.
I struggle with some demons They were middle class and tame I didn't know I had permission To murder and to maim
_____
در زمانهٔ ما یک جور سلامت مسمومی گویا باب شده است. آدمها هر روز بیمزهتر از دیروز میشوند و در خیال خودشان سالمتر. آنچه پیداست این است که دیگر کسی به دل تاریکی نمیزند، هرچند که همه تا خرخره تاریکی و تعفنند. کسی جرئت و دل و جان مخاطره کردن ندارد انگار و کسی حریص خطر و مشتاق بزرگی نیست. شگفتیها و زیباییها و روشناییهایی که نوع بشر در تاریخ خود ساخته است، عموماً حاصل گلاویز شدن با شر و بلعیدن تاریکی بودهاند و برای من بسیار مایهٔ تعجب است که جماعت چرا تا این اندازه و چرا اینقدر حقیرانه از شر میترسند. یک جور بیمایگی عمومیای در همه جا منتشر شده است. خودشان را خلع سلاح کردهاند و به هرکس که هنوز خردهتیغی در دست دارد، اسمهای چندشآور میدهند و معلوم نیست حاصل این بیسلاحی عمومی قرار است چه باشد. وقتی که هیچ کاردی در خانه باقی نماند، طبعاً کسی کشته نمیشود و متعاقباً مرض تمام تن را میگیرد، درست وقتی که هیچ ابزاری برای جراحی باقی نمانده است. آدمها دندانهای خودشان را میکشند، بیآنکه عادت به روزه گرفتن کرده باشند. یک مشت حیوان وحشی بی چنگ و دندان. بیرحم و بیسلاح، ستمکار و ترسو، واقعاً نوبر است. همه دارند پدرانشان را میکشند، بیآنکه جای گنج را از آنها پرسیده باشند. خیال میکنند که به همین راحتی میشود تاریکی را ندیده گرفت و میشود پدر را فراموش کرد. کسی که به دل تاریکی میزند، به قصد نور میرود. اما همعصران ما گویا نه میلی به روشنایی دارند و نه راجع به تاریکی کنجکاوند. در ذهن من شبیه یک تعداد بچهاند که دور هم جمع شدهاند و صدای جیغشان را با هم یکی کردهاند و حرفشان این است که دیگر دعوایمان نکنید و در این همهمه، و در بین این همه گریههای تهوعآور که میکنند و جیغهایی که در اثر شادی میکشند، هیچ و مطلقاً هیچ صدایی قابل شنیدن نیست. با تاریخ بیگانهاند و تاریخ در نظرشان چیز بیحرمتیست و تاریخ را به عمد (یا از سر احمقی) بد میفهمند و چیزها را بیخطر میکنند و محض همین بسیار خطرناکند. گدایان و دورهگردان و زائران و دلقکها و قصهگوها و معماسازها و قاتلان و پادشاهان را یکی یکی از شهرها بیرون میکنند و جیغ میکشند، و تا ابد جیغ میکشند.
در این میانه، چشم امید یکی مثل من، که از بخت بد زبانش به کلمات این مخلوقات آلوده شده است، باید منحصراً به خود ابلیس باشد. او را از هیچ شهری نمیشود بیرون کرد و هیچ اسمی نمیشود رویش گذاشت (اگرچه که هزار اسم دارد) و صدایش را با هیچ جیغی نمیشود خفه کرد (چون همیشه ساکت است) و با آن خندهٔ سیاه زیبایش قادر است که هر جشنی را به عزا بدل کند. چشم امید ما باید به او باشد تا از ما و از زبانمان و از رموزاتمان در برابر ابناء این شریعت تازه مراقبت کند.