-
سالها پیش، قصهای نوشته بودم، دربارهٔ گلدانی که نمیدانم حالا چه بر سرش آمده است. اگر درست خاطرم باشد، آدمیزاد آن قصه گلدانی را از مادرش به میراث گرفته بود، خانهٔ کودکیاش را آتش زده بود و در شهر پی آدمی میگشت که گلدانش را از او بگیرد. آنچه در آن قصه بود به طرز جنونآمیز و مضحکی دربارهٔ آن گلدان بود. آدمیزاد قصه مانند حیوانی بود که سر از ناکجا درآورده و صحنههای مکالمهاش با دیگران، چیزی شبیه حملهکردن حیوانات گرسنه به عابران و مسافران بود. شکست تمام عیار.
بعد از آن قصه من مثلاً خواسته بودم که شهرنشین شوم و چنان رام شدم که مایهٔ وحشتم (گیرم که همه کس محض همین تحسینم کنند). فهمیدم که «کلام» مثل صاعقه است و دیگر بر خانهٔ هیچکس آنطور فرود نیامدم، یعنی که در یک خاموشی بی سر و ته فرو رفتم. و در عوض، تا میشد با این و آن مکالمه کردم، بیآنکه به واقع کلامی گفته باشم. با مراقبت تمام خودم را و گلدان مادرم را از کوچه پسکوچه میگذراندم. چنان مراقبت کردم که حافظهام به کلی پاک شد. و الان، یعنی وقت نوشتن این جملات، میبینم که به طرز ناگزیر و محنتباری، هیچچیز و مطلقاً هیچچیز دربارهٔ گلدان موروثی من نیست. چنان مراقب بودم که یکسره مصرف شدم. چنان در خفا رفتم که ناپدید شدم. این آخرین جرقهٔ امید من است که دارد خاموش میشود. در این زندگیای که کردم، هیچچیز برای من نبود. هیچکس نگفت این که دارد توی دست تو جان میدهد اسمش چیست و مال کدام خاک است؟