کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۸
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۷
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۱۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اندیشه» ثبت شده است


بی‌دینی حقارت‌بار است، یعنی منجر به احساس حقارت می‌شود

در این‌جا می‌خواهم برای اولین بار به این مسئله فکر کنم که دین (و چیزهایی شبیه به آن) همواره در موازاتِ واقعیت جاری‌ست. و هیچ‌وقت احتمالاً با اصلِ زندگی یا با زندگیِ اصلی منطبق نمی‌افتد (به همین دلیل شخصیتِ روحانی دینی برای من حل نمی‌شود. روحانی کسی‌ست که در فرع زندگی می‌کند. مانند یک ادیب‌ مثلاً یا لغت‌شناس. این چند شخصیت در یک وضع به هم شبیه‌اند: آن‌ها به جای غذا ادویه می‌خورند.) شاید این فکر به‌ نظر شما البته عادی و بدیهی برسد.

پس علی‌الحساب می‌پذیریم که دین فرعِ زندگی‌ست. (هرچند می‌توان به این فکر خرده‌های جدی گرفت. مثلاً آن‌که نمی‌توان چیزی را به عنوان زندگیِ معیار بازشناخت.) معمولاً در تعریفِ دین گفته می‌شود که برنامه‌ای‌ست جامع برای زندگی و مانند آن. از این تعریف (و تعریف‌های شبیه‌اش) این‌گونه برداشت می‌شود که دین با زندگی فرق دارد. در ادامه این فکر را هم بپذیریم که دین بر بخشِ رنج‌آلودِ زندگی فرع می‌شود. و اگر خطرهای بیرونی (از جمله جسم، طبیعت، دیگران و...) ما را تهدید نمی‌کردند، برپاییِ دین هم لزومی نداشت.

تا این‌جای بحث هرچه نوشته‌ام مرورِ بدیهیات بوده. به این سؤال برسیم که کارکردِ دین چی‌ست؟ یا بهتر، دین چه‌گونه انسانِ رنج‌زده را یاری می‌کند؟ در جوابِ این سوال معمولاً گفته‌اند: با تسلی‌بخشیدن. اما تسلی هم واژه‌ی گنگی‌ست. پس باید به این پرداخت که این تسلی چه کیفیتی دارد.

دین هیچ‌گاه نتوانسته اصلِ رنج را منهدم کند. حتی داروهای مخدر (که قطعاً قدرتمندتر از دین‌ اند) هم رنج را از میان نمی‌برند. بل‌که فرآیندِ درکِ رنج را موقتاً مختل می‌کنند. پس کارکردِ دین هرچه باشد انحلالِ رنج نیست. دین رنج را توجیه می‌کند و با عمومیت‌دادن به رنج، بارِ رنج را از دوش فرد برمی‌دارد و بر دوش جمع می‌گذارد. رنج دراثر و درنتیجه‌ی ضعف است. ضعف حقارت‌بار است و به تبع آن رنج هم. دین با رسمیت‌دادن به رنج، حسِ حقارت را (که پیش‌زمینه‌ی رنج‌ است) دقیقاً به ضد آن یعنی به نوعی فخامت تبدیل می‌کند (که پس‌زمینه‌ی رنج است.) فرض کنید که بیماری ایّوب از جانب خداوند نبود. آن‌وقت ماجرای این مرد بیمار آن‌قدر حقارت‌آمیز به نظر می‌رسید که هیچ‌کس به فکر ثبت‌ آن نمی‌افتاد. آوردن نام ایّوب در میانه‌ی این یادداشت از سر سهو بود. ابداً قرار نبود چنین اتفاقی برای این نوشته بیفتد. به‌هرحال نام ایّوب همه‌چیز را در ذهن من به هم زده. بله، کرم‌های بدن ایّوب اگر آیاتِ خداوند نبودند، با بی‌رحمیِ تمام فراموش می‌شدند. برای من (که از قصه‌ی ابراهیم سر در نمی‌آورم) ماجرای ایّوبِ نبی درخشان‌ترین جای کتاب است.

بگذریم. با حذفِ دین، رنجْ دیگر افتخارآمیز نیست. تحمّل رنج هیچ پاداشی به دنبال ندارد. رنج را می‌توان تحمّل کرد، اما حقارت را نمی‌توان. آن‌چه معمولاً اسم‌اش را تسلی می‌گذارند در واقع حذفِ حقارتی‌ست که همیشه همراهِ رنج است.

اما چیزی که مرا به نوشتنِ این چند سطر واداشت یک تصویرِ بی‌حرکت بود که توی سرم پیدا شد. یک پرده‌ی بی‌تکان. تصویرِ سرسرای یک کاخ. در سمتِ راست پادشاه یک موبد (سپیدپوش، نسبتاً پیر) و کمی پایین‌تر دلقک (با لباس‌های رنگارنگ. حدوداً چهل ساله. به‌هرحال دیگر جوان نیست.) به شمایل این دو نفر فکر کنید. به موبد و دلقک. این‌ها در رنجی که می‌کشند یحتمل برابرند. هر دو به‌زودی می‌میرند. جسم هردوی‌شان در شُرف فروپاشی‌ست. اما پادشاه به موبد با دید احترام می‌نگرد. اما دلقک را در دلش تحقیر می‌کند.

_

ما و می و زاهدان و تقوا

تا یار سر کدام دارد

بر سینه‌ی ریش دردمندان

لعلت نمک تمام دارد

۱ نظر ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۰۶:۱۰
عرفان پاپری دیانت

آگامبن می‌گوید (در پیلاطس و عیسی) که پروژه‌ی تصلیب حول سه محور می‌گردد: یهودا و جماعت سنهدرین و پیلاطس.

و از این سه، دو تای اول معنی متفاوتی دارند. یهودا و جماعت سنهدرین بخشی از چیزی اند که به اقتصاد نجات (economia della salvezza) اصطلاح می‌شود. در اقتصاد نجات همه‌ی افراد بازیگر نقش‌های ازلی‌اند. آن‌چه باید بشود می‌شود و یهودا و شورای سنهدرین تنها مجری نمایش تصلیب‌اند. پس به همین دلیل است که عیسی خطاب به یهودا می‌گوید: «آن‌چه را می‌کنی زودتر بکن.» (یوحنا ۱۳:۲۷) و دیدیم که در صحنه‌ی باغ هم عیسی به راحتی خود را تسلیم سربازان کرد:


جلو رفت و از آنان پرسید: دنبال چه کسی می‌گردید؟ گفتند: به دنبال عیسای ناصری. گفت: من‌ام.

(یوحنا ۱۸:۵)


اما نقش پیلاطس را نمی‌توان با آن دو (یعنی یهودا و شورای سنهدرین) یکی فرض کرد. آگامبن می‌گوید که پیلاطس تنها آدمی‌ست در انجیل که از تیپ فراتر می‌رود و به پرسونا نزدیک می‌شود، به همین دلیل در اقتصاد نجات جایی ندارد. پیلاطس خشمگین می‌شود. رحم می‌کند. شک می‌کند. اشتباه می‌کند. و او را در انجیل پر از حالات گونه‌گون بشری می‌بینیم. بر خلاف یهودا و جماعت سنهدرین (که ضرورتا باید نقش‌شان را در پروژه‌ی تصلیب بازی کنند) پیلاطس مختار است. حکم علی‌الظاهر در دست اوست. در دست او که پادشاه زمینی‌ست (در برابر عیسی که حکمران ملکوت است) و می‌تواند هم حکم به تصلیب بدهد و هم ندهد.

به همین سبب عیسی مکالمه‌اش را با او کش می‌دهد. در برابر او به نوعی از خود دفاع می‌کند. و در دادگاه با او وارد گفت‌و‌گویی بلند می‌شود، که حدود پنج ساعت طول می‌کشد.

نگاه کنید به صحنه‌ی “عیسی در مقابل پیلاطس” در روایت یوحنا، از ۱۸:۲۸ تا ۱۹:۱۶

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۵۳
عرفان پاپری دیانت

بعد از ظهر است. رفتم ناهار خوردم و رفتم سر کلاس. بد نبود. یک چیزهایی گفت درباره‌ی آل‌افراسیاب و برای‌ام سوال بود. بعد کلاس آمدم پلتفورم. که مثلا مانده‌ی خلیفه و اعرابی را بخوانم. توی راه به کولریج فکر می‌کردم. حالا بعد این همه خم و پیچ و این‌ها قالب کار توی ذهن‌ام شکل گرفته،کامل. قالب یعنی دقیقا چه‌گونگی کار و ژستی که باید به فارسیِ شعر داد و طرز تعلیقه‌هایی که باید آن ته‌مه‌ها گذاشت و شمایل مقدمه و یادداشت‌هایی که برای نقش‌های گوستاو دوره باید ساخت و این‌ها. اما دقیقا چه‌طور می‌شود به آن لحن خیلی خاص رسید؟ به آن انسجام عجیب‌غریب رشک‌برانگیز. چه‌طور می‌شود یک چیزی ساخت مثلا مثل حرم شاه‌چراغ؟ چه‌طور می‌شود آن‌طور آینه کاری کرد، که هر جزء شرح جزء دیگر و اجزا اشاره به کل باشند؟ چه‌طور می‌شود یک اثر هنری ساخت که یک لغتنامه باشد؟ یک لغتنامه. دقیقا همین. یک لغتنامه.

۲ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۳۱
عرفان پاپری دیانت

در کارِ مسیح به چه چیزی باید دقت کرد؟ به تکنیک‌های او. وقتی که حرف می‌زند یا نمی‌زند. که او چه‌طور و با چه فرمول‌هایی اعجاب می انگیزد و نابود می‌کند.


کارِ او بسیار ساده، غریزی و هوشمندانه است. تغییرِ جزئیات و چیدنِ عناصر در صحنه. به طوری که نه قابلِ رد باشند نه قابلِ اثبات. مسیح بسیار هوشمند است. (به آخرین جمله‌ای که نوشتم برمی‌گردم و نگاه می‌کنم. قلب‌ام می‌لرزد و وهمی سفید و گنگ به مردمکِ چشم‌ام تجاوز می‌کند.) و می‌داند که هیچ‌گاه نباید کسی را قانع کند. و نباید چیزی را اثبات کند. او برعکسِ خیلی از فکرپردازهای جهان می‌داند که اگر محکم‌ترینِ استدلال‌ها را نیز اقامه کند، باز فکرش در خطرِ نابودی است. چرا که ما در پس‌زمینه‌ی اثباتِ یک فکر، امکانِ رد و انکارش را نیز مطرح کرده‌ایم. کسی که اثبات می‌کند، در پرده می‌گوید که استدلال‌های دیگری نیز هستند [و غلط‌اند.]


اما مسیح چیزی را اثبات نمی‌کند. او معماهای بزرگ می‌سازد. آیا معماهای او معنی می‌دهند؟ ابداً معلوم نیست.

عیسی دیوارِ دورِ معماهای‌اش را کوتاه می‌کشد. او هزارتو می‌سازد، با مسیرهای به ظاهر معلوم. او همه را دعوت می‌کند و بعد، در هزارتوهای خود هلاک‌شان می‌کند.

(مثلِ حافظ در هزارتوی دیوان‌اش. 

این سوال را درباره‌ی حافظ نیز بارها پرسیده‌ایم که آیا بیت‌های حافظ معنی می‌دهند؟ باز معلوم نیست)

~

چه کسی جرأت دارد به تو و به رستاخیزِ تو شک کند؟ تو می‌گویی که «ویران‌ام کنید و بعدِ سه روز برمی‌خیزم.» 

این آخرینِ سخن‌ها نیست؟ هست. در جمله‌ی تو زنگی‌ست که پایانِ زبان را اعلام می‌کند. تو بُردی و زبان از تو باخت.


تو می‌گویی: «چند تن از آنان که در این‌جا حاضرند تا پسرِ انسان را نبینند که در ملکوتِ خود می‌آید، نخواهند مرد.» مرقس ۲۸:۱۶


آدمِ احمق حرفِ تو را باور می‌کند. و احمق‌تر از آن، کسی که تو را انکار می‌کند. اما آن‌که تیزتر و هوشمندتر است، در این جمله‌ی تو هلاک می‌شود.

۱ نظر ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۰۷
عرفان پاپری دیانت

این که مسیح می‌گوید: «من دردِ شما را به دوش می‌کشم.» چه معنی‌ای دارد؟


درد: به زبان‌آمدنِ گره، و لب‌گشودنِ عقده.


پس مسیح می‌گوید: «من گرهِ شما را به زبان درمی‌آورم و عقده‌ی شما را لب باز می‌کنم. یعنی درونی‌ترین حفره‌های شما را از آنِ خودم می‌کنم. و آن وقت که همگیِ شما از آنِ من شدید، من نه شما را و دردِ شما را، بل‌که دردِ خودم را و خودم را (که حالا تمامِ شماست) به دوش می‌کشم.»


حس می‌کنم که این نوشته را هرچه زودتر باید تمام کرد. صورتِ این گزاره نیز مثلِ همه‌ی گزاره‌های دینی اشتباه است و اگر نگویم اشتباه، طنزآمیز است. در نتیجه هرچه بیشتر در این گزاره بپیچم، او نیز بیشتر مرا به سخره می‌گیرد.

۴ نظر ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۰۲:۱۸
عرفان پاپری دیانت


یک زمینِ مسابقه‌ی اسب‌دوانی. ده‌ها اسب پشتِ درِ بسته منتظرِ شلیکِ شروع‌اند، همه آماده.

اما یکی شان هنوز نرسیده. این اسب کجاست؟ او چرا لحظه‌ی مسابقه سرِ جای‌اش نیست؟

این اسب مسابقه را از خیلی وقت پیش شروع کرده. اما نه از جایی که باید. از کیلومترها دورتر و عقب‌تر. چه کسی او را واداشته که این‌قدر خودش را از مسابقه دور کند؟ معلوم است که هیچکس. اما او خودش را دور کرد. و از جایی بسیار دور شروع به دویدن کرد. و حالا خسته‌‌ی خسته، بعد از سفری دراز، تازه در همان نقطه‌ای‌ست که اسب‌ها مسابقه را از آن شروع می‌کنند.

۲ نظر ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۰۶
عرفان پاپری دیانت

مکتوباتِ عین‌القضات با فکری پر تب و تاب شروع می‌شود، درباره‌ی دیدن و حیرت از این که بینِ چشم و شئ، چه سنگلاخِ بی‌عبوری‌ست.

عین‌القضات در نامه‌ی یکم کشف می‌کند که ما هیچ‌گاه چهره‌ی خود را نمی‌بینیم.

«چنان که دیده نفسِ خود را ادراک نکند بی‌ وجودِ آینه»

یعنی که زبان بر هر چیزی محیط می‌شود الا بر خود و چشم در هرچیزی می‌افتد الا در خود. این شاید از کهن‌ترین آرزوهای آدم باشد، بعد از هبوط‌اش و شاید بزرگ‌ترین آرزوی او حتی که یک بار چهره‌ی خود را ببیند.

خلقِ ادیان و اساطیر، تلاش برای کشفِ شعر و اختراعِ آینه همگی جواب‌هایی نصفه‌نیمه بوده‌اند به این آرزوی ویرانگر.


نظیرِ این فکر را عطار در الهی‌نامه می‌کند:


نشسته بود کی‌خسرو چو جمشید

نهاده جامِ جم در پیشِ خورشید

نماند از نیک و بد چیزی نهان‌اش

که نه در جامِ جم می‌شد عیان‌اش

طلب بودش که جامِ جم به بیند

همه عالم دمی درهم به بیند

اگرچه جمله‌ی عالم همی دید

ولی درجام، جامِ جم نمی‌دید

بسی زیر و زبر آمد در آن راز

حجابی می‌نشد از پیشِ او باز

بآخر گشت نقشی آشکارا

که در ما کی توانی دید ما را؟

همه چیزی بما زان می‌توان دید٬

که ممکن نیست ما را در میان دید

چو کی‌خسرو ازان راز آگهی یافت

ز ملکِ خویش دستِ خود تهی یافت


کی‌خسرو در فکرِ عطار، ناگهان کشف می‌کند که در جامِ جم همه چیز پیداست مگر خودِ جام. و کی‌خسرو در این دقیقه شهید می‌شود و کارش به جنونی می‌کشد که در شاهنامه خوانده‌ایم.

~

عین‌القضات البته قیدی به جمله‌اش اضاف می‌کند: بی‌آینه.

می‌گوید: «آن‌چه در آیینه همی بینی روی توست إلا این أولیست که در درون آینه و بیرونِ آینه روی تو جز یکی نیست.»


اما بگذارید به این فکر به این قید خرده بگیریم.

آن‌چه ما در مواجهه با آینه می‌بینیم باز چهره‌ی ما نیست. توهمِ چهره‌ست یا چیزی‌ست در اشاره به چهره؛ اما خودِ چهره نیست. ما در مواجهه با آینه، جسمِ آینه را می‌بینیم نه چهره‌ی خود را. و چون آینه نشانی از چهره به خود گرفته، ما را قانع می‌کند که به راستی چهره‌ی مان را دیده‌ایم. 

رابطه‌ی چهره با آینه شبیهِ ربطِ خداست به دین.

~

برگردیم و نامه را از سر بخوانیم:

«در این مقدمه بباید دانست که رکن چه بود و شرط چه؟ هرچه درون بود رکن خوانند و هرچه بیرون بود شرط خوانند. و همه فرض بود.»

عین‌القضات می‌گوید که در کارِ دیدن، چشم رکن است و شرط حضورِ نور است.

«که دیده‌ی ظاهر از مدرکات هیچ نه بیند الا بقوه‌ی باصره و به نورِ چراغ یا آفتاب یا چیزی که بدین ماند. اکنون وجودِ قوتِ بصر رکن بود در ادراک، و وجودِ چراغ و آفتاب شرط بود نه رکن.»

«اکنون بدان که بصرْ ستاره و آتش را ادراک کند به شب بی چراغ. اما الوان دیگر که بر روی زمین است ادراک نکند تا چراغ نبود یا آفتاب.»


پس هر مشاهده مشروط است به نور، مگر مشاهده‌ی خودِ نور.


اما دقیق‌تر اگر شویم در مشاهده‌ی خودِ نور هم باز شرطی هست. عین‌القضات اشاره‌ی تندی می‌کند و می‌گذرد: «پس پنداری که ستاره بشرط‌المقابله، اعنی مقابلة‌العین والکواکب، ادراک توان کرد و آن نمی‌گویم که شرطی بود که هوا در میان بود که آن خود ظاهرست.»


این اشاره‌ اگرچه برای خودِ عین‌القضات گویا بدیهی‌ست، اما به گمانِ من مهمترین سطرِ نامه‌ است.


پس برای مشاهده‌ شرطِ دیگری هم هست، واجب‌تر از نور، و آن فاصله است یا به قولِ قاضی هوا. همه چیز را در نور می‌توان دید و نور را در فاصله.

اگر هوا نبود، چشم از مشاهده می‌افتاد. و در فاصله‌ است که چشم و شئ به سوی هم کشیده می‌شوند.

~

از این‌جا باز پل می‌زنم به فکرِ اول.

چرا هیچ‌گاه چهره‌‌ی خود را نمی‌بینیم؟

زیرا نخستین شرطِ مشاهده -که فاصله‌ست- درباره‌ی چهره محقق نمی‌شود.

چشم را با چشم نمی‌توان دید و درباره‌ی حرف نمی‌توان حرف زد. زیرا میانِ چشم و چشم و بینِ زبان و زبان فاصله‌ای نیست‌.

~

خاتمه:

در فکرِ من، فاصله‌ای که نیستْ مهلکه‌ی خلق است. وقتی که این امرِ محال اتفاق بیفتد، یعنی که چشم از چشم تجرید کند، در محوطه‌ی میانِ این دو چشم، چشمِ سومی به ابدیت باز می‌شود.

وقتی که چشم در چشم می‌افتد، در لحظه‌ی نگاهِ خود ارجاع، نگاه فاش می‌شود. مثلِ دو آینه‌ی هم‌شکل، که در روبه‌رویی‌شان با هم، بی‌نهایت را قاب می‌گیرند.

۱ نظر ۰۹ دی ۹۷ ، ۱۸:۵۰
عرفان پاپری دیانت

او ورق‌های دست‌اش را یکی یکی می‌گذارد زمین. تا دست‌اش را، برای گرفتنِ آن ورقِ بزرگ، خالی نگه دارد.

اما در کارِ او اشتباهی بود. او سرگرمِ از دست دادنِ ورق‌ها شد. و به از دست دادن خو گرفت (شاید به این خاطر که انتظارِ آن ورقِ بزرگ را نکشد، از سرِ فروتنی یا بزدلی؟) و به همین خاطر دست‌اش همیشه خالی ماند.

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۷ ، ۱۱:۱۶
عرفان پاپری دیانت

صاحبِ جاویدان صغیر در تأویلِ «أَحَطتُ بِما تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُکَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ یَقینٍ» می‌گوید که هدهد برای سلیمان خبری می‌آورد و یا سلیمان در هدهد خبری می‌بیند و این خبرْ رازِ استواست و سرّ‌ِ قرینگی. سلیمان در هدهد نگاه می‌کند و در تاجِ هدهد از خط استوا خبر می‌شود و می‌بیند که خطی در غیب دارد جهان را می‌شکافد و دو نیمه می‌کند.

پس سلیمان (آدم) این راز را در نامه‌ای برای بلقیس (حوا) می‌فرستد و پیکِ نامه هدهد است. و نامه خودِ هدهد است. و متنِ نامه چیزی نیست جز دو گوش و دو بینی و دو خطِ دهان و دو تکه‌ی تاج هدهد، یعنی ۳۲ حرف الفبا. پس متنِ نامه‌ی آدم (سلیمان) به حوا (بلقیس) سیاهه‌ و سوادِ الفباست که بر کاغذِ صورتِ هدهد نوشته. 

گفته‌اند که تاجِ هدهد گاه یک‌تکه‌ست و گاه دو تکه؛ یک که هفت می‌سازد و دو که هشت. پس در این قصه از همین رو هدهدْ رمزِ دونیمگی‌ است و اشاره‌ای‌ست به استوا.

