کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۸
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۷
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درباره هنر» ثبت شده است


الگوی اصلی در هنر، مسیرِ رو به تعالی‌ست. ما چیزهای کوچک را به چیزهای بزرگ تبدیل می‌کنیم. و چیزهای بزرگ را به بزرگتر. و بزرگترها را به آن بزرگترین. 


اما به هرحال هنرمند مختار است (مختار است؟) که این مسیر را به عکس برود و در کارش اشاره به سقوط باشد. اما باید به ابتذالِ بزرگی (ابتذال که مراقبِ همیشگیِ زیبایی‌ست) که در کمینِ کارش است آگاه باشد. 

این هنرمندِ وارونه‌رو اگر هنرمندِ بزرگی باشد، حتی در شکستنِ این الگو نیز از نیروی خود این الگو استفاده می‌کند. این هنرمند اگر بخواهد چیزِ بزرگی را به چیزِ کوچکی تبدیل کند، آن بزرگ را به آن کوچک تقلیل نمی‌دهد، بل‌که بزرگ را تا کوچک برمی‌کشد. و با این کار، اثرش را از موهبتِ بزرگِ تناقض برخوردار می‌کند. هنرمندِ بزرگ اگر بخواهد چیزی را بشکند، به همه این‌طور می‌قبولاند که این شکسته به آن درست می‌ارزد.

این نکته البته بسیار بدیهی‌ست. 

۱ نظر ۲۱ آبان ۹۷ ، ۰۰:۳۷
عرفان پاپری دیانت

امضا شکستِ متن نیست؟

شاعر متنی را بنا می‌کند تا در حجمِ خالیِ متن، نامی نو بیابد. تا در خلأ متن از نامِ خود و از خود تهی شود و به متنی برسد که تفصیلِ نامِ اوست.

اما در انتهای متن، و در لحظه‌ی امضا، دوباره و ناگهان با اسمِ گذشته‌ی خود مواجه می‌شود.

آیا امضای پای متن، شکستِ متن است؟

اما مگر امضا شکسته‌ی نام نیست؟

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۰۷:۱۱
عرفان پاپری دیانت

شنیدنِ این قطعه‌یِ کاندینسکی. قطعه. با همانِ بارِ معنایی‌‌ای که در موسیقی و شعر دارد. نگاه‌اش می‌کنم و زبان بریده‌‌و‌بسته‌ام مقابل اش بس که زیباست. 

_

انتزاع کردن آغازِ کار است. کار اما در گرداندنِ انتزاع است. در ترجمه‌یِ ذهن. 


سفرِ حقیقی در بازگشتن است. جاده وقتی هولناک است که در آن بازمی‌گردیم. 

ما «الف» را انتزاع می‌کنیم. در راهی که از الف کشیده‌ایم به خود آن‌قدر دور می‌رویم که در روندِ مکالمه‌یِ پاهایِ‌مان با راه، الف فراموش می‌شود. 

لحظه‌یِ فراموشیِ الف (موضوع) لحظه‌یِ آگاهی‌ است و مکاشفه‌یِ در خود. 


حمال بار را حمل می‌کند. تمامِ قوه‌یِ جسم و ذهنِ او صرفِ بار است و او نیست. او در این ریاضت -حملِ بار- سوال می‌پرسد و در این سوال باید خود‌اش را گم کند.

و خوداش را درست لحظه‌ای بازمی‌یابد که بار را زمین گذاشته‌باشد. قوایِ جسمیِ او از بار به تن برمی‌گردند و او حالا در تن، در تنِ آسوده مکاشفه می‌کند. و این آسودگی جوابِ سوالی‌ست که حینِ حملِ بار می‌پرسید. 

پس ما بار را زمین می‌گذاریم، الف را فراموش می‌کنیم و

این پرده‌یِ اول بود. 

_

لحظه‌یِ افتادنِ پرده لحظه‌یِ کشف است. لحظه‌یِ فراموشی‌ست و البته مرگ.


اما رستاخیز کجاست؟ چه‌گونه می‌توان الف را بازیافت؟

دستی که روحِ مجرد بر یک شئ می‌کشد، آن لمسِ دوباره، چه معنی‌ای دارد؟

نمی‌دانم. اما جوابِ آن باید جایی در این قطعه‌یِ کاندینسکی پنهان باشد. 


مشاهده‌یِ تصویر

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۰
عرفان پاپری دیانت

یک آدم که موهایِ قهوه‌ای دارد و چشمِ سبز و قدِ بلند مثلاً. به قصدِ خلوت واردِ اتاق می‌شود و هنگامی که از اتاق بیرون می‌آید، موهایش سیاه و چشم‌اش آبی و قدش کوتاه است.


