[دربارهیِ اخلاق، ایمان و آن واژهیِ سوم]
دو واژهیِ «اخلاق» و «ایمان» از آنجا که دو واژهاند، بیگمان یکی نیستند. اما برایِ آنکه روشن شوند، برایِ آنکه کار کنند، باید یکیشان کرد و واژهیِ سومی پدید آورد که هردویِ آنهاست.
---
«امر اخلاقی» به مثابهِ یک قاعده مهمل است. امر اخلاقی اگر از پیِ یک ایمانِدرلخظه نیاید، شر است. و ایمان اگر خلقِ کنش نکند، بیهوده.
یک واژهیِ سوم که این دو در آن عجین شدهاند. کنشِ برخی تنها پرتویی از این واژهست.
---
کنشِ اخلاقی باید حاصلِ شهودِ اخلاقی باشد. اما به هیچ عنوان، تحتِ هیچ شرایطی منظور من این نیست که: «خوب آنچیزیست که در لحظه به ذهنِ ما میرسد.» به هیچ عنوان نمیخواهم اخلاق را در حدِ یک غریزه تقلیل دهم اگرچه برداشتام از آن کاملاً غریزیست.
---
«خوب آنچیزیست که در لحظه به ذهنِ ما میرسد.» این حرفِ درستی نیست اما «خوب در لحظه به ذهنِ ما میرسد.»
جملهیِ اول عملاً واژهیِ خوب را بیمعنا میکند و خوب از بارِ اخلاقیِ خود تهی میشود. اما جملهیِ دوم تنها یک فرآیند را نشان میدهد. جملهیِ اول داوریِ ارزشی میکند اما جملهیِ دوم توصیفیست.
---
«خوب در لحظه به ذهن میرسد.»
اما چه ذهنی؟
بیگمان ذهنی که در انتظارِ رسیدنِ «خوب» بوده باشد. ذهنی که با این خیالِ واهی که «هرچه از من بگذرد خوب است.» خود را آسوده نکردهباشد.
---
برایِ زدودنِ اخلاق از معنایِ قاعدهمندِ آن به هیچ عنوان نباید آن را یکسره از پا درآوریم.
امرِ اخلاقی یک قاعده نیست و هیچ قاعدهای برایِ آن وجود ندارد. اما در این بیقاعدگی، وجودِ آن از همیشه قطعیتر و خطرناکتر است. این بیقاعدگی به این معنا نیست که حالا ما به انجامِ هرکاری مجاز شدهایم. نه. یعنی باری را که تاکنون قواعدِ اخلاقی برایِ ما به دوش میکشیدند، حالا ما باید با جامهایِمان، با جانهایِ بیچارهمان به دوش بکشیم. یعنی جانِ ما باید هر لحظه در حالِ اجتهاد باشد. این هولناک است. اما گزیری از آن نیست.
---
«خوب در لحظه به ذهنِ میرسد.» و این که امرِ اخلاقی درست مثل یک معجزه دور از دست است و این ابداً ما را از انجامِ آن معاف نمیکند.