بیدینی حقارتبار است، یعنی منجر به احساس حقارت میشود.
در اینجا میخواهم برای اولین بار به این مسئله فکر کنم که دین (و چیزهایی شبیه به آن) همواره در موازاتِ واقعیت جاریست. و هیچوقت احتمالاً با اصلِ زندگی یا با زندگیِ اصلی منطبق نمیافتد (به همین دلیل شخصیتِ روحانی دینی برای من حل نمیشود. روحانی کسیست که در فرع زندگی میکند. مانند یک ادیب مثلاً یا لغتشناس. این چند شخصیت در یک وضع به هم شبیهاند: آنها به جای غذا ادویه میخورند.) شاید این فکر به نظر شما البته عادی و بدیهی برسد.
پس علیالحساب میپذیریم که دین فرعِ زندگیست. (هرچند میتوان به این فکر خردههای جدی گرفت. مثلاً آنکه نمیتوان چیزی را به عنوان زندگیِ معیار بازشناخت.) معمولاً در تعریفِ دین گفته میشود که برنامهایست جامع برای زندگی و مانند آن. از این تعریف (و تعریفهای شبیهاش) اینگونه برداشت میشود که دین با زندگی فرق دارد. در ادامه این فکر را هم بپذیریم که دین بر بخشِ رنجآلودِ زندگی فرع میشود. و اگر خطرهای بیرونی (از جمله جسم، طبیعت، دیگران و...) ما را تهدید نمیکردند، برپاییِ دین هم لزومی نداشت.
تا اینجای بحث هرچه نوشتهام مرورِ بدیهیات بوده. به این سؤال برسیم که کارکردِ دین چیست؟ یا بهتر، دین چهگونه انسانِ رنجزده را یاری میکند؟ در جوابِ این سوال معمولاً گفتهاند: با تسلیبخشیدن. اما تسلی هم واژهی گنگیست. پس باید به این پرداخت که این تسلی چه کیفیتی دارد.
دین هیچگاه نتوانسته اصلِ رنج را منهدم کند. حتی داروهای مخدر (که قطعاً قدرتمندتر از دین اند) هم رنج را از میان نمیبرند. بلکه فرآیندِ درکِ رنج را موقتاً مختل میکنند. پس کارکردِ دین هرچه باشد انحلالِ رنج نیست. دین رنج را توجیه میکند و با عمومیتدادن به رنج، بارِ رنج را از دوش فرد برمیدارد و بر دوش جمع میگذارد. رنج دراثر و درنتیجهی ضعف است. ضعف حقارتبار است و به تبع آن رنج هم. دین با رسمیتدادن به رنج، حسِ حقارت را (که پیشزمینهی رنج است) دقیقاً به ضد آن یعنی به نوعی فخامت تبدیل میکند (که پسزمینهی رنج است.) فرض کنید که بیماری ایّوب از جانب خداوند نبود. آنوقت ماجرای این مرد بیمار آنقدر حقارتآمیز به نظر میرسید که هیچکس به فکر ثبت آن نمیافتاد. آوردن نام ایّوب در میانهی این یادداشت از سر سهو بود. ابداً قرار نبود چنین اتفاقی برای این نوشته بیفتد. بههرحال نام ایّوب همهچیز را در ذهن من به هم زده. بله، کرمهای بدن ایّوب اگر آیاتِ خداوند نبودند، با بیرحمیِ تمام فراموش میشدند. برای من (که از قصهی ابراهیم سر در نمیآورم) ماجرای ایّوبِ نبی درخشانترین جای کتاب است.
بگذریم. با حذفِ دین، رنجْ دیگر افتخارآمیز نیست. تحمّل رنج هیچ پاداشی به دنبال ندارد. رنج را میتوان تحمّل کرد، اما حقارت را نمیتوان. آنچه معمولاً اسماش را تسلی میگذارند در واقع حذفِ حقارتیست که همیشه همراهِ رنج است.
اما چیزی که مرا به نوشتنِ این چند سطر واداشت یک تصویرِ بیحرکت بود که توی سرم پیدا شد. یک پردهی بیتکان. تصویرِ سرسرای یک کاخ. در سمتِ راست پادشاه یک موبد (سپیدپوش، نسبتاً پیر) و کمی پایینتر دلقک (با لباسهای رنگارنگ. حدوداً چهل ساله. بههرحال دیگر جوان نیست.) به شمایل این دو نفر فکر کنید. به موبد و دلقک. اینها در رنجی که میکشند یحتمل برابرند. هر دو بهزودی میمیرند. جسم هردویشان در شُرف فروپاشیست. اما پادشاه به موبد با دید احترام مینگرد. اما دلقک را در دلش تحقیر میکند.
_
ما و می و زاهدان و تقوا
تا یار سر کدام دارد
بر سینهی ریش دردمندان
لعلت نمک تمام دارد