رنجِ بی گنج[اندیشه]
آن روز نوشتم که آنچه تلخ است، رنجِ بی ثمر است. رنجِ بی گنج. فکر می کنم که عشق گاهی می تواند یکی از مصداق های همین رنج بی ثمر باشد. وقتی که زوال عاشقانه از حد تعادلش خارج می شود و ضرباهنگش به شکلی غیر طبیعی شدت می گیرد ورنج عشق خاصیت ذهن پروری اش را از دست می دهد و تنها تن فرسایی اش می ماند. کشیدنِ چنین رنجی، جنبه می خواهد. جنون می خواهد. جنبه ای و جنونی فراتر از جنون و جنبه ی هنرمند. هنرمند اگرچه که صادقانه و شدید عشق می ورزد. اما باز هم فکر می کنم که در مرتبه ی عشق،تا کمال فاصله ای دارد اگرچه اندک. هنرمند همیشه سطلی در دست دارد. می خواهد آب بردارد از همه چیز. هنرمند اگرچه بسیار می دهد به جهان (تقریبا همه چیزش را) اما بازهم در نهایت خود را طلبکار جهان می داند. در عاشقی هم به همین شکل. هنرمند در برابر رنجی که از عشق تحمل می کند، نوشتن از عشق و بهره بردن از تجربه ی عاشقانه را کمترین حق خود می داند.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
حافظ
اما عاشقی که قلم برای نوشتن ندارد، می شود رنجبرِ بی مزد. و بالا می رود و بالا می رود و بالا می رود تا آن جا که به کلی نابوده شود و تنش متلاشی شود به تمامی. بی آن که از او هیچ اثری، نه خطی نه صدایی نه شکلی به جا بماند.
"گرفتاری عاشقان دیگر است و گفتار شاعران دیگر"
سوانح، احمد غزالی، نشرثالث، فصل 2، صفحه17