مرابطه با «موضوع» فقط در این حالت درست است. و اگر شکلِ تو در ابتدا و انتهایِ مواجهه با موضوع، در این حد آشکارا عوض نشود، وقت تلف کرده‌ای. 


یک نکته‌یِ دیگر درباره‌یِ این تمثیل: موضوع آن کسی که واردِ اتاق می‌شود نیست. موضوع اتاق است. موضوع فقط خلوت‌گاه است.


ادامه: آدمِ تازه‌راه تا مدت‌ها (و شاید تا همیشه) گیرِ رسم و رسوماتِ راه است. تا جایی که پیشِ پای‌اش را کشیده باشند می‌رود و برایِ خلوت منتظرِ اتراق‌گاه‌ها می‌ماند.

اما مسافرِ راه‌آشنا در راه چنان زندگی می‌کند که در پوستِ خود. در سنگلاخ‌ها و جاده‌هایِ نکشیده می‌رود. هرجایی می‌ایستد. هرجایی می‌خوابد‌. او دیگر مدام در حالِ بازی‌کردن است. چراکه راه دیگر برایِ آدم آواره‌ای مثلِ او به مثابهِ خانه است. ذهنِ او در هر موضوعی که سرِ راه باشد یا نباشد، چنان خلوت می‌کند که انگار قبر، انگار خانه‌یِ ابدیِ اوست. 

پیامبر می‌گوید که: جعلت لی‌ الارض مسجداً. یعنی که تمامِ زمین را مسجدِ من کرده‌اند.

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۳
عرفان پاپری دیانت

زیبایی نه با اشاره به زشتی، که با اشاره به هنجار، زیباست. پس زیبا همیشه چیزی را پنهان می‌کند و از این رو دل‌بسته‌یِ او هستیم که مزاحمِ چشم‌هایِ‌ماست.

زیبایی در فاصله با دو امرِ مطلق است: به وضوح دیدنِ آن چیز و یک‌سره ندیدن‌اش. همگون و ناهمگون‌اند که ما را سرگرم می‌کنند.

رابطه‌یِ ابر و خورشید. اختلالی که در ریتمِ یک‌نواختِ ضرب رخ می‌دهد. لکه‌ای که رویِ زبان پیدا می‌شود.

پس چون زبان بی‌نهایت است، کتمان‌اش -یعنی زیبایی- هم بی‌نهایت است. و بی‌نهایت به این خاطرند که هیچ‌کدام نمی‌گذارند دیگری به اتمام برسد. 

اما در این تعقیب و گریز، اگر زیبایی زبان را ببلعد چه؟

____________


[خالی که رویِ صورتِ توست

 از صورتِ تو تغذیه می‌کند

 بر صورتِ تو محاط می‌شود.]

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۶ ، ۱۳:۰۴
عرفان پاپری دیانت

شخصی یکی از ولگردان شهر ما را دیده بود که در دل سرمای یخ بندان فقط با یک پیراهن ساده پرسه می زد، و با این حال همان قدر شاد و سرخوش بود که مردی خود را تا بناگوش با لباس های گرم می پوشاند. مرد از او پرسید چگونه می تواند این چنین طاقت بیاورد؟ او پاسخ داد، و شما آقای محترم، مگر چهره تان را به تمامی برهنه نگه نداشته اید؟ این گونه تصور کنید که من به تمامی چهره ام.


از پاورقی کتاب "یادداشت هایی برای سینماتوگرافی"، روبر برسون، ترجمه علی اکبر علیزاد، نشر بیدگل، صفحه ۴۷

۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۲۵
عرفان پاپری دیانت
شاعرانگی به دوشکل بروز  داده می شود. یکی شاعرانگی در کلیت یا در ایده. و دیگر شاعرانگی در جزئیات یا در متن. Citizen Kane کلیتی شاعرانه دارد. اما متنش شاعرانه نیست.
کلیتِ شاعرانه، زاییده ی نگاه شاعر و ساختار کلی اثر است. اما متن شاعرانه با استفاده ابزارهاست که به وجود می آید. در داستان با نثر و توصیف و... . در سینما با تدوین  و زوایه ی دوربین و... .
من هنوز نمی دانم چطور باید در متن اثر شعر گفت. اثر خوب، اثری است که میان این دو شکل، به تعادل رسیده باشد.

پ.ن: این یادداشت، ایده ی یک پژوهش وسیع تر است.
۲ نظر ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۹
عرفان پاپری دیانت

دیشب "ابد و یک روز" را دیدم. از خودم می پرسم آیا فیلم را دوست داشتم؟ پاسخ می دهم: نمی توانم دوست نداشته باشم.

