[یادداشت]
«هرکه عاشقتر بود بر بانگِ آب
او کلوخِ زفتتر کند از حجاب
او ز بانگِ آب پر می تا عنق
نشنود بیگانه جز بانگِ بُلُق»
اتفاق از بیرون همینقدر مضحک به نظر میرسد. چون از بیرون، فقط پدیده معلوم است. اما چیزی که در درون فعال است و ذهن را به جنون میکشد، تأویلِ پدیده است. به همین خاطر است که وقتی یک لحظه حواسِ ما از تأویل به پدیده پرت میشود (از خواندن به دیدن) خندهمان میگیرد.
روایتِ یک لمحه:
دارم کتابی را میخوانم. حرکتی افقی در یک بسترِ انتزاعی بینِ کاغذ و جوهر. (چنین جایی اصلا وجود ندارد)
اما ناگهان یک اتفاق مرا از بستر-ام بیرون میکشد و چشمِ من در یک محورِ عمودی «بر» کتاب قرار میگیرد. کلمات معنیِ خود را طوری از دست میدهند که انگار هیچوقت معنایی نداشتهاند. جملههایی که تا چند ثانیه پیش در آنها شناور بودم حالا نمایشگاهی از اجسامِ سنگیاند: واژهها.
متن ناگهان تبدیل میشود به یک هیروگلیف.
و واژهها به شکلِ اولیهی خود، به شکل برمیگردند.