~

این را هم من اضافه می‌کنم٬ که این خطِ غیبی نه فقط در تاجِ هدهد که در نامِ مکتوب‌اش هم هویداست. این خطّ‌ِ پنهانی بر اسمِ این پرنده هم فرود می‌آید و دو تکّه می‌کندش: هد/هد

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۷ ، ۰۰:۳۷
عرفان پاپری دیانت

اما سوال این که چرا قابیل در وقتِ قربانی رفت و بدترین خوشه‌اش را برای پیش‌کشی انتخاب کرد؟

در این بازیِ ازپیش‌باخته چه چیزی هست؟

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۷ ، ۰۰:۳۹
عرفان پاپری دیانت

رفیقِ من، می‌دانی در کارِ عشق ورزیدن چه چیزی از همه کریه‌تر است؟

این‌ که معشوقِ تو، یعنی موضعی که تو نیروهای ذهنی‌ات را در آن انبار می‌کنی، عاشقِ کسی شود. حتی مهم نیست که عاشقِ دیگری شود یا عاشقِ خودِ تو. زیرا هراسِ عاشق در این نیست که معشوقِ من به دیگری رسیده (اگرچه در این هم هست، هرچه‌ سیاه‌تر). سختیِ اتفاق در این است که او دیگر معشوق نیست. دیگر موضعِ تو نیست. واضعِ خود است. به همین خاطر حتی مهم نیست که عاشقِ تو شده باشد. به هر حال او فروشکسته. این مسئله بیش از آن‌که عاشقانه باشد، کیفیتِ مذهبی دارد. 


آسمان در تمامِ خود آسمان است. اگر آسمان خودش را بُرِش دهد و در قدری از خودش خلاصه شود، دیگر آسمان نیست. من نمی‌توانم تکه‌ای از آسمان را دوست بدارم. 


تو خودت منظورِ من را متوجه می‌شوی. اگر به قدرِ کافی تمرین کرده باشی و در کارِ عشق ورزیدن ماهر شده باشی، کاملاً ردِ اشاره‌ی مرا می‌گیری. تو می‌دانی. این حرفِ من برای خیلی‌ها بی‌معنی یا مسخره است. آن‌ها هیچ وقت خود را در عشق ورزیده نکرده‌اند. آن‌ها عاشق نیستند، شکم‌باره‌اند. آن‌ها روح‌های بسیار چاقی دارند. آن‌ها انسان‌های بسیار باسواد و شاید بافرهنگی هستند و به هرحال هر چیزی را که در ساحتِ انسانی رخ دهد متوجه می‌شوند. اما آن‌ها از عوالمِ حیوانی و سیاهِ من و تو چیزی نمی‌فهمند. و از بختِ بد، واژه‌های ما با آن‌ها یکی‌ست. 


بگذار این فکر را هم با تو در میان بگذارم. که عاشق‌بودن و معشوق‌بودن هر دو مفاهیمی درونی و متکی به خودند و به قولِ معروف روبه‌سوی خود دارند. این که کسی تو را دوست بدارد یا تو کسی را دوست بداری، تو را معشوق یا عاشق نمی‌کند. تو باید در بطنِ خودت معشوق باشی ولو این که کسی دوست‌ات نداشته باشد و عاشق، ولو این که کسی را دوست نداشته باشی.


به همین خاطر معشوق بودن شاید سخت‌تر از عاشق بودن است. وقتِ معشوق باید یکسره در ریاضت بگذرد. معشوق در روزه‌ای همیشگی‌ست و هر خطایی از او اگر سر بزند، از معشوقی می‌افتد. اگر کارِ عاشق خواستن و طلب است، کارِ معشوق نخواستن و خویشتن‌داری‌ست.

گاهی من فکر می‌کنم که چه‌قدر ریاکارانه معشوق بوده‌ام همیشه. عاشقِ من اگر خبردار شود که من هم آب و غذا می‌خورم و دل‌بسته‌ی دوستان و برادران‌ام هستم (و البته اگر عاشقِ بزرگ و باهوشی باشد) مرا به سختی از چشم‌اش می‌اندازد. 


نوشتنِ این حرف‌ها برای تو فقط اشاره‌ای به سیاهی‌ست و به میلِ علاج‌ناپذیرِ من به گره‌نمایی. آدمِ بی‌چراغ که نمی‌تواند تاریکی را روشن کند، لااقل سیاهی را تا خرتناق‌اش راه می‌دهد. 

وگرنه تو که می‌دانی این حرف‌ها جز یاوه هیچ نیستند.

۴ نظر ۲۴ آبان ۹۷ ، ۰۰:۴۳
عرفان پاپری دیانت

جنگ به هر حال زیباست. فکر نمی‌کنم کسی منکرِ این باشد که جنگ مجموعه‌ی عظیمی‌ست از جلوه‌های گوناگونِ زیبایی.

مرگ خود را تکثیر می‌کند و با این تمهید از دل‌گزاییِ خود می‌کاهد. بی‌گمان مرگِ یک نفر، یک همسایه یا آشنای نزدیک و حتی یک غریبه، از مرگِ هزاران نفر در جنگ تلخ‌تر است. 


جنگ از این حیث جالبِ توجه است. جنگ تصویرِ کاملی از ماست، وقتی که خودمان را فدای زیبایی می‌کنیم. خون‌های ریخته پاک می‌شود، خانه‌های ویران فراموش می‌شوند و از جنگ، چیزی که می‌ماند تنها ردِ زیبایی‌‌ است و زوال. و آدم‌ها ناخودآگاه برای خلقِ آن زیباییِ در کل، ویرانی و بلا را در جزء تحمل می‌کنند.


من فکر می‌کنم که اگر جنگ و کشتار نبودند، تقریباً از زیباییِ گذشته و از فکرِ کهن چیزی به ما نمی‌رسید. و اگر یک وقت دیدیم که شعله‌ی جنگ در جهان فروکش کرده، و دیدیم که جهان رو به صلح دارد (کما این که در عصرِ ما چنین اتفاقی در حالِ رخ دادن است) احتمالاً باید فکر کنیم که وقتِ فرسودگی و اضمحلالِ جهان فرارسیده. زیرا که جنگ حافظِ حیاتِ انسان و ضامنِ دوامِ تمدن است. 

~

این را هم اضافه کنم: وقتی که ما تصمیم می‌گیریم که دیگر با هم نجنگیم، به این معنی‌ست که چیزی برای کشف و عرضه به آینده نخواهیم داشت.

میلِ به صلح نشانه‌ی زبونی و خودکامگی و کاهلی و طمع است. صلح یعنی که من همه چیز را برای خودم می‌خواهم. می‌خواهم که در جزئیتِ خودم سلامت‌ باشم و نمی‌خواهم که در ویرانی و در بیماری، به آن زیباییِ بزرگ منجر شوم.

صلح از طمع است و جنگ از ایثار.

جنگ (مثلِ شعر) میلِ به نمایشِ چیزهای بی‌هوده است: سلحشوری، شرافت و چیزهایی از این دست.

صلح از زبان و از گفت‌وگو می‌آید و جنگ از بی‌زبانی و خاموشی.

جنگ از جنون می‌آید و برعکسِ آن صلح از عقل. و معلوم است که زیبایی با جنون رابطه‌ی نزدیک‌تری دارد تا با عقل.

۱ نظر ۲۱ آبان ۹۷ ، ۱۹:۰۴
عرفان پاپری دیانت


الگوی اصلی در هنر، مسیرِ رو به تعالی‌ست. ما چیزهای کوچک را به چیزهای بزرگ تبدیل می‌کنیم. و چیزهای بزرگ را به بزرگتر. و بزرگترها را به آن بزرگترین. 


اما به هرحال هنرمند مختار است (مختار است؟) که این مسیر را به عکس برود و در کارش اشاره به سقوط باشد. اما باید به ابتذالِ بزرگی (ابتذال که مراقبِ همیشگیِ زیبایی‌ست) که در کمینِ کارش است آگاه باشد. 

این هنرمندِ وارونه‌رو اگر هنرمندِ بزرگی باشد، حتی در شکستنِ این الگو نیز از نیروی خود این الگو استفاده می‌کند. این هنرمند اگر بخواهد چیزِ بزرگی را به چیزِ کوچکی تبدیل کند، آن بزرگ را به آن کوچک تقلیل نمی‌دهد، بل‌که بزرگ را تا کوچک برمی‌کشد. و با این کار، اثرش را از موهبتِ بزرگِ تناقض برخوردار می‌کند. هنرمندِ بزرگ اگر بخواهد چیزی را بشکند، به همه این‌طور می‌قبولاند که این شکسته به آن درست می‌ارزد.

این نکته البته بسیار بدیهی‌ست. 

۱ نظر ۲۱ آبان ۹۷ ، ۰۰:۳۷
عرفان پاپری دیانت

این چند روزِ گذشته را یکسره بودلر خواندم. درباره‌ی بودلر چه می‌توانم بگویم. چیزی که من از بودلر خواندم و در بودلر دیدم، تصویرِ تمامِ من و تمثالِ تابه‌حالِ من بود. همه‌ی چیزی که بر من گذشت در ملالِ پاریس ثبت شده. به جرئت می‌گویم که را شبیه‌ترینِ شاعران به خودم دیدم. روایت‌اش از زیبایی، از فقر، از زشتی، از زن، از شکستن و از ریختن، از ایمان، از شیطان و... همه عین‌به‌عین روایتِ من بود. 

بسیاری از نویسنده‌ها را آدم از موضعِ غریب می‌خواند. نیچه، مولوی، بوبن، فروید و حتی عین‌القضات برای من این‌گونه اند. من به جهان‌ِشان غریب‌ام اما چیزی را از خودم در آن‌ها می‌بینم و چیزهایی هم دارند که از من نیست و در تجربه‌ی جهانِ‌شان من آن چیزها را «کسب» می‌کنم. 

اما بودلر برای من تجربه‌ی دوباره‌ی خودم بود و مرورِ سرگذشت‌ام بود. جهانِ بودلر: جهانِ بیوه‌زنانِ محزون و باشکوه، فقیرانِ خیابان‌گرد، جنون‌های آنیِ محکوم، زنانِ پست ولی زیبا، زنانِ سیاهِ عطرزده، شکستن، ریختن، و توهمِ آن که در ویرانه چیزی هست. 

در قطعه‌ی دومِ ملالِ پاریس، پیرزن می‌گوید: و کسانی را که می‌خواهیم دوست بداریم، وحشت‌زده می‌کنیم.

۲ نظر ۱۸ آبان ۹۷ ، ۲۳:۴۶
عرفان پاپری دیانت

آن‌قدر خودارجاع که بی‌معنی. 

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۷ ، ۲۰:۰۹
عرفان پاپری دیانت

شاید واژه‌ها نمادِ چیزها باشند، این که در طولِ زمان به این کیفیتِ نمادین رسیده‌اند یا از آغاز چنین بوده‌اند مهم نیست.

اما در اثرِ ربط و هم‌دمایی و تکرار (تکرارِ آیینی) از حالتِ نمادین خارج می‌شوند (و برای تو) به شکلِ شمایل درمی‌آیند.

~

نامِ تو شمایلی‌ست بر گردن‌ات. (باز تأکید می‌کنم که برای من و در متنِ خلسه‌ی من) اما شمایلِ هرچیز را وقتی می‌سازند که راهِ رسیدن به آن چیز و دیدارِ با آن ناپدید شده باشد.  

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۷ ، ۲۳:۱۳
عرفان پاپری دیانت

در هذیان همیشه ردّی از تاریخ هست یا از همیشه‌ی تاریخ ردّی هست.

احضارِ تاریخ، به قصدِ دوباره ازسرگذراندن‌اش. تکرارِ تاریخ، درهیئتِ واکاوی و جعل.

هذیان اگرچه به ظاهر بی‌معناست اما تلاشِ ذهن است برای احضارِ معنا و تزریقِ معنا در موضوع. 

گذشته‌ی تو غیرِ قابلِ انکار است. پس بوده اما به شکلِ دیگری، معنی‌دارتر و شاید کمی شکوهمندتر (تو این‌طور به خودت می‌قبولانی.)

تو با تمامِ نیروهای‌ات، دست به جعلِ خودت می‌زنی. آری، اتفاق افتاد. تمامِ واقعه رخ داد؛ اما به گونه‌ی دیگری.

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۷ ، ۱۷:۴۰
عرفان پاپری دیانت

چون روزِ عیدِ پنجاهه فرارسید، جملگی با هم در یک مکان بودند که به ناگاه بانگی چون آوای وزیدنِ بادی تند از آسمان برخاست و خانه‌ای را که در آن به سر می‌بردند، به تمامی آکند. زبانه‌هایی که گویی لهیبِ آتش بود، بر ایشان پدیدار گشت، زبانه‌ها چند پاره شد و بر هر یک از ایشان یکی بنشست. آن گاه جملگی از روح‌القدس آکنده شدند و آغاز به سخن‌گفتن به زبان‌های دگر کردند، بر وفقِ قدرتی که روح بهرِ تکلم بر ایشان عطا کرده بود. 

باری مردانِ پارسا از جمله‌ی ملت‌هایی که به زیرِ آسمان‌اند، در اورشلیم ساکن بودند. چون بانگ برخاست، جماعت گرد آمدند و مبهوت گشتند. هرکس می‌شنید که ایشان به زبانِ او سخن می‌گویند. حیران گشتند و جملگی به شگفت آمدند و گفتند: «مگر این مردانی که سخن می‌گویند جمله جلیلی نیستند؟ پس چه سان هریک از ما می‌شنود که به زبانِ مادری‌اش سخن می‌گویند؟ پارت‌ها، مادها، عیلامیان، ساکنانِ بین‌النهرین، یهودیه و کاپادویا، پونتوس و آسیا، فروگیا و پامفولیا، مصر و آن ناحیه‌ی لیبی که نزدیکِ کورِنِه است، رومیانِ مقیم، از یهودی و نوکیش، کرتیان و اعراب، می‌شنویم که اینان شگفتی‌های خدا را به زبانِ ما بازمی‌گویند!»

جملگی حیران گشتند و با سردرگمی یک‌دیگر را گفتند: این چه تواند بود؟

دیگران سخره‌کنان گفتند: ایشان مست از میِ گیرایند!

(کارهای رسولان ۲/ ۱۳-۱)

~

برجِ بابل به انتها نرسید، زیرا خداوند می‌هراسید که انسان‌ها یگانه جای‌گاه‌اش ،یعنی ملکوت، را نیز فتح کنند. و فتحِ ملکوتِ هرچیز تنها در یک‌زبانی و در بی‌زبانی ممکن است. (نگاه کنید به مرصادالعباد، فصلِ دوم از بابِ دوم)


اما می‌توان این‌طور فکر کرد که برجِ نیمه‌کاره‌ی بابل با شهادتِ مسیح -در اتحادِ دوباره‌ی پدر و پسر و با پاک‌شدنِ گناهِ نخستین در خونِ عیسی- به انتهای خود می‌رسد.

۰ نظر ۲۶ مهر ۹۷ ، ۱۴:۱۰
عرفان پاپری دیانت

این تکه‌پاره‌ها را دیروز ظهر سرِ اولین جلسه‌ی حلقه‌ی کلام نوشتم.


۱

علم کلام [و فلسفه] چیزی نیست[ند] جز مجموعه‌ای از اشتباهاتِ زبانی.


در بحث‌های کلامی، یک بازیِ زبانی شروع می‌شود و در آخر به انتها می‌رسد. دو طرفِ بحث از دو جهانِ زبانیِ متفاوت می‌آیند و چیزی از هم نمی‌فهمند. آن‌ها در ابتدا یک نقطه‌ی مشترک بینِ خود می‌گذارند (شروعِ بازی) و بعد می‌کوشند تا واژه‌های‌شان را با هم مترادف کنند و به یک زبانِ واحد برسند. (چیزی شبیهِ مفهومِ هم‌دمایی در فیزیک)

در یک بحثِ کلامی، طرفین به هیچ عنوان پیِ حقیقت و دنبالِ کشف نیستند. آن‌ها فقط می‌خواهند بازی‌شان ادامه پیدا کند. نمی‌خواهد چیزی راهِ میل‌شان را به ترادف سد کند. آن‌ها در مترادف‌شدنِ واژه‌های‌شان ارضا می‌شوند.


۲

گفته‌اند که عقل راه به جایی نمی‌برد.

اما عقل اساساً راه نمی‌برد. 


۳

در مواجهه‌ی دو الگوی ذهن یعنی کلام و عرفان با یک سوژه‌‌ی مشترک یعنی دین، کلام دین را به آینده می‌برد و عرفان دین را به هیئتِ نخستین‌اش شبیه می‌کند. 


۴

دکتر احمدی می‌گوید که تثلیث عقلانی نیست. همه‌ی این ایرادهایی که مسلمانان از ایده‌های مسیحی گرفته‌اند: تثلیث عقلانی نیست. عیسی پسرِ خدا نیست. خدا نمی‌تواند پسر داشته باشد.

همه‌ی این این‌ها شبیهِ ایرادهای احمقانه‌ای‌ست هستند که بزرگ‌ترها از بچه‌ها می‌گیرند. بزرگ‌ترهایی که هیچ‌چیز، حتی یک کلمه از حرفِ بچه‌ها را نمی‌فهمند.

هیچ لزومی ندارد که تثلیث با قراردادهای عقلانیِ شما (این اشتباهاتِ سفت و سختِ زبانی) منطبق باشد. 


این الگوی سه‌وجهی در عمقِ ذهنِ بشر شکل بسته. شکلِ کروموزوم‌ سه‌وجهی‌ست. دیالکتیک از همین میلِ بشر به عدد سه آمده. تز، آنتی‌تز، سنتز. پدر، مادر، فرزند. عدد سه. اولین مجموعه‌ی کامل. تضادِ یک و دو در سه به نهایت می‌رسد. سه اولین شکلِ نهایت است. انسان به عدد سه علاقه دارد. در عددِ سه به آرامش می‌رسد.

انسان میلی کودکانه دارد به جفت و جور کردنِ همه چیز با عددِ سه. 

این را شما نمی‌فهمید. که کودک چه کیفی می‌کند از جفت‌و‌جور کردن. که تثلیث از عمقِ جسم نشأت می‌گیرد. از جسم که تنها مرجعِ حقیقت است نه از اوهامِ عقلانی.


۴

[ادامه‌ی این یادداشت فقط برای یادآوریِ خودم]

تنها مسیرِ شناختِ حقیقت (یا حداقل تنها چیزی که به عنوان حقیقت در دست ما هست،) اسطوره‌شناسی و فیلولوژی‌ست. کل‌نگری. بازگشت به عقب‌. تا سرحداتِ ذهن پیش رفتن. از بیرون به همه چیز نگاه کردن. تأویل کردن. حقیقتِ هرچیز در ابتدای آن چیز است. برگشتنِ مسیرِ رفته.

۲ نظر ۲۴ مهر ۹۷ ، ۰۳:۵۶
عرفان پاپری دیانت

اهلِ کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

ره‌رویی باید جهان‌سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالمِ خاکی نمی‌آید به دست

عالمی دیگر بیاید ساخت وز نو آدمی

(حافظ)

میانِ خدا و انسان چیزی جز یک کینه‌ی قدیمی نیست.

آن ها پدر را کشتند. او را از زمین و از زن بی‌بهره کردند و او را آسمان کوچاندند. و در طیِ این کوچ، او را به خود و خود را به او بی‌شباهت کردند.

به همین خاطر است که خداوند درونِ دل‌های شکسته‌ است و از میانِ پسران‌اش تنها بی‌بهرگان و ناکامان را دوست می‌دارد. زیرا انسانِ ناکام را نیز مانندِ خداوند از زمین محروم کرده‌اند و به آسمان کوچانده‌اند. آسمان در تنِ شکسته رخنه می‌کند و مثلِ جزام خود را بر پوستِ ناکامان می‌پراکَنَد. و انسانِ ناکام تمثیلی از خداست.

خداوند تنها مردگان را دوست می‌دارد. او با کینه‌ی خود در کشاکش است و می‌کوشد تا جانِ کینه‌کشیده‌اش را در برپاییِ عشقِ ابدی آرام کند. پس به همه از مرگ می‌چشاند. و این کینه‌ی قدیمی تنها در مرگِ هرکس -برای او- و در مرگِ همگان -و برای همگان- زدوده می‌شود.

[پدر و پسر تنها با مرگِ زن با هم صلح خواهند کرد پس] این کینه‌ی قدیمی تنها با نابودیِ تمامِ زمین از میان می‌رود.

آن‌گاه که شکافِ زمین و آسمان پُر شود، خداوند از تبعید بازمی‌گردد و زن و زمین را از او به چنگ خواهد آورد.

~

«آن‌گاه آسمانی تازه و زمینی تازه دیدم. زیرا آن آسمان و زمینِ نخستین ناپدید شدند و دیگر دریایی وجود نداشت. شهرِ مقدس یعنی اورشلیمِ نو را دیدم که از آسمان از جانبِ خدا، مانندِ عروسی که برای شوهرش آراسته و آماده باشد، به زیر می‌آمد. از تخت صدای بلندی شنیدم که می‌گفت: «اکنون خانه‌ی خدا در میانِ آدمیان است و او در بینِ آنان ساکن خواهد شد و آنان قومِ او و او خدای آنان خواهد بود. او هر اشکی را از چشمانِ آنان پاک خواهد کرد. دیگر از مرگ و غم و گریه و درد و رنج خبری نخواهد بود؛

زیرا چیزهای کهنه درگذشته است.»

(مکاشفه ۴-۱: ۲۱)

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۷ ، ۰۵:۵۰
عرفان پاپری دیانت

ی٬ 

حرفِ زوال و استهلاک است. حرفِ فرود.

ی را یی نوشته‌اند. یعنی که هیچ راهِ گریزی از آخرین حرفِ الفبا نیست. ی در خودش هم فرود می‌آید. مثلِ نیش می‌نشیند توی تنِ خودش.تاریکیِ تمام.


ا،

حرفِ فراز و صعود. شروعِ روز. سفرِ آفتاب.

