.
بار اولی که این تار موی سفید روی صورتم پیدا شده بود قدری خوشحال بودم. حس میکردم که رد خیلی واضح و بگینگی قشنگی است که زمان روی صورتم گذاشته و مثلاً خلاصهای است از آنچه از سر گذراندهام. اما هنوز آنقدری در خیال خودم جوان بودم که چنین نشانهٔ آشکاری از گذر زمان را روی خودم نگه دارم و ککم نگزد. چند روز پیش جلوی آینه وقتی که چشمم بهش افتاد برای اولین بار با تنفر و کراهت به صورتم نگاه کردم. این جدیجدی منم و سر و ریشم قرار است راستیراستی سفید بشود؟ سه سال مانده تا سی، و من هنوز به قدر آدم هفده هجده ساله با دنیا غریبی میکنم. تمام آن گذشتهای را که این تار موی سفید برش شهادت میدهد فراموش کردهام. از زندگیای که کردهام تقریباً چیزی یادم نمانده است مگر خاطرهٔ یک فرسودگی بیوقفه. چیزی که واقعاً عذابآور است این است که لابد باید کمکمک از موی سفیدم خجالت بکشم.