
عرفان پاپری دیانت

در طبقه‌بندیِ انواعِ ادبی، موسویِ گرمارودی به سه نوع اشاره می‌کند: «نظم» و «شعر» و «سخن‌وری» و صفوی به سه نوع: «نظم» و «شعر» و «نثر»

یاد ام می‌آید آن‌وقت که «جوشش و کوشش» را می‌خواندم خیلی مجذوبِ ایده‌هایِ کتاب شده‌بودم اما الآن که فکر می‌کنم می‌بینم که سهل‌انگاری‌هایِ نظری در آن بسیار بود. موسویِ گرمارودی نظم را مطلقاً سخنِ موزونِ مقفا می‌داند و آن‌قدر به نظر اش بی‌ارزش هست که درباره‌یِ آن صحبت نمی‌کند. و سخن‌وری را انگار گونه‌یِ والاترِ همان نظم می‌داند و حاصلِ استفاده از تکنیک‌هایِ زبانی. و به شعر هم که می‌رسد لحن‌اش به کل دگرگون می‌شود و شیفته‌وار به ذکرِ این‌که شعر حاصلِ جوشش است بسته می‌کند. و این را هم به نظرم بهتر است به پایِ شاعربودن و درکِ صریح‌تر و بی‌واسطه‌ای که با مسئله داشته بگذاریم و نه سهل‌انگاری. اگرچه که مربوط دانستن نظم [سخن‌وری به قولِ گرمارودی]و شعر به جوشش و کوشش بسیار کلی و غیرِعلمی‌ست. ممکن است که ذهنِ سخن‌ور چنان به زیر و بم‌هایِ زبان چفت‌ شده باشد که نظم آفرینی برایِ او عینِ جوشش باشد و برعکس آن هم ممکن است در شعر:
صائب تلاشِ معنیِ بیگانه می‌کند

اما در کتابِ «از زبان‌شناسی به ادبیات»، صفوی دورتر و هشیارتر به مسئله نگاه می‌کند. از اصطلاحِ نظم به راحتی نمی‌گذرد. تعریفی که از نظم به دست می‌دهد تعریفِ بسیار پرداخته‌تری‌ست و انگار که ترکیبی از دو اصطلاحِ نظم و سخن‌وری‌ست که گرمارودی درباره‌اش بحث می‌کند. 
اما حسنِ دیگرِ کتابِ از زبان‌شناسی به ادبیات بحث‌هایِ دقیق‌تر اش درباره‌یِ شعر است. نویسنده چون برکناره ایستاده می‌تواند به شعر فکر کند.
بر سرِ این‌که نظم (یا همان سخن‌وری) برساخته‌یِ تکنیک‌هایِ زبانی است بحثی نیست اما صفوی شعر را هم حاصلِ همان تکنیک‌هایِ زبانی می‌داند و برایِ شناختِ دقیق‌ترِ شعر و روشن کردنِ تفاوتِ ذاتی‌اش با نظم، از شعر تلقیِ غیرِزبانی نمی‌کند. بلکه میانِ تکنیک‌هایِ زبانی از حیثِ کارکرد و ماحصلِ‌شان فرق می‌گذارد و تکنیک‌هایِ زبانی را به دو دسته‌یِ شعرساز (هنجارگریزی) و نظم‌ساز (قاعده‌افزایی) تقسیم می‌کند.
۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۰:۵۴
عرفان پاپری دیانت


وجودِ هرچیز بسته به وجودِ غیرِ او‌ست. (غیر؛ و نه لزوماً ضد)

واژه‌ها هرچند بی‌ربطِ به هم، اما به هم مدیون‌اند. چون هر واژه برایِ ابرازِ وجود، خطی دورِ خودَ‌ش می‌کشد و خواه‌ناخواه با این کار، مرزِ واژه‌یِ مجاور‌ اش را هم روشن می‌کند و انگار که واژه‌ها وجودِ خود را که ابراز می‌کنند، به واژه‌هایِ دیگر هم وجود می‌بخشند. ما مثلاً واژه‌یِ آب را به رسمیت می‌شناسیم در زبان؛ چون واژه‌یِ سنگ را داریم که واژه‌یِ آب نیست.

پس در نتیجه دایره‌یِ یک‌چیز هرچه‌قدر وسیع‌تر باشد، هرچه‌قدر که قابلِ اطلاق‌تر باشد به چیز‌ها، ناپدیدتر و نابودتر است.

و این‌که باباطاهر در این بیت‌اش چه حرفِ خطیری زده:

به هر جا بنگرم کوه و در و دشت

نشان‌ از قامتِ رعنا ته وینم

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۶ ، ۱۳:۴۴
عرفان پاپری دیانت

۱

از آن شبِ هلهله

برایم خدایی مانده به یادگار

که ذره ذره دارد اسم می‌پذیرد.


۲

دری که به رویِ آن گلِ سرخ بستی

گلی شده‌است

زیبا اما بی‌عطر


۳

این گلِ سرخ

اگر پایی داشت شاید

دنبالِ عطرِ خود اش می‌دوید.

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۰۴:۴۲
عرفان پاپری دیانت

۱

دست‌ات به خود

آن‌قدر می‌پیچد و

شبیهِ طناب می‌شم

دو دستِ تو دو طناب

بی‌دست‌ و

با بوسه بالا می‌روم

تا دهانِ تو

پرتگاهِ گفتنِ چیزی


۲

پشت‌ِ نقاب

زیباییِ تو آن‌قدر تکثیر می‌شود

تا تمام شود.


۳

آن‌قدر که انتظار-اش را کشیدند

بی‌کلمه آمد و

مثل عطری گذشت

و حالا عبور

 بر همه چیز هاشور می‌زند.


۴

-در معرض شهاب نشسته

چه می‌کند؟

-با بوسه

هر سنگ را رازی می‌کند

تا در امان بماند.


۵

خنجر

از نشاط آخر

می‌شکند. 



۶

برایِ دیدن آینه بود که افتاده‌بود به راه. و راه از کفِ کفش‌اش صیقل می‌یافت. و ذره‌ذره که می‌رفت، چهره‌اش خواستنی‌تر می‌شد برایِ اشیاء و عبورش می‌دادند. جلوه‌ی راه شده‌بود. هوا برای‌اش آینه‌ای بود. قدم برای‌اش آینه‌ای بود. راه برای‌اش آینه‌ای بود. و در هرکجا خود-اش را می‌دید. و این همه مکرِ آینه بود. 


۷

لحظه‌ی آخر. 

همه‌چیز مرده و مرگ می‌آمد برای میراندنِ اسم. مرگ و اسم، چشم‌در‌چشم. مرگ آماده‌ی کشتن بود اما. با اسمِ «مرگ» چه می‌کرد؟ با اسم که نمی‌شود اسم را کشت؟ پس مرگ لخت شد. از اسمِ خود بیرون پرید و بی‌«مرگ» شد و دیگر نبود. و اسم بلند خندید. و با شیپور خنده‌اش همه برخاستند. 

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۰۹:۰۵
عرفان پاپری دیانت
مثل زبان
که نیمه ی تو را می گوید و
چشمش به نیمه های بیشمار تو
بسته است

از آن پرتوی پریشان
تنم هنوز می سوزد
و در دل تو
جز اتفاق هیچ نیست
۰ نظر ۱۸ دی ۹۵ ، ۰۲:۰۳
عرفان پاپری دیانت