ا مثلِ نور: بی‌صدا و مدیدنی. چراغِ ابتدای الفباست و تمامِ حروف را روشن می‌کند.


و در «یا» هر دوی این دو حرف(دو جهان) به هم می‌تنند.

_

I am Alpha and Omega, saith the Lord, which is, and which was, and which is to come, the Almighty.

(Revelation 1:8)

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۷ ، ۰۳:۵۱
عرفان پاپری دیانت

و إِذَا السَّمَاءُ کُشِطِتْ
آن گاه که آسمان از جای خود کنده شود 
~

قیامت از ریشه‌ی قام است. برخاستن. خروج کردن.

یک میزِ مستطیلیِ چوبیِ قهوه‌ای رنگ را در نظر بگیرید. وقتیِ که قیامت‌اش فرابرسد، مستطیل‌بودن‌اش بر میز و بر چوب و بر قهوه‌ای‌بودن‌اش خروج می‌کند و در این وقت، مرگِ آن شئ (میز) فرارسیده.
خروج الگوی بیرونیِ ظهور است. و در ظهور، همیشه چیزی از ویرانی هست.
قیامتِ شئ وقتی فرامی‌رسد که شئ از سرِ اتفاق یا در نتیجه‌ی طی، صورتِ خودش را می‌بیند، و هنگامی که صورتِ خودش را دید، به خودش ارجاع می‌دهد، و در این ارجاع، خودش را ویران می‌کند. 
۰ نظر ۰۲ مهر ۹۷ ، ۲۱:۵۷
عرفان پاپری دیانت
«چگونگیِ دریافت‌های بصیرت بر علم و عقلِ تصوریِ انسانی پوشیده است. اگر برای کور دیدنی‌های رنگارنگ را وصف کنیم و او بپرسد که این دیدنی‌ها را چگونه می‌بینند و چسان می‌بویند؟ پاسخِ صحیح آن است که بگوییم علم به دیدنی‌ها جز برای بینایان میسر نیست. و این کور اگر بخواهد چیزی از معانی توصیف‌ها و گفته‌های ما را که بر سبیلِ مقایسه بیان داشته‌ایم تخیل کند، مسلماً در اشتباه می‌افتد.» 
(زبدة‌الحقائق، ص ۹۶-
به نقل از جستارِ «افکارِ فلسفیِ عین‌القضات، نوشته‌ی عفیف عسیران)
~

اما ما در طولِ تاریخ همیشه مشغولِ همین کار بوده‌ایم. مشاهده‌ی گوش را برای چشم تعریف‌کردن و برعکس. کاری که طبیعتاً از انجامِ آن عاجزیم. 
۰ نظر ۰۲ مهر ۹۷ ، ۲۱:۴۸
عرفان پاپری دیانت

سکس به مثابه تجربه‌ی رنگ‌باختگی.
زیباییِ زیباترینِ زن‌ها نیز حتی توی بستر بی‌هوده می‌شود. چراکه نزدیکی همه چیز را از شاکله می‌اندازد. تنها فاصله‌ست که زیبایی را در خود محفوظ نگه می‌دارد و به زیبایی محدوده‌ی حضور می‌دهد.
به تابلوی نقاشی، وقتی که صورت‌مان را می‌چسبانیم، دیگر نمی‌بینیم اش. 
۳ نظر ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۳۱
عرفان پاپری دیانت

در رابطه‌ی جنسی چیزی که اهمیت دارد رسیدن به ضربآهنگ است.

بدن وقتی رام می‌شود که امید به تکرارِ سوژه داشته باشد. 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۲۰
عرفان پاپری دیانت

اصالتِ تاریخ امری متأخر است. ما به تاریخ اصالت می‌دهیم زیرا خود را مرکزِ جهان نمی‌دانیم. اما برای گذشتگان، تاریخ هیچ‌گاه اصالت نداشته. زیرا ذهنِ کهن خود را در مرکزیتِ جهان (و زمان) می‌بیند و به تبع پدیده‌ی تاریخی را، وقتی که می‌خواهد بشناسدش از ذهن و از زبانِ خود عبور می‌دهد. 

او -یعنی انسانِ کهن- در تاریخ فکر می‌کند نه به تاریخ. 


(شکلِ دقیقی از این جهان‌بینی را در دفترِ دومِ مثنوی می‌بینیم: قصه‌ی سجده‌کردنِ یحیی علیه‌السلام در شکمِ مادر مسیح را علیه‌السلام)

~

برای مثال ما امروز هیچ‌وقت به خودمان اجازه نمی‌دهیم که چیزی از خودمان به تخت‌جمشید اضافه کنیم یا مثلاً در مسجد جامع اصفهان صحن یا محرابِ جدیدی بسازیم. در حالی که این بناها در طولِ زمان مدام در تکوین بوده‌اند. بسیار دیده‌ایم که در یک بنا که متعلق به قرن‌های اولیه‌ی اسلامی‌ست -و گاهی حتی ریشه‌های بنا به عصرهای کهن‌تر می‌رسد- آثاری از سلسله‌های بعد مثلِ صفویه و سلجوقیه و... هست و این تکوین در بسیاری از بناها تا قاجار ادامه پیدا کرده و اسمِ فتحعلی‌شاه را مثلاً بر کتیبه‌ی این بناها می‌توان دید.

و این گسست از قاجار به بعد -برای ما- رخ می‌دهد. که ما خود را در تاریخ و از تاریخ نمی‌بینیم و می‌کوشیم شکلِ نهاییِ تاریخ را حفظ کنیم و نگه داریم. 

~

در ادبیات به همین نحو. در جهانِ کهن یک اثرِ ادبی با اتمامِ کارِ مولف به پایان نمی‌رسد و در دستِ کاتبان و نگارگران و راویان و... در جست‌وجوی شکلِ کامل‌ترِ خود به حیات‌اش ادامه می‌دهد. اما ما امروز در کارِ تصحیحِ متون، جلوی این رشد را می‌گیریم و می‌کوشیم شکلی قطعی و نهایی از متن به‌ دست بیاوریم. 

~

ما به خودمان اجازه نمی‌دهیم که بخشی از گذشته شویم و که گذشته شویم. چراکه از مرگ می‌ترسیم. و می‌خواهیم راهِ مرگ را سد کنیم. و به همین خاطر به آثارِ تاریخی دست نمی‌زنیم چراکه مرده‌اند و مرگ را سرایت می‌دهند. و می‌کوشیم تا با حفظ و مرمتِ این آثار جاودانه‌شان کنیم. اما مرگ با قدرتی بیشتر از همیشه بر ما و بر زمانه‌ی ما مسلط است.


یک پدیده تنها وقتی جاودانه می‌شود که مرگ را تا انتها به خود راه دهد و ما تمامِ منافذمان را به روی مرگ بسته‌ایم. 

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۴۳
عرفان پاپری دیانت


واژه‌ی حرام با حرمت و حریم و حرم هم‌خانواده‌ست. این واژه‌ها بیش از آن‌که بر پلیدی و گناه دلالت کنند، اشاره به امر مقدس دارند. این واژه‌ها مرز می‌کشند و در مرزی که می‌کشند، سوژه‌شان را -احتمالاً با نهایتِ قدرتی که ذهن می‌تواند بر چیزی اعمال کند- تشدید می‌کنند. 

~

نخستین احساسی که از ریشه‌ی ح‌ر‌م در ذهن می‌روید «واهمه» و «ترس» است. اما این ترس با ترس‌های طبیعی بشر متفاوت است. در حرام، ترس از آلوده‌شدن نیست، از آلوده‌کردن است. 


حرام به دورِ سوژه‌ی خود پرده‌ای از واهمه می‌تند و سوژه در پشتِ این مانع، زیبا و لذتناک و در عینِ حال دست‌نایافتنی و هراسناک است. و حسابِ این هراس را گفتم که از هراس‌های طبیعی باید جدا کرد زیرا که هراسی زبانی‌ست. 

برای مثال ما از بیماری‌ها واهمه داریم و از آن‌ها می‌گریزیم. اما به امرِ کشیده می‌شویم و می‌گریزیم.


در پرده‌ای که «حرمت» به قصدِ کتمانِ سوژه به دورِ آن می‌تند، اشاره‌ای دوچندان هست در بیانِ همان سوژه. می‌توان این‌طور گفت که کارِ صفتِ حرام در زبان ظاهراً دور کردنِ ذهن از سوژه‌ست؛ و محروم‌کردنِ آن.  و در درونه‌ی امر ولی کارِ صفتِ حرام، کشیدنِ ذهن است به سوژه. 

برای مثال در «یسئلونک عن الروح» همین اتفاق می‌افتد. سوژه ممنوع می‌شود و ذهن جذبِ سوژه‌ی ممنوع. 

~

پس امرِ حرام در اصل باید برای پرکشش‌ترینِ چیزها به کار رود، یعنی امرِ غریزی. و اگر می‌بینیم که در فقه صفتِ حرام برای اموری غیرغریزی نیز به کار رفته به گمانِ من اتفاقی متاخر است و از جنسِ جزئی‌سازی‌هایی‌ست که همه‌ی علوم به آن پرداخته‌اند.

~

برای برپایی و رشدِ تمدن، انسان ضرورتاً باید ریاضت می‌کشید. همان‌طور که برای کسبِ هر موفقیتی باید موقتاً از چیزهایی اجتناب کرد، رشدِ تمدن نیز ناچاراً در گروی وضعِ اخلاقیات بود. انسان شدیداً به امرِ غیراخلاقی (شر) گرایش دارد اما از سرِ ضرورتی تاریخی باید از آن اجتناب کند. و از آن‌جا که هر ریاضتی ذاتاً موقتی‌ست و صرفاً تا زمان تحققِ هدفی خاص ادامه می‌یابد، با رسیدنِ تمدن به نقطه‌ی اوجِ پیشرفت‌اش، نظامِ اخلاقی ضرورتاً فرومی‌پاشد و انسان به حالتِ ابتدایی و پیشااخلاقیِ خود رجعت می‌کند و مرزهایی را که با ریشه‌ی ح‌ر‌م به دورِ شر کشیده‌بود، درمی‌نوردد. 

~

در ابتدای این یادداشت نوشتم که واژه‌ی حرام پیش از آن‌که پلیدیِ چیزی را اعلام کند، بر خاص‌بودن و  دورازدست‌بودن‌ِ آن دلالت می‌کند. پس با این تعریف واژه‌ای که در مقابلِ «حرام» قرار می‌گیرد نه «حلال» بلکه «مباح» است. 

(همان‌طور که در برابرِ taboo واژه‌ی noa قرار می‌گیرد.

نقل از توتم و تابوی فروید)


اما میانِ این دو واژه چه فرقی هست؟ اگر حلال و مباح هردو دلالت بر کاری دارند که انجامِ آن بلامانع است، چرا برای اشاره به یک مدلولِ واحد باید دو واژه‌ی متفاوت باشد؟

به این سوال می‌توان این‌گونه پاسخ داد: چیزی حلال است که امکانِ حرام‌بودنِ آن نیز باشد یا بهتر اگر بگوییم، حلال جزوی از محرمات بوده که از حرمت افتاده حال آن که درباره‌ی مباح این گونه نیست. 

برای مثال رابطه‌ی جنسی با همسر را حلال می‌گویند نه مباح. زیرا پیش‌فرض درباره‌ی رابطه‌ی جنسی حرمت است و این رابطه‌ی خاص، یعنی رابطه با همسر، حلال «شده است». اما مثلاً نفس‌کشیدن و آب‌خوردن و ... مباح‌اند. زیرا نفس‌کشیدن امری عادی‌ست و رابطه‌ی جنسی امری غیر عادی. 


باز هم اگر بخواهیم فرقِ این دو واژه را معلوم‌تر کنیم، باید گفت که در «حلال» هنوز قدری از واهمه هست. اما در مباح واهمه‌ای نیست. پس حلال و حرام از یک جنس‌اند و هردو حولِ حسِ هراس شکل گرفته‌اند و بر چیزهای غیر عادی دلالت دارند. در «حرام»، واهمه هنوز پابرجاست و در خلال واهمه به آخر رسیده. بر امرِ حلال نیز مانند حرام، مرزی محیط بوده که حالا برداشته شده اما ردِ آن کماکان در اطرافِ سوژه پیداست. در حالی که برای امرِ مباح از آغاز چنین مرزی نبوده. به همین خاطر است که انجامِ عملِ حلال در مقایسه با عملِ مباح با لذتِ بیشتری همراه است.

۴ نظر ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۰۵:۲۶
عرفان پاپری دیانت


عیسی می‌گوید: «به راستی که در ملکوتِ من بی‌گانه‌ای نیست.»


زیرا ملکوت اشاره‌‌ای از نابودی‌ست. وقتی که همه در ملکوت هلاک شوند، دیگر بی‌گانه‌ای در میان نمی‌ماند. 

دست کشیدن بر جداره‌ی ملکوت یعنی شروعِ ویرانی. ملکوت درونه‌ی هر چیز است و وقتی که بر درونه‌ی چیزها دست می‌کشیم، برونه‌شان شروع می‌کند به تکیدن. 

ملکوتِ هر چیز شکل و الگوی آن است و تنها وقتی بر الگوی شئ محیط می‌شویم که شئ را از میانه برداشته باشیم.

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۱
عرفان پاپری دیانت

عرفان دیانت:

آیه‌هایی که روبه‌سویه‌ی مرگ دارند، بی‌فعل‌اند. خداوند نگفته کل شئ یهلک یا انا الیه یرجعون یا کل نفس یذوقون(؟) الموت. گفته هالک و راجع و ذائقة. 

فعل از زمان و از کنش که می‌افتد، لغت می‌شود. می‌شود مجرای یکسره‌ی زمان و کنش.

کل شئ هالک الا وجهه. یعنی که هلاک در وقت اتفاق نمی‌افتد، وقت خود هلاک است. یعنی که همه چیز مشغولِ هلاک‌اند: هلاک کردن و شدن.


همه چیز نابود می‌شود

و صورتِ تو می‌ماند

تنها. 

~

ادامه: در این آیه پارادوکسی هست‌. این پارادوکس لطفی‌ست مستور به ما.

تمامِ اعضای صورت از میان می‌روند و تنها صورت باقی می‌ماند. وجهی که ماننده‌ست، همان کل‌شئ‌ای‌ست که هلاک‌شونده‌ست. یعنی که تک‌تکِ شما هلاک می‌شوید، اما تمامِ شما می‌ماند.

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۱۹
عرفان پاپری دیانت


نمی‌دانم قبلاً این را جایی نوشته‌ام یا نه. باز می‌نویسم‌اش این‌جا. 


تمثیل یک فرمِ مذهبی‌ست‌. پس هیچ به دنبالِ اثباتِ چیزی یا گفت‌و‌گو با کسی نیست. تنها چیزی را ابلاغ می‌کند و به جایی اشاره می‌کند. 

اگر ما از تمثیل انتظارِ اثباتِ ایده را داشته باشیم، تمثیل از ساختار می‌افتد.


خس به صد سال طوفان ننالد/گل به یک تندباد است بیمار


نیما در این‌جا ظاهراً بی‌هیچ داوری، گزارشی از یک واقعیت ارائه می‌دهد. اگرچه قصدِ نیما ستودنِ «حساسیت» و مظهرِ آن یعنی گل است، اما در عینِ حال می‌توان با خواندنِ گزارشِ نیما، مقاوم‌بودنِ خس را ستود و سستیِ گل را نکوهش کرد. 


پس تمثیل تنها از واقعه «خبر» می‌دهد و رسالتِ آن تنها در این است که شکلِ واقعه را به خود بگیرد؛ تا ما هنگامِ مواجهه با تمثیل، ردّی از واقعه را دیده‌باشیم. 

کارِ تمثیل عبوردادنِ لمس است از خود. تمثیل واقعه‌ی لمس‌ناپذیر را لمس می‌کند و متبرّک می‌شود. و طبیعی‌ست که این لمس هرچه شدیدتر و عمیق‌تر باشد، تمثیل نیز با واقعه هم‌شکل‌تر و هم‌دماتر خواهد بود. 

پس تمثیل نائبِ واقعه‌ست و ما به نیابت از واقعه بر تمثیل دست می‌کشیم. 

تمثیل مثلِ چشم‌های ماست‌. وقتی که لنگیِ پاهای‌مان ما را از سفر می‌اندازد، چشم‌های‌مان را به جای خود به زیارتِ واقعه می‌فرستیم.

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۴۰
عرفان پاپری دیانت


جهان باید یک رنگی داشته باشد بالاخره. رنگِ اصلی و حقیقیِ دنیا؛ و ما و همه‌ی موجوداتِ دیگر با رنگ‌های گونه‌گونِ‌مان بر آن رنگِ اصلیِ دنیا زندگی می‌کنیم. 

بعد وقتی که عزرائیل می‌خواهد بیاید پیدایمان کند، از روی همین تفاوتِ رنگِ ما با رنگِ پس زمینه ردِمان را می‌گیرد و می‌بردمان. 

اما اگر ما این رنگِ اصلیِ جهان را پیدا کنیم و به تمامی به آن رنگ دربیاییم -مثلاً جهان زرد باشد و ما هم سراپا زرد شویم- دیگر عزرائیل هرچه بگردد پیدایمان نمی‌کند.

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۲
عرفان پاپری دیانت


مواجهه‌ی ما، یعنی من و آدم‌هایی مثلِ من، با «افسانه» واقعاً هولناک و مخرب است. مسیح، بودا، ابراهیم و... این‌ها چیزهایی‌اند که قرن‌ها به دست و در زبانِ آدم‌ها و ملت‌ها پرداخته شده‌اند و بزرگترین افسانه‌های بشر را ساخته‌اند. 

این‌ ایده‌ها مثلِ یک گلوله‌ی برفی هی می‌غلتند و از زمین تغذیه می‌کنند و بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند و بی‌گمان بعد از قرن‌ها غلتیدن، آدمی مثلِ من را، اگر سرِ راه‌شان قرار بگیرم، له و لورده می‌کنند. 

افسانه‌ها ویرانگرند.

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۶
عرفان پاپری دیانت


ما هرچه می‌خوانیم را کم‌ و‌ بیش فراموش می‌کنیم. من از همه‌ی متن‌هایی که خوانده‌ام  دیگر تقریباً هیچ چیز در خاطرم نمانده. 

پس از کتاب چیزی در یادِ من نمی‌ماند. اما چه می‌ماند برای من از کتاب؟


کتاب‌ها وقتی که می‌بندمِ‌شان، ذره‌ذره فراموش‌ام می‌‌شوند و در من تبدیل می‌شوند به ژست. و در این دگردیسی، من و کتاب در هم تأویل می‌شویم. و تنها آن وقت است که من می‌توانم از کتابی که خوانده‌ام استفاده کنم. 


اما این دگردیسی چه‌گونه رخ می‌دهد؟

همه چیزِ کتاب  در نهایت در یک صورتِ ذهنی خلاصه می‌شود و در یک ژست به ایجاز می‌رسد. 

مطالبِ کتاب، برهه‌ی تاریخی‌ای که کتاب از آن آمده، زندگی و شکلِ صورتِ نویسنده، فرمِ زبانیِ کتاب، کاغذِ و قطع و جلد و همه چیزِ آن در نهایت تبدیل می‌شوند به یک ژست. و آن ژست رمزی می‌شود برای ورودِ دوباره به جهانِ کتاب‌.


مثلاً تمامِ کتابِ تائو‌ برای من بدل شده به ژستِ یک دایره‌ی میان‌تهی در کفِ یک رودخانه؛ گذرِ مدامِ آب. 


یا لورکا. چهره‌ای لاغر و حساس و شکننده(نه شکسته) که می‌تواند تمامِ اندوه را تبدیل کند به رنگ و صوت. جهانی اندوهگین و رنگ‌آلود. 


از تمامِ ترس و لرز، ژستِ صورتِ ابراهیم مانده برای‌ام، وقتی که دارد در کوهِ موریه طی می‌شود. 


لبریخته‌ها و منِ گذشته‌ امضا و بقیه‌ی قطعه‌های رؤیا در من تبدیل می‌شوند به ژستِ هندسه‌ی محض. نهایتِ شکل‌. بی‌احساس و بی‌عاطفه. در نهایتِ دقت. در نهایتِ هشیاری (درست مثلِ مجسمه‌ها) ژستِ هزارتو.


از عیسای کازانتزاکیس برای من لحظه‌ای مانده که عقاب از آسمان آمده و دارد جگرِ عیسی را می‌درد. 


از عیسای متیٰ در ذهنِ من صراحت و ایمان و خشونت مانده و ترکیبِ همه‌ی این‌ها بر صورتِ عیسی، وقتی که می‌گوید: «پسرِ انسان در ساعتی که انتظار ندارید خواهد آمد.»


ژستِ مردِ اعرابی وقتی که مایه‌ی آب‌اش را از دجله می‌گذراند. ژستِ مشتاق، کنجِ مسجدِ مهمان‌کش. 


ژستِ رند در دیوانِ حافظ. مؤمن، مستور،عاشق،خشن، حاضرجواب،وسیع، چابک.


و این سیاهه را می‌شود تا صفحه‌ها ادامه داد. 

به کتابخانه‌ام که نگاه می‌کنم انگار که یک کمدِ پر از لباس است یا یک جعبه پر از ماسک. 

کتاب در نهایتِ خود در شکلِ یک نقاب به ایجاز می‌رسد. و در وقتِ بزنگاه می‌شود آن را برداشت و به چهره زد.

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۷ ، ۱۳:۱۶
عرفان پاپری دیانت

حروف اگرچه به نظر مجردترین شکلِ کلام‌اند اما ما حروف‌ را هم با اسم‌های‌شان می‌شناسیم. یعنی چیزی که ما به عنوانِ «حرف» می‌شناسیم تنها تصوری از حرف است و ما احتمالاً از مرحله‌ی اسم فراتر نرفته‌ایم و چیزی که اسم‌اش را حرف گذاشته‌ایم، تنها تصوری از جهانِ پس از اسم‌ است. 