آیا این برای یک اثر هنری اتفاق خوبیست که نشود دوستش نداشت؟

سوال خوبیست چون هنوز پاسخی برایش ندارم.


چند خط دیگر :

این که ناگزیر باشی یک اثر هنری را دوست داشته باشی دو حالت دارد. یکی اینکه آن اثر فراتر از سلیقه ها حرکت می کند و در واقع سلیقه ی پیشین مخاطب را از بین می برد. یعنی مخاطب از سر میل آن را دوست دارد. مثالش در ادبیات حافظ و در سینما شاید استنلی کوبریک باشد. اما یک حالت دیگر هست که اثر هنری از تغییر سلیقه ی مخاطب عاجز است اما قوی و بی نقص است و تو ناگزیری که دوستش داشته باشی. مثل "ابد و یک روز"


البته این حالت دوم را نباید با وقتی که اثرهنری به ذهن مخاطب تجاوز می کند اشتباه گرفت. چون تو به هر حال آن را دوست داشته ای.

۱ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۶
عرفان پاپری دیانت


آن روز نوشتم که آنچه تلخ است، رنجِ بی ثمر است. رنجِ بی گنج. فکر می کنم که عشق گاهی می تواند یکی از مصداق های همین رنج بی ثمر باشد. وقتی که زوال عاشقانه از حد تعادلش خارج می شود و ضرباهنگش به شکلی غیر طبیعی شدت می گیرد ورنج عشق خاصیت ذهن پروری اش را از دست می دهد و تنها تن فرسایی اش می ماند. کشیدنِ چنین رنجی، جنبه می خواهد. جنون می خواهد. جنبه ای و جنونی فراتر از جنون و جنبه ی هنرمند. هنرمند اگرچه که صادقانه و شدید عشق می ورزد. اما باز هم فکر می کنم که در مرتبه ی عشق،تا کمال فاصله ای دارد اگرچه اندک. هنرمند همیشه سطلی در دست دارد. می خواهد آب بردارد از همه چیز. هنرمند اگرچه بسیار می دهد به جهان (تقریبا همه چیزش را) اما بازهم در نهایت خود را طلبکار جهان می داند. در عاشقی هم به همین شکل. هنرمند در برابر رنجی که از عشق تحمل می کند، نوشتن از عشق و بهره بردن از تجربه ی عاشقانه را کمترین حق خود می داند.

بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود

این  همه  قول و  غزل تعبیه در  منقارش

                                             حافظ

اما عاشقی که قلم برای نوشتن ندارد، می شود رنجبرِ بی مزد. و بالا می رود و بالا می رود و بالا می رود تا آن جا که به کلی نابوده شود و تنش متلاشی شود به تمامی. بی آن که از او هیچ اثری، نه خطی نه صدایی نه شکلی به جا بماند.

"گرفتاری عاشقان دیگر است و گفتار شاعران دیگر"

                     سوانح، احمد غزالی، نشرثالث، فصل 2، صفحه17

۳ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۳
عرفان پاپری دیانت

به این فکر کردم که چرا ما پرتره ی یک آدم را اثر هنری می دانیم اما خود آن آدم را نه. چرا عکسی که مثلا از یک سطل زباله گرفته شود اثر هنری است اما خود سطل زباله صرفا یک سطل است. به این نتیجه رسیدم که عینیت، فی النفسه هنر است. اما بعد که فکر کردم دیدم که نه اینطور نیست. آن پرتره نابود نمی شود. نمی میرد. اما آدمی که تصویرش را کشیده اند چرا.

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۰
عرفان پاپری دیانت

آدم وقتی نابود می شود، پر می شود از آوار خود. زاینده می شود. نابودی تن، ذهن را زاینده می کند. اما این دو کار باید با هم تناسب داشته باشند. ضرباهنگشان باید متعادل باشد. نابودی، نباید  سریع تر از آبادی ذهن پیش برود.

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۵
عرفان پاپری دیانت

هنرمند، به عنوان موجودی زاینده، یک بار بارور می شود و یک بار، می زاید.

تو لید مثل در هنرمند از جهتی با تولید مثل جانوری متفاوت است. در تولید مثل جانوری، بارور شدن با لذت و زاییدن با درد همراه است. اما هنرمند، هنگام باردار شدن درد می کشد و لحظه ی زاییدن، لذت می برد.

لذت خلق هنر، حاصل نمی شود مگر آن که هنرمند، جایی در زندگی اش درد کشیده باشد. هنرمند در طول زندگی اش رنج می برد، و این رنج ها او را بارور می کنند و در او می مانند تا لحظه ی خلق فرا برسد. و او در اوج لذت، مثلش را تولید کند.

۰ نظر ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۹
عرفان پاپری دیانت