چشمِ تو در چشم میُفتاد [دربارهی نامهی اول]
مکتوباتِ عینالقضات با فکری پر تب و تاب شروع میشود، دربارهی دیدن و حیرت از این که بینِ چشم و شئ، چه سنگلاخِ بیعبوریست.
عینالقضات در نامهی یکم کشف میکند که ما هیچگاه چهرهی خود را نمیبینیم.
«چنان که دیده نفسِ خود را ادراک نکند بی وجودِ آینه»
یعنی که زبان بر هر چیزی محیط میشود الا بر خود و چشم در هرچیزی میافتد الا در خود. این شاید از کهنترین آرزوهای آدم باشد، بعد از هبوطاش و شاید بزرگترین آرزوی او حتی که یک بار چهرهی خود را ببیند.
خلقِ ادیان و اساطیر، تلاش برای کشفِ شعر و اختراعِ آینه همگی جوابهایی نصفهنیمه بودهاند به این آرزوی ویرانگر.
نظیرِ این فکر را عطار در الهینامه میکند:
نشسته بود کیخسرو چو جمشید
نهاده جامِ جم در پیشِ خورشید
نماند از نیک و بد چیزی نهاناش
که نه در جامِ جم میشد عیاناش
طلب بودش که جامِ جم به بیند
همه عالم دمی درهم به بیند
اگرچه جملهی عالم همی دید
ولی درجام، جامِ جم نمیدید
بسی زیر و زبر آمد در آن راز
حجابی مینشد از پیشِ او باز
بآخر گشت نقشی آشکارا
که در ما کی توانی دید ما را؟
همه چیزی بما زان میتوان دید٬
که ممکن نیست ما را در میان دید
چو کیخسرو ازان راز آگهی یافت
ز ملکِ خویش دستِ خود تهی یافت
کیخسرو در فکرِ عطار، ناگهان کشف میکند که در جامِ جم همه چیز پیداست مگر خودِ جام. و کیخسرو در این دقیقه شهید میشود و کارش به جنونی میکشد که در شاهنامه خواندهایم.
~
عینالقضات البته قیدی به جملهاش اضاف میکند: بیآینه.
میگوید: «آنچه در آیینه همی بینی روی توست إلا این أولیست که در درون آینه و بیرونِ آینه روی تو جز یکی نیست.»
اما بگذارید به این فکر به این قید خرده بگیریم.
آنچه ما در مواجهه با آینه میبینیم باز چهرهی ما نیست. توهمِ چهرهست یا چیزیست در اشاره به چهره؛ اما خودِ چهره نیست. ما در مواجهه با آینه، جسمِ آینه را میبینیم نه چهرهی خود را. و چون آینه نشانی از چهره به خود گرفته، ما را قانع میکند که به راستی چهرهی مان را دیدهایم.
رابطهی چهره با آینه شبیهِ ربطِ خداست به دین.
~
برگردیم و نامه را از سر بخوانیم:
«در این مقدمه بباید دانست که رکن چه بود و شرط چه؟ هرچه درون بود رکن خوانند و هرچه بیرون بود شرط خوانند. و همه فرض بود.»
عینالقضات میگوید که در کارِ دیدن، چشم رکن است و شرط حضورِ نور است.
«که دیدهی ظاهر از مدرکات هیچ نه بیند الا بقوهی باصره و به نورِ چراغ یا آفتاب یا چیزی که بدین ماند. اکنون وجودِ قوتِ بصر رکن بود در ادراک، و وجودِ چراغ و آفتاب شرط بود نه رکن.»
«اکنون بدان که بصرْ ستاره و آتش را ادراک کند به شب بی چراغ. اما الوان دیگر که بر روی زمین است ادراک نکند تا چراغ نبود یا آفتاب.»
پس هر مشاهده مشروط است به نور، مگر مشاهدهی خودِ نور.
اما دقیقتر اگر شویم در مشاهدهی خودِ نور هم باز شرطی هست. عینالقضات اشارهی تندی میکند و میگذرد: «پس پنداری که ستاره بشرطالمقابله، اعنی مقابلةالعین والکواکب، ادراک توان کرد و آن نمیگویم که شرطی بود که هوا در میان بود که آن خود ظاهرست.»
این اشاره اگرچه برای خودِ عینالقضات گویا بدیهیست، اما به گمانِ من مهمترین سطرِ نامه است.
پس برای مشاهده شرطِ دیگری هم هست، واجبتر از نور، و آن فاصله است یا به قولِ قاضی هوا. همه چیز را در نور میتوان دید و نور را در فاصله.
اگر هوا نبود، چشم از مشاهده میافتاد. و در فاصله است که چشم و شئ به سوی هم کشیده میشوند.
~
از اینجا باز پل میزنم به فکرِ اول.
چرا هیچگاه چهرهی خود را نمیبینیم؟
زیرا نخستین شرطِ مشاهده -که فاصلهست- دربارهی چهره محقق نمیشود.
چشم را با چشم نمیتوان دید و دربارهی حرف نمیتوان حرف زد. زیرا میانِ چشم و چشم و بینِ زبان و زبان فاصلهای نیست.
~
خاتمه:
در فکرِ من، فاصلهای که نیستْ مهلکهی خلق است. وقتی که این امرِ محال اتفاق بیفتد، یعنی که چشم از چشم تجرید کند، در محوطهی میانِ این دو چشم، چشمِ سومی به ابدیت باز میشود.
وقتی که چشم در چشم میافتد، در لحظهی نگاهِ خود ارجاع، نگاه فاش میشود. مثلِ دو آینهی همشکل، که در روبهروییشان با هم، بینهایت را قاب میگیرند.
قاضی ایی وجود نداره.
«ما هیچ گاه چهره ی خود را نمی بینیم.» فقط به قول «راوی»، گاهی از دور براش دست تکان می دیم.