حروف اگرچه عناصرِ سازنده‌ی اسم‌اند، اما خود نیز موسوم‌اند. یعنی که حروف بر اسم‌اند و هم اسم بر آن‌هاست. 

~

حرف «ا» را در نظر بگیرید. اسم‌اش «الف» است. در خودِ الف(یعنی اسمِ ا) سه حرف هست که سه اسم دارند:«الف٬ لام، فا» در خودِ این سه اسم، هشت حرف هست که هشت اسم دارند: «الف، لام، فا، لام، الف، میم، فا، الف» و در این هشت اسم، بیست‌و‌دو حرف هست با بیست‌و‌دو اسم: «الف،لام،فا،لام،الف،میم،فا،الف،لام،الف،میم،الف،لام،فا،میم،یی،میم،فا،الف،الف،لام،فا» و...

~

الفبا اشاره‌ای به ابدیت است. 

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۷ ، ۰۰:۰۳
عرفان پاپری دیانت

برای دوست‌ام، بیژنِ خزائلی

۱

می‌گویند که پروانه عاشقِ شمع است. 

اما تا حالا هیچ پروانه‌ای خود را به شمعِ خاموش زده؟


۲

بسوزم که یارِ پسندیده اوست

که در وی سرایت کند سوزِ دوست

(سعدی)


شمع معشوق است پروانه عاشق. در شمع آتشی هست که پروانه را به خود می‌کشد. می‌شود این‌طور فکر کرد حتی که پروانه عاشقِ آتش است. 

در این تمثیل آتش همه چیز را گرم کرده. همه جا را روشن کرده. معشوق(شمع) پیش از عاشق (پروانه) آتش را لمس کرده و سراپا گرمِ نور است. 

پروانه و شمع تمثیلِ سلامتی‌ست.


از این بیتِ سعدی و فکرِ به آن، کشیده می‌شوم به تصویری دیگر، از جهانی دیگر. با همان الگو برای خودم تمثیلِ دیگری می‌سازم: مار و سنگ. 

مار دورِ سنگ می‌پیچد. تمامِ عضلاتِ تنِ نحیف‌اش را جمع می‌کند در خود و سنگ را بغل می‌کند.(حکایتِ معروفِ کرخی و ستون)


این تمثیل عکسِ تمثیلِ پروانه و شمع، خبر از بیماری می‌دهد از مرگ می‌دهد.

این‌جا هیچ آتشی نیست. در سنگ هیچ نشانه‌ای از نور نیست. روشنی نیست که مار را دورِ سنگ گره می‌کند، سرماست. 

آتش سیال است. از اثیر است. به راحتی پروانه و هرچیزِ دیگری را در خود جا می‌دهد. آتش بسیط نیست. حقیقتِ جسمانی ندارد. نور و گرماست فقط و پروانه همین که از خود بیرون می‌آید، آتش شده.

اما به سنگ هیچ راهِ نفوذی نیست. سنگ کامل‌ترین نمایشِ جسم است و میانِ مار و سنگ، حتی وقتی که مار با تمامِ بدن‌اش سنگ را بغل کرده، جز فاصله چیزی نیست. 

آتش به خود می‌خواند. سنگ از خود می‌راند. 


پروانه عاشقِ چیزی‌ست گرم‌تر از خود و مار عاشقِ چیزی سردتر و تاریک‌تر از خود.  شمع خود را به معدنِ نور می‌زند‌ مار خود را به دلِ تاریکی. 

عشق روندِ هم‌دماشدن است. و در این مسیر، پروانه فقط گرما می‌گیرد. پروانه ناگهان هم‌دمای آتش می‌زند.

اما مار گرمایی غیر از گرمای ناچیزِ خود ندارد. مار جز خود -و جز تنِ خود- هیچ‌کس را ندارد. مار در خود گره می‌شود، یکسره. عقده می‌شود.

مار را هیچ کس گرم نمی‌کند. مار نه تنها گرم نمی‌شود، بل‌که حرارتِ اندکِ خود را هم در سرمای سنگ می‌ریزد. 


(نقل است که یک بار شوق بر وی غالب شد. ستونی بود. برخاست و آن ستون را در کنار گرفت و چندان بفشرد که بیمِ آن بود که آن ستون پاره شود.)

تذکرةالاولیا


۳

چو شیرینی از من به در می‌رود

چو فرهادم آتش به سر می‌رود

(سعدی)


شمع یک لحظه به مرگِ خود آگاه می‌شود.  در مرگِ خود آگاه می‌شود. گریه‌ی او و تابناکیِ او هم در همین است. 


دردِ پروانه چی‌ست؟ آگاهی از دیگری(نور) و دردِ شمع در این که زوالِ خود را و زوالِ زیبایی را می‌بیند. شمع می‌گوید:«برفت انگبین یارِ شیرینِ من.» و انگبین خودِ شمع است که به سوم‌شخص انتزاع شده. البته دقیق‌تر اگر ببینیم، انگبین خودِ شمع نیست؛ تنِ شمع است و تن دیگری‌ست و مثلِ هر دیگری با ما بی‌گانه‌ست. 


شمع رمزی از دوگانگی‌ست. شمع در خود می‌میرد و در بیرونِ خود و در اسمِ مجردِ خود، یعنی نور، حیات می‌کند. در متون نیز برای شمع الفاظِ دوگانه به کار برده‌اند. دایره‌ی معناییِ شمع را جفت‌واژه‌های متناقض می‌سازند: میانِ گریه می‌خندم (حافظ)


اما پروانه و شمع تمثیلِ عشق نیست‌. من فکر می‌کنم که این تمثیل بیش‌تر روایتِ شیفتگی است تا عشق. 

شمع و پروانه هردو بسته‌ی نور اند. و در ربطِ‌شان به نور، به هم مربوط می‌شوند.

پروانه عاشقِ شمع نیست. شیفته‌ی اوست. 


۴

نهایتِ شمع نور است، نهایتِ پروانه هم. تمثیلِ شمع و پروانه تمثیلی از دگردیسی‌ست و استهلاکِ چیزها در نور. 


دو راه تا به نور هست: یکی راهِ شمع، یکی راهِ پروانه. شمع در خود نور می‌شود (می‌میرد) و پروانه در دیگری. 


یا تبر برگیر و مردانه بزن

تو علی‌وار این درِ خیبر بکن


یا به گلبن وصل کن این خار را

وصل کن با نار نورِ یار را


تا که نورِ او کشد نارِ تو را

وصلِ او گلشن کند خارِ تو را


تو مثالِ دوزخ‌ای او مؤمن است

کشتنِ آتش به مؤمن ممکن است


حس و فکرِ تو همه از آتش است

حسِ شیخ و فکرِ او نورِ خوش است

(مولوی)


شمع واسطِ نور است. پروانه در مسیرِ خود به نور، باید تنِ شمع را طی کند یا در تنِ شمع طی شود. 


اما چرا پروانه از راهِ شمع نمی‌رود؟ چرا پروانه محتاجِ دیگری‌ست؟

زیرا در وجودِ شمع نبوغی هست که در پروانه نیست‌. بدنِ شمع لطیف است. از انگبین است. و به یک اشاره زبانه می‌کشد و زبان می‌شود و نور را می‌گوید.

اما تنِ مکدرِ پروانه در تنهایی تاریک می‌ماند. پروانه نمی‌تواند خود را به نور بدل کند. پس به حضورِ شمع و به زبانِ شمع محتاج می‌شود. 


به همین خاطر است که ماجرای پروانه و شمع تمثیلِ عشق نیست. 

عشق در هم‌نوعی و هم‌جنسی‌ست که رخ می‌دهد. مار و سنگ هر دو به قدرِ هم تاریک اند. هیچ کدام واسطِ چیزی نیستند. نه به جایی می‌روند و نه به جایی می‌برند.

اما در روایتِ پروانه و شمع، یکی بر دیگری محیط می‌شود. و نور بر هر دو محیط می‌شود. پس تمثیلِ پروانه و شمع روایتِ شیفتگی‌ست. شیفتگیِ پروانه به شمع؛ شیفتگیِ شمع به خود؛ شیفتگیِ هردوی آن‌ها به نور؛ و شیفتگیِ نور به هردوی آن‌ها.

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۲۲:۵۳
عرفان پاپری دیانت

از عقیده پرهیز کن. هیچ وقت هیچ عقیده‌ای نداشته باش. به خدا اعتقاد نداشته باش. هروقت چیزی در تو شکلِ عقیده گرفت، یعنی که مرده و از تمامِ آن تو فقط جسمِ بی‌جان و نهایی‌اش را داری برای تماشا. 

موزه‌ی رخ‌دادهای گذشته‌ی خود نباش. موزه بودن وقتِ تو را می‌گیرد. تو مجبوری مدام به اشیاءِ موزه‌ات سر بزنی و تمیز-شان کنی و تماشای‌شان کنی. هیچ‌وقت چیزی برای تماشا نداشته باش، تا مجبور شوی چیزی برای تماشا بسازی. و وقتی که ساختی‌ش، نگاه‌اش نکن. سریع از شر-اش خلاص شو.

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۵۷
عرفان پاپری دیانت


داشتم کتابِ آشنایی با علومِ اسلامیِ رضا برنجکار را می‌خواندم. توی فصلِ سوم‌اش یک فصلی دارد به نامِ شریعت،طریقت و حقیقت. وقتی که می‌خواندم حس می‌کردم که توضیحاتِ مؤلف اصلاً واضح نیست. و نه به خاطرِ بیانِ ضعیف‌اش -چون متنِ کتاب کمابیش روشن است- بل‌که به خاطرِ گرهی که در اصلِ مسئله افتاده.


«فقیهان و متکلمانِ شیعه و معتزله (عدلیه) معتقدند که احکامِ شریعت بر یک سلسله مصالحِ حقیقی مبتنی‌ست و عمل کردن به آن‌ها انسان را به سعادت می‌رساند.» صفحه‌ی ۱۵۷


«گروهی از عارفان شریعت را با احکامِ عملی، طریقت را با اخلاق و حقیقت را با احوال یکی می‌دانند. طریقت بر اساسِ حقیقت ترسیم می‌شود» صفحه‌ی ۱۵۸


فرقِ طریقت با شریعت در این چند سطر برای من روشن نمی‌شود. هر دو بر اساسِ یک چیز طرح شده‌اند: حقیقت. و قرار است که به یک نقطه برسند و برسانند. اما پس فرقِ‌شان در چی‌ست؟

فرقِ یک  زاهد (در کانسپتِ مذهبی) با یک عارف در چی‌ست؟

کتاب را که می‌خواندم این‌ها برای‌ام سؤال بود. 


چند شب پیش، شیراز که بودم، رفته بودم خانقاهِ احمدی (نزدیکِ محله‌ی سنگِ سیاه و خانقاهِ سلسله‌ی ذهبیه است)

آن شب برادر-ام هم با من آمده بود. وقتی که نشسته بودیم از من همین سؤال‌ها را می‌پرسید. که این جماعت کی‌اند دقیقاً و فرقِ‌شان با بقیه چی‌ست؟ 

و من واقعاً هیچ جوابی نداشتم. اصلاً نمی‌دانستم که چه باید بگویم. که تصوف چه چیزی مضاف بر مذهب دارد و مضاف اگر نه چه فرقی دارد؟


امروز حینِ خواندنِ کتابِ برنجکار حس می‌کنم که یک جوابی پیدا کردم.

~

به نظر-ام مهمترینِ این تفاوت‌ها باید در نگاهِ مجزای این دو مقوله (طریقت و شریعت/عرفان و مذهب) به اجتماع باشد. 


مذهب یک امرِ اجتماعی‌ست و عرفان یک امرِ فردی. هدفِ مذهب کنترلِ اجتماع است و برقراریِ پیوندهای اجتماعی. اما هدفِ عرفان بریدنِ فرد از جامعه‌ست و گسیختنِ آن پیوندها. 

خصوصاً اگر در یک زمینه‌ی تاریخی، به عصری که ادیان در حالِ شکل‌گیری‌اند نگاه کنیم، این مسئله که هدفِ مذهب کنترلِ اجتماعی‌ست، روشن‌تر می‌شود.


یک بحث در حاشیه:

من با این جمله‌ی معروفِ شفیعی که «عرفان حاصلِ نگاهِ هنری به مذهب است» همیشه مخالف بوده‌ام. هنوز هم هستم البته‌. زیرا فکر می‌کنم که عرفان لزوماً ادامه‌ی دین نیست‌ بل‌که این دو بن‌مایه‌ی مجزا دارند و می‌توانند برهم منطبق باشند یا نباشند. از حیثِ معرفت‌شناختی، ابزارِ شناختِ این دو متفاوت است. 

بگذریم. چیزِ دیگری می‌خواستم بگویم.

با جمله‌ی شفیعی موافق نیستم چون حس می‌کنم معنای آن این است که عرفان همان مذهب است که خوش‌ آب‌ و‌ رنگ شده.

اما حالا گمان می‌کنم که با ایجادِ یک تغییرِ معنایی در کلمه‌ی هنر و یا یک تأویلِ خاص از آن (که در ادامه توضیح می‌دهم) می‌شود با جمله‌ی «عرفان حاصلِ نگاهِ هنری به مذهب است» موافق بود. 

دو نکته از این جمله قابلِ برداشت است:

۱. عرفان از حیثِ زمانی بعد از مذهب رخ می‌دهد. 

۲. یک اتفاق (هنر) چیزی را در مذهب عوض می‌کند و عرفان حاصلِ این تغییر است. 


زهد یک مفهومِ مذهبی‌ست. اما افراطِ در زهد کاری‌ست عارفانه. عرفان افراط است. همان‌طور که هنر افراط است. افراط تکنیکی‌ست برای آشنایی‌زدایی و برجسته‌سازی و از این حیث رفتارِ عرفانی و رفتارِ هنرمندانه به هم شبیه اند.

صوفی با افراط در زهد، ردِ اجتماع را از مفهومِ زهد می‌زداید. و یک امرِ مذهبی‌-اجتماعی را تبدیل می‌کند به یک امرِ ضد اجتماعی و کاملاً فردی. 


به برخی عاداتِ صوفیان، که از دایره‌ی شریعت خارج‌اند٬ نگاه کنیم: گوشت ‌نخوردن، ازدواج نکردن، خلوت‌نشینی و...

همه‌ی این‌ رفتارها کیفیتی ضدِ اجتماعی دارند و اگر فراگیر شوند جامعه را از نظم و از شاکله می‌اندازند. (و به همین دلیل عرفان نه می‌تواند و نه باید که فراگیر شود) گوشت‌نخوردن مناسباتِ اقتصادیِ تولید و مصرف را به هم می‌زند. تجردپیشگی تناسل را قطع می‌کند و خلوت‌نشینی ادامه‌ی حیاتِ جمعی را ناممکن می‌سازد به کلی. 


انجامِ آن‌چه ضروری نیست. مثلِ رعایتِ سجع در کلام و قافیه در شعر. تکلفِ زبانی. ریاضتِ جسمانی. و این‌ها همه منجر می‌شوند به برجسته‌سازی(foregrounding).

عرفان گونه‌ای از هنر است. مثلِ ادبیات، سینما، مجسمه‌سازی و... . همان‌طور که هر شاخه‌ی هنری بستری برای کار دارد (زبان، تصویر، سنگ و...) بسترِ عرفان هم زندگی‌ست.

در عرفان خلاقیت و نبوغِ فردی اهمیتِ بسیاری دارند. برعکسِ مذهب که اساسِ آن تقلید است. 

عارف، به مثابه یک هنرمند، با استفاده از تکنیک‌‌های برجسته‌ساز، در زندگی (یعنی بسترِ کارِ هنری‌اش) آشنایی‌زدایی می‌کند و به آن فُرم می‌دهد و از این حیث عارف بودن یک مهارت است. مهارتِ استفاده‌ی ناخودآگاه از این تکنیک‌ها.


مهارت چی‌ست؟ شعورِ ناخودآگاهِ جسم.

~

اما انواعِ هنر چه‌طور و در طیِ چه فرآیندی به وجود می‌آیند؟


یک پدیده‌ی اجتماعی که نیازهای جمعی را برطرف می‌کند، به مرور از حیطه‌ی جمعیِ خود فراتر می‌رود و فردی می‌شود و از مرحله‌ی پاسخ‌گویی به نیازها عبور می‌کند و به آرایشِ خود می‌پردازد.


چند مثالِ روشن‌تر:

نقاشی‌های روی دیواره‌ی غارها را مقایسه کنید با فی‌المثل نگاره‌های بهزاد. یا قصه‌هایی را که انسان‌های اولیه دورِ آتش برای هم تعریف می‌کرده‌اند را مقایسه کنید با داستان‌های گلشیری. 

اولی برای پاسخ دادن به یک نیازِ همگانی به وجود می‌آید (برای مثال نیاز به قصه‌شنیدن، نیاز به سرگرمی) و دومی وقتی به وجود می‌آید که آن نیاز بر طرف شده است. و هدفِ آن دیگر نه برطرف کردنِ نیازهای جمعی بل‌که خلقِ فُرم است.

این قیاس را با همین الگو می‌شود میانِ مذهب و عرفان هم کرد. 

~

ادامه:

حالا که این یادداشت این‌قدر پریشان و آشفته شد، یک مطلبِ دیگر هم اضاف کنم، نقلِ به مضمون از کتاب «از زبان‌شناسی به ادبیات» کورش صفوی.

کورش صفوی در تبیینِ دوگانه‌ی شعر/نظم می‌گوید که نظم حاصلِ قاعده‌افزایی‌ست به زبان و شعر حاصلِ قاعده‌کاهی‌(هنجارگریزی)ست از زبان. نظم با افزودنِ قواعدی زبان را منظم و موزون می‌کند و شعر با زدودنِ قواعد، زبان را می‌پریشد.

این الگو را می‌توان به دوگانه‌ی مذهب/عرفان هم تسری داد:

مذهب (مثلِ نظم) با قاعده‌افزایی (شریعت، احکام، عبادات و...) زندگی را منظم و موزون می‌کند و عرفان با برهم‌زدنِ هنجارها نظمِ زندگی را به هم می‌ریزد. 

عرفان در پیِ خلقِ شوریدگی‌ست.

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۶
عرفان پاپری دیانت

واژه‌ی مرگ نیاز به متمم دارد. و در زبان این متمم از مرگ افتاده.

مرگ همیشه ازچیزی‌ست. و حرفِ اضافه‌ی از همیشه جواب می‌طلبد: به.

پس مرگ اشاره‌ای‌ست به طیف و هجرت در امتدادِ آن.

مرگ یک رفتارِ دو سویه‌ست:  مردن از چیزی به چیزی. 

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۰۵
عرفان پاپری دیانت

من وقتی که در خود-ام گیر ام و یا با چیزی از خود-ام درگیر ام، مکالمه‌ام با فرهنگ بریده می‌شود و فکر-ام از فرهنگ می‌افتد.

من فقط وقتی می‌توانم به فرهنگ و در فرهنگ فکر کنم که سلامت‌ام. چون فرهنگ بسته است‌ و در دستِ زمان و در زبانِ آدم‌ها نهایت گرفته و منجمد شده‌است‌. و به همین خاطر من وقتی که در میانه‌ی خود-ام ام و سیال‌ام، از چنین چیزِ کامل و نهایی‌ای بد-ام می‌آید.

من فرهنگ را در نهایتِ زیبایی و سلامت می‌بینم و به همین خاطر وقتی که بیمار ام، به فرهنگ بی‌ربط می‌شوم. برعکس وقتی که حال‌ام خوب است، رشته‌های بدن‌ام به هم می‌پیوندد و من یک‌پارچه و منجمد و هشیار می‌شوم و آن‌وقت روزنه‌های فرهنگ هم به من باز می‌شود.

آن وقت (یعنی برعکسِ حالا که وقتِ بلاست) فرهنگ مثلِ آب به جریان می‌افتد و ذهنِ سنگیِ من می‌تواند در آن شنا کند.


اما یک چیزِ دیگری هم هست و این‌که من وقتی بدحال ام، اگرچه فرهنگ را از پیشِ چشم‌ام دور می‌کنم اما او می‌رود پشتِ سرِ من می‌ایستد.

من وقتی که غمگین ام، لج‌باز می‌شوم با دیگران (یعنی با فرهنگ) اما غمگینیِ من یک غمگینیِ فرهنگی‌ست. 

شاید غمِ من مالِ خود-ام باشد اما ژست‌ام (ژستِ غمگین بودن‌ام) را خود-ام نساخته‌ام و دیگران و گذشتگانی که از خود-ام رانده‌ام، در شکلِ  صورت‌ام حضور دارند.

من وقتی که مریض‌ام، حال‌ام از هرچه کتاب به هم می‌خورد. (چون کتاب‌ها از بلا عبور کرده‌اند) همه‌ی‌شان را روی میز-ام ول می‌کنم و می‌روم ولو می‌شوم روی تخت. اما باز هم در نبودِ کتاب‌ها، من روی تخت‌ام به شکلِ همان کتاب‌ها مریض‌ام.


یک زمانی سر برون کن از حجاب

از برای عاشقانِ دنگ را

تا که عاقل گم کند مر راه را

تا که عاشق بشکند فرهنگ را

«مولوی»

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۵
عرفان پاپری دیانت

مسئله وقتی که به جریان (یا از جریان؟) افتاد، پس‌زمینه‌ی من می‌شود. یعنی پیشِ من دیگر پسِ اوست و او پس و پیشِ من است. مسئله روزِ من می‌شود. روزمره‌ی من می‌شود. و انگار از یک جایی به بعد، هرچه روزیِ من می‌شود روزی از او بوده.

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۴
عرفان پاپری دیانت

موجودِ تهدیدشده توی خود-اش جمع می‌شود، به خود-اش کوچک‌ترین حجمِ ممکن را می‌دهد، برای این که کم‌ترین سطح را به ضربه‌ها بدهد.

«از مقاله‌ای از ژرژ پوله»
___
چیزی که در چند پستِ قبل نوشته‌ام همین است: «ایمان یک ژستِ ذهنی‌ست.» این ژست همین موجز شدن از ترسِ تهدید است. از هولِ جهانِ مفصل. 
___
«چلقیدن» یک مصدر است در زبانِ جنوبی‌ها. این مصدر اشاره به همین ژستِ ذهنی دارد. 
۱ نظر ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۹
عرفان پاپری دیانت

ایمان یک ژستِ ذهنی‌ست. 

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۱۲
عرفان پاپری دیانت
یک اثر از کِی شروع می‌شود و در چه وقتی به اتمام می‌رسد؟

شروعِ اثر: بستری گشوده می‌شود (مغاکی در زبان). انرژیِ مکنده. اثر واژه‌های‌اش را از ناکجا فرامی‌خواند. آن‌ها را از لغتنامه‌ها به سمتِ خود می‌کشد و در گردابِ خود تأویل‌ِ‌شان می‌کند. روندِ تکوینِ اثر یک حرکتِ مدامِ گزینش‌گر است. یک اثر به یک طیفِ خاص از لغات نیازمند است تا دایره‌ی خود را (جهانِ خود را) بسازد. 

پایانِ اثر: حفره پر می‌شد. زبان آرام می‌گیرد.
۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۵
عرفان پاپری دیانت
باید به زبانی برهنه دست یافت. زبانی که از آرایشِ شاعرانه (واژه‌ی اشتباهِ شاعرانه را عمداً به کار می‌برم) و سلطه‌جوییِ سخن‌ورانه تهی‌ست.

زبانی مذهبی: تو نه می‌توانی تأویل کنی و نه گزیری از تأویل داری.
حرارتِ متن: اگر دور شوی یخ می‌زنی و اگر (به قصدِ تأویل) لمس‌اش کنی، دست‌های‌ات می‌سوزند.

زبانِ بی‌مصرف. مصرف‌ناشدنی و ناگزیر.

زبانی که به بدایتِ خود بازگشته: فقط برایِ فکر کردن. برایِ گرم‌شدن.(انسانِ نخستین در تنهایی آواز می‌خواند) بسترِ کشفِ مدام.(انسانِ نخستین بر چیزها اسم می‌گذارد)

زبانی که بازنمودِ ذهن نیست. خودِ ذهن است.
۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۳
عرفان پاپری دیانت

«هرکه عاشق‌تر بود بر بانگِ آب

او کلوخِ زفت‌تر کند از حجاب

او ز بانگِ آب پر می تا عنق

نشنود بیگانه جز بانگِ بُلُق»


اتفاق از بیرون همین‌قدر مضحک به نظر می‌رسد. چون از بیرون، فقط پدیده معلوم است. اما چیزی که در درون فعال است و ذهن را به جنون می‌کشد، تأویلِ پدیده است. به همین خاطر است که وقتی یک لحظه حواسِ ما از تأویل به پدیده پرت می‌شود (از خواندن به دیدن) خنده‌مان می‌گیرد.


روایتِ یک لمحه:

دارم کتابی را می‌خوانم. حرکتی افقی در یک بسترِ انتزاعی بینِ کاغذ و جوهر. (چنین جایی اصلا وجود ندارد)

اما ناگهان یک اتفاق مرا از بستر-ام بیرون می‌کشد و چشمِ من در یک محورِ عمودی «بر» کتاب قرار می‌گیرد. کلمات معنیِ خود را طوری از دست می‌دهند که انگار هیچ‌وقت معنایی نداشته‌اند. جمله‌هایی که تا چند ثانیه پیش در آن‌ها شناور بودم حالا نمایشگاهی از اجسامِ سنگی‌اند: واژه‌ها.

متن ناگهان تبدیل می‌شود به یک هیروگلیف.

و واژه‌ها به شکلِ اولیه‌ی خود، به شکل برمی‌گردند.

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۴۷
عرفان پاپری دیانت

X: سوژه. منظره.


چهره به سمتِ x برمی‌گردد. یک لحظه بعد (بدون آن‌که در x قرار گرفته باشد،) به سمتِ دیگر برمی‌گردد. و یک لحظه بعد در سمتِ سومی‌ست. چهره در احاطه‌ی x هاست. و وقتی به خود می‌آییم چهره را در یک گردش کامل (دایره‌وار) می‌بینیم. 

در یک کرشمه‌ی مدام. دایره در شهوانی‌ترین (و ناب‌ترین) وضعیت خود می‌چرخد.


زبان در مهلکه‌ی عشق تبدیل به موسیقی می‌شود. ضرب‌آهنگ. ارجاعِ مدام و نیمه‌تمام به x. ارجاعاتِ شهوت‌آلودِ زبان. مشقِ سیاه‌قلم. کلمه‌ها بی‌آن‌که بر چیزی دلالت کنند (یا دلالتِ خود را به پایان برسانند،) پوست می‌اندازند.

لختیِ کلمه‌ها مزاحمِ کشفِ معنایِ آن‌هاست.

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۴۵
عرفان پاپری دیانت


مرتب‌بودنِ اشیاء.

ترتیبِ چیزها اشاره به ناچیز است.

چیزها را مرتب می‌چینم تا میانِ آن‌ها خلوتی حریص خلق شود. اشیاء را به تقوا و پرهیز مجبور می‌کنم. این کار (مرتب کردن) نفیِ ولنگاریِ طبیعیِ اجسام است. اما این انضباط در نهایت به چیزی مرگ‌بار می‌انجامد. 

اشیاء مرتب می‌نشینند. تنِ خود را پس می‌کشند و فضایِ خالیِ میانِ آن‌ها دهن باز می‌کند. (این انتقام و لج‌بازیِ اشیاست) اشیاء را به روزه وامی‌داریم و گرسنگیِ آن‌ها در قالبِ خلوتِ میانِ‌شان به ما هجوم می‌آورد.


گذشته از این، بعد از تحمیلِ نظم این سؤالِ ناگزیر پیش می‌آید که این ساختار از کجاست؟ و به چه چیزی تکیه کرده؟ (دقیقاً همان سؤالی که در حینِ روزه‌داری از خود-مان می‌پرسیم.) و جواب معلوم است: به هیچ‌جا. و این سؤال و جواب تحملِ نظم (گرسنگی) را سخت‌تر می‌کند. 

____

نظمِ خوش‌آیند:

در بی‌نظمیِ ثانویه. نظمِ «تمامِ» اشیاء منجر می‌شود به بی‌نظمیِ «یک» شئ.

میز را مرتب می‌کنم. جامدادی، دفتر، گلدان، استکان و... را وامی‌دارم به گوشه‌نشینی. میز لب‌ریزِ نظمی نفس‌گیر می‌شود تا یک کتاب بتواند در مرکزِ فضا بی‌نظمی کند. اشیاء نفسِ خود را حبس می‌کنند تا یک شئ نفس بکشد.

و این بی‌نظمیِ ثانویه از جنسِ ولنگاریِ جسم نیست. شبیهِ رقصیدن است: بر نظم و بر سکوت محیط می‌شود. 

____


«و گفت: اگر خواهی که به کرامت رسی یک روز بخور و سه روز مخور. سیم روز بخور پنج روز مخور. پنجم روز بخور چهارده روز مخور. اولِ چهارده روز بخور ماهی مخور. اولِ ماهی بخور چهل روز مخور. اولِ چهل روز بخور چهارماه مخور. اولِ چهار ماه بخور سالی مخور. آن‌گاه چیزی پدید آید چون ماری چیزی به دهان درگرفته در دهانِ تو نهد. بعد از آن هرگز ار تو نخوری شاید. که من ایستاده‌بودم و شکم خشک بوده، آن مار پدید آمد گفتم الهی به واسطه نخواهم. در معده چیزی وادید آمد بویاتر از مشک، خوش‌تر از شهد، سر به حلقِ من برد. از حق ندا آمد ما ترا از معده‌ی تهی طعام آوریم و از جگرِ تشنه آب. اگر آن نبودی که او را حکم‌ است، از آنجا خوردمی که خلق ندیدی.

(تذکرةالاولیا، ذکرِ ابوالحسن خرقانی)

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۴۲
عرفان پاپری دیانت

در یک مرابطه ما خود-مان را از سخن گفتنِ با هم ناگزیر می‌بینیم. چون برایِ خلقِ محبت راهی غیر از مکالمه نمی‌شناسیم، نیاموخته‌ایم و یا اصلاً وجود ندارد.

ما به قصدِ زیباکردنِ هم واردِ جهنمِ گفت‌وگو می‌شویم. و بی‌ربطیِ لغاتِ‌مان از هم و از خود دل‌زده‌مان می‌کند. و یا گاهی که کمی هم‌زبان‌تر می‌شویم، تپه‌هایی از لذت میانِ ما می‌روید. تپه‌هایی که مثلِ آتشفشان از زمینِ زبانِ ما بیرون می‌ریزند و بعد با سرعتی خجالت‌آور با پستی‌ها و گنگی‌هایِ همیشگیِ زبان محاصره می‌شوند. 

شرمنده‌ی هم می‌شویم. 


ذهنِ ما از خلقِ محبت بازمی‌ماند. زبان‌هایِ‌ مان را خاموش می‌کنیم اما بدن‌هایِ ما هم از مکالمه با هم عاجز اند. شروع می‌کنیم به بوسیدن و لمسِ هم اما دیر یا زود بی‌هوده می‌شویم هردو، هم برایِ خود و هم برایِ هم.

هم را لمس می‌کنیم و روزنه‌هایِ هم را می‌بندیم. و چون تن را برایِ کاری غیر از کارِ خود-اش (یعنی گفت‌وگو) به کار گرفته بودیم، خشک می‌شود. مجسمه می‌شود.

ما باز از محبت باز می‌مانیم.


اشتباه نکن. نه که ما هم را دوست نداشته باشیم. داریم. همیشه هم را دوست داشته‌ایم و هنوز هم داریم اما عاجز ایم. از محبت کردن به هم عاجز ایم. سر به هر دری می‌زنیم و باز نمی‌شویم به هم. سر به هر دری می‌زنیم و باز نمی‌شویم.


نه وصل ممکن نیست

همیشه فاصله‌ای هست

اگرچه منحنیِ آب بالشِ خوبی‌ست

برای خوابِ دل‌آویز و تردِ نیلوفر

همیشه فاصله‌ای هست

(سهراب)

۱ نظر ۲۱ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۱۴
عرفان پاپری دیانت

جمله‌هایی نظیرِ «دوست‌ات دارم» یا «دل‌تنگ‌ات‌ام» و... به نظامِ زبان بی‌ربط‌اند و با آن ناهم‌جنس. و گفتنِ‌شان به کسی و در یک مکالمه از بیخ اشتباه است و در نظامِ زبان اختلال ایجاد می‌کند.

__

اگر بخواهم به این حرفِ کلّی و شاید نادرست که «این جمله‌ها خارج‌ از نظامِ زبان‌اند‌.» دقیق‌تر نگاه کنم باید بگویم مسئله در کاربرد‌هایِ گونه‌گونِ زبان است. اگر بگوییم که هنگامِ مکالمه، زبان ابزاری‌ست برایِ ربط به دیگری؛ این‌جور جمله‌ها در حوزه‌یِ کاربردهایِ دیگرِ زبان می‌گنجند و در نتیجه استفاده از آن‌ها در یک مکالمه یک اشتباهِ زبانی‌ست.

اگر کسی به من بگوید که «دوست‌ات دارم» من هیچ جوابی ندارم که به او بدهم. این جمله نظامِ زبانیِ گفت‌و‌گویِ ما را به هم زده. زیرا در بیانِ این جمله که «دوست‌ات دارم» ما با خود گفت‌و‌گو می‌کنیم نه با دیگری. این جمله بیش از آن‌که تلاشی برایِ اعلامِ چیزی به دیگری باشد، حدیثِ نفس است.

«دوست‌داشتن» یک کشف است و در بیانِ جمله‌یِ «دوست‌ات دارم» ما در واقعِ کشفِ آن را به خود-مان یادآور می‌شویم. در این هنگام ما با یکی دیگر از کاربردهایِ زبان سر و کار داریم که می‌توان آن را با عنوانِ «کاربردِ زبان به مثابهِ بسترِ کشف» توضیح داد. شطح‌گفتن، گفتنِ‌ جمله‌هایی نظیرِ دوست‌ات دارم، ذکر گفتن، نیایش کردن و حتی نامیدنِ اشیاء در این حوزه قرار می‌گیرند.

پس به کاربردنِ جلمه‌هایی از این دست در یک مکالمه در واقع به هم ریختنِ حوزه‌هایِ مختلفِ کاربردِ زبان است.

۱ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۲۱
عرفان پاپری دیانت
دو نوعِ بیان:
یکی پرت و از نزدیک
یکی دقیق و از دور.
____
کاش می‌شد این دو را زد سرِ هم. کاش می‌شد حرفی را که بعدها «از» کسی خواهیم گفت، امروز «به» او بگوییم.
۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۱۰
عرفان پاپری دیانت

شعر یا زیباست یا شاهدِ زیباست. یا خودِ صورت است یا چشمی‌ست باز به صورتی. 

در حالتِ اول کاراش روشنی و بیان است و در حالتِ دوم کتمان و اشاره به گنگی. در حالتِ اول باید آشکار «شود». در حالتِ دوم باید پنهان «کند».

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۵۳
عرفان پاپری دیانت


ذکر چی‌ست؟  هیچ.


ذکرها غالباً صورتی ساده و دست‌خورده و غبارگرفته دارند. در آن‌ها نکته‌یِ جدیدی نیست. همان‌هاست که می‌دانیم: اللهُ اکبر، سبحانَ الله، شکراً لله و... و در آن‌هایِ نکته‌یِ نویِ نادانسته‌ای نیست.

--

ذکرها تهی‌اند. و لطفِ ابدیِ‌شان در تهی‌ست. و در همین تهی‌ست که فاجعه رخ می‌دهد. و در همین خلأ است که آتش گُر می‌گیرد. 


ذکرها ساده‌اند. سادگیِ سوخته و فرسوده. سادگیِ سوازننده و فرساینده. 


فکر کنیم که رساله‌ای خوانده‌ایم دربابِ بزرگیِ خداوند. نگارنده‌یِ رساله از صفر آغاز می‌کند به سفر. دستِ ما را می‌گیرد و از فواصلِ میانِ واژه‌ها عبورِمان می‌دهد و شگفتی‌هایِ راه را نشانِ‌مان می‌دهد و دستِ آخر، حیرت‌زده می‌رساندِمان به قله‌یِ ذکر و ما می‌پذیریم و یا حتی می‌فهمیم که خدا بزرگ است.


اما فکر کنیم که به جایِ صفحاتِ این رساله‌یِ فرضی، تنها با دو واژه، با ذکر مواجه‌ایم: اللهُ‌اکبر.

آن وقت دیگر کسی نیست که دستِ‌مان را بگیرد. که بسوزاندِمان. ما با حقیقتِ عریان تنهاایم.

هنگامِ خواندنِ آن رساله، نگارنده کوهی از هیزم جمع کرده‌بود: واژه‌ها.

هیزم‌ها را می‌سوزاند و در نوری که از سوختنِ کلمه‌ها می‌تابید، حقیقت آشکار می‌شد.

اما حالا ما با ذکر تنهاایم و ذکر تاریک است. و میانِ ما و ذکر هیچ واژه‌ای، هیچ هیزمی و هیچ حجابی نیست.

حالا هیزم جسمِ ماست که مثلِ واژه باید بسوزد تا ذکر، ذکرِ تاریک، لب باز کند و روشن شود به جواب. 

در کارِ خواندنِ آن رساله، ما واژه‌ها را در کوره‌یِ ذکر می‌ریختیم. و در حقیقت واژه‌ها بودند که به دیدارِ ذکر می‌رفتند نه ما. و ما تنها صدایِ آن ملاقات را می‌شنیدیم یعنی صورتِ ذکر.

اما در این مواجهه‌یِ تنها و بی‌واسطه، کوره‌یِ ذکر با جسمِ ما روشن می‌شود. و در این هلاک، ما دیگر مخاطبِ صدایِ ذکر نیستیم.

خودِ ذکر ایم.

--

ذکر گستره‌یٍ بی‌پایانی‌ست برایِ تأویل.

در مواجهه با ذکر ما با هیچ مواجه‌ایم. یعنی با خود تنهاایم. یعنیِ خود با خود را شگفت‌زده کنیم. خود باید خود را بسوزانیم. و کارِ ذکر تماشایِ سوختنِ ماست.

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۰۱
عرفان پاپری دیانت


هرچیزِ درست و به‌جایی، سومین چیز است.


خدا در عددِ سه ظهور می‌کند. 


تثلیث: پسر، روح‌القدس، پدر.

دیالکتیک: تز، آنتی‌تز، سنتز.


دو زاویه‌یِ چپ و راست حقیقتِ رأس را برپا می‌کنند و نگه می‌دارند.

جهان مثلث است و برایِ گفت‌وگو با جهان، زبانِ ما باید شکلِ مثلث به خود بگیرد. صریح و نوک‌تیز. 


عددِ «یک» نُتِ پرسش است. «دو» جواب است و در جمله‌یِ سوم، زبان به کمال می‌رسد: سوال‌-جواب


پس عددِ سه کوچک‌ترین و ساده‌ترین الگویِ حقیقت است: سوال، جواب، سوال‌-جواب


اما این الگو تا بی‌نهایت در خوداش تکرار می‌شود. و حقیقت به خود می‌پیچد. 

فکر کنیم که عددِ سه به عنوانِ یک مجموعه‌یِ کامل از سوال و جواب و سوال‌-جواب، خود یک سوال باشد. یعنی سه را یک عدد فرض کنیم. یک جمله با سه نُت که سوال می‌پرسد. و در برابرِ آن یک جمله‌یِ سه‌نُتیِ دیگر که جواب می‌دهد. و عددِ «هفت» کمالِ این دو جمله‌ست: جمله‌یِ سوال‌-جواب٬ مثلثِ بزرگ‌تر.

و بعد پانزده و بعد سی‌و‌یک و بعد شصت‌و‌سه و بعد...


و به همین ترتیب مثلث تا بی‌نهایت ادامه پیدا می‌کند.

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۵۴
عرفان پاپری دیانت

۱

آیا معجزه ما را نجات خواهد داد [اگر برایِ رخ‌دادن‌اش دعا کنیم]؟ این سؤال بی‌هوده‌ست.


۲ [تمثیل] 

یک کوچه‌یِ باریک. که ختم می‌شود به یک درِ بسته. در طرفینِ کوچه هیچ‌چیز وجود ندارد. دیوارِ سنگی‌ست فقط تا بالا. 

و گله‌یِ گرگ‌ها افتاده‌اند دنبالِ «آدم» و آدم در کوچه‌یِ بن‌بست، می‌گریزد از آن‌ها.

می‌رسد به در. در می‌زند.


۳ [بحثی کوتاه درباره‌یِ تمثیلِ گرگ‌ها و درِ بسته]

آدم بی‌گمان هلاک می‌شود. این یعنی مطلقاً اهمیتی ندارد که این در باز می‌شود یا نه. او باید در بزند. چون هلاکِ او قطعی‌ست.

هیچ راهِ دیگری، جز به زاری در زدن هیچ راهِ دیگری نیست. ما باید دنیایِ‌مان را درست مثلِ این کوچه، هولناک و بی‌گریز ببینیم. «آدم بی‌گمان هلاک می‌شود.» این جمله را نه از سرِ فروتنی، نه از سرِ لطف و تعارف و نه از رویِ بدبینی‌ای اختیاری و برگزیده، بلکه به یقین و قطع باید بپذیریم. حتی در این پذیرش، در این تسلیم، ذرّه‌ای نباید به «انَّ فی قتلی حیات» فکر کنیم.

«ما هلاک می‌شویم.» و این تنها چیزی‌ست که قطعیت دارد. 

آدم باید مطمئن شود که گرگ‌ها می‌درند‌اش. و این اطمینان در او باید مترادف بشود با خودِ دریده‌شدن. و این آسان نیست. چه‌گونه می‌شود امری ذهنی را یک‌سره عینی کرد؟ محال است اما ما ناگزیر ایم به این محال. ما باید خود را طوری «کشته» فرض کنیم که به راستی خون کفِ کوچه بریزد.


۴

پس

این سؤال که «آیا نجات می‌یابیم یا نه؟» بی‌هوده‌ست. این‌که در باز می‌شود یا نه، به ما هیچ ربطی ندارد. 

ما «مجبور»ایم به مدام مردن و مدام دعایِ معجزه کردن.

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۰۷
عرفان پاپری دیانت

گفتن از واقعیت به نسبتِ خودِ امرِ واقع، واقعی‌تر است.

یک شئ همیشه حواسِ ما را از خوداش پرت می‌کند.

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۰۵:۱۷
عرفان پاپری دیانت


دو واژه‌یِ «اخلاق» و «ایمان» از آن‌جا که دو واژه‌اند، بی‌گمان یکی نیستند. اما برایِ آن‌که روشن شوند، برایِ آن‌که کار کنند، باید یکی‌شان کرد و واژه‌یِ سومی پدید آورد که هردویِ آن‌هاست.

---

«امر اخلاقی» به مثابهِ یک قاعده مهمل است. امر اخلاقی اگر از پیِ یک ایمانِ‌درلخظه نیاید، شر است. و ایمان اگر خلقِ کنش نکند، بیهوده.

یک واژه‌یِ سوم که این دو در آن عجین شده‌اند. کنشِ برخی تنها پرتویی از این واژه‌ست.

---

کنشِ اخلاقی باید حاصلِ شهودِ اخلاقی باشد. اما به هیچ عنوان، تحتِ هیچ شرایطی منظور من این نیست که: «خوب آن‌چیزی‌ست که در لحظه به ذهنِ ما می‌رسد.» به هیچ عنوان نمی‌خواهم اخلاق را در حدِ یک غریزه تقلیل دهم اگرچه برداشت‌ام از آن کاملاً غریزی‌ست.

---

«خوب آن‌چیزی‌ست که در لحظه به ذهنِ ما می‌رسد.» این حرفِ درستی نیست اما «خوب در لحظه به ذهنِ ما می‌رسد.»

جمله‌یِ اول عملاً واژه‌یِ خوب را بی‌معنا می‌کند و خوب از بارِ اخلاقیِ خود تهی می‌شود. اما جمله‌یِ دوم تنها یک فرآیند را نشان می‌دهد. جمله‌یِ اول داوریِ ارزشی می‌کند اما جمله‌یِ دوم توصیفی‌ست.

---

«خوب در لحظه به ذهن می‌رسد.»

اما چه ذهنی؟

بی‌گمان ذهنی که در انتظارِ رسیدنِ «خوب» بوده باشد. ذهنی که با این خیالِ واهی که «هرچه از من بگذرد خوب است.» خود را آسوده نکرده‌باشد.

---

برایِ زدودنِ اخلاق از معنایِ قاعده‌مندِ آن به هیچ عنوان نباید آن را یک‌سره از پا درآوریم.

امرِ اخلاقی یک قاعده نیست و هیچ قاعده‌ای برایِ آن وجود ندارد. اما در این بی‌قاعدگی، وجودِ آن از همیشه قطعی‌تر و خطرناک‌تر است. این بی‌قاعدگی به این معنا نیست که حالا ما به انجامِ هرکاری مجاز شده‌ایم. نه. یعنی باری را که تاکنون قواعدِ اخلاقی برایِ ما به دوش می‌کشیدند، حالا ما باید با جام‌هایِ‌مان، با جان‌هایِ بی‌چاره‌مان به دوش بکشیم. یعنی جانِ ما باید هر لحظه در حالِ اجتهاد باشد. این هولناک است. اما گزیری از آن نیست.

---

«خوب در لحظه به ذهنِ می‌رسد.» و این که امرِ اخلاقی درست مثل یک معجزه دور از دست است و این ابداً ما را از انجامِ آن معاف نمی‌کند.

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۰۵:۱۶
عرفان پاپری دیانت

شنیدنِ این قطعه‌یِ کاندینسکی. قطعه. با همانِ بارِ معنایی‌‌ای که در موسیقی و شعر دارد. نگاه‌اش می‌کنم و زبان بریده‌‌و‌بسته‌ام مقابل اش بس که زیباست. 

_

انتزاع کردن آغازِ کار است. کار اما در گرداندنِ انتزاع است. در ترجمه‌یِ ذهن. 


سفرِ حقیقی در بازگشتن است. جاده وقتی هولناک است که در آن بازمی‌گردیم. 

ما «الف» را انتزاع می‌کنیم. در راهی که از الف کشیده‌ایم به خود آن‌قدر دور می‌رویم که در روندِ مکالمه‌یِ پاهایِ‌مان با راه، الف فراموش می‌شود. 

لحظه‌یِ فراموشیِ الف (موضوع) لحظه‌یِ آگاهی‌ است و مکاشفه‌یِ در خود. 


حمال بار را حمل می‌کند. تمامِ قوه‌یِ جسم و ذهنِ او صرفِ بار است و او نیست. او در این ریاضت -حملِ بار- سوال می‌پرسد و در این سوال باید خود‌اش را گم کند.

و خوداش را درست لحظه‌ای بازمی‌یابد که بار را زمین گذاشته‌باشد. قوایِ جسمیِ او از بار به تن برمی‌گردند و او حالا در تن، در تنِ آسوده مکاشفه می‌کند. و این آسودگی جوابِ سوالی‌ست که حینِ حملِ بار می‌پرسید. 

پس ما بار را زمین می‌گذاریم، الف را فراموش می‌کنیم و

این پرده‌یِ اول بود. 

_

لحظه‌یِ افتادنِ پرده لحظه‌یِ کشف است. لحظه‌یِ فراموشی‌ست و البته مرگ.


اما رستاخیز کجاست؟ چه‌گونه می‌توان الف را بازیافت؟

دستی که روحِ مجرد بر یک شئ می‌کشد، آن لمسِ دوباره، چه معنی‌ای دارد؟

نمی‌دانم. اما جوابِ آن باید جایی در این قطعه‌یِ کاندینسکی پنهان باشد. 


مشاهده‌یِ تصویر

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۰
عرفان پاپری دیانت

عزّ‌ِ وصف‌اش چو روی بنماید

عقل را جان و عقل برباید

«سنایی»


در زبان و در ذهن، واژه‌ها و چیزها در یک طیف رفت‌و‌آمد می‌کنند. دربازه‌یِ بینِ سیال‌بودن و انجماد. بینِ سنگ و هوا. 


در ذهن، چیزها از جهل (تاریکی) به سمت علم(نور) می‌آیند. و روشن که می‌شوند، سنگ می‌شوند. در سمتِ سیاهِ ذهن هیچ چیز بسته نیست و در رطوبتِ آن‌جا، چیزها می‌بالند.

جهل، رَحِم‌ است.

اما وقتی که شناختیمِ‌شان و گفتیمِ‌شان، خشک می‌شوند. سنگ می‌شوند و نهایی می‌شوند. می‌شود تراشیدِشان و حجیمِ‌شان کرد. 

مثلِ کاری که سنایی کرده در این بیت. دو واژه. از دو جهانِ گوناگون. دو عقل. عقلِ اول از سمتِ نور و سنگ و عین می‌آید و عقلِ دوم از سویِ تاریکی و هوا و ذهن.

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۹
عرفان پاپری دیانت

چیزی که همیشه و برایِ همه وجود دارد. همه با آن درگیر و مواجه‌اند اما هیچ‌کس به آن آگاه نیست و هیچ دو نفری درباره‌یِ آن حرف نمی‌زنند. چراکه ذاتِ آن پنهان بودن و پنهان ماندن است. برایِ گرم‌ماندن وفعال بودن باید همیشه پنهان بماند: نامِ این چیز را x می‌گذارم. 


وقتی که x شروع می‌کند به آشکار شدن. و این آشکار شدن به صورتِ دسته‌جمعی، ناگهانی و در تمامِ افرادِ جامعه اتفاق بیفتد.

آن وقت x به شکلِ هولناکی آشکار و سرد می‌شود.

و این آگاهیِ اجتماعی و همگانی به x دقیقاً شبیه به کشف‌و‌شهودی‌ست که مردگان در روزهایِ آخرِ زندگیِ خود از آن برخوردار می‌شوند. سرمایِ مرگ، گرمایِ x را به خود جذب می‌کند و نتیجه‌یِ آن پدیدار شدنِ x است. 

و نتیجه‌یِ این آگاهیِ همگانی، مرگی دسته‌جمعی و قریب‌الوقوع خواهد بود.

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۷
عرفان پاپری دیانت


زبان جزئیتِ جهان را ندید می‌گیرد. منظور از جزئیتِ جهان هم عینیتِ طبیعت است و هم جزئیتِ ذهن -به مثابهِ یک طبیعتِ موازی- مثال‌اش همان مثالِ معروفِ درختِ سیب. که ما با خلاصه‌کردن و تقلیل دادنِ تمامِ افرادِ جامعه‌یِ مصداق به یک واژه(درخت)، آن واژه را بر آن‌ها مسلط می‌کنیم. 

اما بر اساسِ حرفِ سوسور که: (هیچ دو نفری (و حتی هیچ‌کسی) یک واژه را به یک شکل تلفظ نمی‌کنند.)، انگار جزئیتی را که زبان از طبیعت گرفته، طبیعت به وسیله‌یِ ما -یعنی گویندگانِ زبان به عنوانِ موجوداتی طبیعی- بر زبان تحمیل می‌کند. 

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۶ ، ۱۱:۵۶
عرفان پاپری دیانت

زیبایی نه با اشاره به زشتی، که با اشاره به هنجار، زیباست. پس زیبا همیشه چیزی را پنهان می‌کند و از این رو دل‌بسته‌یِ او هستیم که مزاحمِ چشم‌هایِ‌ماست.

زیبایی در فاصله با دو امرِ مطلق است: به وضوح دیدنِ آن چیز و یک‌سره ندیدن‌اش. همگون و ناهمگون‌اند که ما را سرگرم می‌کنند.

رابطه‌یِ ابر و خورشید. اختلالی که در ریتمِ یک‌نواختِ ضرب رخ می‌دهد. لکه‌ای که رویِ زبان پیدا می‌شود.

پس چون زبان بی‌نهایت است، کتمان‌اش -یعنی زیبایی- هم بی‌نهایت است. و بی‌نهایت به این خاطرند که هیچ‌کدام نمی‌گذارند دیگری به اتمام برسد. 

اما در این تعقیب و گریز، اگر زیبایی زبان را ببلعد چه؟

____________


[خالی که رویِ صورتِ توست

 از صورتِ تو تغذیه می‌کند

 بر صورتِ تو محاط می‌شود.]

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۶ ، ۱۳:۰۴
عرفان پاپری دیانت

در طبقه‌بندیِ انواعِ ادبی، موسویِ گرمارودی به سه نوع اشاره می‌کند: «نظم» و «شعر» و «سخن‌وری» و صفوی به سه نوع: «نظم» و «شعر» و «نثر»

یاد ام می‌آید آن‌وقت که «جوشش و کوشش» را می‌خواندم خیلی مجذوبِ ایده‌هایِ کتاب شده‌بودم اما الآن که فکر می‌کنم می‌بینم که سهل‌انگاری‌هایِ نظری در آن بسیار بود. موسویِ گرمارودی نظم را مطلقاً سخنِ موزونِ مقفا می‌داند و آن‌قدر به نظر اش بی‌ارزش هست که درباره‌یِ آن صحبت نمی‌کند. و سخن‌وری را انگار گونه‌یِ والاترِ همان نظم می‌داند و حاصلِ استفاده از تکنیک‌هایِ زبانی. و به شعر هم که می‌رسد لحن‌اش به کل دگرگون می‌شود و شیفته‌وار به ذکرِ این‌که شعر حاصلِ جوشش است بسته می‌کند. و این را هم به نظرم بهتر است به پایِ شاعربودن و درکِ صریح‌تر و بی‌واسطه‌ای که با مسئله داشته بگذاریم و نه سهل‌انگاری. اگرچه که مربوط دانستن نظم [سخن‌وری به قولِ گرمارودی]و شعر به جوشش و کوشش بسیار کلی و غیرِعلمی‌ست. ممکن است که ذهنِ سخن‌ور چنان به زیر و بم‌هایِ زبان چفت‌ شده باشد که نظم آفرینی برایِ او عینِ جوشش باشد و برعکس آن هم ممکن است در شعر:
صائب تلاشِ معنیِ بیگانه می‌کند

اما در کتابِ «از زبان‌شناسی به ادبیات»، صفوی دورتر و هشیارتر به مسئله نگاه می‌کند. از اصطلاحِ نظم به راحتی نمی‌گذرد. تعریفی که از نظم به دست می‌دهد تعریفِ بسیار پرداخته‌تری‌ست و انگار که ترکیبی از دو اصطلاحِ نظم و سخن‌وری‌ست که گرمارودی درباره‌اش بحث می‌کند. 
اما حسنِ دیگرِ کتابِ از زبان‌شناسی به ادبیات بحث‌هایِ دقیق‌تر اش درباره‌یِ شعر است. نویسنده چون برکناره ایستاده می‌تواند به شعر فکر کند.
بر سرِ این‌که نظم (یا همان سخن‌وری) برساخته‌یِ تکنیک‌هایِ زبانی است بحثی نیست اما صفوی شعر را هم حاصلِ همان تکنیک‌هایِ زبانی می‌داند و برایِ شناختِ دقیق‌ترِ شعر و روشن کردنِ تفاوتِ ذاتی‌اش با نظم، از شعر تلقیِ غیرِزبانی نمی‌کند. بلکه میانِ تکنیک‌هایِ زبانی از حیثِ کارکرد و ماحصلِ‌شان فرق می‌گذارد و تکنیک‌هایِ زبانی را به دو دسته‌یِ شعرساز (هنجارگریزی) و نظم‌ساز (قاعده‌افزایی) تقسیم می‌کند.
۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۰:۵۴
عرفان پاپری دیانت


وجودِ هرچیز بسته به وجودِ غیرِ او‌ست. (غیر؛ و نه لزوماً ضد)

واژه‌ها هرچند بی‌ربطِ به هم، اما به هم مدیون‌اند. چون هر واژه برایِ ابرازِ وجود، خطی دورِ خودَ‌ش می‌کشد و خواه‌ناخواه با این کار، مرزِ واژه‌یِ مجاور‌ اش را هم روشن می‌کند و انگار که واژه‌ها وجودِ خود را که ابراز می‌کنند، به واژه‌هایِ دیگر هم وجود می‌بخشند. ما مثلاً واژه‌یِ آب را به رسمیت می‌شناسیم در زبان؛ چون واژه‌یِ سنگ را داریم که واژه‌یِ آب نیست.

پس در نتیجه دایره‌یِ یک‌چیز هرچه‌قدر وسیع‌تر باشد، هرچه‌قدر که قابلِ اطلاق‌تر باشد به چیز‌ها، ناپدیدتر و نابودتر است.

و این‌که باباطاهر در این بیت‌اش چه حرفِ خطیری زده:

به هر جا بنگرم کوه و در و دشت

نشان‌ از قامتِ رعنا ته وینم

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۶ ، ۱۳:۴۴
عرفان پاپری دیانت

در مواجهه‌یِ با شرّ، ما به یک اندازه فاعل و مفعول‌ایم. 

مفعولِ شرّ ایم چون شرّی که به دیگری می‌رسانیم، برآمده از شرّ پیشینِ خودِ اوست و چون فاعل‌ایم شرّ ما نیز عقوبتی دارد.


عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده

حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت

گفتا که: که را کشتی تا کشته شدی زار؟

تا باز که او را بکشد؟ آن که تو را کشت

(منسوب به رودکی و هم ناصرِ خسرو؛ با ضبط‌هایی گونه‌گون)


پس ما در دَوَرانِ این دایره‌ایم؛ ناگزیر. زنجیره‌یِ شرّ به شکلی مختار و هم نامختار ادامه پیدا می‌کند. جانِ هر حلقه در بازتولیدِ حلقه‌یِ بعد می‌شود.

اما این زنجیر به‌هرحال گسستنی‌ست.

هر حلقه نیمی فاعل و نیمی مفعول است. اگر حلقه جمع شود، مجموع شود و دایره شود و از صورتِ زنجیر (زنجیرِ خطیِ ممتد) به دربیاید، سیلابِ شرّ یک‌جا از نفس می‌افتد، لاقل به قدرِ نفس‌کشیدنی.

ما در موقعِ بدی کردن ناگزیریم. اما اگر بر این ناگزیری فائق شویم، شرِ ناگزیر ادامه نمی‌یابد. 


چو مردان بشکن

(حکیم سنایی)


پی‌نوشت: متنِ بالا البته ناقص است. یک آسان‌گیری و خوش‌بینیِ آشکاری در اش هست. گسستنِ زنجیره‌یِ شرّ البته که ممکن نیست.

حلقه تنها می‌تواند خود اش را از زنجیره‌یِ بلا بیرون بکشد. وگرنه تا بیرون رفت، حلقه‌یِ بعد جای‌اش را می‌گیرد و شرّ ادامه پیدا می‌کند. 

نوشتم که ما در موقعیتِ بدی کردن فاعل و مفعول‌ایم. و این فاعل و مفعولی، بی‌ربطِ به هم نیستند. شاید لازم و ملزوم‌اند. یعنی چون ما فاعلِ شرّ ایم ناگزیر مفعولِ آن هم بوده‌ایم و برعکس و شاید به این خاطر است که این دو رویه‌یِ شرّ (یعنی فاعل و مفعول بودن) یک نمودِ عینیِ واحد دارند: بدی کردن. 

پس ما اگر بدی نکنیم یعنی رویه‌یِ فاعلِ ما غالب شود، از آن‌جا که رویه‌یِ مفعولِ ما ملزومِ رویه‌یِ فاعل است، از جبرِ رویه‌یِ مفعولی نیز گریخته‌ایم.

هنگامی که در موقعیتِ بدی کردن به دیگری قرار می‌گیریم، اگر بدی نکنیم تنها خود را از عقوبت حفظ کرده‌ایم [ و هم حلقه‌یِ بعدی را که مسئولِ بدی کردن به ماست] اما به هر حال شرّ پابرجاست. ما سر از بدی کردن به دیگری باز زده‌ایم و آن دیگری منتظر می‌ماند تا دیگری بیاید و به او بدی کند، سر رشته‌یِ شرّ را به دست بگیرد و منتظرِ عقوبتِ خود شود.

۲ نظر ۳۰ آبان ۹۶ ، ۰۱:۱۴
عرفان پاپری دیانت

بروزِ مکانیسم نمی‌تواند در پیوندِ چیزها باشد. چراکه در «ها»یِ چیزها همیشه حجمی از هوایِ تهی هست. 
۰ نظر ۲۸ آبان ۹۶ ، ۱۷:۱۲
عرفان پاپری دیانت

بی‌زمانی. فشردگی و ایجاز. لمحگی. قطعه‌ بودن. 

فیزیکِ ذهن طوری‌ست که امتدادِ بی‌زمانی را نمی‌فهمد. شاید به این خاطر که برایِ لمسِ لحظه‌یِ بی‌زمان، ذهن مجبور است تمامِ انرژی‌اش را مصرف کند. و یا شاید هم به این دلیل که در مواجهه با بی‌زمان، ذهن شکلی فشرده به خودش می‌گیرد، قطعه می‌شود و اگر بی‌زمانی مطول شود، میانِ لحظه و ذهن ناهم‌خوانی پیش می‌آید و به نفس‌نفس می‌افتیم. 

مولوی می‌گوید که: آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۹:۱۹
عرفان پاپری دیانت

۲۸ شهریور


فهمِ یک‌سره ارگانیک از جهان. آسودگیِ این روز‌هایم از این است. 

زیباییِ شگفتی که در رفتارِ ارگانیک هست.

آسوده مردن.

این را در مشاهده‌یِ آن پل فهمیدم که: حتی چیزهایِ مکانیکی نیز در جسمِ خود یک‌سره ارگانیک‌اند. 

هیچ چیز یکسره از آهن نیست. حتی چیزهایِ به راستی آهنی. 


فردایِ ۲۸ام


کلیدِ مسئله در جسم است. چیزهایِ مکانیکی تنها نمودی از مکانیسم‌اند و چون نمود اند، جسم و چون جسم‌اند، ارگانیک‌اند. 

سازه‌ی فلزی زنگ می‌زند و از کار می‌افتد. پس می‌توان از آن آسوده بود. 


اما رفتارِ مکانیکی در کجا هست؟ چه وقت و کجاست که دو چیز به راستی چفتِ هم می‌شوند؟

در ذهن. تجربه‌ی مکانیسم را تنها در زبان و هنگامِ پرت‌وپلا گفتن یا نوشتن کرده‌ام.

تنها از چیزهایِ غیرِ جسمانی می‌توان انتظارِ رفتارِ مکانیکی داشت.

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۰۷
عرفان پاپری دیانت

کتاب‌ها محصول‌اند همیشه. حتی اگر از راه حرف بزنند، باز هم منزل‌اند. چراکه آدم همیشه در طولِ مسیر ساکت است و تنها در مقصد است که مجالِ گفتن و چیزی برایِ ابراز می‌یابد. 

ما این طور فریب می‌خوریم. کتاب‌ها از نهایت و از رسیدن حرف می‌زنند و ما نهایتِ‌شان را ابتدایِ خود و راهِ خود می‌پنداریم و این‌گونه بی‌راه می‌شویم.

نویسنده‌ها از مسیر چیزی نمی‌گویند. مدام شهری را که به آن رسیده‌اند نشان‌ام می‌دهند و راهی که رفته‌اند، بیرونِ جلدِ کتاب‌های‌ِشان در هوا جریان دارد. 

نباید این را فراموش کنم و در هر کتابی که می‌خوانم، دنبالِ آن هزار هزار کلمه‌یِ ننوشته باشم و این حکایتِ حلاج را هیچ‌گاه به خود نگیرم که: ‌

.

«نقل است که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی. گفتند: چو می‌گویی که من حق‌ام، این نماز که را می‌کنی؟ گفت: ما دانیم قدرِ ما.»

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۰۸
عرفان پاپری دیانت

درگیریِ عینی و واقعی با اجتماع، در تجربه‌ی شرمساری‌ست.

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۰۴:۱۸
عرفان پاپری دیانت

کتابها آنقدر رنج را ستایشکردهاند که برایِ ما یکسره از تلخی و گزندگیاش تهیشده. به همین خاطر است که در مواجهه با رنج، ابتدا یکه و بعد شکست میخوریم.

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۱۶
عرفان پاپری دیانت

بوبن می گوید که : حقیقت مانندِ موسیقی ست و با لحن پیوند دارد.
 (کتابِ بیهوده، صفحه ی 66)
حقیقت حاصلِ انطباق  و به جایی ست. حقیقت وقت است و جا. و لحن هم -که بوبن می گوید- در اصطکاکِ با جا و وقت است که مثلِ سنگ تراشیده می شود.
 حق با کسی ست که صورت اش چفتِ آینه است. و به همین خاطر است که آدمِ مومن و آدمِ بی ایمان مثلِ هم گریه می کنند.

۰ نظر ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۰۶:۰۴
عرفان پاپری دیانت

تاریکی قطره‌ها را منجمد می‌کند. اما نور هم آن‌ها را می‌خشکانند. 

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۰۴
عرفان پاپری دیانت
برایِ تو 
که شاید به رابطه‌ی من با سنگ‌ها کنج‌کاو بوده‌ای

سنگ راهِ خیال را می‌بندد. 
این یک مسئله‌ی بدیهی در فرم است که تا به حال از آن غافل بوده‌ام. شکلِ قطعیِ هرچیز، راهِ عبورِ ذهن را می‌بندد. 
دیوارِ سنگی همیشه ما را شگفت زده می‌کند اما ما را پشتِ صراحت و زیباییِ خود متوقف می‌کند. این به آن معنا نیست که سنگ‌ها از خیال عاری‌اند. و این که هیچ تخته‌سنگی در ابتدا سنگ نبوده. حباب‌ها هستند که سنگ می‌شوند. یک حباب شروع می‌کند به صعود کردن. روی کاغذ بالا می‌رود. و سرمای کاغذ ذره‌ذره سخت‌اش می‌کند و بعد یکسره سنگ می‌شود و می‌ماند برجا. پس سنگی که می‌بینیم، حبابی بوده که بالا رفته و تا جایی که خود اش بالا رفته به ما هم اجازه‌ی خیال می‌دهد و از آن‌جا به بعد نه. 
کار چی‌ست پس؟ 
این که حباب‌هایِ کوچکِ دل‌ام را پرواز دهم. بگذارم پا به سنگلاخ های تاریک و روشن بگذارند. بگذارم پا به سرزمین‌های یخ‌زده برسند. اما کار من این است که از آن‌ها در برابر هر چیزِ سردی مراقبت کنم. کاغذ سرد است. انتشار سرد است. روزمرگی سرد است. وصال سرد است.
کار من باید این باشد: حباب‌ها را از هر چیزِ قطعی در امان نگه دارم. و دشواری کار هم در این است که حباب‌ها مدام به سختیِ سنگ‌ها نگاه می‌کنند، آن‌ هم با چشمِ رشک. 
به این شعر قدیمی فکر می‌کنم.
آن‌چه را باید نوشت
که از صافی آب بگذرد
و آن‌چه از صافیِ آب گذشته باشد
نوشته نمی‌شود. 
۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۵۸
عرفان پاپری دیانت

مانند امر مقدّس، چیزهای پوچ نیز ما را از این که درباره شان سخن بگوییم بر حذر می دارند. اولی از آن می ترسد که رازش آشکار شود دومی از آن که دروغش بر ملا.

از این رو در زبان تو نوعی کرختی و تنبلی ایجاد می کند.

هر دو تو را از غذا خوردن باز می دارند. اولی روزه دارت می کند، دومی کم اشتها.

۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۳۹
عرفان پاپری دیانت

که همه چیز به سنگ تبدیل می شود. سنگ هایی شفاف و یا کدر.

امروز یک نسخه از گزیده شعرهایم را چاپ کردم. نشسته بودم جایی در باغ جهان نما ورق می زدم. حس عجیبی بود. من دیگر از آن شعرها رها شده بودم. تنها شده بودم. خودم و خودم بودم فقط. شکل سنگی شفاف شده بودم. تمام آن چه در این دو سال در دل ام جریان داشت و حرکت می کرد و سیّال بود، حالا به شکل دفتری شده بود. می توانستم به آن دست بزنم.


صورتگر بت سازم هر لحظه بتی سازم

وآن گه همه بت ها را...

۲ نظر ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۵۷
عرفان پاپری دیانت

آن چه ما با آن راه خود را روشن می داریم، فروغ ستاره ای ست. ستاره ای مرده - و یا شاید گم شده- اندیشه ها به تمامی فروغ ستاره اند. پژواک ستاره اند. ستاره ای مرده.


او کنج اتاق اش نشسته به انتظار. از پنجره ستاره را می بیند. یک دم، یک لحظه و بعد ستاره در آسمان -که جای اوست- گم می شود. او در ستاره چیزی می خواند: یک کلمه، یک حرف.  و چه کسی می داند چه کلمات بسیاری در دل ستاره بود و او فرصت خواندن نیافت؟ و او جهان خودش را در فروغ یک کلمه می سازد.


و تمام اندیشه های ما فروغ ستاره هایی مرده اند. ستاره هایی که یک لحظه پدیدار می شوند و اما همیشه می تابند.


کجاست آن متنی که کلماتش یکسره ستاره باشند؟ کجاست شاعری که آسمان اش ستاره باران باشد؟

۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۵۹
عرفان پاپری دیانت


پس به هیچ وجه نباید از حدود اخلاق فراتر رفت یا بهتر بگویم تجاوز کرد. مگر این که خداوند صدایت بزند.


فرض کنیم عده ای در یک اتاقک نشسته اند. بدون هیچ روزنی. این اتاق فقط یک در دارد که همیشه قفل است.

کلید در قفل می چرخد. در باز می شود و دربان یک نفر -ابراهیم- را صدا می کند و از اتاق بیرون می برد. بیرون اتاق چیست؟ نمی دانم. امّا گمان می کنم که همه آن سوی اتاق را به یک شکل نبینند. عده ی دیگری در اتاق مانده اند. کسی صدایشان نمی کند. آن ها دیوارها را می شکانند و به بیرون می گریزند. آری می گریزند نه هیچ چیز دیگر. 


پس به دو صورت می توان از حدود اخلاق فراتر رفت. یکی با کلید دربان و دیگر با شکستن دیوارها. اولی ایمان است و دومی سرکشی و کم مایگی.


شما را کسی صدا نکرده. دیوارها را شکسته اید و در آن سوی دیوار آواره شده اید. این آوارگی را به فال نیک نگیرید. هیچ کس به نجاتتان نخواهد آمد. مگر این که بازگردید به همان اتاقک -که حالا خرابه ای ست- و با دست های ضعیفتان، با مشقّت و دشواری، آجر بر آجر بچینید و اتاقک را دوباره بسازید.

و بی گمان دوباره ساختن دیوار از فروریختن آن دشوارتر است.

۱ نظر ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۰۶:۵۳
عرفان پاپری دیانت


حالا در این ساعت از شب، ذهنم آن قدر آرام شده است که دست ببرم به نوشتن این کلمات. کلماتی که سرکش و تندخو بودند و حالا،بعد از روزهای کشاکش، آرام شده اند و ثمر داده اند برای من.


جهان ما شاید حالا دارد بدحال ترین روزهایش را سپری می کند. چهره ی آدم ها را تصور می کنم پیش چشم ام. چهره هایی مست و شعله کشیده، سرخ و بی قرار. و چهره هایی ترکیده، که خشکی و سردی شان خردم می کند. و تمام چهره را بی قرار می بینم. چه آن ها که گیج تب اند و چه آن ها که یخ زده اند. همه بی قرار اند.

چه چیزی ما را پریشان کرده است؟ چه چیزی ما را آشفته کرده است؟


جهان میدان مسابقه است. تو برتری یا من؟ ما برتریم یا آن ها؟ این سوال ها از ذهن آدم بیرون نمی رود. نمی توان این میل به برتری را زدود یا نادیده گرفت. امّا این تب و این عفونت از کجاست؟ و چه چیزی ما را بی قرار کرده است؟

جواب روشن است و هولناک. ما معیارهای نادرستی را برگزیده ایم. قاضیانی را میان خود به داوری گذاشته ایم که حکم به عدالت نمی دهند.

هوش ذهنی، زیبایی اندام ها، سواد و پول و چه و چه. این ها معیارهای ماست برای برگزیدن همدیگر. آشفتگی ما از کجاست؟ از این قاضیانی که حکم به عدالت نمی دهند.


امّا سوال دیگری باید پرسید. چرا این معیار ها نادرست اند و معیار درست کدام است؟

این سوال را این گونه پاسخ می دهم: این معیارها نادرست اند چراکه به مساوات میان ما تقسیم نمی شوند و در آن ها برابر نبوده و نیستیم.

جهان نبوغ و زیبایی را می ستاید و برمی گزیند. آدم برتر... آدم برگزیده... آدم مست...

امّا حقیقت این است که این معیارها سلاح ما هستند برای نابود کردن خودمان. شیاطینی که بی قرارمان کرده اند.


امّا معیار درست چیست؟ به راستی معیار برتری آدم ها کدام است؟

صریح می گویم و کوتاه. معیار درست آن معیاری است که ما در توانایی کسب آن با هم برابر بوده باشیم. و آن نزدیکی به خداوند است. و آن عشق است. فقط و فقط عشق است که آدم را برتر می کند از غیر او. چرا که همه ی ما در توانایی عاشق شدن باهم برابریم.


این درگیری و این غوغا برای من این گونه به پایان رسیده است. و حالا با دلی که بیش از همیشه آرام است، با دلی که بیش از همیشه می لرزد، این کلمات را به تلخی زمزمه می کنم برای خودم:


چنان قحط سالی شد اندر دمشق

چنان قحط سالی شد اندر دمشق

چنان قحط سالی شد اندر دمشق

۳ نظر ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۴۲
عرفان پاپری دیانت

جهان بینی یک کلیّت است. بیهوده ترین و غلط ترین کار در مواجهه با جهان بینی ها این است که در متن آن ها دست به گزینش بزنیم. یک سنت فکری و زبانی، با تمام وجوه گوناگون اش بر ما عرضه می شود. این ساحت ها گاهی حتی به ظاهر متضاد و متناقض اند.

ذهن سهل انگار و سودجو دست به گزینش می زند. آن چه را که با معیارهای فردی اش همخوان است برمی گزیند و باقی عناصر آن جهان بینی را طرد می کند. بی خبر از این که همه ی آن ها از یک شاخه ی رسته اند. او به دنبال سرچشمه ها نمی رود. و امّا مخاطب راستین فرهنگ تمام وجوه یک جهان بینی را می پذیرد و تناقض ها را با تیز بینی در درون خود حل می کند. اگرچه این کار دشواری است.

در مواجهه با سنّت شعر فارسی و یا به طور کلّی سنّت فرهنگی فارسی برای مثال، مخاطب سهل انگار دست به گزینش می زند. شعر عارفانه را می خواهد و شعر متکلف خاقانی را نه. یا شعر خراسانی را می خواند و شعر عرفانی را پس می زند. و انتخاب هایی از این دست. چنین کسی هیچ گاه عمق فرهنگ فارسی را نفهمیده.

یا ادعاهای بیهوده ای در مواجهه با مدرنیسم. کوته فکرانه است که کسی اشیاء مدرن را در دست بگیرد و از پذیرفتن اندیشه ی مدرن طفره برود. یا از فواید تکنولوژی بهره بجوید و گمان کند که می تواند از چنگ تباهی و فساد آن در امان بماند. قانون و بهداشت و نظم مدرن را خوب بداند و دم از صلح و جنگ ستیزی بزند.

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۲۳
عرفان پاپری دیانت

صاحب حقیقی ادبیات کیست؟
سؤال را آسان گیرانه تر می پرسم. چه کسی بهره ی حقیقی را از ادبیات می برد؟
سؤال ساده است. راه راست را به بیراهه نباید برد. ادبیات از آن کسانی ست که آن را می آفرینند. چه بر سپیدی کاغذ چه در تاریکی ذهن. پاسخ همین است امّا به راحتی نباید از آن گذشت. آن کس که به راحتی از حقیقت سوزان چیزها می گذرد و خود را با جزئیات سرگرم می کند؛ بی بهتره ترین است.
چرا می گویم مالکان اصلی ادبیات آفرینندگان آن هستند؟
منظورم از آفریدن، نوشتن و خلق صوری نیست. چراکه بسیاری از نویسندگان هستند که از حقیقت خلق بی بهره اند و برعکس، بسیاری از خوانندگان که حتی بیشتر از خود نویسنده از استعداد آفرینندگی بهره برده اند. (آنان مخاطبان حقیقی ادبیات اند. کسانی که متن نیم آفریده را در زهدان ذهن خود کامل می کنند.)
بگذریم. بحث بر سر خلق و تولید مثل است. کنش جنسی. در جهان طبیعت، موجودات هرچه قدرت جنسی شان بیشتر باشد از گوهر زیستن بهره مند ترند. در حیطه ی ادبیات نیز همین طور است. اگر سر و کار داشتن با ادبیات در نهایت منجر به خلق و زایایی در شخص نشود، نه تنها فضیلت نیست، سم مهلکی ست چراکه مخاطب عقیم را به سلاح زبان مجهز می کند. سلاحی که هیچ گاه لیاقت آن را نداشته است. چنین مخاطبی فقط و فقط ادبیات مصرف می کند و کلمات شریف دیگران را می بلعد و چاق و چاق تر می شود. و در آینه به تن فربه خود نگاه می کند و گمان می کند که حالا وارث کلمات بزرگان شده است. آری، درجه ی اجتهاد. او با شکمی پر از شریف ترین کلمات، خود را صاحب ادبیات می پندارد و هرچه چاق تر شود، فتواهای درشت تری می دهد.
اما حقیقت چیز دیگری ست. او عقیم است. او فقط عملگی ادبیات را کرده است. سال ها عرق ریخته پشت میز و زحمت کشیده و به دنبال یک حرف اضافه ی پس و پیش، دیوان فلانی را هزار بار پس و پیش کرده. اما حقیقت این است که یک لحظه ی حضور فلانی در مقام آفریننده با حاصل تمام عمر او برابر است. 

زایندگی... اصل جهان بر زایندگی است و آفرینندگی. و حظ حقیقی را از جهان ادبیات کسی می برد که آن را می آفریند و لآقل به شرافت کلمات آگاه است و آدمی تا ننویسد (چه برکاغذ و چه در ذهن) راهی به جهان کلمات نمی برد.
حظّی که مخاطب صرف از ادبیات می برد در مقایسه با آفریننده ی آن، شبیه لذت خودارضایی است در مقایسه با معاشقه.
۰ نظر ۲۷ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۶
عرفان پاپری دیانت

چه می کردم آن شب اگر نوشتن آن نامه نجاتم نمی داد؟ هنوز دلم به دوباره خواندن اش رضا نمی دهد و شاید هم نباید هیچ وقت دیگر بخوانم اش.

هیچ وقت در نوشتن چنین تجربه ای نداشته ام.

پرسیدم که "نوشتن ناب" چیست؟  نوشتن ناب درست شکل نیایش کردن است. نوشتن از خود، برای خود امّا نه به خود و به دیگران. چراکه ما هیچ گاه حرفی نداریم که به خود بزنیم. هرچه می خواهیم بگوییم را از قبل می دانیم.

نوشتن ناب نوشتنی ست که هیچ گاه متوقّف نمی شود. من می توانستم آن نامه را تا همیشه ادامه دهم. هیچ چیزی نمی توانست آن کلمات را متوقّف کند. 

نویسنده به یک منبع انرژی وصل شود. چیزی شبیه یک باتری. می نویسد تا جایی که آن انرژی همراه اش است. و هنگامی که آن انرژی ته کشید، دست از نوشتن برمی دارد تا دوباره انرژی بگیرد. اکثر متن ها همین طور نوشته می شوند و پایان می یابند.

امّا در نوشتار ناب ذهن نویسنده به باتری وصل نیست. انگار سیم کشی شده ذهن اش. انرژی از جایی دیگر نمی آید. از انرژی تغذیه تغذیه نمی کند. آن را مصرف نمی کند. بلکه انرژی تنها عبور می کند. در حالت معمول نویسنده انرژی را از جایی می گیرد و تبدیل اش می کند به کلمه. و آن انرژی روی کاغذ رسوب می کند. امّا در نوشتار ناب نویسنده انرژی را می گیرد و پس می دهد به همان که از او گرفته. اصطکاکی در کار نیست. 

آن چه از دیگران می دانیم، محدود است. در نتیجه نمی توانیم تا ابد از آن حرف بزنیم. یک جا تمام می شود. تنها چیزی که تا ابد می توانیم از آن سخن بگوییم، خودمان هستیم. و یک رکن دیگر هر متن آن است که متن برای چه کسی نوشته می شود؟ و هیچ کس جز خود نویسنده نمی تواند او را وادارد که تا ابد و بی وقفه برایش بنویسد. 

امّا مهم تر از همه، مخاطب نوشته. کسی که برای او می نویسیم. این جا دیگر نه خود نویسنده می تواند قرار گیرد و نه دیگران. تنها با کسی می توانیم تا همیشه حرف بزنیم که دوستش داریم. مخاطب نوشتار ناب آن کسی ست که دوستش داریم. نوشتار ناب درست شبیه نیایش کردن است.

۲ نظر ۲۳ دی ۹۵ ، ۲۰:۳۱
عرفان پاپری دیانت

آن ها در جهان چیزی نمی بینند. درهای نیمه باز اشیاء را بر خود بسته اند (یا شاید بر آن ها بسته شده). اما نقطه ی روشن وجود آن ها شاید در این است که ترس خود را از هزارتو پذیرفته اند. و معنای جهان را رها کرده اند. و در صورت اشیاء بیهوده به دنبال عمقی می گردند که نیست. آن ها لاقل چیزی که نمی فهمند را انکار نمی کنند. اما همین نقطه ی روشن نیز به نوعی در بستن است. آن ها عادت کرده اند که هر دری را ببندند. 

آن ها از هر صراحتی می گریزند. مگر صراحت نیمه جانی که در ناگزیری شان هست. 

۰ نظر ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۲:۰۳
عرفان پاپری دیانت

سرمنشأ عمیق ترین شادی ها در جسم است.

اما او از جسم خودش وحشت کرده است.

۱ نظر ۱۷ دی ۹۵ ، ۲۰:۰۱
عرفان پاپری دیانت

درست مثل ابلیس. مغرور است. سرخ و سیاه و سخت. نفوذناپذیر است. باید از او پرهیز کرد.

آدم چه می بیند در ابلیس؟

تنها سلاح ما (یا حداقل من) در برابر او چنگ انداختن به بلاهت است. تنها مزیت من دربرابر او دیوانگی ست.

آدم در برابر سختی ابلیس چه می کند؟ گریه. تنها باید گریه کند. او سنگ است و تو چاره ای نداری جز این که به تمامی آب شوی. اگرنه زلال و جاری، لاقل گل آلود و آشفته.

اما ناگزیری از گریه کردن. در برابر قدرت او، باید با تمام توان روحت ضعیف شوی. 

۳ نظر ۱۶ دی ۹۵ ، ۱۶:۵۷
عرفان پاپری دیانت

او خودکار و کاغذی در دست گرفته و روبروی دری نشسته است. دری که آن سویش بهشت خداست. او مثل یک گزارشگر آن چه را که مشاهده می کند، می نویسد. آن چه می بیند تنها دری بسته است. با همه ی خشونت و صراحتش. و آن چه می شنود صداهایی ست از بهشت. آواز بهشتیان. او گاهی از این در بسته می نویسد و گاهی از آن صداهای بهشتی.

اما گاهی از زیر این در، یا از کنار آن، یا از سوراخ کلید شاید عطری به مشامش برسد. تنها ارتباط او با جسمانیت بهشت همین عطر است. آن وقت چه می کند؟ شاید تنها آن وقت است که نمی نویسد.

او تا آن جا که توانسته به بهشت نزدیک شده است.

اما شاید کلید گشودن در، نوشتن از آن عطر باشد؟ هیچ کس نمی داند.

و

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان

بگشود نافه ای و در آرزو ببست


۱ نظر ۱۳ دی ۹۵ ، ۱۷:۰۲
عرفان پاپری دیانت

در دیوار سلول یک زندان، حفره ای هست به بیرون. حفره ای بسیار کوچک. زندانی دست و پاها و بدن خود را می برد تا کوچک شود و بتواند از این حفره بیرون برود.

اما او بیرون از زندان، بدون دست و پا چه خواهد کرد؟

۰ نظر ۱۱ دی ۹۵ ، ۱۹:۴۶
عرفان پاپری دیانت

آهویی تیزپا در بیشه ای به سرعت می دود. درندگان به دنبالش اند. در نهایت او را می گیرند و می درند. آهو دیگر نمی دود.

اما سرعت او به کجا می رود؟ شتاب او به کجا می رود؟

۲ نظر ۱۰ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۳
عرفان پاپری دیانت

کسی که مرا دنبال می کند. سربرگرداندن بی فایده است. نمی توان او را دید. اولین کسی که شعر را می خواند اوست. همیشه تو را دنبال می کند و رد پایت را می پوشاند. و نمی توان حتی از او سر باز زد. گاهی به فکر می افتم که وقتی در خواب است. بگریزم و خودم را گم کنم. اما نمی شود. او پاهای توست. او دست های توست. و پیش از نوشتن هر شعر، آن را با گرد و غبار خود آلوده می کند. 

۰ نظر ۱۰ دی ۹۵ ، ۰۰:۴۷
عرفان پاپری دیانت

دریافتن طنز نهفته در هر چیز نشانه ای ست تا بدانی که آن را فهمیده ای. شناخت کامل هر پدیده وقتی پدید می آید که عمق طنزآمیز آن را کشف کنیم و به آن بخندیم.

۱ نظر ۰۹ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۷
عرفان پاپری دیانت

هرکاری که به "خلق" منجر نشود، بیهوده است. جدای از آفرینش ادبیات، نقد ادبی و حتی مطالعه ادبیات نیز باید به خلق منجر شوند وگرنه بیهوده اند و ذهن را تباه می کنند.

این ایده را می توان گسترده کرد و به زندگی تعمیم داد. حتی کوچکترین کنش های ما باید در خدمت خلق و تولید مثل باشد.

سعدی می گوید:

جز یاد دوست هرچه کنی عمر ضایع ست

جز سرّ عشق هرچه بگویی بطالت ست

۰ نظر ۰۶ دی ۹۵ ، ۰۰:۴۵
عرفان پاپری دیانت

میل به موسیقی از کجاست؟ میل به شنیدن و حتی نواختن آن.

بهترین لحظه هایم لحظه هایی هستند که با دل باز، می شنوم.

صدا جایی پس از کلمه ست.

وقتی که آدم حالش خوب است، میل به خواندن و نوشتن در او تبدیل می شود به شنیدن و نواختن. خوب بودن حال که می گویم به معنی خوشحالی و بدحالی نیست. حاضر بودن دل است. مجموع بودن و آرامش است.

نوشتن برون ریز کلمات است. طلب آرامش است و پاک شدن دل. و نیاز به موسیقی وقتی پیدا می شود که چیزی درونت نمانده تا بخواهی بیرونش بریزی و از آن آسوده شوی. نه می خواهی که چیزی وارد ذهنت شود و نه چیزی را از ذهنت بیرون کنی. موسیقی جایی است که دیگر فقط جریان پیدا می کنی در خودت. باد است که می وزد میان شیارهای دلت.

آیا نوشتن می تواند پالوده شود و کار موسیقی را بکند برای آدم؟ آیا مدادی هست که بشود آن را نواخت؟


ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی

کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا

مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر

خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا


کلمه و صدا هر دو از یک جا می آیند. اما مقصودشان یکی نیست. با کلمات، او از تو می شنود و با صدا، تو از او می شنوی. نوشتن دعاست و موسیقی استجابت است.


می گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه ی عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است

وآن لطف های زخمه ی رحمانم آرزوست

۲ نظر ۰۲ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۱
عرفان پاپری دیانت
هرکاری که به "خلق" منجر نشود بیهوده است. جدای از آفرینش ادبیات، نقد ادبی و حتی مطالعه ی ادبیات نیز باید بخ خلق منجر شوند. وگرنه بیهوده اند و ذهن را تباه می کنند.
این ایده را می توان گسترده کرد و به زندگی تعمیم داد. حتی کوچکترین کنش های ما باید در خدمت خلق و تولید مثل باشد.
سعدی می گوید:
جز یاد دوست هرچه کنی عمر ضایعست
جز سرّ عشق هرچه بگویی بطالتست
۰ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۲۱:۵۱
عرفان پاپری دیانت

به دو گونه می توان نوشت و نوشتن می تواند دو کارکرد داشته باشد. یکی خطاب به خود و یکی خطاب به دیگری. خطاب که نه، بیشتر برای خود و برای دیگری.
در حالت اول، نوشتن ابزار شناخت است و در حالت دوم، ثمره ی شناخت.
در حالت اول نویسنده کور است و نوشتن عصا و این عصا کور را از هلاک نجات می دهد. نویسنده نمی داند و کلمات چراغ راهش می شوند و او را به خودآگاهی و جهان آگاهی می رسانند. اما در حالت دوم نوشتن شکل و انگیزه ی متفاوتی دارد. نویسنده نه با نوشتن که از جایی دیگر و به گونه ای دیگر آگاه می شود. به نوشتن احتیاجی ندارد. یعنی برخلاف نویسنده ی اول، او با چشم باز می نویسد. یعنی در مسیر نوشتن آگاه نمی شود. که قبل از نوشتن آگاه بوده است.
نوشتن در حالت دوم، پیشکشی است که نویسنده به جهان می دهد و به صاحب کلمات. نوشتن در این حالت، کارکردی شبیه به عبادت کردن دارد. باری در دل نه، نوشتن در این حالت باری بر دوش نویسنده است. نویسنده برای درمان خود نمی نویسد بلکه وظیفه ای دارد. واجب است بر او که بنویسد و اتمام اثر برای او همان حس خوشایند بعد از ادای فریضه را دارد.
۰ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۶
عرفان پاپری دیانت
هر متن را باید دوبار نوشت. متن با یکبار نوشتن، صورت حقیقی خود را پیدا نمی کند. (این نوشتنِ دوباره ابدا به معنی تصحیح و ویرایش و... نیست.) یکبار باید نوشت و یکبار دیگر باید نوشته را رنگ زد. نوشتنِ اولیه شبیه انداختنِ نطفه است. و نوشتنِِِ بعدی، به دنیا آوردن آن است. نوشته هایی که دوباره به سراغشان نمی آییم رفته رفته تحلیل می روند تا آن جا که به نطفه ای مرده تبدیل می شوند. و شاید یک متنِ کامل _که به دنیا آمده_ برای تمام عمر یک نویسنده کافی است.
این ایده تنها مربوط به نوشتن نیست. با خوانده ها نیز چنین باید کرد.  گاهی این خواننده است که متنِ نیم نوشته را رنگ می زند. آن را باز می نویسد و کاملش می کند.

پ.ن: بیست روز از نوشتن این یادداشت می گذرد. واقعا نمی دانم از کجا آمده و چطور شکل گرفته. حتما آن موقع مثالی عینی داشته در ذهنم که حالا فراموش کرده ام. حالا گرهی شده است. کدام نوشته را لخت دیدم؟ کدام را با لباس؟ نمی دانم.
۲ نظر ۰۳ آبان ۹۵ ، ۱۱:۰۳
عرفان پاپری دیانت
فراموش می کنیم گاهی. می دانیم که فراموش کرده ایم. می دانیم چه چیز را و حتی چه گونه. همه چیز آماده ی به یاد آوردن است اما به یاد نمی آید.
تنها راهش این است شاید: این آگاهی کامل را نیز فراموش کنیم.
۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۰:۲۱
عرفان پاپری دیانت
تجربه ی شخصی ام تا به امروز می گوید: کیفیت اجتناب ناپذیر حضور، مقطع بودن و بریدگی است. به همین خاطر است شاید که زبانِ شعر، لکنت است.
مسیر... هیچ مسیری مسیر حقیقی نیست. مسیرها تنها به سوی حقیقت اند. و حقیقت جز در گودال ها و چاه ها رخ نمی نماید. کاری که می کنیم این است: در مسیر درست گام برمی داریم. به زمین نگاه نمی کنیم و حفره ها را نمی بینیم. تنها به ناگاه درآن ها فرومی رویم. و تا وقتی بیرون نیامده ایم در معرض خدا هستیم و از آن خدا برای باقی مسیر ذخیره می کنیم.
اما حضورِ مدام آیا وجود دارد؟ و آیا انسان تا کنون توانسته تجربه اش کند؟ چگونه می توان همیشه در یک گودال حضور داشت  و اسیرش نشد؟

" شیخ اندرین فکرت فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر بر آورد و گفت نشنیده ای که خواجه عالم(ع) گفت «لی مَعَ اللهِ وَقتٌ لا یَسَعنی فیه مَلَکٌ مقربٌ و لا نَبیٌ مُرسَل» و نگفت علی الدوام. وقتی چنین که فرمود به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دیگر وقت با حفصه و زینب در ساختی. مشاهدة الابرار بَیْن التجلّی وَ الاِستتار می‌نماید و می‌رباید."
گلستان سعدی، باب دوم، حکایت نُه

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۳۶
عرفان پاپری دیانت


شعر دقیقاً در وسط است. نه... وسط نه. شعر در میان است. می پنداریم که شعر به گونه ای گریز یا هجرت از واقعیت است. اما چنین نیست. شعر بیش از آن که به رویا وابسته باشد، به واقعیت چنگ انداخته. جهان لحظه به لحظه محوتر می شود. شاکله اش از هم می پاشد و سیال تر می شود هرلحظه. اینجا جاییست که کلمات (کلمات از جنش بتن اند.) با تملام ظرفیتشان می کوشند تا از محو شدن جهان جلوگیری کنند. واقعیت هردم رویاگون تر می شود. کلمات جایی در میان این طیف (واقعیت-رویا) ایستاده اند. با تمام سفت و سختی شان از رویا می گویند تا واقعیت را نگه دارند. ریشه ی زبان در زمین است. اگر کلمات نبودند، رویا چون مهی همه جا را فرا می گرفت. سخن پردازان همیشه رد پایی بر زمین دارند. هیچ گاه حضور رویا را به تمامی حس نخواهند کرد.

۱ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۸
عرفان پاپری دیانت

دروغ زیبا وجود ندارد. اگر دروغ بوده باشد دیگر زیبا نیست. اگر زیبا باشد، حقیقت دارد.

۴ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۸
عرفان پاپری دیانت
شاعرانگی به دوشکل بروز  داده می شود. یکی شاعرانگی در کلیت یا در ایده. و دیگر شاعرانگی در جزئیات یا در متن. Citizen Kane کلیتی شاعرانه دارد. اما متنش شاعرانه نیست.
کلیتِ شاعرانه، زاییده ی نگاه شاعر و ساختار کلی اثر است. اما متن شاعرانه با استفاده ابزارهاست که به وجود می آید. در داستان با نثر و توصیف و... . در سینما با تدوین  و زوایه ی دوربین و... .
من هنوز نمی دانم چطور باید در متن اثر شعر گفت. اثر خوب، اثری است که میان این دو شکل، به تعادل رسیده باشد.

پ.ن: این یادداشت، ایده ی یک پژوهش وسیع تر است.
۲ نظر ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۹
عرفان پاپری دیانت


این یک حقیقت است که هیچ نویسنده‌ای در نهایت نمی‌خواهد به نوشتن برسد. هیچ نویسنده‌ی راستینی نمی‌خواهد در نهایت نویسنده باشد. نوشتن، تنها تلاش است. از تو در نهایت تنها تصویر تلاش‌هایت می‌ماند. برای چیزی فراتر از متن است که می‌نویسی. یک متن خوب به این معنی نیست که نویسنده به هدفش رسیده. متن خوب تنها نشان می‌دهد که خوب دویده ای.

۲ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۱
عرفان پاپری دیانت


آدمی که ادعای خودآگاهی و تسلط بر خود را دارد؛ حقیقتاً در برابر زندگی (نه خودش) ناتوان و مطیع است. پس این همه قدرت ذهن صرف چه می‌شود اگر که صرف زندگی و جلوبردنش نمی‌شود؟ نگاه. تنها نگاه کردن. تن دادن به زندگی و با همه‌ی وجود به آن نگاه کردن. هیچ نکردن و با تمام توان نگاه کردن به آن چه نمی‌کنی. تمام نیروی ما صرف نگاه کردن می‌شود. مثل این که آدمی قوی و پرزور را بسته اند به صندلی. دست و پایش را نمی‌تواند تکان دهد. پس به ناگزیر، همه ی نیرویش به چشم‌ها و گوش‌ها و کمی از آن به زبان منتقل می‌شود. نه از سر استیصال که از سر دست بستگی. بسیار نگاه کردن و گاه‌گاه چیزی گفتن.

۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۱
عرفان پاپری دیانت

دیشب "ابد و یک روز" را دیدم. از خودم می پرسم آیا فیلم را دوست داشتم؟ پاسخ می دهم: نمی توانم دوست نداشته باشم.

آیا این برای یک اثر هنری اتفاق خوبیست که نشود دوستش نداشت؟

سوال خوبیست چون هنوز پاسخی برایش ندارم.


چند خط دیگر :

این که ناگزیر باشی یک اثر هنری را دوست داشته باشی دو حالت دارد. یکی اینکه آن اثر فراتر از سلیقه ها حرکت می کند و در واقع سلیقه ی پیشین مخاطب را از بین می برد. یعنی مخاطب از سر میل آن را دوست دارد. مثالش در ادبیات حافظ و در سینما شاید استنلی کوبریک باشد. اما یک حالت دیگر هست که اثر هنری از تغییر سلیقه ی مخاطب عاجز است اما قوی و بی نقص است و تو ناگزیری که دوستش داشته باشی. مثل "ابد و یک روز"


البته این حالت دوم را نباید با وقتی که اثرهنری به ذهن مخاطب تجاوز می کند اشتباه گرفت. چون تو به هر حال آن را دوست داشته ای.

۱ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۶
عرفان پاپری دیانت

هوش، به طرز عجیبی جاریست. در همه جا دیده می شود. ذهن، بلندیِ ذهن. و حتی مهم نیست در کجا. آن چه مهم است، نبوغ است فقط. چون هیچ نبوغی نادرست نیست. هیچ چشمی اشتباه نمی بیند (حتی اگر چیزِ اشتباهی را ببیند). چشمان تیزبین را باید ستود. هرجا را که ببینند. مهم دیدن است فقط.

۱ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۹
عرفان پاپری دیانت

خواستن، آدم را کم می‌کند. مگر از کسی که جنبه دارد. جز از خداوند نباید خواست. در برابر دیگران و جهان باید مغرور و پرهیزکار و سرسخت بود. و دربرابر خداوند، رنجور و بچه‌سال. چراکه تنها خداوند است که همیشه تو را و همه چیز را می‌خواهد. همه چیز، معشوق خداوند است. پس خواستن از خدا، سوالِ عاشق نیست. ناز و کرشمه ی معشوق است.

گفتم که خواستن، کم می کند. می‌تراشد تن را. اما خداوند همه چیز را می‌خواهد؛ برای خود و به سوی خود. اما این خواستنِ بزرگ، چیزی از او کم نمی‌کند. چراکه تنش تمام شده. چراکه بی‌نهایت است. هرچه از او کاسته شود (که می‌شود هم) گویی نشده. چراکه او همه چیز را می‌خواهد اما به هیچ چیز احتیاجی ندارد. باید از او خواست. باید از او خواست. بیشتر نمی‌گویم. بیشتر نمی‌دانم.

 

۷ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۳
عرفان پاپری دیانت

تمام رنجی که می بریم، ناشی از نابه هنگامی است. وگرنه هیچ رویدادی ،چه ذهنی و چه غیرذهنی، اگرکه به هنگام رخ دهد، رنج آور نیست.

پ.ن: و البته در این صورت، توفیقِ تلخِ رشددهندگی را با خود نخواهد داشت؟

این میلِ غریب به کمال از کجاست؟

۴ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۳
عرفان پاپری دیانت

بدان که برخی بینهایت ها از برخی دیگر بزرگتر هستند. میان صفر و دو بینهایت عدد است و میان صفر تا صد هم. اما این دو بینهایت به یک اندازه نیستند.

 

۴ نظر ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۴۳
عرفان پاپری دیانت


آن روز نوشتم که آنچه تلخ است، رنجِ بی ثمر است. رنجِ بی گنج. فکر می کنم که عشق گاهی می تواند یکی از مصداق های همین رنج بی ثمر باشد. وقتی که زوال عاشقانه از حد تعادلش خارج می شود و ضرباهنگش به شکلی غیر طبیعی شدت می گیرد ورنج عشق خاصیت ذهن پروری اش را از دست می دهد و تنها تن فرسایی اش می ماند. کشیدنِ چنین رنجی، جنبه می خواهد. جنون می خواهد. جنبه ای و جنونی فراتر از جنون و جنبه ی هنرمند. هنرمند اگرچه که صادقانه و شدید عشق می ورزد. اما باز هم فکر می کنم که در مرتبه ی عشق،تا کمال فاصله ای دارد اگرچه اندک. هنرمند همیشه سطلی در دست دارد. می خواهد آب بردارد از همه چیز. هنرمند اگرچه بسیار می دهد به جهان (تقریبا همه چیزش را) اما بازهم در نهایت خود را طلبکار جهان می داند. در عاشقی هم به همین شکل. هنرمند در برابر رنجی که از عشق تحمل می کند، نوشتن از عشق و بهره بردن از تجربه ی عاشقانه را کمترین حق خود می داند.

بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود

این  همه  قول و  غزل تعبیه در  منقارش

                                             حافظ

اما عاشقی که قلم برای نوشتن ندارد، می شود رنجبرِ بی مزد. و بالا می رود و بالا می رود و بالا می رود تا آن جا که به کلی نابوده شود و تنش متلاشی شود به تمامی. بی آن که از او هیچ اثری، نه خطی نه صدایی نه شکلی به جا بماند.

"گرفتاری عاشقان دیگر است و گفتار شاعران دیگر"

                     سوانح، احمد غزالی، نشرثالث، فصل 2، صفحه17

۳ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۳
عرفان پاپری دیانت

به این ایده رسیده ام که اخلاق، رابطه ی مستقیمی دارد با ضعف و قوت شخصی. اخلاق از فرد محافظت می کند و برای او امنیت به وجود می آورد. اگرچه که پای او را می بندد و اسیرش می کند. مثل قفس است که اگرچه پرنده را در خود نگه می دارد اما از او محافظت می کند. این به نظرم از ضعف و زشتیِ آزادی است که آزادی ضعیف کش است. وقتی که درِ قفس باز می شود، پرنده ناچارا باید بال های قوی داشته باشد و در غیر این صورت سقوط می کند. آدمِ قوی می تواند به اخلاقیات پشت کند چون قوی است و می تواند بدون حضور و حمایتِ اخلاق از خودش محافظت کند. این حالت را در زندگی خودم تجربه کرده ام. وقتی که ذهنم قوی بود، اخلاق را تاب نمی آوردم. ذهنِ بزرگ می خواهد گسترده تر شود. پرنده ی قوی، از قفس بیزار می شود. اما از وقتی که توانم را از دست دادم، از وقتی که آن طور مفتضحانه(نه، مفتضحانه نه)شکستم، حس میکنم که به چیزی نیاز دارم تا از من مراقبت کند، حال چه اخلاق چه هر چیز دیگری.  حس میکنم که این ضربه را تا حدی از آزاد بودن خورده ام(آزادی نه لزوما به معنای شخصی بلکه حتی در محدوده ی اجتماعی و در مرابطه با دیگران). و از آزاد بودنِ دیگران .حس میکنم که آزادی لزوما مثبت نیست. دیگران (بخوانید قوی ترها) حق ندارند آزاد باشند و به این راحتی مرا نابود کنند. بعد از مدت ها فکر می کنم که به اخلاق نیاز هست. البته منظور من از اخلاق مسلما هنجارهای عرفی و قوانین اجتماعی و مذهبی نیست. اخلاق به نظرم باید یک جور شعورِ رشدیافته ی جمعی و در واقع یک جور وجدان عرفی و فردی باشد. این از زشتیِ بشر است. از کوچکی ماست. فکر می کنم که در اجتماعِ آزاد، ضعیفان به راحتی نابود می شوند.

23/1/95

۱ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۲۶
عرفان پاپری دیانت

آیا ابزار خنثی است؟ یانه؟ آیا ابزار ها ساکت اند یا حرفی دارند که به ما بگویند؟

من فکر می کنم که اصولا خیال باطلی است اگرکه ما فکر کنیم می توانیم ابزار را مورد استفاده قرار دهیم یا مثلا به خواست خود و یا آن طور که مایلیم و درجهت خواست خود آن را به کار بگیریم و به آن ابزار معنا بدهیم.  ابزار خنثی نیست. هر ابزار ماهیتی از آنِ خود و معنایی خاص دارد. این معنا شاید چیزی شبیه به رمز عبور است. ما برای استفاده از هر ابزار باید رمز عبور آن را بگوییم و درست بگوییم و این درست گفتن به معنی پذیرفتنِ قراردادِ نانوشته ی آن ابزار است. ابزارها معنی خود را به ما می دهند نه ما معنی خود را به آن ها. آن چه آدمی را و در محدوده ی وسیع تر، جهان را دگرگون می کند، ایده نیست. اندیشه نیست. بلکه شیء است که جهان را عوض می کند. بطری نوشابه است. قوطی سیگار است. چرخ است. ابزارها ما را ناچار به پذیرفتن اندیشه خود می کنند.

۵ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۳
عرفان پاپری دیانت

به این فکر کردم که چرا ما پرتره ی یک آدم را اثر هنری می دانیم اما خود آن آدم را نه. چرا عکسی که مثلا از یک سطل زباله گرفته شود اثر هنری است اما خود سطل زباله صرفا یک سطل است. به این نتیجه رسیدم که عینیت، فی النفسه هنر است. اما بعد که فکر کردم دیدم که نه اینطور نیست. آن پرتره نابود نمی شود. نمی میرد. اما آدمی که تصویرش را کشیده اند چرا.

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۰
عرفان پاپری دیانت

آدم وقتی نابود می شود، پر می شود از آوار خود. زاینده می شود. نابودی تن، ذهن را زاینده می کند. اما این دو کار باید با هم تناسب داشته باشند. ضرباهنگشان باید متعادل باشد. نابودی، نباید  سریع تر از آبادی ذهن پیش برود.

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۵
عرفان پاپری دیانت

هیچ چیز را تحت هیچ شرایطی نباید ساده انگاشت. جهان پرمفهوم و آدم ها (اکثرا، چون نمی توانم از گذاشتن این قید اجتناب کنم) محترم اند. پیش تر گفته بودم که از آن ها که زیاد می خندند بدم می آید. اما حالا قید زیاد را هم بر می دارم. از آن ها که می خندند بیزارم. خندیدن، به هر چیز و و با هر دلیلی گناهی بزرگ محسوب می شود. چرا که جهان آن قدر عمیق و معنادار است که اگر به هرکجای آن نگاهی جدی بیاندازیم سرشار از بهت و انفعال (و شاید حزن)  خواهیم شد و اگر خندیدیم یعنی جدی نبوده ایم و جدی نبودن پلیدی بزرگی است. هیچ دغدغه ای را هیچ اندیشه ای را نباید ساده دانست و کوچک انگاشت. چراکه پدیده ای انسانی اند و یا بهتر بگویم جزئی از جهان اند و مسخره است اگر که فکر کنیم می توان جهان را به شوخی گرفت. وقتی که در ذهن خود چیزی را کوچک می دانیم، بدون شک خود را کوچک تر از آن کرده ایم چراکه هرنگاه کوچک بینانه ای از پایین به بالاست. و ذهن بزرگ منش، حتی کوچک ترین چیزها را نیز در حد خود بزرگ می کند و بزرگ می بیند. ذهن شریف، رشد می دهد.

 

۸ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۳۴
عرفان پاپری دیانت

دو گناه کبیره ی بشری وجود دارد که بقیه همه از آن ها سرچشمه می گیرند: بی حوصلگی و سهل انگاری. بی حوصلگی باعث راندن آدم ها از بهشت شد و سهل انگاری مانع بازگشت آن ها به آن جا. یا شاید تنها یک گناه کبیره وجود دارد: بی حوصلگی.  بی حوصلگی باعث راندن آدم ها از آنجا شد و همین بی حوصلگی مانع بازگشت آن ها به آن جا.


پند های سورائو، فرانتس کافکا، ترجمه مریم صالحی و مهدی آذری، نشر یوبان، صفحه 11

۲ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۰۱
عرفان پاپری دیانت

خواستن، عجیب عجیب است.

۱ نظر ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۳
عرفان پاپری دیانت

هنرمند، به عنوان موجودی زاینده، یک بار بارور می شود و یک بار، می زاید.

تو لید مثل در هنرمند از جهتی با تولید مثل جانوری متفاوت است. در تولید مثل جانوری، بارور شدن با لذت و زاییدن با درد همراه است. اما هنرمند، هنگام باردار شدن درد می کشد و لحظه ی زاییدن، لذت می برد.

لذت خلق هنر، حاصل نمی شود مگر آن که هنرمند، جایی در زندگی اش درد کشیده باشد. هنرمند در طول زندگی اش رنج می برد، و این رنج ها او را بارور می کنند و در او می مانند تا لحظه ی خلق فرا برسد. و او در اوج لذت، مثلش را تولید کند.

۰ نظر ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۹
عرفان پاپری دیانت